#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_هشتم
عجله ای نیس؟ حرف اصلی تون چیه ؟
را از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید:
- این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. لیلا هم خیلی محبت میکنه، میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تند تند سیب زمینی پوست میکنم. سرم را بالا نمی آورم. علی میگوید:
- ليلا! تو چیزی کم داری؟
چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد. هین بلندی میکشم. سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گوید:
- باید از خودت می پرسیدی. چرا داری براش تصمیم می گیری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید. دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم. دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم:
"عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم. شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ، رفتی زیرزمین حرم؟
مامان می گوید:
همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم .
- عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه .
- بسم الله . کی بهتر از خودت.
می نشینم سر سیب زمینی ها:
- نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد.
علی نگاهم می کند.
- اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم.
خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_نهم
وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین.
- ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران.
من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند:
- میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام.
لبخند می زنم:
- چه عجب...
مامان سوزن دیگری می زند :
- به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش.
فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم .
- اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه.
لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض:
- اِ مامان جان!
- خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما.
سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم:
- آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن.
مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام:
- الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟
بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست.
- جدی حرف بزن دختر.
- چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی🌸
آدمای ناموفق تصمیماتشونو طبق شرایط حالشون میگیرن اما آدمای موفق طبق جایی که میخوان باشن..ツ
#رنگی_رنگی❄️
#انرژی_مثبت🌈
@Firoozeneshan 💎
#پروفایل🤩
#پس_زمینه📱
#دخترونـــــھ🎀
#فانتـــــزے📍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@Firoozeneshan 💎
┗━━━━━━━━━━┛
با عرض سلام خدمت #فیروزهنشانها ی عزیز💎🦋👀
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
به اطلاع می رسانم همگی الان #فیروزهنشان هستید😍😍😍
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
واای چه کیفی میده از هر شهری از هر استانی ما دخترایی به رنگ #فیروزه داریم💎😌
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
خبببببب این دوره از پویش هم به پایان رسید و ستاره های شما در حال #شمارش است👀🖇🔍
🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚
ماشاالله خیلیاتون که از 1000 هم فکر کنم رد زدید 😎😎😎😎
رقابت تنگاتنگی داشتید....
معلومه حسابی ذهنتون رو به چالش کشیده بودید 😅😅😅😅💙💙
✅ پس قرارمون به زودی 😌
🦋 قراره رتبه های شما عزیزان هم در کانال ارائه داده بشود.
#کانالاختصاصیدخترانفیروزهنشان
#منیکفیروزهنشانهستم💎
@firoozeneshan
خببب وقتشه برندگان را اعلام کنیمم😎
نفر اول 🥇:
خانم #فاطمهکاظمیان با کسب 1333ستاره برنده ساعت هوشمند شدند⌚️😎
#فیروزهایازکاشان😍
نفر دوم🥈:
خانم #زهراساداتشکوهینیا با کسب 1168ستاره برنده کوله کوهنوردی🎒 شدند😍
#فیروزهایازکاشان😎
نفر سوم🥉 :
خانم #محدثهرحمانی با کسب 833ستاره برنده اسلایم شگفت انگیز ما شدند👣😌
#فیروزهایازتهران😌
لطف کنید برای دریافت جایزه به آیدی زیر مراجعه کنید:
@Roozamodir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
اموزش یه #بافت_قلاب خوشگل🤩
طریقه بافت گلبرگ گل 🌸
برای فیروزه نشان هایی که قلاب بافی بلدن🤩
@Firoozeneshan 💎