فےزمݩاݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_شانزدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 بدون اینكه به عقب نگاه کند گفت: - بفرمایید این هم بیمارس
#طواف_و_عشق
#پارت_هفدهم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
هدیه با حرص گفت:
- ببین هومن ... عجله دارم ....اه ... خب بیا...
و با این حرف دکمه هایش را بست و و روسریش را کمي جلوتر کشید و گیره
زد...
- خدا به داد زنت برسه... تو که مي دوني من با این وضع پیاده نمي شم... چرا
گیر بیخود مي دي ؟
هومن حرکت کرد وگفت:
- خب اونطوري سوار هم نشو ... حالا زد و همین دم در با دو تا همسایه رو
در رو شدي...
- ببین بچه... نا سلامتي من ازت بزرگترم!
- اي خدا چي مي شد من اولي بودم این دومي !!...
هدیه خندید وگفت:
- شنیدي میگن در هرکار خدا حكمتیه!!!...
هومن لب باز کرد تا جوابي دهد که صداي موبایلي از صندلي پشتي به گوش
رسید... هدیه متعجب نگاهي به عقب انداخت وگفت:
- این گوشیه کیه ؟
- نمي دونم ... شاید مال یكي از دوستامه مونده ...
هدیه گوشي را برداشت گفت:
_ا... کدوم یك از دوستاي شما گوشیش صورتیه؟
هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گوشي انداخت... حتما مال یكي از
دختر ها بوده... حالا بیا و درستش کن... مگر ميشد از دست هدیه رها
شد؟!... هدیه با چشماني پراز شیطنت منتظر جواب بود...
- خب مال یكي هست دیگه...
هدیه یكوري نشست و با اشتیاق گفت:
- مثال؟!...
- مگه فضولي؟
- اره بدجوري...
هومن خندید و گفت:
- پیاده شو... مگه عجله نداشتي؟
- نه دیگه حالا که فكر مي کنم مي بینم هیچ عجله اي ندارم... یعني تا
نفهمم این گوشي اینجا چي کار مي کنه محاله برم پایین...
- هدیه کوتاه بیا ... برو پایین کار دارم...
هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد و گفت:
- اگه کار داري زود بگو... تا به کارت هم برسي ...
هومن با خنده سيري تكان داد... خواهرش را خوب مي شناخت ... ول کن
نبود که... از بچگي همینگونه بود... اگربه چیزي گیرمي داد... از الف تا ی
جریان را نفهمیده ... امكان نداشت کوتاه بیاید... پس چاره اي نداشت...
سعي کرد خلاصه ماجراي روز پیش را بیان کند ... اما هدیه انقدر سوال پرسید
که نه تنها جز به جز جریان را فهمید بلكه اصلا نكاتي را که به انها توجه نكرده
بود هم توسط هدیه کشف گردید!!!...و سر اخر گفت:
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺