eitaa logo
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
147 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
567 ویدیو
12 فایل
فے زمݩ اݪجنوݩ! : بہ وقٺ دیواݩگي!✨ تۅ فقط یڪ دوسٺٺ دارم بگۅ! ٺا بہ حافظ ۅ سعدۍ بگویم شعر یعنۍ چہ...🤭♥ شࢪوط: @shorotjonon شنواے حࢪفاتون(شناس)🤓: @Majhul22 شنواے حࢪفاتون(ناشناس)😎: payamenashenas.ir/fizamanaljunun خلق را تقݪیدشاݩ برباد داد! کپی؟ خیر!
مشاهده در ایتا
دانلود
⸤•🌿•⸣ وَ وَصلُڪَ مِني نَفسي وَ إليكَ شَوقي…‌ˇˇ!' همھ‌ۍداستان‌همین‌استـ؛ ‹طُ›آرزوۍمنـے♥️꧇) 『@fizamanaljunun 』
•°🤕😢°• این‌ چہ بیماࢪے جذاب ‌و عجیبے است کہ ‌من هࢪ کسے ࢪد شود انگاࢪ تو ࢪا میبینم🙂 『@fizamanaljunun 』
•🙂💔• بگذاشتی‌ام غمِ تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادارتر است @fizamanaljunun 』
••😄🔪•• از برای کشتنِ من کم نبود اسبابِ قتل حالِ بیمارِ من از اغیار پرسیدن نداشت..((: @fizamanaljunun 』
ساعت مثلا🙂
هدایت شده از ســآمــیــه|ˢᵃᵐᶦᵉ
『•🌿 میدونستین این شکلکه 👈😦 سرطان داره؟ 😒 . . . . . نه مو داره نه ابرو 😢 براش دعا کنین😭 . این پیام انقدر به اشتراک بذارید تا همه دعا کنن و شفا پیدا کنه😇 کوتاهی نکن به اشتراک بذار 😒 لطفا قطع کننده زنجیر نباش،😠 ♥️🌱' @Samiie
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_نوزدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 هم سفارش دهد یا نه؟... عاشق بستني بود... اوه چه عشق پاکي !
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 برقرار شد ...نگاه هر دو به میز دوخته شده بود... خوشبختانه سفارش ها رسید و انها را از بلا تكلیفي در اورد... هردو مشغول بودند... شیدا فنجان را چرخي داد و گفت: - راستي مي تونم اسمتون رو بپرسم؟ هومن قاشقي شكر داخل فنجانش ریخت وگفت: - بله ... رستگار هستم... هومن رستگار... و شما؟!!! - شیدا کریمي... شیداکمي از کیك به دهن برد... و با طمانینه پرسید: - شما با اون دوستتون خیلي فرق دارین!! هومن لبخندي زد وگفت: - عرفان رو مي گید؟... پسر خوبیه... فقط کمي شلوغ و شیطونه... - کمي نه ... زیادي... - به هر حال من از طرف اون ازتون معذرت مي خوام که تو دردسر افتادین... - نه بابا اشكال نداره... به رحال بعدش جبران کرد... اگه اونجا نبود... احتمالا حالا اینجا ننشسته بودم... - دیگه دست گل خودش بود! شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد و گفت: - شما پزشك هستید؟ - مي شه گفت... - پزشك همون بیمارستان؟ _اوهوم... با پایان یافتن فنجان قهوه شیدا کیفش را برداشت و از جا برخاست... هومن نیز به تبعیت از او بلند شد... شیدا گفت: - بازم ازتون ممنونم... و به طرف صندوق رفت... هومن همگام او شد و گفت: - کجا؟ شیدا دست در کیفش کرد وگفت: - من که امروز شما رو از کار و زندگي انداختم... حساب مي کنم! هومن اخمي به پیشاني اورد وگفت: ا... یعني چي ؟ و قبل از او صورت حساب را پرداخت نمود... با هم خارج شدند... هومن پا به پا شد... علي رغم میلش تعارف نكرد تا اورا هم برساند... درست نبود... اهلش نبود... نگاه شیدا انگار منتظر بود... مودبانه سري فرود اورد و خداحافظي کرد... هومن کلافه هنوز ایستاده بود... اگر میرفت دیگر رفته بود... خب برود که چه؟... مي بایست کاري مي کرد ... حداقل حرفي چیزي... بین خواستن و نخواستن مانده بود... بین حرف زدن و نزدن... اگر بیشتر فكر مي کرد!!!... فرصت نداشت... زود تر... زودتر... دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنود گفت: - راستي ... خانم کریمي 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
°•🙃🌸•° عالمی خوش‌تر از آن نیست که من باشم و دوست این بهشتی‌ست که درعالم امکان من است @fizamanaljunun 』
•°♥°• دوست داشتنِ تو زیباترین گلے است کہ خدا آفریده گفتہ بودم...؟ツ @fizamanaljunun 』
••😄🥀•• مثلِ آن مردابِ غمگینی که نیلوفر نداشت....!! حالِ من بد بود اما هیچ کس باور نداشت...!((:🚶🏻‍♀ @fizamanaljunun 』