ziarat-ashora-ali-fani-(madahionline.ir).mp3
11.65M
روز ششم چله
زیـارت عـاشـورا...🙂📜
『@fizamanaljunun 』
°•🙂🥀•°
تَلخ باش
اما خودَت باش این صِداقَت بِهتَر است
تُرش رویی
از دو رویی بینَهایت بِهتَر است
『@fizamanaljunun 』
فےزمݩاݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_چهاردهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 اخه براي صیغه محرمیت نیازي به مجرد بودن نیست... ببخشید ولي
#طواف_و_عشق
#پارت_پانزدهم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
_بسیار خب... اجازه مرخصي مي دید؟
- خواهش مي کنم به حاج اقا رستگار سالم برسون... تا فردا منتظر مي مونم
اگه تماس نگرفتي یعني موافق نیستي ...
سوار ماشین شد مي بایست سري به بیمارستان مي زد ... بیمار داشت... تمام
فكرش پیش حرف هاي اقاي کمالي بود ... اصلا به او چه که یكي نمي تواند به
مكه برود...
اقاي کمالي روي چه حسابي به او این پیشنهاد را داده بود...
دوست نداشت خود را در دردسر بیاندازد ... سري را که درد نمي کند دستمال
نمي بندند...
پوف کلافه اي ک شید ... یعني بگوید نه؟... یعني راست راست بیاد در
مقابل اقاي کمالي و بگوید نه؟... نه بابا لازم نبود نه بگوید ... همان که زنگ
نزند کافي است... ولي بعد چه؟... تمام طول سفر را که با اقاي کمالي رو در
رو خواهد بود... بعد عمري یه خواهش ازاوکرده بود... ان هم چه خواهشي!!!
... مزخرف بود!... قبول کند ؟... نكند ؟... خوب گفته اند مار از پونه بدش
میاد دم در خونش سبز مي شه!!!... حالا با این وضع چه تصمیمي مي بایست
مي گرفت...
اقاي کمالي گفته بود هیچ مشكلي برایش پیش نمي اید ... شاید حق داشت...
اما... اما به هیچ عنوان تمایلي نداشت تن به این عمل بدهد... صیغه!!!...
همین یه کارش مانده بود!!!...
ولي چه پسر بامزه اي داشت!!! ... همیشه از بچه ها خوشش مي امد... از بچه
ها که پاك اند و معصوم... که تمام دغدغه فكریشان داشتن اسباب بازي جدید
است و دنیایشان پدر و مادرشان... طاها براي بي پدر شدن زیادي بچه بود...
خب که چه؟!!! ... چه ربطي به او داشت ... نه نداشت... اصلا ربطي به او
نداشت... اگر به فرض قبول کند چه مي شود؟!... هیچ... او که نمي خواهد
ازدواج کند... مشكلي که برایش ایجاد نمي کند... تازه به فرض... ان هم یك
درصد...
نرو...
اگر همین الان کسي به او زنگ بزند و بگوید نمي تواني به این سفر بروي چه
حالي مي شود؟... صد درصد حال جالبي نخواهد داشت!!... اگر بگویند ده
سال ... نه هفده سال حق نداري بروي چه؟... خب زمین که به اسمان نميرسد!!!... مي شود نرفت!!!... اما نمي توانست به خود دروغ بگوید ناراحت
مي شد...
در مقابل بیمارستان توقف کرد... کي رسیده بود؟!! همه راه را در فكر بود ...
اما بي نتیجه به جواب اره یا نه نر سیده بود... با سر سلامي به نگهبان داد و
ماشین را داخل برد... بیمارستان...
ایستاد...ایستاد و نگاهي به ساختمان بیمارستان انداخت چقدر اینجا امده
بود؟!!... بارها ...
* * * * *
در مقابل بیمارستان ایستاد و نگاهي به دختر ها انداخت... هیچ لزومي نداشت
سه دختر را بردارد و تلپ تلپ با خود به داخل ببرد ... ان هم بیمارستاني که
همه او را مي شناختند ... کمك هم اندازه دارد !!! ... زحمت این چند قدم را
هم باید خودشان بكشند...
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩاݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_پانزدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 _بسیار خب... اجازه مرخصي مي دید؟ - خواهش مي کنم به حاج اق
#طواف_و_عشق
#پارت_شانزدهم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
بدون اینكه به عقب نگاه کند گفت:
- بفرمایید این هم بیمارستان...
یعني پیاده شوید ... مزاحمت بیش ازاین مانع کسب است !!!... یالا زود باشید
که کار دارم!!!...
شیدا درب عقب را باز کرد و پیاده شد:
- باعث زحمت شدیم... ممنون ازتون
- خواهش مي کنم ...
و سعي کرد در چشمانش ننگرد... بقیه دختر ها هم با تشكري کوتاه پیاده
شدند... پا روي گاز گذاشت و بدون معطلي حرکت کرد... اگر عرفان مي
فهمید چه کرده کله اش را مي برید... با این فكر خنده اش گرفت... مي
دانست حالا در ذهن خبیث این دوستش چه خبر است!!!... عرفان بود دیگر
... چه مي شد کرد؟!!!.... بدون شك با گفتن این حرف به عرفان یك پس
گردني حسابي نوش جان مي کرد... پس امروز ملاقات بي ملاقات... اقا عرفان... حالا یه امروز رو بمون تو خماري... بادیدن شماره عرفان که روي
موبایلش روشن و خاموش مي شد خنده اش پررنگ تر شد...
فرداي ان روز قصد داشت به دانشگاه برود... هدیه ول کن نبود که من چند جا کار دارم باید مرا ببري!... از دست این خواهرش ... یكبار موقع رانندگي
کوبیده بود به ماشین جلویي... دیگر دست به ماشین نمي زد ... البته نه که
نزند... رانندگي نمي کرد... هرچه مي گفت... خواهر من یه بار تصادف کردي
دیگه ... گوشش بدهكار نبود که نبود... بدبختي اینجا بود که تازه نامزد کرده
بود و هزار تا کار داشت... یك روز ارایشگاه ... یك روز خرید ... خلاصه
هومن هر روز هر روز راننده شخصي شده بود...
- هدیه زود باش ... ببین اگه استادم بره من مي دونم و تو ها...
- چته تو... اومدم... هفت ماهه بدنیا اومدیا...
وقتي هم که سوار شد دکمه هاي روپوشش باز بود... رو سریش را هم هنوز
مرتب نكرده بود...
- خب حرکت کن دیگه...
- اولا لطفا... ثانیا با این سرو وضع...
- چمه مگه؟!
- هدیه... از دست تو... دکمه هات رو ببند... این روسري رو هم یه گره بزني
بد نیست ها...
- فضولیش به تو نیومده... راه بیوفت!
هومن ترمز دستي راکشید و گفت:
- اصلا من جایي نمي رم ... منصرف شدم ... پیاده شو...
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩاݪجنوݩ!
•°🖤°• میگن سوگوارے پنج مرحله داره انکار خشم چانه زنے افسردگے و پذیرش من دلم میخواد یکے دیگم اضافه ک
•°💣°•
شغلت چیه؟
-بسیجی،امنیتی
یعنی چیکار میکنی؟
-روزای عادی فحش میخوریم،
روزای شلوغ گلوله...!
#دیالوگ #مجنون_ساز
『@fizamanaljunun 』
°•🏺🗝•°
نخواهم گنج قارون ونجویم ملک اسکندر
خوشا نانِ جُوین و کنج عزلت آرمیدنها
『@fizamanaljunun 』
°•🌸🕊•°
بهار عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
#حافظ
『@fizamanaljunun 』
#اذان
•[ فاصبِر اِنَّ وعد الله حق
پس صبر كن
که وعده خدا البته حق و حتمی است...]•🌿
• سوره روم آیه ۶۰ •
#التماس_دعا...🕊^^
『@fizamanaljunun 』