🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘
۲۰ نفر بودیم. قرار بود درباره کرامت امام رضا علیه السلام بنویسیم. خاطراتِ شخصی خودم با امام رضا را به خاطر آوردم.
صحن جامع بود؟ یا صحنی دیگر؟ یادم نیست. حالم آنقدر بد بود که نمیدانم کجا نشستم؟ با حالی زار از دستِ شوهرِ نصفه نیمهای که محبتش تمامِ قلبم را تسخیر کرده بود، به آقا داد برده بودم. خب جدایی چیزی بود که او گاهی از آن دم میزد. من که این را نمیخواستم. با پولِ حرام و رشوهای هم که نمیشد زندگی ساخت و در آینده بچه بزرگ کرد. تازه عاقبت بخیر هم شد.
با رازی که خودش فاش کرده بود، دردی به جانِ وجدانم انداخته بود. دوراهی بزرگی که نه میتوانستم عشق را رها کنم، نه دلم میآمد دین را برای عشقم زیر پا بگذارم. و اختیارِ دل و دینی که از کف رفته بود... کفه ترازویی که به نفع هیچکدام سنگینتر نمیشد...
آه کشیدم.گریه کردم. ضجه زدم. التماس کردم. توسل جستم و کار را به کاردان سپردم. عهد کردم اگر بنای زندگی من با این مرد است، خدا داراییهای به حرام اندوخته اش را بگیرد. خوب که پالایش شد، حتی اگر تنها شد، زندان افتاد، طول کشید، پایش بمانم. اگر هم نه که ...
اگر نه را نمیتوانستم تا آخر بگویم. اصلاً حالتی جز این را نمیشد تصور کرد. باز دعا میکردم خدایا به مهربان از او پس بگیریها؛ زجر نکشد. به سختی نیفتد. دلم ریش میشود ببینم غصهدار و تنگدست شده.
و برگشتیم. با چه حالی و چه عاقبتی بماند!
نشد! دنیا با من قصد شوخی داشت یا جنگ یا تمسخر، نمیدانم. اما او رفت. با آن داراییِ دو به هم زن.
خاطراتش را هم به مرور و خرد خرد، ریز کردم ریختم دور، بعضی را هم آتش زدم.
۵ سال گذشت، تا اینبار مادرم بیمار شد. باز هم دست به دامان امام رضا علیه السلام شدیم. بله، شفا هم داد. آثارش هم به جا ماند. تکهای پارچه سبز، کنار تختِ مادرم. ساعتی که هیچکس نیامده بود. پارچهای تازه و آب ندیده و خوابی که مادر دیده بود، دکتر سبزپوش بلند قامتی که در خواب او را عمل کرده بود و سلامتی که برگشت.
باز ۳ سال دیگر که گذشت و اینبار خواهرم بیمار شد. و التماس و التجایی که به جایی نرسید. نفسهایی که به شماره افتاد و خاکش که از لابلای انگشتانم پایین میریخت. باید باور میکردم همیشه هم سهم ما معجزه نیست.
خوب که فکر میکنم کرامتِ آقا برای من، نه آن شفای داده و نه این شفای نداده و نه آن عشق پریده است
نه
کرامت آقا برای من، این رشتهی محبتیست که دورِ یادش تنیده است. اینکه فارغ از جواب آری یا نه به آرزوهایم، گره دلم را به ضریحش شل نمیکند. این خواستهها را داد بهتر نداد بهتر.
آقا جان،دنیا برود پی کارش، خودت را عشق است. هر چه که بخواهم، از خودت که عزیزتر پیدا نمیشود. همین خودت مهرت یادت، برای شادمانی ما کافيست.
تولدتان هم مبارک، هرجا که باشیم مهم نیست. دلمان آنجاست. کنار شما.
ارادتمندتان هستم.
#کرامت_امام_رئوف
#کاربر_ناشناس
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✍صحن انقلاب
سیامک خم شد از لابهلای پاهای جمعیتِ دور ضریح، چیزی برداشت. داخل دهان گذاشت. دندانها را برای لهکردن آن روی هم گذاشت. دهانش تکان خورد.
پدر نگاه تندی به او کرد و گفت: سیامک اون چی بود گذاشتی دهنت؟
سیامک درحالیکه به پیراهن و شلوار لیِ گرانقیمتِ خود چنگ میزد.
رنگ صورتش پرید. مردمک سیاه چشمانش یک دور چرخید. پرده نازک و شفافی از اشک آنها را پوشاند. با دستپاچگی گفت: بابا دعوام نکن! فقط یه کوچولو نخودچی خوردم.
سعید که با کت و شلوار طوسی و اتوکشیده نزدیک ضریح ایستاده بود. با شنیدن حرف سیامک جاخورد.
چینی روی پیشانیاش نشست. دست سیامک را با ناراحتی فشرد:
خجالت بکش آبرو برام نذاشتی!
قطرهای اشک از گوشه چشمِ سیامک روی زمین ریخت: بابا گشنمه، الان چند ساعته اومدیم اینجا منو هتل نبردی.
سعید ناخودآگاه با اشاره دست به ضریح گفت: گشنته از صاحب اینجا بخواه.
سیامک نگاهی به ضریح کرد. بلند گفت: من گشنمه آقا.
سعید از اینکه سیامک بلند جلوی مردم این حرف را زد خجالت کشید. دست او را کشید از حرم بیرون رفت. وارد حیاط شدند.
تند و تند راه میرفت. سیامک هم پشت سر پدر در حال رفتن چند بار پایش پشت آن یکی پا گیر کرد و نزدیک بود با سر به زمین بخورد.
هنوز از صحن انقلاب بیرون نرفته بودند که یکی از خُدام به سمت آنها آمد.
وقتی به آنها رسید، دستش را دراز کرد. در حالی که لبخند به لب داشت دست سعید و سیامک را فشرد و زیارت قبول گفت.
پلاستیکی که غذای تبرکی حرم داخل آن بود به سیامک داد.
- بفرما پسرم این غذای حضرتی مالِ تو.
با دیدن این صحنه سعید دست روی صورت گذاشت. هایهای شروع به گریه کرد.
خادم با پر سبزی که در دست داشت، روی سر سعید کشید.
ریش سفید و بلندش نشان میداد همسن پدربزرگ سیامک است.
- چیه پسرم؟ چرا گریه میکنی؟
گوشهای از صحن رفتند. چشمانِ سعید سرخ شده بود. وقتی که آرام گرفت، ماجرای اطراف ضریح و گرسنه بودن سیامک را تعریف کرد.
خادمِ حرم اشک از گوشهی چشمش چکید. زیر لب شعر همیشگی را تکرار کرد:
اي كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس
رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس
هركه آيد به گدايي به در خانهي تو
حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس
#داستانک
#کرامت_امام_رئوف
#افراگل
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کرامت_امام_رئوف
امام غریبم به حق غربتت ما را هم دریاب آقاجان.
عیدتان مبارک
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✍خادمالرضا
گلدانهای پُر از گل را میبایست از چهار گوشه بالای ضریح بردارند. یکی از خُدام بالای نردبان متحرک رفت. گلدان قدیمی را برداشت به همکارش داد. گلدانی با گلهای تازه و باطراوت به جای آن گذاشت. دو گوشه سمت آقایان را تعویض کردند. نوبت قسمت خواهران رسید.
گلدان قدیمی را با احتیاط بلند کرد. همین که میخواست به همکارش بسپارد از دستش رها شد. حاج احمد دست و پایش را گم کرد. رنگ صورتش پرید. دستهای کشیده و استخوانیاش را روی سر گذاشت. با صدایی اندوهناک امام را صدا زد: « یاعلیبنموسیالرضا ادرکنی. »
دختری همان کُنج حرم، دقیقا زیر گلدان نشسته بود. گلدان روی سرش اُفتاد. صدای جیغ دختر به هوا رفت. خانمها اطراف زهرا را گرفتند. دو نفر از خُدام خانم، دالانی از وسط جمعیت باز کردند. بالای سر زهرا که رسیدند. متوجه شدند سر او شکاف برداشته است. خون به روی پیشانی او میریخت. زهرا بیهوش شد.
دستپاچه شدند. چند خادم آقا یااللهگویان خود را به او رساندند. با سرعت او را به بیمارستان رساندند.
حاج احمد آقا بدنش میلرزید. هرچه خُدام دیگر دلداریاش میدادند، فایده نداشت. دلشوره به جانش اُفتاده بود. دلش هزار راه میرفت. با خودش واگویه میکرد: «اگه به کما بره و دیگه بهوش نیاد چه خاکی بهسرم بریزم. یا امام رضا به دادم برس. اگه بمیره چی؟»
چند ساعت از ماجرا گذشت. حاج احمد آقا لب به آب و غذا نزد. جلوی ضریح ایستاد قطرات درشت اشک بر روی آرم"آستان قدس رضوی" "خادمالرضا" پیراهنش میریخت.
بعد از گذشت مدتی، خبر دادند پدر دختر آمده و میخواهد تو را ببیند. بدنش داغ شد. دستش سرد و بیحس شد. پدر زهرا را دید که با عجله به طرف او میآید، فاتحه خود را خواند. سرش را پایین انداخت. بعد از عمری خدمت کردن، از امام رضا علیهالسلام خجالت میکشید. چرا دقت نکرد و بر اثر بیاحتیاطی، این بلا را به سر زائر او آورده است؟!
صادق به حاج احمدآقا رسید. او را در آغوش کشید. صورت او را غرق بوسه کرد.
حاج احمدآقا و بقیه تعجب کردند.
آقا صادق خندید. ماجرای زهرا را برای او تعریف کرد: «دخترم زهرا نابینا بود. الان با ضربهای که به سرش خورده، بیناییاش را به دست آورده است.»
حاج احمدآقا باورش نمیشد او واسطه رُخ دادن این معجزه امام رضا علیهالسلام شده باشد. در حالیکه حضرت را صدا میزد این شعر را زمزمه میکرد:
تمام زندگی را از تو دارم
مقام بندگی را از تو دارم
رضا جان خادم کوی تو هستم
من این بالندگی را از تو دارم
#داستانک
#کرامت_امام_رئوف
#افراگل