eitaa logo
دختران فیروزه نشان
537 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
_ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه ؟ دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است. نگاهش را برنمی دارد : - اگه بفهمه چی میشه ؟ دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم. پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم. - به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده. موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم. صدای فین فینش را که میشنوم، بلند می شوم و مقابلش می نشینم. چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست. چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد. حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم. نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود. - من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا. دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم: بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟ سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود. - لیلا من خیلی می ترسم. کاش... دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم: - کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده. چانه اش میلرزد: -می ترسم لیلا! روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم: - ثنا يه خورده باید بزرگ باشیم، دیشب یه برنامه نشون می داد. دوربین که فاصله می گرفت از زمین آدم ها میشدند اندازهٔ یک نقطه. خونه ها هم اندازهٔ قوطی کبریت بعد که بالاتر می رفت کلا محوشدن. فکر میکردم چقدر کوچولوام. از دیشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رونقاشی کن یه نقطه میذارم. همین. صدای جابه جا شدن قوطی روی اعصابم است میگذارمش کنار میزو برمی گردم سمت ثنا: - مشکل منم ترسمه لیلا! باشه، قبول.آبرومو گذاشتم پیش خدا امانت. تا حالا هم خوب ابروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره دیوونم می کنه. وقتی میبینم این قدر با تمام وجودش مهربون و اروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد. - ثنا، آدم ممکن الخطاست. خیلی امکانش هست که پاش بلغزه اما مهم این بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟بی حال درازمی کشد روی تختم و چشمانش رامی بندد، از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد. ثنا دوسال پیش درگیر پسری شد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر تیپ وکاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد. عمه شک کرده بود ، ثنا وقتی برای من تعریف کرد که چندین بار همدیگر را توی پارک و سینما دیده بودند. این ارتباط ها یک بی سرو سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصیب انسان می کند، نه تنها آرامش ندارد که تنهایی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتیجه اش. مبینابرایم نوشته بود آنجا یک معضل بزرگ ، تنهایی زنه است و بچه هایی که تک والدینی هستند. چقدر التماسش کردیم و برایش استدلال آورديم، اما ثنا، من و مبينا را دگم و بسته میدانست. اولین محبت عمیق یک دختر می شود اولین امید و آخرین آرزو که به بن بست رسیدنش وحشتناک است. عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پلید پسر، او را به افسرگی کشاند. کناره گیری شدیدی کرد تا آرام بشود. چشمانش را باز میکند. لبخند میزنم که بداند باید اندوهش را تمام کند. - ثناجان دیدی توسورۂ فیل چه اتفاقی میافته ؟ یک فیل گنده با به سنگ ریزه از پا درمی آد. باور کن مشکل توهرچقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش یه سنگه . مهم اینه که توتمام گذشته رو گذاشتی میون آتیش و سوزونديش. به پشت میخوابد و دستانش را زیر سرش حلقه میکند: - حالا که دارم این طور زندگی میکنم میبینم یه سال عمرم رو دنبال چی دویدم. خب پس چه مرگته عزیزمن؟ - باور کن لیلا، الان که با شوهرم هستم، خیلی آرامش دارم. اون موقع ظاهرا کیف می کردم. همش منتظر زنگ و پیامش بودم و به زحمت برنامه میچیدم تا ببینمیش؛ اما همش لذت کوچکی بود، انگار که برای خودم نبود. به قول مامان به جونم نمی نشست؛ اما الآن یه اطمینان و آرامشی دارم که نگو. میدونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه. منم همه زندگیم رو براش گذاشتم. فقط ليلا! این خیانت نیست. عصبی می شوم: - احمق نشو ثنا، تویه سال قبل از ازدواجت همه چیزرو ریختی دور. خودت بودی و خدا، میگن شاه میبخشه و تونمی بخشی. الآن هم که این قدر لذت می بری از زندگیت به خاطر اینه که میل و کشش کوچیک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمیتونه این کار و بکنه. اتفاقا توخیلی قوی هستی. پا به حال که میگذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنیم به دست زدن و کل کشیدن. علی می خندد و می گوید: - این قصه ما تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ عمه بی تعارف می گوید: - تا عقد ليلا! اخم علی چنان درهم میرود که عمه هم جا می خورد. مامان می خندد و می گوید: - مگه نمی دونی این سه تا آقا بالا سرای لیلا هستن؟ عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گیرد و می گوید: - وا! یعنی چی؟ - عمه عجله ای نیس. لیلا تازه بیست و دو سالشه. - واقعا خیلی خود خواهی. فقط بیست و دو سالشه ! الآن ريحانه بیست سالشه و همسرت شده، ولی برا لیلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسیدی. به لیلا که می رسه ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح قشنگتون بخیـــــر دخترای گل فیروزه نشانی💎💎💎💎 امروزو با یه عــــــــــالمھ انرژے مثبت شروع کن🤩 😇 💎 @firoozeneshan 💎
(◍•ᴗ•◍)❤ @firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زهراسادات شکوهی نیا کد:۴۳۰
•||تلنگرانہ||•🌱 میگفت: میدونی رفیق‼️ هل من ناصرینصرنی امام‌حسین به‌این‌معنانبودڪسی هست‌ڪه منویاری ڪنه به این‌معنی بودڪه دیگه‌ڪسی‌نیست؟ من دستشوبگیرم‌باخودم ببرم‌سمت سعادت🙃 ‌راست‌میگفت‌امام‌زمانم‌همینطورن فقط دنبال یه‌آه میگردن آره‌یه‌آه آهی‌ڪه وقتی یه‌شهیددیدی میگی‌خوش‌به‌حالش شهید اینقدرمقام داره ‌تادیرنشده‌خودتوبه‌خیمه امام زمانت برسون رفیق🖤 شایدسرنوشت‌برات اینطوری رقم‌خورده توبشی حُرِ امام زمان عج🙃 @Firoozeneshan
جعفری🦋 کد 170💙 شهرستان 💎
دختران فیروزه نشان
☘| #پویش_آخر😍😍 🎊همزمان با آغاز امامت منجی عالم بشریت حضرت صاحب الزمان (عج) به نیت تعجیل در امر فرج
خب پویشمون باید دیروز تموم می شده👀👀👀 اما بازم تمدید کردیم ✅✅✅ 😌 درضمن دیگه رای گیری هم نمیکنیم. به نیت گل نرگس🌼 به همه شرکت کنندگان 313‌ستاره اضافه میکنیم🍁😍 درضمن به زودی امتیازات شما جمع زده خواهد شد و نفرات مشخص خواهد شد 😍😍😍 1_ساعت هوشمند⌚️ 2_کوله کوهنوردی 🎒 3_اسلایم شگفت انگیز👣 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 🤩 ♥️ ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━━┓ @Firoozeneshan 💎 ┗━━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عجله ای نیس؟ حرف اصلی تون چیه ؟ را از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید: - این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. لیلا هم خیلی محبت میکنه، میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه. تند تند سیب زمینی پوست میکنم. سرم را بالا نمی آورم. علی میگوید: - ليلا! تو چیزی کم داری؟ چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد. هین بلندی میکشم. سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گوید: - باید از خودت می پرسیدی. چرا داری براش تصمیم می گیری؟ صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید. دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم. دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم: "عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم. شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟ چهره اش کمی باز می شود. - اِ، رفتی زیرزمین حرم؟ مامان می گوید: همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم . - عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه . - بسم الله . کی بهتر از خودت. می نشینم سر سیب زمینی ها: - نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد. علی نگاهم می کند. - اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم. خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین. - ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند: - میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن دیگری می زند : - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش. فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم . - اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما. سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم: - آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ 🌸 آدمای ناموفق تصمیماتشونو طبق شرایط حالشون میگیرن اما آدمای موفق طبق جایی که میخوان باشن..‌ツ ❄️ 🌈 @Firoozeneshan 💎
🤩 📱 🎀 📍 ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━━┓ @Firoozeneshan 💎 ┗━━━━━━━━━━┛