هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
👷💵👷💵👷💵👷
#داستان
#انساندربرابرنعمتومصیبت
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا میزند اما به خاطر شلوغی و سرو صدا کارگر متوجه نمیشود.
به ناچار مهندس، یک ده هزاری به پایین میاندازد تا بلکه کارگر بالا رو نگاه کند. کارگر ده هزاری را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش میشود.
بار دوم مهندس یک تراول پنجاه هزاری میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد.
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را میاندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد میکند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید.
این داستان همان داستان زندگی انسان است، خدای مهربان همیشه نعمت ها را برای ما میفرستد اما ما سپاسگزار نیستیم.
اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان میافتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند، به خداوند روی میآوریم.
بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!
•http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
💝 #داستان
روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان، مرغ بریان شده ای قرار داشت.
در آن حال، سائلی به در خانه آمد و آنها او را مأیوس کردند.
اتفاقی افتاد که آن مرد فقیر شد و زنش را طلاق داد و آن زن، شوهر دیگری اختیار کرد.
روزی شوهر با او غذا می خورد و مرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد.
آن مرد به عیالش گفت این مرغ را به این سائل بده.
آن زن چون مرغ را نزد سائل برد، دید شوهر اولش است؛ مرغ را به او داد و گریان برگشت.
شوهر از سبب گریه اش سؤال کرد.
گفت سائل، شوهر سابق من بود و قصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد.
شوهرش گفت و الله آن سائلی که محرومش نمودید، من بودم.....🍀
🦋منبع"کشکول شیخ بهائی"
http://eitaa.com/joinchat/2662793219C8f45c1fdc2
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
درخت کاج کوچولویی توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی میکرد. پرندهها روش مینشستن، سنجابها روی شاخههاش بازی میکردن، اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت و فقط میخواست رشد کنه و بزرگ بشه. دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل درختهای کاج بزرگی که قطعشون میکردن، قطع بشه و بره به جای جادویی و ناشناختهای که اونها میرن، و خوشبختی رو اون جا پیدا کنه.
تا این که یه روز چوببُرها اومدن و قطعش کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که با خودش گفت:
«چقدر من خوشبخت بودم، چقدر روزگاری که با پرندهها و سنجابها بودم خوش بود، کاش قدر همون روزگار رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
چوببرها به عنوان درخت کاج کریسمس فروختنش.
بچهها تزیینش کردن و دورش رقصیدن و بازی کردن، اما درخت با خودش فکر میکرد:
«امشب که خوب نتونستم لذت ببرم، ولی فرداشب از این همه مراسم قشنگ لذت میبرم.» اما فرداشبی به کار نبود.
درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن.
درخت این قدر غصه خورد که با خودش گفت:
«دیشب چقدر من خوشبخت بودم، کاش قدرش رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
توی انبار موشها دورش جمع شدن و درخت کاج برای موشها قصهش رو تعریف میکرد.
موشها با شادی و هیجان به قصهٔ زندگیش گوش میدادن، اما درخت غصه میخورد. تا این که یه روز اومدن از انبار بردنش، تکهتکهش کردن تا هیزمش کنن. اون وقت فکر کرد:
«چقدر روزگاری که با موشها بودم خوشبخت بودم، چقدر همه با علاقه بهم گوش میدادن، کاش قدر اون روزگار رو میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوش زمان و مکانی دیگه ست، و نمیتونه زیباییهای زمان خودش رو ببینه و هیچی راضیش نمیکنه.
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال فیـروزه ڪـویــر
━•----⊰❀فیــروزه ڪـویر❀⊱-----•━
منبـع اخبـارمـوثـق رفسنجـان- نـوق
🔻فیروزه کویر در روبینو
🆔 https://rubika.ir/firouzehkavir
🔻 فیروزه کویر در سروش
🆔 https://splus.ir/firozehkavir
🔻فیروزه کویر در ایتا
🆔https://eitaa.com/firozehkavir
🔻فیروزه کویر در روبیکا
🆔https://rubika.ir/firozehkavir
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
مردی برای پسر و عروسش خانهای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.
روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید میگشت.
پدر به پسر گفت:
قلب تو مانند جیب توست و چنان چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی.
همسرت مانند ڪلید خانهات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همانطور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانهات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی.
اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانهات نخواهے بود.
🍃
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال فیـروزه ڪـویـر
━•----⊰❀فیــروزه ڪـویر❀⊱-----•━
منبـع اخبـارمـوثـق رفسنجـان- نـوق
🔻فیروزه کویر در روبینو
🆔 https://rubika.ir/firouzehkavir
🔻 فیروزه کویر در سروش
🆔 https://splus.ir/firozehkavir
🔻فیروزه کویر در ایتا
🆔https://eitaa.com/firozehkavir
🔻فیروزه کویر در روبیکا
🆔https://rubika.ir/firozehkavir