eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_249 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای زنگ در از جا پریدم. جواب ن
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. _یه کلام حرف زد و دیگه چیزی نمیگه. نگرانشم. نمی‌دونم حالش چطوره. _بهش حق بده الان به حال خودش نباشه. _حق میدم اما به خدا من کاری نتونستم بکنم. جلوی چند هزار نفر و اون همه دوربین چی کار کار می‌کردم؟ من لیلی‌و می‌شناسم اومده اونجا جلوی اون همه آدم که نتونم عکس العملی نشون بدم و خودشو مظلوم کنه ولی به خدا، به جون خود هلیا، نه دلم تکون خورده نه حتی بهش فکر می‌کنم. صدای مادر از کنار در اتاقم می‌آمد. _مادر خودتو اذیت نکن. ما که می‌دونیم. هلیا هم می‌دونه. الان لابد دلخوره و می‌خواد یه کم تو خودش باشه. دستگیره چند باری بالا و پایین شد و بعد صدای مادر می‌آمد. _هلیا مامان، درو باز کن. نمیذارم کسی بیاد فقط ببینمت. نفهمیدم به خاطر گریه‌های زیاد بود یا چیزی نخوردن که ضعف شدیدی داشتم. به زحمت چشم باز کردم، به زحمت جسم بی‌جانم را از روی تخت به در رساندم و به زحمت قفل در را باز کردم. به دیوار کنارم تکیه دادم چشمم را بستم. در که باز شد، سایه‌ای از مادر را روبه‌رویم دیدم. دستش روی صورتم در حرکت بود و ناگهان مرا به آغوش کشید. فقط صدا می‌شنیدم. _هلیا! چی شده مادر. چشاتو باز کن. چند باری صدا زد اما من بی‌حال‌تر از آن بودم که بتوانم جواب بدهم.حضور بقیه را هم در کنارم حس کردم. صدای نگران هر کدامشان در گوشم می‌پیچید. خواستند مرا به درمانگاه ببرند که مادر به جای آن آب‌قندی درخواست کرد. مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سعی کردم کمی بیشتر از آن بخورم تا ضعفم از بین برود. کم کم توانستم چشم باز کنم و چهره نگران بقیه را ببینم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_250 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر پرسید و امیرحسین جواب داد. _یه
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سعی کردم کمی بیشتر از آن بخورم تا ضعفم از بین برود. کم کم توانستم چشم باز کنم و چهره نگران بقیه را ببینم. امیرحسین دستم را گرفته بود و با چهره زارش نگاهم می‌کرد. همان لحظه پدر خودش را کنارم جا کرد و در یک لحظه مرا از زمین جدا کرد و رو تخت گذاشت. نگرانی‌اش را با سوال "خوبی بابا" بروز داد و من با باز و بسته کردن چشم و لب زدن "خوبم" خیالش را کمی راحت کردم. مادر همه را از اتاق بیرون کرد و خودش کنارم نشست. لقمه‌ای که برایم آماده کرده بود را دستم داد و اجبار کرد تا بخورم. کم کم حالم بهتر شد. کنارش لبه‌ی تخت نشسته بودم. _هلیا، چرا این‌طوری شدی؟ مگه به امیرحسین شک داری؟ بغض نشسته در گلو سر باز کرد. سرم را در آغوش مادر فرو کردم و باز هم گریه را از سر گرفتم. مادر نوازشم می‌کرد. _مامان جان آروم باش. حرف بزن‌. این‌جوری خودتو اذیت نکن. _مامان امیرحسین وایستاده بود و نگاش می‌کرد. _دخترم، خب تعجبه دیگه. طرف بعد چند سال یهویی جلوی اون‌همه آدم پیداش شده. میگی نباید تعجب می‌کرد؟ _اگه هنوز دلش با اون باشه چی؟ اگه توی دلش اونو بخواد و به خاطر این‌که خودشو مدیون من می‌دونه بروز نده چی؟ _تو بذار اون بی‌چاره حرف بزنه، بعد چی چی کن؟ از آغوشش خارج شدم و نگاهش کردم. _نه مامان نمی‌خوام. بهش بگو بره. بگو بره دنبال زندگیش. بره با لیلی. منم فراموش کنه. _حالت خوب نیست. بگیر بخواب بعد در موردش صحبت می‌کنیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_251 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مزه آب‌قند که به دهانم جاری شد، سع
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره دراز کشیدم. مادر رفت و من دیگر به همهمه‌ی بیرون از اتاق توجهی نکردم تا آن‌که خوابم برد. صبح روز بعد با ته مانده سردرد شب قبل که نتیجه گریه زیادم بود چشم باز کردم. مسکنی که وقت نماز صبح خورده بودم، در حد تشدید نشدن درد اثر کرده بود. به اصرار مادر پای صبحانه نشستم اما کمی دیرتر از بقیه. پدر و حلما رفته بودند و مادر مشغول کارِ خانه شده بود. هنوز مشغول صبحانه بودم که زنگ در به صدا در آمد. مادر جواب داد و بعد با تعجب به من نگاه کرد. _چی شده؟ کی بود؟ _مادرشوهرته. من هم مثل او با چشمانی گرد شده از تعجب به استقبالش رفتم. چهره بی حس همیشگی جایش را به چهره‌ای پر از احساس داده بود. لبخندی به لب داشت و در عین حال سعی می‌کرد استرسش را پنهان کند. بعد از نشستن و تعارفات معمول، خودش سر حرف را با من باز کرد. _ببین هیلا جان، من توی این مدت باهات رفتار خوبی نداشتم. خیلی اذیتت کردم. آخه من مطمئن بودم لیلی برمی‌گرده. واسه یه همچین روزی نگران بودم که بیاد و بچه‌م بین دو راهی احساسش گیر کنه. دیشب تا صبح نخوابیده. خیلی کلافه‌ست. اونا همدیگه رو خیلی می‌خواستن. خیلی تلاش کردم امیرحسین با هیچ دختری روبه‌رو نشه تا یه همچین روزی عذاب نکشه اما تو اومدی جلوش و هواییش کردی. موندی پای مریضیش و مدیونش کردی. بچه‌م الان به خاطر تو داره خودخوری می‌کنه. خونم به جوش آمد. هر چه می‌گذشت حرف‌هایش تحقیر بیشتری برایم داشت. از جا بلند شدم و عصبی به او غریدم. _چرا توهین می‌کنید؟ توی این مدت کم آزارم دادین؟ همه‌ی اون رفتاراتونو به خاطر امیرحسین تحمل کردم و هیچی نگفته. دیگه بس نیست؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_252 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوباره دراز کشیدم. مادر رفت و من د
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اشکی گوشه چشمش نشاند و با مظلومیت نگاهم کرد. _تو رو خدا این بارم به خاطر امیرحسین. بذار پسرم به لیلی برسه. قسمت میدم تو رو به... عصبی تر شدم. زنی که روبه‌رویم بود خودخواهی را با اوج رسانده بود. نمی‌خواستم جلوی او اشک بریزم راه اتاق را در پیش گرفتم و حرف آخر را هم زدم. _پسرتون ارزونی خودتون و اون لیلی خانومتون. گفتم اما دلم این را نمی‌گفت. چطور می‌توانستم امیرحسینم را ارزانی لیلی کنم. امیرحسین من گوهر باارزشی بود که در صندوقچه قلبم از او محافظت می‌کردم. بعد از گریه و زاری زیاد، با خودم تصمیمی گرفتم. هنوز با تصمیمم در کلنجار بودم که صدای امیرحسین را از سالن شنیدم. جستی زدم و در را قفل کردم. مادر با صدای بلند و حرصی اسمم را گفت اما من قصد روبه‌رو شدن با امیرحسین را نداشتم. _هلیا خانوم، عزیز من باز کن این درو با هم حرف بزنیم اگه به نتیجه نرسیدیم هر کار خواستی بکن. از پشت همان در قفل شده جوابش را دادم. _من نمی‌خوام حرف بزنم. برو پی زندگیت. به زندگی با لیلی فکر کن. بین اون همه جمعیت ازت خواسته... برو پیشش. از لحنش پیدا بود که او را عصبی کرده بودم. _می‌فهمی چی داری میگی؟ می‌خوای بگی هنوز نمی‌دونی همه‌ی زندگیم تو هستی؟ هلیا اینجوری شکنجه‌م نکن. _تو هم زندگیم بودی. چند بار بهم گفتی برم؟ _رفتی؟ آره؟ رفتی؟ _تو برو. نمی‌خوام یه روز حسرت اینو داشته باشی که می‌تونستی با لیلی باشی و وجود من مانعت شده. دیگر فریادش بلند شده بود. مشتی به در زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_253 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اشکی گوشه چشمش نشاند و با مظلومیت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این در لعنتیو باز کن. کمتر چرت و پرت بگو. اینقدر به شعورم توهین نکن. با توام هلیا درو باز کن. _داد نزن. اگه بازم بخوای بیای و زور بگی میرم جایی که نتونی پیدام کنی. با این حرفی که در موردش مطمئن هم نبودم، ساکت شد. کمی بعد از آمدن صدای در حیاط، مادر خواست در اتاق را باز کنم. وقتی مقابلش قرار گرفتم، اخمی تحویلم داد و دست به کمر گرفت. _خجالت نمی‌کشی؟ کجا می‌خواستی بری مثلاً؟ لبخند تلخی زدم و به پشت میزم برگشتم. _مامان جان، من یه چیز گفته شما چرا جدی گرفتین؟ من کجا خواستم برم که این‌جور جوش میاری. _نمی‌خوای بس کنی؟ دلم واسش سوخت طفلی خیلی داغون بود. _بس کنم؟ مگه ندیدین مادرش چی می‌گفت؟ الان اگه بذارم بیاد پیشم، حتی اگه خودشم پشیمون نشه زخم زبونای مادرش تا آخر عمر ولم نمی‌کنه. می‌خواد بگه تو نذاشتی به اون دختره برسه. _حالا که این اتفاقا پیش اومده بذارید یه بار واسه همیشه سنگش وا کنده بشه و تکلیف همه معلوم بشه. نمی‌خوام یه عمر سایه لیلی مدام روی زندگیم باشه. مادر برگشت و از اتاق بیرون رفت. از سالن حرف می‌زد. _چی بگم بهت؟ فقط بدون هر کاری حد و اندازه داره. از حد نگذرون که یه عمر پشیمونی واسه خودت بمونه. _مامان به اون داماد عزیزت بگو نیاد اینجا تا من کمتر اذیت بشم. صدای ظرف‌ها می‌گفت که دیگر به آشپرخانه رسیده. _چه حرفا؟ چشم میگم مراقب باشید مادمازل آرامشش به هم می‌خوره. میگم با این‌که دلت باهاشه، نیا پیشش که خانوم به لج‌بازیش ادامه بده. _ای بابا! می‌خوام دور باشه که بتونه درست فکر کنه. یه تصمیم جدی و محکم بگیره. _باشه. حالا بیا به من کمک کن. می‌خوام مربا درست کنم. _مامان! من الان حوصله مربا درست کردن دارم؟ _فاز دپرس واسم نگیر که خودم میام فازتو عوض می‌کنما. بدو بیا. به اجبارش برای کمک رفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_254 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این در لعنتیو باز کن. کمتر چ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اجبارش برای کمک رفتم. هر چند خوب می‌دانستم برای تغییر حالم این کار را می‌کند.چند روزی کارم شده بود قفل کردن در وقتی امیرحسین می‌رسید و وقتی بدون آنکه حرفی از من بشنود، می‌رفت، در خانه چرخیدن و خوابیدن. البته کار مفیدم ویرایش فیلم و عکس‌های دلبر جذابم هم بود. گاهی به خود می‌گفتم خود درگیری دارم که از طرفی او را از خود دور می‌کنم و از طرفی با عکس‌هایش دنیایم را می‌سازم. بیشتر از سه هفته به همین شکل گذشت و من به هیچ صراطی مستقیم نبودم. از رامین خواسته بودم تا از او بخواهد هر روز سراغم نیاید. رامین جاسوس دو جانبه‌ای شده بود برای خودش. خبر داد که دختر داییِ از راه رسیده به دعوت عمه جانش هر روز در خانه امیرحسین اتراق می‌کرد و امیرحسین هم که وضع را این‌طور دید، چند روزی به خانه رامین پناه برد و چند روزی هم به شمال رفت و به خانه‌ی امینه پناهنده شد. خبر دیگرش این بود که رفیق شفیقش آب پاکی را روی دست لیلی ریخته که حاضر نیست به کسی که او را رها کرده و معلوم نبوده کجا سی کرده نگاهی بیاندازد اما آن دختر کوتاه نمی‌آمد و فرارهای امیرحسین عمه و برادرزاده را کلافه کرده بود. از حال جسمی‌اش هم گفته بود که حال خرابی داشت اما به خاطر کلافگی‌اش عصا را کنار گذاشته و عصبی بودنش باعث شده تلاش کند به تنهایی ولو با قدم لرزان مستقل راه برود. عصر روزی که رامین برای برگرداندن امیرحسین از شمال رفته بود، با مادر و حلما مشغول آماده کردن سیب برای چای سیب بودیم و به مادر غر می‌زدم. _آخه مامان این چه کاریه؟ هر روز یه کار میدی دست ما. فکر کنم کارای کل سالو داری پیش پیش انجام میدیا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_255 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اجبارش برای کمک رفتم. هر چند خو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مامان. فکر کنم پیش خودت گفتی اینا میذارن میرن سر خونه‌شون بهتره آخرین کارم ازشون بکشم. _بسه بسه! خیلی روتون زیاده. خجالتم خوب چیزیه. همیشه خودم این کارا رو می‌کردم شماهام بهونه‌ی درس و کار داشتین و خبری ازتون نبود. در ضمن امسال دارم واسه شماهام درست می‌کنم. یعنی سه برابر. واسه همینه به چشم اومده. _مادرِ من زندگی من رو هواست اونوقت شما دارین خورد و خوراک و چاشنی واسه خونه‌ی من آماده می‌کنید؟ به سرم ضربه‌ای زد و با چشم غره اخمش را درهم کشید. _خوبه تو هم. به یکی بگو ندونه توی دلت چه خبره. داره از دلتنگی شوهرش پرپر می‌زنه، اون‌وقت کلاسشو واسه ما هم میذاره. _مامان! من پرپر می‌زنم؟ _نه پس منم که هر روز چند ساعت به عکسای شوهرم زل می‌زنم و میرم هپروت. لابد اونم منم که شبا از دوریش اشکام رودخونه‌ست. امروزم که رامین می‌رفت دنبالش، اون من بودم چشمام برق می‌زد. با جیغ مادر را صدا زدم. حلما از خنده ریسه رفت. _راست میگی مامان. دمت گرم. زدی به هدف. نیشگونی از حلما که این حرف را زد، گرفتم‌ و از جا بلند شدم. _حالا که این طور شد، من دیگه کمک نمی‌کنم. _دنبال بهونه بودی که در بری. از اولشم داشتی غر می‌زدی. حرفش هنوز تمام نشده بود که صدای زنگ در آمد. به طرف آیفون رفتم. با دیدن چهره مادرشوهرم برق از سرم پرید. نگاهی به مادر کردم. _هلیا، کی بود؟ چرا رنگت پرید؟ _مادر امیرحسینه‌. من میرم اتاقم بهش بگین حالم خوب نیست. نمی‌خوام باز با حرفاش عذابم بده. در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_256 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مام
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. با آمدنش سلام و تعارفات شروع شد اما این بار مادر خلاف همیشه سرد بود. دوست نداشتم حرف‌هایش را بشنوم. خودم را مشغول لب تاپم کردم‌. هدفون روی گوشم گذاشتم و آهنگی از امیرحسین را پخش کردم. دستی که روی شانه‌ام نشست، باعث شد با ترس از جا بپرم. هدفون را برداشتم و سوالی به حلما نگاه کردم. _پاشو بیا. حال مادرشوهرت خیلی خرابه. داره گریه می‌کنه. میگه تا تو رو نبینه نمی‌ره. با تعجب نگاهش کردم. _وا؟ یعنی چی؟ _من چه می‌دونم؟ پاشو بیا دیگه. بسم‌اللهی گفتم و به سالن رفتم. سلامی دادم و روبه‌رویش نشستم. سر بلند کرد و بغضش را فرو برد. به من خیره شد. _هلیا منو ببخش. خیلی آزارت دادم. خدا جواب خودخواهی و اذیتامو بد جوری بهم داد. مادر که معلوم بود کلافه شده، اعتراض کرد. _نفیسه خانوم میشه بگین چی شده؟ نصفه عمرمون کردین. او هم رو به من کرد و شروع به توضیح دادن کرد. _من به خاطر لیلی به امیر حسین خیلی سخت گرفتم که اونو فراموش نکنه و منتظر باشه تا اون برگرده اما اون زیر بار نمی‌رفت تا اینکه گفت از یه دختر خوشش اومده و می‌خواد باهاش ازدواج کنه. مخالفت منو که دید، رفت دایی‌شو آورد‌. برادر منم مجبورم کرد بیام خواستگاری و باهاشون راه بیام. وقتی تو اومدی، تازه فهمیدم پسرم دلشو بهت داده و دیگه امیدی به جای لیلی توی قلبش نمی‌تونم داشته باشم. واسه همین نتونستم دلمو باهات صاف کنم و اذیتت کردم. تا این‌که اون روز لیلی اومد خونه‌مون. بعد از چند سال. خیلی تغییر کرده بود. تعجب کردم. یعنی انتظارشو نداشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_257 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در را باز کردم و به اتاقم پناه برد
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی برگشت و گفت اومده که بمونه، چشامو روی اون‌همه عذابی که پسرم واسه فراموش کردنش کشیده بود بستم و چشم روی علاقه و رابطه زن و شوهری بین تو و اون بستم. حتی چشمامو روی اون همه زحمتی که واسش کشیدی بستم. خودخواهانه با لیلی همکاری کردم تا بتونه امیرحسینو طرف خودش بکشونه اما این طور نشد. تنها چیزی که اتفاق افتاد این بود که پسرمو از خونه فراری دادم. دیروز لیلی از تلفن خونه ما به امیرحسین زنگ زد. بچه‌م فکر می‌کرد منم که جوابشو داد. یه دعوای حسابیم پشت تلفن با هم کردن و امیرحسین خیلی چیزا بهش گفت که باعث شد حال لیلی بد بشه. به باباش خبر دادم و بردیمش درمونگاه. اونجا بود که فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. چشم‌هایش دوباره پر از اشک شد. از جا بلند شد و کنارم نشست. نگاه زارش اذیتم می‌کرد. _اونجا فهمیدیم لیلی حامله‌ست. بعد توپ و تشر باباش بهمون گفت چند سال پیش با یه مردی که سر و زبون خوبی داشته و گولش زده رفته خارج که مثلا اون بهش کمک کنه ستاره بشه و چه می‌دونم از این حرفا. پولشو گرفت و مدت‌ها هی معطلش کرده تا اینکهبه جای این‌‌که ستاره سینماش کنه اونو ستاره کارای بد می‌کنه. چند وقت پیش طرف ولش می‌کنه که کارت خوب نیست و باید بری پی کارت. همون موقع تبلیغات کار جدید امیرحسینو دیده و فکر کرده می‌تونه برگرده و اونو خام کنه. دیروز که فهمیده بارداره تو سر خودش می‌زده که من بابای این بچه رو چطور پیدا کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_258 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی برگشت و گفت اومده که بمونه، چ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دارم دیوونه میشم که اگه امیرحسین اینقدر دوسِت نداشت و به خاطر تو اونو پس نمی‌زد، الان با اصرارم پسرمو بدبخت کرده بودم. با چشمانی گرد شده به داستانی که می‌شنیدم فکر کردم. داستان پر درد زندگی امیرحسین. _منو ببخش. به خاطر امیرحسین و عشقش از خودت نرونش. می‌دونم این مدت نذاشتی تو ببینه. بچه‌م از دست رفت با این خودخواهیای من. تو پشتشو خالی نکن. تو که اون همه سختی کشیدی و ولش نکردی. کمی بدجنسی بد نبود. دلم بی‌رحمی می‌خواست. هر چند روح لطیفم سعی می‌کرد مانعم شود. از جا بلند شدم. _مادر جان یادتون رفته؟ چند بار گفتین آویزون زندگی بچه‌تون هستم؟ چند بار گفتین به درد پسرم نمی‌خوری؟ چقدر ازم خواستی برم پی کارم؟ اشکش دوباره جاری شد. _هلیا، به خاطر امیرحسین، به خاطر عشقتون، خواهش می‌کنم منو با این عذاب وجدان ول نکن که زندگی پسرمو خراب کردم. به در اتاق رسیده بودم. رو به او کردم. _ببینید در مورد عشق و علاقه من و امیرحسین درست میگین اما قولی واسه برگشتن نمیدم. ببخشید نمی‌تونم بیشتر بمونم پیشتون. به اتاق رفتم و در را بستم. در دلم غوغا شده بود. لیلی از ذهن آن خانواده خط خورده بود و این همان چیزی بود که می‌خواستم‌. امیرحسین من حتی قدمی نلغزیده بود و ثابت کرد که به پای دلم می‌ماند. با خودم که می‌توانستم رو راست باشم. من دیوانه وار دوستش داشتم و حاضر نبودم او را از دست بدهم. او باید آزمون عاشقی را پاس می‌کرد که به بهترین شکل پاس کرد. باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق می‌دادم. مدتی بود خودش را به سینه می‌کوبید و برای وصل محبوب بی‌نظیرش بی‌قراری می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_259 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دارم دیوونه میشم که اگه امیرحسین ا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق می‌دادم. مدتی بود خودش را به سینه می‌کوبید و برای وصل محبوب بی‌نظیرش بی‌قراری می‌کرد. شب بی‌حرف و حدیثی در خانه سپری شد. بقیه سکوت کرده بودند تا تصمیمم را جدی کنم. صبح با صدای ملایم گیتار از خواب پریدم. با تکانی که به خود دادم، صدا بلندتر شد. چشم باز کردم. امیرحسین روبه‌رویم روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. اهمیتی به لباس‌ خواب عروسکی‌ام ندادم و سریع نشستم‌. با نشستنم شروع به خواندن کرد. آهنگ مخصوص خودم را خواند. 《روز من امروزه گلم روز تماشاته گلم امروز تو مال من شدی بانوی زیبای دلم آرامش قلبم تویی قانون بی نقض دلم امروز تویی خاتون من عمری بمون خاتون، گلم بی تو نفس درده برام همراه من بمون گلم روز و شبامو رنگی کن. با اون چشات معجزه کن منو ببر هفت آسمون. با اون نگات زلزله کن. اسیرتم جانان جان. باهام بمون خانوم من. دار و ندار من شدی. دوست دارم خانوم من...》 او می‌خواند و من دل سرشار از دلتنگی‌ام را آرام می‌کردم. حق با رامین بود. چقدر لاغر شده بود و چقدر آشفته. با آن‌که سعی کرده بود خوب و مرتب باشد، آثار خستگی و دلتنگی در چهره‌اش فریاد می‌زد. آهنگ که تمام شد، چشم‌هایش را لحظه‌ای باز و بسته کرد و صدایم کرد. هلیا گفتنش در دل بی‌قرارم آشوب به پا کرد. به طرفش رفتم. گیتار را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. وقت رفع دلتنگی بود. بعد از آن‌همه دوری. روی پایش نشستم و خودم را در آغوشش جا کردم. آنقدر ماندم و اشک شوق ریختم تا دلم سبک شد. آنقدر نازم را کشید تا مطمئن به وصل دوباره شد. وقتی به سالن رفتیم، با دیدن اعضاء خانواده و مادر امیرحسین، خجالت کشیدم که با حضور آن‌ها در اتاق با امیرحسین خلوت کرده بودم. قرار عروس شدن بدون عروسی به آنجا رسید که لباس عروس پوشیدم و صبح خیلی زود وسط هفته به همان پارک جنگلی که اولین بار با امیرحسین رفته بودیم، رفتیم. برای عکاسی هم فرازانه را که بعد از عروسی‌اش به همدان رفته بود، به آنجا کشاندیم. _هلیا الهی خیر نبینی. کله صبح کی میاد عکس عروس دوماد بگیره که تو منو از خونه زندگیم یه شهر دیگه کشیدی و آوردی اینجا. _فرزانه جون غرغروی من، دیرتر بشه ممکنه کسی بیاد این‌طرفا نتونم بدون حجاب عکس بگیرم. در ضمن شما داری حق الزحمه‌تو می‌گیری. شوخی که نیست. کی میاد واسه عکاسی عروس دوماد یه سفر دونفره زن و شوهری مشهد خرج کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_260 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق می‌
261 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _برو جمع کن. آدم خسیس. خوبه حالا خودتون دارین میرین کربلا. منت هزینه مشهد که داخلیه رو سرم میذاری. _خجالت نکش می خوای بلیطا رو عوض کنیم. در حالی که پایه دوربین را تنظیم می‌کرد به غر زدنش ادامه داد. _حالا بگو کدوم آرایشگر عاشقی بوده که قبول کرده روز نشده کاراتو بکنه تا تو هفت صبح بیای اینجا قوقولولی قوقو کنی؟ چشم غره‌ای رفتم و همزمان با تغییر جای دوربین به کل کل ادامه دادم. _بی‌ادب! خب وقتی علاوه بر هزینه‌ش بلیط جایگاه ویژه کنسرت جناب آزاد و امضاء مخصوصشو بگیری نصفه شبم میای واسه کار. با صدا امیرحسین دست از کل کل کشیدیم. _خانومای محترم، نمی‌خواین عکس گرفتنو شروع کنیم؟ الانه رامین زنگ بزنه و دوباره یادآوری کنه که شب پرواز داریم و کارمون هنوز مونده. _آقا رامینو ولش کن. بیا تا ظهر جواب کسیو ندیم. یه پیام بدیم و بی خیال همه چیز بشیم. پیشنهادم تایید شد و فرزانه شروع به عکس و فیلم‌بردای کرد. کارش که تمام شد، با ماشین خودش البته شوهرش، برگشت و من و امیرحسین تنها ماندیم. همان جایی که در عکس‌های پاییزی به کنده درخت تکیه داده بود، نشست. سریع خودم را روی پایش جا کردم. _خجالت نکشیا‌. خوب یاد گرفتی از من به جای صندلی استفاده کنی. دست دور گردنش انداختم و لبخند دندان نمایی زدم. _چرا خجالت بکشم؟ اول این‌که لباسم سفیده روی زمین لک میشه. دوم این‌که کلی زحمت واسه جون گرفتن این پاها نکشیدم که وقتی دلم خواست هم نتونم روش بشینم. بلند و طولانی خندید و من هم همراهیش کردم. لپم را کشید. _عاشق همین پررو بودناتم. عاشق این زبون درازتم. پرروی زبون دراز خودم. _خواهش می‌کنم شما استاد مایی خواننده پرحاشیه خودم. بعد از این حرف شروع کرد به خواندن ترانه‌های عاشقانه‌اش زیر گوش‌ منی که به این خواندن‌های اختصاصی وابسته شده بودم. "هر کجا هستم،باشم آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟" (سهراب سپهری) الحمدلله رب العالمین رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739