eitaa logo
دختران فیروزه نشان
537 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
☘| 😍😍 🎊همزمان با آغاز امامت منجی عالم بشریت حضرت صاحب الزمان (عج) به نیت تعجیل در امر فرج و رفع گرفتاری و بلا از همه مردم جهان، همه باهم دعای فرج را راس ساعت ۲۰ امشب 4 آبان ماه زمزمه می کنیم. 🦋کارهایی که می توانید برای پویش ارائه دهید: 😍 درست کردن کلیپ با موضوع آغاز امامت 😍درست کردن پادکست 😍 درست کردن روزنامه دیواری و نصب آن در یک مکان عمومی 😍 خوشنویسی بر روی پرده و نصب آن بر سر در خانه 😍 جشن گرفتن در خانه و گرفتن عکس از آن 😍 پخت کیک برای امام زمان «عج» 📩مهلت ارسال آثار: سه شنبه ۶ آبان ماه 💌مهلت رای گیری: تا ساعت 16 روز شنبه 10 آبان ماه 🛑🛑🛑نکات مهم : ⭕اثر خود را فقط و فقط یکبار به شناسه @Roozamodir ارسال کنید. ⭕هنگام ارسال اثر در قسمت کپشن نام و نام خانوادگی و شهر و شماره تلفن خودتان را ذکر کنید. ⭕از پذیرفتن آثار بدون کپشن و یا ارسال کپشن به شکل جدا معذوریم 💫 @firoozeneshan ‼️انشالله به زودی برندگان این سری از جوایز را اعلام خواهیم کرد 🤩🤩‼️ 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
دختران فیروزه نشان
اینم ی کلیپ خوشمل از جوایزمون🍓🦋 @firoozeneshan
🙃😎 چه زود تموم شد☹️☹️☹️ 🎁جایزه هامون چشم انتظارند😍🎁 🦋چند تا ستاره داری؟؟😱😱😱 پویش هستااااا☹️🙌🏻🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا می آورد و پیشانی آم را می بوسد. -گریه نکن عزیزم. این چه حرفیه؟ من از شما هیچ وقت بی حرمتی ندیدم... فقط یه چیزی رو بگم... دوباره تسبیح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آن قدر عمیق است که فکر می کنم چند وقتی است ریه های پدر تشنه ی هوا بوده است؛ تشنه ی هوای حرم. صدای سلامِ پدرِ ریحانه ساکت مان می کند. رو به حرم می نشینم و به امام می گویم:باور می کنم دست محبت شما همیشه برای گرفتن دست های دیگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستیم و باور می کنم این بزرگ ترین حماقت انسان هاست. هر کسی جز این راهی نشان بدهد دروغ است. دروغ چرا؟ وقتی علی و ریحانه را می بینم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ریحانه را می بینم و خنده ی شاد علی را، من هم دلم می خواهد. وقتی خرید بازار کم شان را دیدم و این که بقیه پول را دادند برای کمک به نیازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ریحانه که طاقت نیاورد و چشمش را پایین انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا لیوان آب آورد، یکی برای مادر و یکی برای ریحانه، لیوان آب مادر را داد، اما وقتی به ریحانه رسید و دست جلو آمده ی ریحانه را با محبت گرفت و لیوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست‌. وقتی موقع خداحافظی از امام ، کنار هم ایستادند و علی دست دور شانه ی ریحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست...این وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زیاد است که دلم خواست به امام بگویم هابیل و شیث و یوسف و یعقوب، نسل علی و ریحانه را می خواهد. پدر دستم را می گیرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ایستد. اصرار دارد که برای خودم و مبینا انتخاب کنم. لباس سفید پر گلی را می پسندم. سه تا می خرد. برای ریحانه هم. اما حریف مادر نمی شود که می گوید: -محمد جام، من خیلی لباس دارم، خیالت راحت همه اش را هم خودت خریدی. واقعا اسراف است. اما پدر حریف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند یک گردن بند حرز نقره زیبا بخرد. خنده ی مادر را می خواهد و مطمئنم چیز دیگری برایش مهم نیست. لذت دیدن خنده ی یار را هم دلم می خواهد. کلا قاعده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد را باید روی پلک حک کنند تا باد بگیرد همه چیز را نبیند تا نتیجه نشود خواستن. گردن بند حرزی یا نگین های زیبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبینا و ریحانه بخرد. چرایش را می پرسم که مادر می گوید: - شما خیلی دنبال چرا و چگونگی و چیستی نباش. مادرم هم فیلسوف است. موقع برگشتن علی با ماشین پدر ریحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم یا باج بده یا می گویم که باید صاحب خیز سه ثانیه باشد. ابروهایش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهایش درهم می رود. دستم را می گیرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهدیدم کار ساز بود اما نامرد یک دویست تومانی می گذارد کف دستم و می گوید: -به قول خودت مدیونی اگه نگی! هر دو می خندیم. ریحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ریحانه. علی با عجله می آید. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفی نمی زنم. در ماشین را باز می کند و ریحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شیطانی من فرار کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
تنها عقب ماشین را صاحب می شوم. این را دلم نمی خواهد با کسی شریک شوم. حس می کنم یک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر این دو تا بگذارند. جواب پیامشان را می دهم که: - علی سوار ماشین پدر ریحانه شد. پیام نرسیده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گویم: -مامان خواهشا بشین فکر کن سر این دو تا چی خوردی که این قدر فضول شدن؟ تماس را جواب می دهم. مسعود می گوید: -واسه چی رفته اونجا؟چرا بابت داره رانندگی می کنه؟ -سلام. الان دقیقا بخاطر بابا می گی یا فضولیت گل کرده یا حسودیت؟ در ضمن رفتم سر قبر شبخ بهایی و سفارش تو رو بهش کردم. یک یاسین هم نذر کردم که بعدا خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعید. -به جان خودم گوشی دست سعیده، من حرف می زنم. -سعید! یعنی سر به زیر بودنِ تو دقیقا عین های و هوی مسعوده. صدای خنده ی مسعود می آید و سعید که می گوید: -یه خبر خوب برات دارم. دو تا از دوستان پارچه دادن براشون لباس بدوزی. یک لحظه مکث می کنم تا دقیقا حرف مسعود را بفهمم... -دوستات؟ -آره دیگه. کار دست شما رو دیدن، پسندیدن و مشتری شدن. ناله می کنم: -مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اینا کجا بودن؟ حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد: -دسته گل به آب دادن؟ این آرامش پدر دیوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم... -چه جور دسته گلی هم. من با اینا چه کار کنم؟ -خیلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفیه که زدن. گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم...صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود: گوشی را از دست مادر می گیرم و وصل می کنم: -اصلا ببینم شما دو تا اونجا دارین چه کار می کنین؟ - یاد نگرفتی گوشی کسی رو بر نداری؟ وقتی ادب رو تقسیم می کردن، تو کجا بودی؟ سعید حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گیرد: -ببین لیلا جان!یه دقیقه صبر کن من توضیح بدم این مسعود نمی تونه. اول این که عقل که تقسیم می شد به من هفتاد رسید، این مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خیالت راحت باشه داره، حالا کم و زیاد...آآآخخخخ...دوم این که ما لباسا رو با هم پوشیدیم. یکی از بچه ها پرسید چه خوش رنگه؟ از کجا خریدین؟گفتیم پارچه شو از فلان مغازه ی شهر. گفت:اِاِ؟ پس خیاط خوبی دارین؟ خیلی تمیز در آورده. با ناراحتی می نالم: -بعدی اونا رفتن پارچه خریدن چون شما گفتیم خواهرمون می دوزه! کلا مسعود همین است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
می شوی یک چیزی هم دستی تقدیمش کنی. -حالا لیلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم!آبروم، آبرومو چه کار کنم؟ این قضیه حیثیتیه. باور کن لباسای ما رو که پوشیدند، دقیق اندازه شون بود؛ یعنی اندازه سعید بود؛یعنی سعید... گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چیزی نمی گوید. تا خود خانه در هم و پکر می شوم.فضای خوابگاه و خواهر سعید و مسعود لباس دوخته. اَه، یعنی این زبان اگر افسار نداشته باشد، باید قطعش کرد و الا هست و نیست آدم را بر باد می دهد. بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خیلی طول نکشد. دارند طرح بنایی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسیم، می روم توی اتاق تا مبینا را پیدا کنم. پیامکی از بچه‌ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتن را بدهم. باید فکر کنم که رفتنم فایده دارد یا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای سلام لیلا جان مبینا سر حالم می آورد. مادر تند تند دستش را خشک می کند و گوشی را می گیرد. عاطفه ی مادری چه ویعتب دارد. تجربه اس خیلی دل چسب است، حتما. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبینا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آنها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فایده ندارد. قبل از این که به اتاقم برسم مادر می گوید: -لیلا این لباسی رو که برای ریحانه خریدیم کادو کن. لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب. -برای خانمت خریدن، سوغاتی‌ مشهده. خودت کادو کن. این قدر کاراتو رو دوش دیگران ننداز. علی لبخندی می زند. این روزها خیلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آید... می نشینم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گوید: -خواهر دلش به برادر خوشه. همیشه بند برادره. هر چند بر عکسش خیلی درست نیست! علی معترض -می گوید: -بابا این چه حرفیه؟ و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را بر می دارد. خم می شود و آرام می گوید: -لیلا! تو قُل دیگه مبینا نیستی. تو قُل منی. هیچ کس، هیچ وقت و هیچ جا نباید بین ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط یه مدت صبر کن تا این زندگی تازه رو پیدا و جمع و جور کنم. من حرفی نزدم. اما انگار پدر ریشه ای را محکم می کند تا هر بنایی ساخت، ویران نشود. می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتما توی راه همه اش گل گفتند و شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آید. خستگی علی به من ربطی ندارد. باید جواب درگیری ذهنم را بدهد...می نشینم کنار رختخوابش و متکا را از زیر سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت می کنم عقب اتاق. نیم خیز می شود و می گوید: -تو خوبی؟ -نه! -معلومه. -تا برام نگی صحرا کفیلی چی شد، نه از اتاق می رم، نه می دارم بخوابی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚💐 ✋ سلام عابر غریب، مولای طرید، میان دلواپسی های بی پایان و کودکانه ی دنیا گم شده ایم و تو را که گره گشای مهربان عالمی، از یاد برده ایم . تو با نهایت دلسوزی و امیدبخشی و زندگی آفرینی در میان مایی و ما پراز اضطراب و التهاب ودلواپسی، بی توجه به تو، دنبال راه چاره ایم ... تو چقدر غریبی ای آخرین حجت خدا، ای کشتی نجات 🌼🍃 🌹🌤 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَـرَج 🌤🌹 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🌺🌷 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🌷 🌙 @Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🕊• -سَلام‌َمَن‌ْقَلبُهُ‌بِمُصٰابِکَ‌مَقْرُوح‌ٌوَدَمْعُهُ -عِنْدَذِڪْرِکَ‌مَسْفُوحٌ -سلامِ‌کسی‌که‌قلب‌او‌را‌مصیبت‌شما -جریحه‌دار‌واشکش‌به‌هنگام‌یاد‌شما -جاری‌است. •❥🌼━┅┄┄ < >💠 < 🦋> •❥🌼━┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوق العاده هست 😍😍😍😍 من که خیلی دوسش داشتم یه سبد ناز و دوست داشتنی 💎 ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━━┓ @Firoozeneshan 💎 ┗━━━━━━━━━━┛
{•🌻🌙•} ✨ گفتش‌که‌اگه‌۲۴‌ساعت‌ آزادکنه،چیکار‌میکنی!؟ 💭هی‌فکر‌کردم ... 💭فکر‌کردم ... دیدم‌چقد‌همه‌گناهارو‌دارم‌همی‌ن‌الانشم‌میڪنم ❗️ همه‌چی‌همین‌الان‌هم‌عادیہ‌❗️ من‌الان‌هم‌همه‌گناهارو‌انجام میدم، نیازۍ‌به‌آزاد‌شدنش‌نیست :)) 😭 💔 😓 🖤 @firOozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره صورتش جمع می شود. می نشیند و تکیه به دیوار می دهد. -دیگه خبر ندارم. می دونم افشین درگیر بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنیدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شریف. خبر ندارم. -ایمیلی، پیامکی. -ایمیلم رو که کلا گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخریدم. از بچه ها شنیدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم ندیدمش. سؤال زیاد دارم. اما صورت آرام علی را به ریخته ام. سختی ویران کننده ای را به سلامت گذرانده و آینده زیبایی هدیه گرفته است. این یک قرار است بین خالق و مخلوق. با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رساند به پارک. مادر هم شیرینی پخته ی بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هایی را که مبینا فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. یکی از بچه ها گفت: صورت های بچه ها دو حالت داشت: یا از تعجب باز شده بود، یا از تصور آلودگی شان جمع شده بود. -این طور که مبینا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن. جیغ همزمان چند نفرشان می رود بالا که: - ای چندش!کثیف! اه اه حالم بد شد. ریحانه می پرسد: -بو نمی دن؟یعنی منظورم اینه که خب.... از تصویر سازی که ذهنم می کند خنده ام می گیرد. تصویر سازی ها به بچه ها هم سرایت می کند. صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را برای بچه ها تعریف می کنم، جیغشان در می آید. دو سه نفری خوانده اند. با هم صحنه های دستشویی کردن توی باغچه و‌گل و گوشه ی خانه، مارمولک خوردنشان، بچه دار شدنشان. آدم کشتنشان، تنهایی هایشان را تعریف می کنیم. حانیه می گوید: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
-یعنی هر چی که ما هزار و چهارصد سال پیش ترک کردیم، اینا تا همین دویست سال پیش هنوز داشتن. پلاستیک میوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند: کنارم گلبهار و عطیه نشسته اند. بچه ها دارند دو تایی صحبت می کنند -داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون طاهر سازیش، نه به این افکار و اخلاق بدش. -تو هم داری شلوغش می کنی. -اه ببین چه جوری پیام داده. مشغول خواندن پیام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره ی داشته آن ها بحث می کنند. یاد کتاب های ارنست همینگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هیچ می رسند؛ یعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد. عطیه می گوید: -بچه ها رمان دزیره معشوقه ناپلئون رو می خوندم، تاریخ همین یکی دو قرن اخیر. سالی یکی دو بار بیش تر حموم نمی رفتن. ریحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کیفم و می گوید: -ولی خیلی عجیبه ها این که این قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن. گلبهار می گوید: -خودش هم خیلی مغروره. همه چیز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشینم که مالکم باشه ؟ سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گویم: -ما هم اگر جنگ خارجی،تفرقه، تحریم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همین کشورهای بی دست شویی حالا جلوتر بودیم. تازه خودشون می گن تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سر پا شه. اگه جنگی بشه، باید بیست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعیت درست. ما هر دو تاشو داشتیم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برین تو اینترنت بزنید دستاوردهای ایران. سارا که همیشه معترض است می گوید: -لیلا اینا راسته؟یغنی دروغ نیس؟شبکه های ماهواره ای که می گن ایران که از پیش رفت هاس تعریف می کنه دروغ می گه. همش تو سرما میزنن. مسخره مون می کنن. گلبهار به عطیه می گوید: -اونم همین طوره. مدام تو سرم می زنه.مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جدیدا دروغ هم می گه. -یکی عین خودت. چرا ناراحت میشی؟ -الان تو طرفدار منی یا اون؟ عطیه سکوت می کند، چون دارد تکه پرتقالی را که دستش داده ام، می خورد. سارا رو می کند به من و می گوید: -آره راست می گه. آدم حس می کنه چه قدر عقب هستیم. اونا چه قدر توی آسایش و رفاه هستن و احساس خوشبختی می کنن. همش آرزومه با یکی ازدواج کنم بزنم از ایران برم. -می گم سارا جون وقت داری؟ یه برنامه ی دوست داشتنی برات دارم. -وای جذاب باشه، رمانتیک باشد. صد ساعت هم وقت دارم. -می گم پس برو یه رمان جذاب امریکایی هست بخون. -واقعا؟من عاشق ادبیات آمریکای. سمیه می پرسد: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
-اسمشو بگو شاید خونده باشیم -آخرین پدر خوانده. -حالا خلاصشو بگو تا بخریم. -مال یه نویسنده ی آمریکایی و خیلی ریز و جزئی نوشته. سارا می پرد وسط حرفم:من عاشق جزئیات همیشه. صدای خنده ی بچه ها بلند می شود و عطیه یک خفه شو بی شعور حواله اش می کند. - بعدش هم داستان تو قالب یک خانواده که چند تا پسر همه چیز تموم داره می شه، اینا ثروت و قدرت براشون حرف اول رو می زنه. برای نگهداری خودشون از خریدن سناتور، کارمند اداره ی پلیس و رشوه دادن، تا مثل آب خوردن آدم کشتی ابایب ندارند. کل قمار آمریکا دستشونه و یک بساط عجیبی راه انداختند. هالیوود رو هم با سیاستشون نشون می ده. -این فقط با به درد استعداد خاص سارا می خوره. همه می خندد. عطیه می گوید: -بابا هیچ‌ جای دنیا خبر جدیدی نیست. فقط بس که از خودشون تعریف می کنند و ما خودمون مدام تو سر خودمون می زنیم فکر می کنیم اون جاها چه خبره؟ یه وسیله می خواب بخری -می گن ایرانی نخر، خارجی ش بهتره. الان که دیگه میخوای بری بمیری هم می گن مثل کابوی شجاع بمیر. ریحانه می گوید: - شما تا بحال جنس خارجی نداشتین که خراب بشه؟ بچه ها می گویند: -چرا داشتیم. مثال ها سرازیر می شود...نا امیدی کلمه نیست. یک درد وحشتناک است. یک حالت روانی که اگر شدید بشود روح را به تنگنا و نابودی می کشاند. تاکنون شاید بارها شده بود که ناراحت شده بودم. این قدر که ساعت ها نتوانم کار مفیدی انجام بدهم. حوصله ام پر کشیده بود و رفته بود روی شاخه ی درخت بی ثمر نشسته بود. این جا با این بحث و افکار بچه ها، دوباره این حس به سراغم می آید. گلبهار می گوید: -اولش خیلی عشق و عاشقی بود، حالا پشت و رو شده... عطیه می گوید: - خودت خرابش کردی، حداقل خراب ترش نکن. -خب چه کار کنیم؟ ریحانه می گوید: -مردم ژاپن اگه جنسی تولید خودشون نباشه، این قدر سراغ خارجی اون جنس نمی رن تا تولید کنن. -مشکلمون همین بی عقلی مونه دیگه... علی زنگ می زند. با بچه ها خداحافظی می کنم. احساس بدی پیدا کرده ام. بروم با فردوسی مذاکره کنم، یک تولید شاهنامه ی جدید داشته باشد برای خودباوری ایرانی ها. بد، خود را باخته اند. باید تمام رستم و اسفندیار و ایل و تبار سپاه را بیاورد وسط تا بتواند افکار مردم را بازسازی کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
مریم کریمی امان💎 کد۷۴۰ 🦋🦋 از 💠💠