eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسخ کوبنده حاج ابوذر روحی به خبرنگــاری که ادعا داشت ایشون آهنگی رو کپی کردن ! پ ن : کی مثل من بعد از دیدن این ویدیو اقدام به دانلود نوحه ها شد🙂😂؟
alireza__dehghany-۲۰۲۲۰۲۰۳-0001_161.mp3
2.31M
لعنت‌بہ‌اینهمهـ‌فاصله ..💔
:)
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ70 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• عصبی به در اتاق اميرحسين نگاه می کردم. اسرا با چهره ی خوشحال به طرفم اومد که خبری رو بهم بده اما وقتی دید خیلی عصبانیم انگار پشیمون شد و دنبال جمله ای میگشت . گفت: _رسول جان ، چایی میخوری؟ با سر جواب رد دادم و دوباره پاهام رو به زمین ضرب دادم. اسرا نفس سنگینی کشید و کنارم نشست؛با نگرانی پرسید: _چی شده ؟ _هیچی... مشکوک چشمهاشو ریز کرد و تاکیدی گفت: _رسول ! تسلیم نگاه پرحرفش شدم و گفتم: _خیله خب بابا .‌ این پسره معلوم نیست چی به زینب گفته که عطیه میگفت خیلی به هم ریخته ! اسرا خندید و گفت: _رسول الان چرا تو عصبانی هستی؟ خیره نگاهش کردم.‌ با همون لحن ادامه داد: _رسول تو خودت یادت نیست روز خواستگاری درمورد کارمون و حساسیت هامون میگفتی و منم واقعا تو فکر این حرفهات بودم و به معنای واقعی به هم ریخته بودم. ناخواسته لبخند زدم. ابروهامو بالا بردم و با لحن خاصی گفتم: _چرا تا الان بهم نگفته بودی؟ با لبجبازی که فقط برای خودم جذاب و خنده دار بود از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونه و مشغول کار شد. حق با اسراست ! شاید حق با همه هست... هم برای ما خانواده ها که نگران بچه هاییم هم بچه ها که خودشون باید با زندگی بسازن . صدای تق و توق وسایل آشپزخونه نشون میداد که اسرا به شدت عصبانی شده و داره حرص میخوره. سعی کردم خنده هامو قبل از رفتن به آشپزخونه تموم کنم،به آشپزخونه که رسیدم اسرا همچنان داشت حرص هاشو روی وسایل آشپزخونه خالی میکرد. گفتم: _اون قابلمه چیکار کرده که اینجوری میکوبیش رو گاز ؟ جوابمو نداد؛یه نگاه خشمگین بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. هرچی التماس داشتم توی چشمهام ریختم و گفتم: _مگه من چی گفتم؟ _رسول تو نمیتونی دو دیقه فقط دو دقیقه جدی باشی؟ _نه! _نه؟! با خنده گفتم : _خب چیشده الان؟ _مثلا من دارم دلداریت میدم بعد تو این وسط شوخی میکنی؟ وسط این مسئله مهم؟ _خب خودت اول خندیدی! _وای رسول من هرچی بگم حریف تو نمیشم. _تو که قبلا خیلی بلد بودی جوابمو بدی الان چیشده؟ _الان پیر شدم دیگه.. اخم نمایشی کردم و گفتم: _عه این چه حرفیه. هنوز ۵۰ سالتم نیست ها! _خیلی خب بزار سالادمو درست کنم. لبخندی زدم و گفتم: _کمک نمیخوای؟ _خیلی کمک میخوام خیلی. پیازها رو دستم داد و لبخندی زد و بیرون رفت. از اینهمه لجبازیش خندم گرفت ولی میدونم اگه الان بخندم دمپایی ابریش رو سمتم نشونه میگرفت و از اونجایی که هدف گیریش خیلی خوبه صاف میخورد فرق سرم ! انگار که دلش به حالم سوخته بود اومد کمکم و آرومتر شروع کرد به سالاد درست کردن. بعد از یه مدتی هردو خندیدیم و ادامه دادیم به سالاد خورد کردن. فائزه سرفه ای کرد و گفت: _به به چه سالادی بخوریم ما امروز. به نوک بینیش ضربه آرومی زدم و گفتم: _بلبل زبون بابا چطوره؟ نمیدونی چقدر تو فکرت بودم خندید و با شیطونی گفت: _خوبم،البته باباجون فکر نکنم قبل از اینکه من بیام توی آشپزخونه به فکر من بودین ها... با دست به اسرا اشاره کرد و ادامه داد: _آخه خیلی ... ادامه حرفش رو با خنده ای تمام کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. اسرا نگاه طلبکاری بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به جای خالی فائزه داد. آروم گفتم: _بچه ها چقدر بزرگ شدن نه؟ _والا من که توی این سن بودم اصلا از اینطور حرفهارو پیش نمیکشیدم از بس که از پدرمادرهامون خجالت میکشیدیم . لبخندی زدم و بهش نگاهی انداختم. دوباره هردو خندیدیم. مثل دوتا رفیقی که فقط از نگاه هم میفهمن چیشده ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده : ارباب قلم @Roomanzibaee
چه قشنگه : بری حرم آقا هرگز دست خالی بر نمیگردی :))