#ســلام_فࢪماندھ
پاسخ کوبنده حاج ابوذر روحی به خبرنگــاری که ادعا داشت ایشون آهنگی رو کپی کردن !
پ ن : کی مثل من بعد از دیدن این ویدیو اقدام به دانلود نوحه ها شد🙂😂؟
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ70
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_70
#جلد_4
••رسول••
عصبی به در اتاق اميرحسين نگاه می کردم.
اسرا با چهره ی خوشحال به طرفم اومد که خبری رو بهم بده اما وقتی دید خیلی عصبانیم انگار پشیمون شد و دنبال جمله ای میگشت .
گفت:
_رسول جان ، چایی میخوری؟
با سر جواب رد دادم و دوباره پاهام رو به زمین ضرب دادم.
اسرا نفس سنگینی کشید و کنارم نشست؛با نگرانی پرسید:
_چی شده ؟
_هیچی...
مشکوک چشمهاشو ریز کرد و تاکیدی گفت:
_رسول !
تسلیم نگاه پرحرفش شدم و گفتم:
_خیله خب بابا . این پسره معلوم نیست چی به زینب گفته که عطیه میگفت خیلی به هم ریخته !
اسرا خندید و گفت:
_رسول الان چرا تو عصبانی هستی؟
خیره نگاهش کردم. با همون لحن ادامه داد:
_رسول تو خودت یادت نیست روز خواستگاری درمورد کارمون و حساسیت هامون میگفتی و منم واقعا تو فکر این حرفهات بودم و به معنای واقعی به هم ریخته بودم.
ناخواسته لبخند زدم. ابروهامو بالا بردم و با لحن خاصی گفتم:
_چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
با لبجبازی که فقط برای خودم جذاب و خنده دار بود از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونه و مشغول کار شد.
حق با اسراست ! شاید حق با همه هست...
هم برای ما خانواده ها که نگران بچه هاییم
هم بچه ها که خودشون باید با زندگی بسازن .
صدای تق و توق وسایل آشپزخونه نشون میداد که اسرا به شدت عصبانی شده و داره حرص میخوره. سعی کردم خنده هامو قبل از رفتن به آشپزخونه تموم کنم،به آشپزخونه که رسیدم اسرا همچنان داشت حرص هاشو روی وسایل آشپزخونه خالی میکرد. گفتم:
_اون قابلمه چیکار کرده که اینجوری میکوبیش رو گاز ؟
جوابمو نداد؛یه نگاه خشمگین بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد.
هرچی التماس داشتم توی چشمهام ریختم و گفتم:
_مگه من چی گفتم؟
_رسول تو نمیتونی دو دیقه فقط دو دقیقه جدی باشی؟
_نه!
_نه؟!
با خنده گفتم :
_خب چیشده الان؟
_مثلا من دارم دلداریت میدم بعد تو این وسط شوخی میکنی؟ وسط این مسئله مهم؟
_خب خودت اول خندیدی!
_وای رسول من هرچی بگم حریف تو نمیشم.
_تو که قبلا خیلی بلد بودی جوابمو بدی الان چیشده؟
_الان پیر شدم دیگه..
اخم نمایشی کردم و گفتم:
_عه این چه حرفیه. هنوز ۵۰ سالتم نیست ها!
_خیلی خب بزار سالادمو درست کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
_کمک نمیخوای؟
_خیلی کمک میخوام خیلی.
پیازها رو دستم داد و لبخندی زد و بیرون رفت.
از اینهمه لجبازیش خندم گرفت ولی میدونم اگه الان بخندم دمپایی ابریش رو سمتم نشونه میگرفت و از اونجایی که هدف گیریش خیلی خوبه صاف میخورد فرق سرم !
انگار که دلش به حالم سوخته بود اومد کمکم و آرومتر شروع کرد به سالاد درست کردن.
بعد از یه مدتی هردو خندیدیم و ادامه دادیم به سالاد خورد کردن.
فائزه سرفه ای کرد و گفت:
_به به چه سالادی بخوریم ما امروز.
به نوک بینیش ضربه آرومی زدم و گفتم:
_بلبل زبون بابا چطوره؟ نمیدونی چقدر تو فکرت بودم
خندید و با شیطونی گفت:
_خوبم،البته باباجون فکر نکنم قبل از اینکه من بیام توی آشپزخونه به فکر من بودین ها...
با دست به اسرا اشاره کرد و ادامه داد:
_آخه خیلی ...
ادامه حرفش رو با خنده ای تمام کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.
اسرا نگاه طلبکاری بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به جای خالی فائزه داد.
آروم گفتم:
_بچه ها چقدر بزرگ شدن نه؟
_والا من که توی این سن بودم اصلا از اینطور حرفهارو پیش نمیکشیدم از بس که از پدرمادرهامون خجالت میکشیدیم .
لبخندی زدم و بهش نگاهی انداختم.
دوباره هردو خندیدیم.
مثل دوتا رفیقی که فقط از نگاه هم میفهمن چیشده !
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده : ارباب قلم @Roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ طنز برای پایان امتحانا😂🤦🏼♀
#ارسالی