eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
💥معجزه قرن ❤️انقلاب ما، معجزه قرن است. نه تنها ایران بلکه چهره جهان را تغییر داد. ☘انقلابی که سرچشمه خوبی‌هاست. همان که مدافع مستضعفان جهان می‌باشد، و مستکبرین جهان را سرجایشان نشاند. 🍁انقلابی که منجی را به جهانیان شناساند. ان‌شاءالله به همین زودی‌ها مقدمه‌ای خواهد شد، برای ظهور آخرین باقی‌مانده خدا بر روی زمین. ⁉️با چنین انقلابی روبرو هستیم. آیا قدردانیم؟! 🇮🇷پیروزی ۲۲ بهمن مبارک🇮🇷
✍صحن انقلاب سیامک خم شد از لابه‌لای پاهای جمعیتِ دور ضریح، چیزی برداشت. داخل دهان گذاشت. دندان‌ها را برای له‌کردن آن روی هم گذاشت. دهانش تکان خورد. پدر نگاه تندی به او کرد و گفت: سیامک اون چی بود گذاشتی دهنت؟ سیامک درحالی‌که به پیراهن و شلوار لیِ گرانقیمتِ خود چنگ می‌زد. رنگ صورتش پرید. مردمک سیاه چشمانش یک دور چرخید. پرده نازک و شفافی از اشک آن‌ها را پوشاند. با دستپاچگی گفت: بابا دعوام نکن! فقط یه کوچولو نخودچی خوردم. سعید که با کت و شلوار طوسی و اتوکشیده نزدیک ضریح ایستاده بود. با شنیدن حرف سیامک جاخورد. چینی روی پیشانی‌اش نشست. دست سیامک را با ناراحتی فشرد: خجالت بکش آبرو برام نذاشتی! قطره‌ای اشک از گوشه چشمِ سیامک روی زمین ریخت: بابا گشنمه، الان چند ساعته اومدیم اینجا منو هتل نبردی. سعید ناخودآگاه با اشاره دست به ضریح گفت: گشنته از صاحب اینجا بخواه. سیامک نگاهی به ضریح کرد. بلند گفت: من گشنمه آقا. سعید از اینکه سیامک بلند جلوی مردم این حرف را زد خجالت کشید. دست او را کشید از حرم بیرون رفت. وارد حیاط شدند. تند و تند راه می‌رفت. سیامک هم پشت سر پدر در حال رفتن چند بار پایش پشت آن یکی پا گیر کرد و نزدیک بود با سر به زمین بخورد. هنوز از صحن انقلاب بیرون نرفته بودند که یکی از خُدام به سمت آن‌ها آمد. وقتی به آن‌ها رسید، دستش را دراز کرد. در حالی که لبخند به لب داشت دست سعید و سیامک را فشرد و زیارت قبول گفت. پلاستیکی که غذای تبرکی حرم داخل آن بود به سیامک داد. - بفرما پسرم این غذای حضرتی مالِ تو. با دیدن این صحنه سعید دست روی صورت گذاشت. های‌های شروع به گریه کرد. خادم با پر سبزی که در دست داشت، روی سر سعید کشید. ریش سفید و بلندش نشان می‌داد هم‌سن پدربزرگ سیامک است. - چیه پسرم؟ چرا گریه می‌کنی؟ گوشه‌ای از صحن رفتند. چشمانِ سعید سرخ شده بود. وقتی که آرام گرفت، ماجرای اطراف ضریح و گرسنه بودن سیامک را تعریف کرد. خادمِ حرم اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. زیر لب شعر همیشگی را تکرار کرد: اي كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس هركه آيد به گدايي به در خانه‌ي تو حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✍خادم‌الرضا گلدان‌های پُر از گل را می‌بایست از چهار گوشه بالای ضریح بردارند. یکی از خُدام بالای نردبان متحرک رفت. گلدان قدیمی را برداشت به همکارش داد. گلدانی با گل‌های تازه و باطراوت به جای آن گذاشت. دو گوشه سمت آقایان را تعویض کردند. نوبت قسمت خواهران رسید. گلدان قدیمی را با احتیاط بلند کرد. همین که می‌خواست به همکارش بسپارد از دستش رها شد. حاج احمد دست و پایش را گم کرد. رنگ صورتش پرید. دست‌های کشیده و استخوانی‌اش را روی سر گذاشت. با صدایی اندوهناک امام را صدا زد: « یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا ادرکنی. » دختری همان کُنج حرم، دقیقا زیر گلدان نشسته بود. گلدان روی سرش اُفتاد. صدای جیغ دختر به هوا رفت. خانم‌ها اطراف زهرا را گرفتند. دو نفر از خُدام خانم، دالانی از وسط جمعیت باز کردند. بالای سر زهرا که رسیدند. متوجه شدند سر او شکاف برداشته است. خون به روی پیشانی او می‌ریخت. زهرا بیهوش شد. دستپاچه شدند. چند خادم آقا یاالله‌گویان خود را به او رساندند. با سرعت او را به بیمارستان رساندند. حاج احمد آقا بدنش می‌لرزید. هرچه خُدام دیگر دلداری‌اش می‌دادند، فایده نداشت. دلشوره به جانش اُفتاده بود. دلش هزار راه می‌رفت. با خودش واگویه می‌کرد: «اگه به کما بره و دیگه بهوش نیاد چه خاکی به‌سرم بریزم. یا امام رضا به دادم برس. اگه بمیره چی؟» چند ساعت از ماجرا گذشت. حاج احمد آقا لب به آب و غذا نزد. جلوی ضریح ایستاد قطرات درشت اشک بر روی آرم"آستان قدس رضوی" "خادم‌الرضا" پیراهنش می‌ریخت. بعد از گذشت مدتی، خبر دادند پدر دختر آمده و می‌خواهد تو را ببیند. بدنش داغ شد. دستش سرد و بی‌حس شد. پدر زهرا را دید که با عجله به طرف او می‌آید، فاتحه خود را خواند. سرش را پایین انداخت. بعد از عمری خدمت کردن، از امام رضا علیه‌السلام خجالت می‌کشید. چرا دقت نکرد و بر اثر بی‌احتیاطی، این بلا را به سر‌ زائر او آورده است؟! صادق به حاج احمدآقا رسید. او را در آغوش کشید. صورت او را غرق بوسه کرد. حاج احمدآقا و بقیه تعجب کردند. آقا صادق خندید. ماجرای زهرا را برای او تعریف کرد: «دخترم زهرا نابینا بود. الان با ضربه‌ای که به سرش خورده، بینایی‌اش را به دست آورده است.» حاج احمدآقا باورش نمی‌شد او واسطه رُخ دادن این معجزه امام رضا علیه‌السلام شده باشد. در حالی‌که حضرت را صدا می‌زد این شعر را زمزمه می‌کرد: تمام زندگی را از تو دارم مقام بندگی را از تو دارم رضا جان خادم کوی تو هستم من این بالندگی را از تو دارم
✍شاهد کوچه‌های مدینه شاهد است، یک روز، بانوی دو عالم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها درِ خانه انصار و مهاجر را می‌زد تا بیایند برای حمایت از حضرت علی‌ علیه‌السلام. کسی حرکت نکرد و نیامد. فرمود: بیایید علی را یاری کنید، که یادتان نرفته، هنوز رنگ بیعت غدیر از دست‌هاتان نرفته است. افسوس که گوش‌ها سنگین شده بود.
✍چه سخت است... داغ رفتنش بعد از گذشت سه سال هنوز هم تازه است. و خدا چه پاکیزه او را پذیرفت، دل ملتی در فراقش نالید. اشک رهبری در عزایش بارید. جمعه‌ای ناباورانه از میان‌مان پرکشید. منتظریم جمعه‌ای دیگر عَلَم به دست برگردد.