eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_2 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ول کن دختر جون. لابد شده دیگه. من کارم زیاده برو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _آخه کارت خنده داره مثل جوجه اردک افتادی دنبال من. حرفا رو من می‌زنم؛ دعواهاشو من می‌کنم اما تو خوش و خرم کنارم می‌شینی و انتخاب واحدتو می‌کنی. اذیت نشی یه وقتی. _مرسی گلم. تو الان به ملتی واسه انتخاب واحد کمک کردی. بابا پتروس، بابا دهقان فداکار. جامعه‌ی دانشجویی ازت ممنونه. _اَه خفه بابا. کارت تموم شد، پاشو بریم. امشب مهمون داریم. کلی کار مونده. دیر برسم خونه مامان اعدام انقلابیم می‌کنه. _هلیا باورم نمیشه تو با این همه ادعا و تخسی، میری خونه و مثل کوزت کارِ خونه می‌کنی. مطمئنم اگه یه بار بیام از کار کردنت یه عکس هنری بگیرم عکس قرن میشه. به حرفش خندیدم و دستش را کشیدم تا به کنار ماشینم رسیدم. سوار که شدیم دوباره شروع کرد. _میگم هلیا بابات که واسه قبول شدنت توی دانشگاه دویست و شیش خریده، بگو واسه فارغ التحصیلیت یکی از اون خوشگل و مامانیای جدید برات بخره. _حالا کو تا فارغ التحصیلی. اگه بخره به تو چی می‌رسه؟ _عقل نداری مگه؟ خب الان تقریباً سه ساله که من هر روز آویزونتم و دارم با این ماشین میام و میرم. دیگه دلمو زده. عوضش کن دیگه. _خیلی روت زیاده دختر. این همه پررویی رو از کجا میاری؟ _استعداد ذاتیه عزیزم. _استعدادت منو نکشه استعداد برتر. با هم خندیدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. از وقتی وارد دانشگاه شدم فرزانه بهترین دوستم بود و همیشه همراهم. من و او به لحاظ فرهنگی و اعتقادی به هم نزدیک بودیم. هر چند تفاوت‌های رفتاری زیادی داشتیم. او دختری بود با چهره‌ای معمولی، چشم و ابرویی قهوه‌ای تیره و صورتی گرد و تپل. اندام چاقی نداشت اما نسبت به من پرتر بود و شکموتر. بعد از رساندن او به خانه رفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_2 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با وجود اینکه شنیدند کسی در خانه نیست جوا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 همین که مادر و دختر وارد حیاط شدند، محمد از پله‌های پشت بام پایین پرید و جلوی آن‌ها ظاهر شد. مریم خواست جیغ بزند که محمد جلوی دهانش را گرفت. _هیس صداتو می‌شنون. مریم دست او را از دهان خود کنار کشید. _به درک. تو اینجا چی کار می‌کنی؟ با محمد چشم در چشم شد. بدون آنکه به مادر نگاه کند، او را مخاطب قرار داد. -مامان این که خونه‌ست. به خاطرش دروغ گفتین؟ محمد جوابش را داد. -دروغ نگفته. من توی خونه نبودم. فکر کنم اگه به تو بود حتماً منو تحویل می‌دادی. نه؟ -فقط دردسراتو واسه ما میاری؟ بیچاره بابای خدا بیامرزمون وقتی از دنیا می‌رفت، دلش خوش بود پسرش مرد شده و می‌تونه از مادر و خواهرش محافظت کنه. داداشِ من، ما را به خیر تو امید نیست، شر مرسان. _بابای خدا بیامرزمون اگه به جای بدهکاری، یه چیزی واسمون ارث گذاشته بود، الان من اینقدر گرفتار نبودم. انگشت اشاره مریم به طرف محمد به هشدار نشانه رفت. _خیلی بی‌چشم و رو شدی محمد. یه عمر توی پر قو بزرگ شدی. کل دوران مدرسه پزِ بابای کارخونه دارِتو به دوستات می‌دادی. ورشکسته که شد، همه‌ی اون سال‌ها رو فراموش کردی؟ خجالت بکش. آخه بابا که واسه تو بدهی نذاشت. خونه و زندگیو فروخت و آواره شد اما بدهکار کسی نموند. این بدهیای تو هم از سرِ بی‌عرضگی و بی‌فکریای خودته. تازه اون هیچ وقت اجازه نداد پای طلبکارا به خونه برسه اما تو هر دفعه یه جور تن مامانو بلرزون. _ما که بحثمون به جایی نمی‌رسه؛ پس دست از سرم بردار. بزار ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم. با گفتن این حرف برگشت و کلافه به طرف اتاق کوچک خود که سمت راست حیاط بود، رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_2 گفت و انگار متوجه عصبانیتم شد. بی‌تف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 امتحان ریاضی را مثل همیشه عالی دادم. بعد از امتحان در فکر بودم. رشته ریاضی را بی‌اندازه دوست داشتم اما از نظر پدرم چون او و مادر پزشک فوق تخصص بودند، استعداد من هم باید در رشته تجربی شکوفا می‌شد. او فکر می‌کرد از هر طرف که به ارث برده باشم باید پزشک شوم. با صدای معلم از افکارم بیرون آمدم. _سالارنژاد کجایی؟ غرق نشی توی فکرات. پاشو بیا جلو جواب سوالا رو بنویس. انگار این بارم تو از همه کامل‌تر نوشتی. به طرف تخته رفتم. با خودم درگیر شدم. _همیشه توی ریاضی از همه کلاس بهتر هستم ولی چه فایده که بابام نمی‌خواد اینو درک کنه. زنگ آخر بود. آخرین مساله هنوز تمام نشده بود که زنگ خورد. سریع جواب را کامل کردم و وسایلم را برداشتم تا بروم اما خانم برهانی، معلم ریاضی، دست بردار نبود. _سالارنژاد یه لحظه وایستا. کنار میزش ایستادم _بله خانوم. _ببین دخترم قبلاً هم گفتم تو استعداد خوبی توی ریاضی داری. حیفه بذاری از دست بره. سعی کن واسه رشته ریاضی پدرتو راضی کنی. البته با احترام و بدون تنش. چون اون جوری ممکنه هیچ وقت نذاره دنبالش بری. تلاشتو بکن. _چشم خانوم. کل مسیر تا خانه به حرف‌های خانم برهانی فکر می‌کردم. به روش‌هایی که می‌شد پدر را راضی کرد. به خانه که رسیدم، مادر هنوز به مطب نرفته بود و پدر  هنوز از بیمارستان برنگشته بود. حامد تازه از مهد کودک آمده بود و لباس عوض می‌کرد. به وضعیتمان پوزخندی زدم. این خانه مثل ایستگاه بود. یکی می‌آمد و یکی می‌رفت. مهم نبود کدام کی می‌آید و کی می‌رود. پدر صبح‌ها در بیمارستان قلب مشغول بود و سعی می‌کرد برای ناهار خود را برساند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_2 اشک امان پریچهر را بریده بود. هنو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بی‌بی خودش را وسط انداخت و پیمان را عقب کشید. _بیا کنار. ربطی به ایشون نداشت که. تیز به طرف بی‌بی برگشت. _ربط نداره؟ می‌تونست بچه‌شو آدم بار بیاره حد و حریم ناموس دیگرانو بفهمه. شاهرخ خان خلاف جذبه همیشگی‌اش ساکت ایستاده بود و نگاه می‌کرد. _منم دختر دارم پیمان. می‌فهمم چه حالی داری که الان اینجام. صدای در اتاق باعث شد هر سه به طرف در برگردند. پریچهر بین چارچوب ایستاده بود و نگاه پر التماسش را به پدر دوخت. پیمان طرفش دوید. _چیه بابا جان چیزی می‌خوای؟ حالت خوبه؟ دخترک هر چه تلاش کرد تا جواب پدر را بدهد نتوانست. وقتی تقلایش را بی‌فایده دید، اشکش جاری شد. پیمان دستش را گرفت و به چهره او دقیق شد. _پریچهر؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ نمی‌تونی؟ ببین منو. سرش را به معنی نتوانستن تکان داد. اشاره به گلویش کرد. شوک و ترس وارد شده باعث شده بود زبانش بند بیاید. شاهرخ خان و بی‌بی هم خودشان را رساندند. _باید ببریمش دکتر. من میرم آماده بشم. هنوز قدمی بر‌نداشته بود که صدای پیمان در آمد. _زحمت نکشید. از شما به ما رسیده. بی‌بی اعتراض کرد. _بس کن دیگه الان وقت این حرفا نیست. این بچه رو دریاب. شاهرخ خان "منتظرم"ی گفت و رفت. تشخیص دکتر قفل شدن زبان به خاطر شوک بود. حالتی که رفع آن مدتی زمان می‌برد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_2 امتحان را که دادم، کوله‌ام را مرتب کر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 لقمه‌اش را نجویده ادامه داد. _خدا قوت پهلوان. بی‌عقلی دیگه. به جای این همه فک زدن، از اون آپشنای درجه یکت استفاده کن. سوژه جدیدشان من بودم. عادت کرده بودند که سر سفره موضوعی را وسط بکشند. "هان"ی گفتم. سلمان پس گردنی نثارم کرد که نگاه برزخیم را طرفش کشاندم. از رو نرفت و جواب داد. _راست میگه دیگه. سیس پگ ساختی واسه چی؟ آخ آخ پوست جوگندمی و موهای قهوه‌ایتو نگو که بد دلبری می‌کنه. وای که چقدر کشته میده اون چشمای عسلیت. مهیار "جون" کشیده‌ای گفت که دوباره به آنها توپیدم. _برین بابا. دیوونه‌‌این. _میگم کم‌عقلی میگی‌ نه. پسر، اگه من این همه جذابیت داشتم دو تا ژست مدلینگی می‌گرفتم، لیدیا زشت و زیبا خودشون دنبالم بدوئن. نه اینکه بشینم سه ساعت مغزشونو بخورم تا مشتری بشن. سلمان لاغر و ترکه‌ای بود با پوستی سبزه چشمانی ریز و مشکی. از مادرم یاد گرفته بودم که زن حرمت دارد؛ هر زن حداقل ناموس یک مرد است و نباید با احساسش بازی کرد که اگر این کار را کردی، باید منتظر باشی که ناموس خودت هم به خطر بیافتد اما آن‌ها هر بار به این فکرم می‌خندیدند. _من این کاره نیستم. دغل تو کارم نیست. نمی‌خوام پول دغل به خورد خودم بدم که. سلمان سری به تاسف تکان داد. _چه پاستوزیره. بابا بچه درستکار. کلافه شده بودم. امین که شامش را در سکوت خاص خودش خورده بود بشقابش را برداشت و بلند شد. هیکل متناسبش پشت تیشرت کرم جذب حسابی خود نمایی می‌کرد. با صدایی آرام و گرفته حین رفتن حرف زد. _چی‌ کارش دارین؟ هر کی واسه خودش عقیده‌ای داره دیگه. سلمان خان، مگه تو اجازه میدی کسی بهت بگه کدوم عقیده‌ت غلطه؟ در ضمن نذارین ظرفا بمونه‌ها. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_2 صدایش مثل ناله شده است. می‌دانم فارسی را
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 انگار دارد برای خودش شعر می‌گوید: حبیبتی بنت ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه... حبیبتی الحلوه... خاک بر سرش که شهوت، حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمی‌دارد؛ همه‌شان همین‌قدر بوالهوس‌اند. وقتی می‌گوید ناعمه فرزند سرزمین زیتون است، شاخک‌هایم حساس‌تر می‌شوند. حدس‌هایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛ اما مدرکی نداشتم. می‌گویم: باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره. موهایش را رها می‌کنم. دستش را می‌گذارد روی سرش و فشار می‌دهد. انقدر کرخت و بی‌حال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمی‌کند. تخت را دور می‌زنم و روبه‌رویش می‌ایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش می‌گذارم و درحالی که یک چشمم به در است می‌گویم: می‌تونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم! دست‌هایش را می‌برد بالا و به فارسی و عربی التماس می‌کند: تو رو خدا... ارحمنی... غلط کردم... انگشت اشاره‌ام را روی بینی‌ام می‌گذارم: هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم... بریده‌بریده میان خندیدنش گفت: قیافه‌ت... خیلی... بامزه... شده بود! دلم می‌خواست یک کف‌گرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمده‌ای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من می‌خندی؟ فکر کنم این‌ حرف‌ها را از ذهنم خواند که خنده‌اش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی. دویدم دنبالش: کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم می‌پره! سر جایش ایستاد؛ من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت: نمی‌تونی بری! حالا از کله من دود بلند می‌شد: چرا؟ با خونسردی، موبایلش را درآورد و شماره‌ای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را می‌پرسیدم، تندتند می‌گفت: هیس... هیس... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3872 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🕸 🛑🦋🕸 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
فرصت زندگی
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 به نام او که به قلم قسم خورد ✒شروع هم عهدی امروز، چهارشنبه چهارم مهر ۱۴۰۳ من، یک زن با
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 ✒ورود به اولین کلاس مقطع دکتری صبح که چند دقیقه پیش شد دیروز، اولین کلاس مقطع جدیدم را شروع کردم. از سرکار مرخصی گرفتم و تخته گاز تا دانشگاه ادیان و مذاهب راندم. خیر سرم زودتر رفته بودم تا کارهای اداری و مالی را راست و ریست کنم؛ چه فایده که گفتند مسئول موبوطه نیستند؛ امروز برو فردا بیا. مدیر کل محترم مالی‌ هم حسابی راهنمایی های لازم را انجام داد و در نهایت کاغذی دستم داد که در آن مشخصات چک‌های لازم برای ضمانت شهریه آمده بود. چک‌ها باید در ثبت در سامانه می‌شد. دست از پا درازتر مسیر ساختمان ۳ محل برگزاری کلاس‌ها را در پیش گرفتم. ده دقیقه‌ای زودتر رسیده بودم؛ با خیال آسوده کلاس را پیدا کردم؛ تقه‌ای به در زدم تا بی‌ادبی به افراد داخل نشده باشد. با باز شدن در، قفل کردم. یک کلاس در حال آموزش با دانشجوهایش و یک استاد خانمِ شیرین و مهربان. لبخند کش‌داری زدم و استادِ کلاس مذکور گفتند: _اگه مشکلی نیست، کلاس ده و دقیقه با کمی تاخیر شروع بشه. به خاطر چهره بشاش و آرام او حس خوبی گرفتم. گفتم: _من که مشکلی ندارم ولی باید ببینیم استاد مربوطه مشکلی نداشته باشند. لبخندش عمیق‌تر شد. گفتند: _استاد کلاس شما خودم هستم. جا داشت با مشت به مغزم بکوبم. سوتی آن هم در اولین کلاس آن دوره؟ لبخند ژکوندم را حفظ کردم و با یک عذرخواهی و اطمینان دادن از اینکه منتظر می‌مانیم؛ در کلاس را بستم. چطور میشد یک جا این طور جلوی بقیه ضایع شد؟ قدیم‌ها می‌گفتند: آدم نوار خالی گوش کنه ولی ضایع نشه. استادی جوان و مدیر گروه پیش روی خود دیدم که وقتی کلاسش را شروع کرد و از اهداف و خلاهای جامعه و لزوم بی تفاوت نبودن به مسائل روز می‌گفت، فقط با خودم زمزمه می کردم: جانا سخن از زبان ما می رانی. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 زنی که همراه دارد از در دانشگاه وارد نشده، چشمم به کالسکه ای خورد با خانمی که آن را هل می داد؛ وارد حیاط که شدم، متوجه شدم کنار آن زن مردی همراهی می کند؛ دو دستش پر بود از وسایل مخصوص کودک؛ گوشی ام همراهی نکرد تا از آن صحنه زیبا عکس بگیرم. مادری دانشجو دیدم، که نقش مادری اش را داخل کلاس هم ادامه خواهد داد و پدری که همسر دانشجویش را تا دم کلاس همراهی کرد تا زنی دلگرم به پشتبیانی او علم بیاموزد و عضو فعال و موثر جامعه باشد؛ و کودک داخل کالسکه خواهد آموخت که آینده را باید ساخت؛ سختی ها هر طور که باشند، نمی توانند یک زن را از هدفش دور کند. https://eitaa.com/forsatezende
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_2 از دنیای خاطراتم بیرون پریده و ترسیده به فرد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 –سفر قندهار که نمیرم مامان، زودبه‌زود میام ان‌شاءالله. –نگرانم مادر! آخه اون شهر هزار رنگ و یه‌دختر تنها و غریب... چی بگم؟! خیره ان‌شاءالله! دستانم را از ساعد روی شانه‌هایش گذاشته و سرم را کج کردم. با لحنی دلجویانه گفتم: –نگران نباش مامان‌جونم! من اولین نفری نیستم که میرم شهر غریب. سالم برمی گردم. انگشتی به مژه‌های نمدارش کشید و زمزمه کرد: –ان‌شاءالله. –نگران نباش حاج‌خانم! این‌دختر، اگه دختر منه، عوض میشه ولی عوضی نه! با حرف بابا که تازه از اتاقش بیرون آمده‌بود، خندیدیم. پدر در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید: –مواظب خودت باش باباجان! به خدا سپردمت. لبخندی زد و ادامه داد: –استاداتو اذیت نکن، دختر خوبیم باش! خندیدم و سرم را در سینه اش فرو کردم . پس‌از بوسیدن عمیق بابا، سراغ مامان رفتم. چشمه اشکش می‌جوشید و قرار نداشت. گریه‌ام گرفت و با اشک در آغوش گرفتمش. محکم فشارم داد و گونه‌ام را بوسید. –بابا بیا بریم دیگه! انگار می‌خواد بره خارج! سه‌ساعته معطلشم! با شوخی پارسا، از هم جدا شدیم. مامان مثل همیشه توصیه چهارقل و آیت الکرسی کرد و زیرلب چیزی خواند و به طرفم فوت کرد. با سوار شدن من، پارسا از حیاط خارج شد و به سمت جاده حرکت کرد. –احوال خانم دانشجو؟! خدایی دلت برامون تنگ نمیشه؟ حالا نمی‌شد تو همین شیراز بخونی؟ –سؤالای رگباریتون تموم شد آقای مهندس؟! خیلی دلم تنگ میشه اما برای صدمین بار! به صحنه‌آرایی علاقه دارم و دوست دارم برم یه‌جای دور رو تجربه کنم؛ اونم اگه اون یه‌جا از نوع دانشگاه تهران باشه! –موفق باشی خانم هنرمند! صحنه‌ها ببینیم ازتون! کل راه با شوخی‌ها و مهرو محبت پارسا گذشت. برادر ۲۶ساله‌ام که مهندسی شیمی خوانده و در کارخانه تولید دارو مشغول به کار است. او با قد بلند، پوستی سفید و همینطور مو و ته‌ریشی که با چشمان مشکی‌اش همخوانی دارد، می‌تواند دل هردختری را آب کند! نگاه پرمحبتم را از برادرم می‌گیرم و به جاده روبه‌رو می‌دهم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋