یادگاری ... !
قَصدِمَناَزحَیآتتَماشایِچِشمِتوست اِیجانفَدایِچِشمِتو؛باقَصدِجآنبیا..
یکی از اصلی ترین دلایل غیبت، خودِ ما شیعیانیم . امام زمان میفرمایند : اگر شیعیان ما در وفای به عهد ما اجتماع قلوب داشتند، سعادت دیدار ما از آنها گرفته نمیشد ! باید بپذیریم که مانع اصلی غیبت خودِ مائیم زیرا انسانی میتواند رشد کند که بفهمد اشتباهش کجاست . . !
_استادرائفیپور
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_چهل_هفتم
با صدای تلفن حامد از خواب پریدم.
حامد برای اینکه من بیدار نشم سریع جواب داد و تن صداش رو پایین اورد:
_ الو فرزاد... چه وقت زنگ زدنه؟
کمی سکوت کرد و بعد با هیجان گفت:
_ آدرس فرزاد آدرس!
صدای در اتاقم که اومد سریع چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
حامد انگار چیزی یادداشت میکرد همزمان گفت:
_ نه فرزاد به سعید چیزی نگو. از اون چیزی گرم نمیشه
بعد خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
چشم هام رو باز کردم و به روی میز خیره شدم.
آدرس رو با خودش برده!
باید زودتر از خودش به آدرس برسم.
از روی تخت بلند شدم و به طرف اتاق حامد رفتم.
در زدم که با تعجبی که با صداش آمیخته شده بود گفت:
_ بیا تو!
وارد اتاق شدم و خوب به اطراف نگاه کردم.
کاغذ رو توی جیبش دیدم و خوشحال به سمتش رفتم.
_ حامد میخوای برای امروز توی اداره چی بپوشی؟
_ بیدار شدی تا اینو بگی؟
_ در رو که بستی بیدار شدم!
سرش رو با شرمندگی پایین انداخت. گفت
_ معذرت میخوام!
از اینکه با دروغ هایی که میگم شرمنده میشه عذاب وجدان میگیرم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ اشکالی نداره
لبخندی زد و گفت:
_ تو برام انتخاب کن !
به طرف کمدش رفتم و کنار حامد ایستادم.
تا حدودی به کاغذ توی جیبش نزدیک شده بودم.
از اینکه انقدر بهش نزدیک شدم احساس بدی دارم.
به صورتش نگاه کردم که با تعجب به من و فاصله ای که دیگه وجود نداشت نگاه میکرد.
چندثانیه به هم خیره شدیم که حامد با تک سرفه ای از کنار من کمی فاصله گرفت و گفت:
_ انتخاب کردی؟
این چه کاری بود تو کردی آخه؟
از خجالت هم خودم رو سرزنش میکردم هم به خودم لعنت فرستادم که حواسم پرت نگاهش شد و نتونستم کاغذ رو در بیارم!
لباس چارخونه ای رو سمتش گرفتم و سعی کردم به چشم
هاش نگاه نکنم.
لباس رو از دستم گرفت و با کمترین صدای ممکن گفت:
_ دستت دردنکنه!
چند دقیقه سربه زیر توی اتاق مونده بودم که حامد گفت:
_ این جا راحتی؟
_ چی؟
_ یعنی من اینجا لباسم رو عوض کنم؟
خدایا چرا انقدر سوتی میدم؟
چشمهام رو با درد بستم و گفتم:
_ نه ببخشید . الان میرم.
موندن توی اون اتاق رو که گرمای خجالت رو بهم هدیه داد جایز ندونستم و میشه گفت فرار کردم.
در رو که بستم نفس راحتی کشیدم.
صدای تلفن حامد من رو متوجه ی خودش کرد.
خودم رو کمی به در نزدیک تر کردم تا متوجه بشم چی میگه.
_ الو فرزاد ساعت یازده جلو در خونه ی ما باش
در باز شد و چون به در تکیه داده بودم به بغل حامد پرتاب شدم!
حامد بهت زده و گوشی به دست به من خیره موند و بعد از چندثانیه خودش رو از من جدا کرد.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
_ ببخشید میخواستم بهت بگم من امروز میخوام برم مسجد!
لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست و گفت:
_ راضیه سر صبح هنوز اذانم نگفتن این همه تنش برای من ایجاد کردی!
صدای اذان بلند شد که حامد رو به پنجره نگاهی انداخت و گفت :
_ بله اینم اذان !
بسم اللهی گفت و رفت تا وضو بگیره ، من هم ناخواسته یا شاید هم خواسته همراهش شدم.
باهم نماز خوندیم و صبحانه هم در سکوت خوردیم .
حامد گفت :
_ راضیه امروز وحیده میاد اینجا
_ باشه . ساعت چند؟
_ساعتِ یازده. باهم برین مسجد .
_ چشم !
ابروهاش بالا رفت و آروم خندید.
پرسیدم:
_چیشد؟
نگاهی به چشمهام انداخت و همونطور که بلند میشد گفت :
_ قلب من تحمل این همه شوک رو نداره ها !
خجالت زده به لیوان چاییم نگاه انداختم.
به اتاق رفت و کیفش رو برداشت و کمی با لبتاپش کار کرد.
زنگ در خونه بلند شد و در رو باز کردم و با وحیده رو به رو شدم ، بلافاصله دستش رو گرفتم و به سمت اتاقم بردم .
بعد از ساعتها توضیح برای وحیده که چرا قراره
حامد رو تعقیب کنم ، وحیده راضی شد تا همراهم بشه !
دقایق به کندی میگذشت .
بلاخره ساعت یازده شد و طبق قرارِ حامد و فرزاد ، حامد خداحافظی کرد و رفت.
من و وحیده هم کمتر از یک دقیقه آماده شدیم و از خونه بیرون رفتیم .
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی خیر !
'زندگی رو بزار رو حالت پرواز و به سمت رویاهات پرواز کن'🕊🤍
𝑷𝒖𝒕 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒊𝒏 𝒇𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒎𝒐𝒅𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒍𝒚 𝒕𝒐𝒘𝒂𝒓𝒅𝒔 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎𝒔 .
[ @film_nevis ] | دخترونهجان ؛ #
مهدی+رسولی-+هر+کی+داره+امید+شفا-+شهادت+امام+رضا98.mp3
3.54M
[ @film_nevis ] | بابارضا/مداحی ؛ #
enc_16553712361067061382721.mp3
4.42M
[ @film_nevis ] | بابارضا/نماهنگ ؛ #
‹وَالْأَوَّلُوَالْآخِرُوَالظَّاهِرُوَالْباطِنُ
وَهُوَبِکُلِّشَیْءٍعَلیمٌ♥️›
-اوّلوآخرپیداوپنهاناوست
واوبہهرچیزداناست
#آیہگرافۍツ
یادگاری ... !
-!
دلبهدلدارسپردنکارهردلدارنیست
منبهتوجانمیسپارمدلکهقابلدارنیست
یادگاری ... !
♥️✨-
فــاصلــه مهم نیســت...! وقتــی دوتــا
قلــب، بهــم وفــادار باشــند :)•🤍
¦🚘⃟♥¦↜ #عاشقانه