eitaa logo
فرصت زندگی
213 دنبال‌کننده
1هزار عکس
797 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 به نام او که به قلم قسم خورد ✒شروع هم عهدی امروز، چهارشنبه چهارم مهر ۱۴۰۳ من، یک زن با نقش‌های متفاوت، مثل مادری، همسری، فرزندی، خواهری، دوستی، فعال فرهنگی اجتماعی، مدرس، نویسنده و کارمند، نقش جدید و چالشی رو به مجموعه کلکسیون نقش‌هام اضافه کردم: بله من دانشجوی مقطع دکتری شدم. اون هم رشته مطالعات زن و خانواده با گرایش حقوق زن در اسلام. همین جا به خودم و حضرت حجت عج الله قول میدم، کار درست و تر و تمیز درس بخونم و پژوهش انجام بدم تا گره‌ای از جامعه‌م باز کنم و خودم گره کور دین و وطنم نباشم. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi
فرصت زندگی
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 به نام او که به قلم قسم خورد ✒شروع هم عهدی امروز، چهارشنبه چهارم مهر ۱۴۰۳ من، یک زن با
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 ✒ورود به اولین کلاس مقطع دکتری صبح که چند دقیقه پیش شد دیروز، اولین کلاس مقطع جدیدم را شروع کردم. از سرکار مرخصی گرفتم و تخته گاز تا دانشگاه ادیان و مذاهب راندم. خیر سرم زودتر رفته بودم تا کارهای اداری و مالی را راست و ریست کنم؛ چه فایده که گفتند مسئول موبوطه نیستند؛ امروز برو فردا بیا. مدیر کل محترم مالی‌ هم حسابی راهنمایی های لازم را انجام داد و در نهایت کاغذی دستم داد که در آن مشخصات چک‌های لازم برای ضمانت شهریه آمده بود. چک‌ها باید در ثبت در سامانه می‌شد. دست از پا درازتر مسیر ساختمان ۳ محل برگزاری کلاس‌ها را در پیش گرفتم. ده دقیقه‌ای زودتر رسیده بودم؛ با خیال آسوده کلاس را پیدا کردم؛ تقه‌ای به در زدم تا بی‌ادبی به افراد داخل نشده باشد. با باز شدن در، قفل کردم. یک کلاس در حال آموزش با دانشجوهایش و یک استاد خانمِ شیرین و مهربان. لبخند کش‌داری زدم و استادِ کلاس مذکور گفتند: _اگه مشکلی نیست، کلاس ده و دقیقه با کمی تاخیر شروع بشه. به خاطر چهره بشاش و آرام او حس خوبی گرفتم. گفتم: _من که مشکلی ندارم ولی باید ببینیم استاد مربوطه مشکلی نداشته باشند. لبخندش عمیق‌تر شد. گفتند: _استاد کلاس شما خودم هستم. جا داشت با مشت به مغزم بکوبم. سوتی آن هم در اولین کلاس آن دوره؟ لبخند ژکوندم را حفظ کردم و با یک عذرخواهی و اطمینان دادن از اینکه منتظر می‌مانیم؛ در کلاس را بستم. چطور میشد یک جا این طور جلوی بقیه ضایع شد؟ قدیم‌ها می‌گفتند: آدم نوار خالی گوش کنه ولی ضایع نشه. استادی جوان و مدیر گروه پیش روی خود دیدم که وقتی کلاسش را شروع کرد و از اهداف و خلاهای جامعه و لزوم بی تفاوت نبودن به مسائل روز می‌گفت، فقط با خودم زمزمه می کردم: جانا سخن از زبان ما می رانی. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 زنی که همراه دارد از در دانشگاه وارد نشده، چشمم به کالسکه ای خورد با خانمی که آن را هل می داد؛ وارد حیاط که شدم، متوجه شدم کنار آن زن مردی همراهی می کند؛ دو دستش پر بود از وسایل مخصوص کودک؛ گوشی ام همراهی نکرد تا از آن صحنه زیبا عکس بگیرم. مادری دانشجو دیدم، که نقش مادری اش را داخل کلاس هم ادامه خواهد داد و پدری که همسر دانشجویش را تا دم کلاس همراهی کرد تا زنی دلگرم به پشتبیانی او علم بیاموزد و عضو فعال و موثر جامعه باشد؛ و کودک داخل کالسکه خواهد آموخت که آینده را باید ساخت؛ سختی ها هر طور که باشند، نمی توانند یک زن را از هدفش دور کند. https://eitaa.com/forsatezende
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 خداحافظی عشقولانه خوشحال شدم از اینکه بعد چند وقت توانستم دم درِ دانشگاه جای پارک پیدا کنم؛ لازم نبود تا کوچه بغل یا سر سه راهی جلوتر پارک کنم و پای مبارک را به زحمت بیاندازم. حق تنبل دانستن من را هم ندارید؛ مشکل از پا دردم است. خواستم ماشین را پارک کنم که چشمم به ماشین جلویی افتاد؛ خانم جوانی پیاده شد؛ با لبخند چند جمله ای با مرد پشت فرمان حرف زد و خواست برود. دوباره برگشت؛ لبخند عمیق شده‌ و سر خم شده به داخل ماشین نشان می‌داد راننده محترم صدایش زده است. دست خانم دراز شد؛ دست داد و با عمیق‌ترین و شیرین‌ترین لبخند، خداحافظی کرد و با چهره بشاش راه ورودی دانشگاه را پیش گرفت. پیاده شده بودم و از کنار ماشین رد می‌شدم که چشمم به مرد پشت فرمان افتاد. مرد جوانی با چشم مسیر رفتن آن خانم زیره میزه‌ی با نمک را دنبال می‌کرد. در دل گفتم:خدا برایت حفظش کند و دلِ خوش برایتان مداوم شود. دوره آخرالزمان شده؛ قبل‌ترها زن ضعیفه بود و جایش در پستو. حالا طوری شده که مرد با افتخار از دانشجو بودن همسرش می‌گوید و بدرقه‌ای عشقولانه نثارش می‌کند تا با آرامش و دلِ قرص علم بیاموزد و صاحب جایگاه بشود. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezende
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 شغل‌های وابسته این بار مجبور به پارک در کوچه پر درخت کنار دانشگاه می‌شوم؛ فدای سرم اگر چند قدم پیاده می‌روم؛ امروز را به ماشین صفایی می‌دهم تا زیر سایه درختان بیاساید؛ اصلا هم به پیدا نکردن جای پارک ربطی ندارد. نزدیک که می‌شوم چشمم به دو نیمکت تنظیم شده‌ی چشم در چشم با در ورودی می‌افتد؛ دو نفر نشسته‌اند؛ روز قبل، کلاس غروبم که تمام شد، دو صندلی پر بود و به سبک اتوبوس‌ها، چند نفری هم ایستاده بودند. چطور به این تفاوت‌ها دقت نکرده بودم؟ اینکه صبحِ هشت نشده مسافری از داخل دانشگاه به جایی نمی‌رود همه در حال فرود هستند؛ اما دو ساعت دیگر که دانشجو‌ها کلاس به کلاس را پشت سر می‌گذارند و به نوبت سرشار از سواد بیرون می‌آیند، همین راننده‌های محترم مسافرکش جلوی رویشان سبز می‌شوند و به امید روزیِ حلال پرس و جو می‌کنند تا ببیند کدام دانشجو عزم مسافر شدن دارد؛ قوانین خودشان را هم دارند. اینکه یکی از همین زحمتکشان آن اول‌ها به من گفت اینجا پارک نکن جریمه می‌شوی و با این‌حرف‌ها مجبورم کرد جا عوض کنم را فراموش می‌کنم؛ فقط به خاطر می‌سپارم که آن محدوده، جای پارک خودشان بود و می‌خواست مرا از سرشان باز کند. شغل‌های وابسته هم عجیبند و دنیایی ناگفته دارند؛ در کنار درس و سواد عده‌ای، محل کسب و کار برای عده‌ای جور شده است. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi