فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_138 -چطوری؟! هول کرده بهسمت صدا برگشتم و باد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_139
-وای خداروشکر! بالأخره داره تموم میشه.
سری رو به پایین تکان داد و دوباره لب باز کرد:
-اکثرا بهجز ما هستن اما به احتمال نودونه درصد سهنفر نباشن!
اخمی کرده و پرسیدم:
-کیا؟
-شاهین، مبینا و آناهید.
شاهین از مبلغین خبره آنها بود، مبینا و آناهیدهم که...
-چرا نیستند؟ یعنی دستگیرشون نمیکنند یا...
-چرا میکنند. شهرای دیگهند؛ آناهید و مبینا شیرازند، شاهین گیلان. قراره برای دستگیریشون منو بفرستند جلو.
ابرو بالا انداختم:
-چرا تو؟!
-چون میشناسیم همو... یهجورایی قراره اولش رفاقتی بره جلو بعد بیوفتن تو دام، اینجوری کار، بیدردسرتر و تمیزتره؛ البته
ازاونطرفم چون احتیاطا میخوان همزمان با عملیات انجام بدن تا یهوقت دستگیریشون لو نره، و اینکه اکثر نیروها سر عملیات اصلیاند و خب اگه بتونم کمکشون باشم باعث خوشحالیمه.
کمی در فکر رفتم:
-یعنی میخوان همه رو همزمان دستگیر کنند؟
-آره دیگه! اینطوری به هردلیلی صدای دستگیری یکیشون به گوش اونیکی نمیرسه تا عملیات لو بره!
اخمی کوچکی کرده و پرسیدم:
-خب تو چطوری میخوای شاهینی که تو گیلانه رو همزمان با آناهید و مبینایی دستگیر کنی که تو شیرازن؟!
لبخند کمرنگی زد:
-سخت! یکم کارمون طولانیتر میشه؛ البته به اینم امیدواریم که شاهین با آناهید و مبینا ارتباط برقرار نکنه و نگه که من باهاش قرار گذاشتم... یکم ریسکه دیگه؛ البته ارمیا اینم گفته که سعی میکنند یهنیرو پیدا کنن، شاید به خوبی اینکه یهآشنا بره سراغشون نباشه اما بالأخره بهتراز ریسک کردنه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_139 -وای خداروشکر! بالأخره داره تموم میشه. سر
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_140
دستبهسینه به مبل تکیه داده و لب زیرینم را به دندان کشیدم.
چرا اگر بشود من کمک نکنم؟ فقط پارسا... نگاهی به در اتاق بردیا کردم.
-میتونم آناهید و مبینا رو من به عهده بگیرم؟! البته اگه بشه یهجوری پارسا رو پیچوند!
بردیا لبخندی تحویلم داد و در جوابم گفت:
-راستشو بخوای گویا همچین پیشنهادی شده؛ اما خب ارمیا اولش قبول نکرده بعدشم بهسختی گفته خودش باید قبول کنه اونم بیاینکه مستقیم ازش بخوایم! من سعی کردم خیلی غیرمستقیم بگم که نگیری مطلبو؛ اما گرفتی!
تکخنده آرامی کردم و گفتم:
-آخه چرا وقتی بتونم، کمک نکنم؟! بهقول تو خوشحالم میشم! خوبیش اینه که رفتن شهری که برام نهتنها غریبه نیست بلکه وطنمه. اینطوری بهانه برای رفتن به اونجاهم جلوی آناهید جوره.
بردیا سری به تأیید تکان داد. دوباره لببازکردم:
-فقط پارسا....
-نگران اون نباش! یهکاریش میکنیم، کلا دوساعت کاره؛ چون با هواپیماست رفتوآمدمون. حیف که پرهام تهران نیست و حالاحالاهم نمیاد وگرنه... یعنی اگه بود که اونو راهی میکردیم برای شیراز.
بیتوجه به جملات آخرش پرسیدم:
-هماهنگیا رو کی میکنن؟
-برم با ارمیا صحبت کنم بهت میگم.
لیوان خالیاش را روی میز مبل گذاشت و پرسید:
-عمهاینا کی میان؟
-آخر همین ماه انشاءالله.
-پس کلا همینجا میمونی دیگه، آره؟
-نمیدونم!
-چرا نمیدونی؟! درسات که تموم شد، ترم بعدم که انشاءالله پیش خانوادتی.
-همه وسایلام تو خوابگاهه؛ باید برم جمع کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_140 دستبهسینه به مبل تکیه داده و لب زیرینم را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_141
-خب پس پاشو ببرمت وسایلاتو جمع کن!
-شایدم با پارسا رفتم شیراز تا تو اسبابکشی کمک مامانم کنم!
-باشه درهرصورت که باید بری خوابگاه وسایلتو جمع کنی، الان بری بعض آخرشبه؛ فرداهم کی مرده کی زنده!
و همانطورکه میایستاد، ادامه داد:
-پاشو چادرتو عوض کن بیا! دمدر منتظرتم.
-باشه، ممنون!
منهم خواستم بلند شوم که ناگهان انگارکه چیزی یادش آمدهباشد، دوباره نشست و با صدایی آرامتر گفت:
-راستی امروز وقتی با چادر دیدمت خیلی خودمو نگه داشتم که تعجبمو نشون ندم!
چشمانم را محکم برهم گذاشته و از لای دندانهایم گفتم:
-حالا نمیشد به روم نیاری؟!
خندید و از جا بلند شد:
-خیر! نمیشد.
و بیشتر خندید. نگاهم را گرفتم و باحرص بلند شدم.
-منو بگو فکر کردم که دیگه عوض شدی!
-حالا تا عوض شدن کامل وقت میبره!
با بیشتر شدن صدای خندهاش، فورا بهسمت اتاق لعیا گام برداشتم؛ حالا یکی میآمد و فکر میکرد ما به چه میخندیم! دیوانه!
چادر رنگی زندایی را درآورده و چادر مشکیام را سر کردم. کاش شادی و فاطره در خوابگاه باشند تا بتوانم ازآنها خداحافظی کنم؛ هرچندکه اگر نباشندهم یکروز مخصوص آنها میرفتم!
وقتی رسیدیم خوابگاه، شروع کردم به جا دادن وسایلم در چمدان و همزمانهم گوشم به دوستانههای شادی و فاطره بود که خرج من میکردند و منهم با مهر جوابشان را میدادم.
-راستیراستی دیگه نمیای؟!
لبخندی به مهر شادی زدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_141 -خب پس پاشو ببرمت وسایلاتو جمع کن! -شایدم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_142
-حالا نمیشد تا زمانی که خانوادهت کامل اسبابکشی کنند اینجا بمونی؟
روبه فاطره کرده و در جوابش گفتم:
-آخه به امکان زیاد میرم شیراز کمک مامانم. اگههم که نرم، دیگه به داییماینا برمیخوره اینجا بمونم.
با لبهایی آویزان گفت:
-نمیدونم هرجور صلاحته!
دوباره مشغول کارم شدم که شادی پرسید:
-راستی از آناهید خبر داری؟
در دل پوزخندی زدم! دوست داشتم پتهاش را روی آب بریزم؛ اما الان زمانش نبود!
بهجای واقعیت گفتم:
-نه، فعلا که خبری ازش ندارم.
واقعا دوروزی بود که ندیده بودمش، الانم که نمیدانستم دقیقا کجای شیراز است!
زیپ چمدانم را بستم و بلند شدم. شادی محکم بغلم کرد و گفت که دلش تنگ میشود. فاطرههم که رد اشک روی صورتش بود جلو آمد و مرا در آغوش کشید.
دوستشان داشتم! خیلی! آنها خیلی برایم دلسوز بودند، چیزی نمیگفتند اما من نگرانی چشمانشان را میفهمیدم. همیشه با خندههایم میخندیدند و پابهپای گریههایم غصه میخوردند. دوست داشتند کنارشان باشم، منهم! اما وقتی خبر دادم که خانوادهام میآیند تهران و من دیگر خوابگاه نمیگیرم، میشد برق خوشحالی
را در چشمانشان دید.
خداحافظیمان کمی طولانی شد و درآخر با قول اینکه زودبهزود بهشان سرمیزنم، این بدرقه بهپایان رسید. و من کمکم داشتم میرفتم به سراغ زندگی جدیدم! زندگی بدون آناهید و بههمراه خانواده، زندگی پراز حال خوب و دور از انساننماهای پرهوس، هوس پول، قدرت، مقام و...!
درواقع داشتم برمیگشتم به زندگی و خانه پاک خودم! هرچندکه تا آرامش کامل
خیالم هنوز یکپله مانده بود...
بردیا در ماشین منتظر نشسته و سرش در گوشی بود. لبخندی روی لبم نشست. من این آزادی را مدیون ارمیا و بردیا و ریحانه بودم. و قطعا خدایی که این ناجیها را برایم فرستاد و هوایم را همیشه داشت و دارد و خواهد داشت!
***
سریع روی چمنها قدم برمیداشتم تا زودتر به محل قرار برسم؛ هرچه باشد میزبان باید زودتراز مهمان برسد! لبخند کجی زدم؛ مخصوصا اگر آنمهمانها، دوستانی مثل آناهید و مبینا باشند!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_142 -حالا نمیشد تا زمانی که خانوادهت کامل اسب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_143
بلافاصله پساز رسیدن به کافه، روی میز و صندلی موردنظرم نشسته و چشمانم را بستم تا بقیه نقشه را مرور کنم.
اگر سر قرار حاضر میشدند اصل راه را آمدهبودم. اصلا بهنظر نمیآمد که مشکوک شدهباشند. یعنی دلیلی نداشت که بخواهد مشکوک شود، من حساس شدهبودم.
وقتی زنگ زدم به آناهید، حالواحوالش را پرسیدم و گفتم که راهی دیار پدریام، یعنی شیراز؛ و بهصورت احوالپرسی خواستم که بگوید کجاست! خودش گفت که شیراز است و من را خوشحال کرد! البته در جواب سؤال من که گفتم "تنهایی؟" اینهم گفت که با مبینا است. منهم بهرسم میزبانی، آنها را به یکدورهمی دوستانه شبانه در کافهای دنج، دعوت کردم تا بیایند و دورهم باشیم، آنهم چه دورهمی!
-سلاااام!!
باصدای آناهید چشم باز کرده و لبخندی برلب نشاندم. ایستادم و هردوی آنها را در آغوش کشیدم. نشستیم.
همانطور که منو را جلوی دستشان گذاشتم، لب به تعارف باز کردم:
-بفرمایید! اول هرچی دوست داشتید سفارش بدید بعد بشینیم و حسابی گپ بزنیم!
باخندهای تشکر کردند و پساز انتخاب خوراکی موردنظرشان، منهم مثل آنها بستنی سفارش داده و با خیال راحت نشستم.
-چقدر این شهرتون خوشگله تسنیم! چجوری از اینجا دل کندی اومدی تهران؟!
لبخندی بهروی مبینا زده و در جوابش گفتم:
-بهخاطر عشقوعلاقه به رشتهم و البته دانشگاه تهران!
نمیارزید، بهخدا که به دردسری که کشیدم نمیارزید! کاش مثلا یکسال دیرتر به دانشگاه میرفتم تا از زیر سایه خانوادهام بیرون نیایم؛ هرچندکه بهقول ریحانه تجربه شد؛ اما خب خودم خوب میدانستم که تجربه گرانی شد!
-عوضش اومد تهرانو ما دوست قشنگمونو پیدا کردیم، میرزید که دل بکنه از اینجا! مگه نه تسنیم جونم؟!
و همزمان چشمکی حوالهام کرد. خندیدم و گفتم:
-قطعا! و همچنین من، دوستی به خوبی تو رو!
همزمان با آوردن سفارشاتمان، دونفر وارد کافه شدند. نگاهشان کردم. درست روی میز روبهروی من نشستند، یعنی پشت آناهید و مبینا! نگاهم کردند، یکنگاه عمیق تا مطمئن شوم خودشان هستند! وقتش نزدیک بود، وقت بههم پیچیدن پرونده افراد روبهرویم!
مشغول چیدن سفارشاتشان روی میز بودند. همزمان که به آنها کمک میکردم، دنباله حرفم را گرفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_143 بلافاصله پساز رسیدن به کافه، روی میز و صند
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_144
-دوستی به خوبی تو و حتی اطرافیانت! زیبا، شیکپوش، خوشصحبت و حسااابییی خوشمشرب!
آناهید لبخند دنداننمایی زد و باذوق گفت:
-قربونت برم عشق من!
قاشقی از بستنی دارکم را در دهان گذاشته و همراه با مزهمزه کردنش، دستی به ساعت مچیام کشیدم. شنود همراهم روشن شد دیگر؟!
-خب چهخبر تسنیم؟ چیشد که یهو اومدی شیراز؟ امتحانات تموم شد نه؟!
من میخواستم سر حرف را باز کنم؛ اما گویا آناهید به طبیعی جلوه دادن حرفهایم مشتاقتر از من بود! خدایا ممنونم!
-آره یهدوروزی میشه؛ منم گفتم به خانواده سربزنم تا بیشتر از این ازم شاکی نشدن! شما برای چی اومدید اینجا؟
چشمکی بهطرف آناهید زدم و همزمان ادامه دادم:
-پیشرفت دیگهای در راه است؟!
آناهید خندید و با بالا انداختن شانه و ابروهایش جواب داد:
-شاید!
-اِ؟! چه خوب! حالا چه پیشرفتی؟
آناهید به مبینا نگاه کرد. مبینا اخم بسیارکمرنگی وسط پیشانیاش بود. آناهید خندید و گفت:
-پیشرفتِ اینکه مکانها و آدمهای بیشتری از ایران ببینیم و لذت ببریم!
بین ابروهای مبینا صاف شد و لبخند کجی بر لبش نشست. خندیدم و گفتم:
-پس با اینحساب با سفر به شیراز پیشرفت بزرگی کردید!
هردو خندیدند و در جوابم یک"قطعا" تحویلم دادند.
نگاهم به پشت سرشان افتاد. یکیاز آندونفر به ساعتش نگاه کرد و دیگری انگشتش را روی هندزفری بیسیمش گذاشته و چیزی گفت. بههم نگاهی انداخته و سرشان را روبه پایین تکان دادند.
چند نفر وارد کافه شدند. نگاهشان کردیم. سهزن چادری بههمراه یک مرد. آناهید با چشمانی درشت شده لبزد:
-اینا کین؟
مبینا دهانش باز و چشمانش گرد شدهبود. اخمی کردم و پرسیدم:
-چیزی شده؟ دارین نگرانم میکنین!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_144 -دوستی به خوبی تو و حتی اطرافیانت! زیبا، شی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_145
هردو لبخند مصنوعی به رویم زدند و مبینا با صدایی آرام و البته کمیهم لرزان جواب داد:
-نه عزیزم! خب از مکانهای دیدنی و کمیاب شهرتون رو بلدی کجان به ماهم بگی؟
حق داشتند بترسند! تیپشان طوری بود که آدم میفهمید که از مردم معمولی نیستند و منی که میدانستم چهخبر است و هیچ گناهیهم نداشتم، کمی اضطراب گرفتم.
قبلاز اینکه فرصت کنم جواب مبینا را بدهم به میزمان رسیدند. مرد همراهشان لب باز کرد:
-خانمها، آناهید سپهری، مبینا دانا و تسنیم شکوری؟
مردمک چشمم را بین آناهید و مبینا گرداندم. به آنها خیره و نفسشان تند شدهبود. آناهید از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و کمی لبش کش آمد:
-ب... بله، ب... بفرمایید؟!
-شما باید همراه ما بیاید!
مبینا که انگار تازه به خودش آمدهبود اخمی کرد و گفت:
-چرا اونوقت؟
دومردی که داخل کافه نشستهبودندهم به جمع ما ملحق شده و درست پشت صندلی آناهید و مبینا ایستادند.
-با ما تشریف بیارید متوجه میشید!
و همزمان با حرکت سرش به مأموران زن اشاره کرد تا ما را دستگیر کنند. به آناهید و مبینا نگاه کردم و گفتم:
-آخه چرا؟!
جوابی به سؤال من نداند و فقط سعی میکردند خودشان را از دست آنمأمورها رها کنند. منهم همانند آنها همین تلاش را داشتم.
نگاه افراد حاضر در کافه را حس میکردم. خداراشکر تعدادشان خیلی کم بود؛ عیبی ندارد کمکم ایندادوبیدادها تمام میشود؛ اما خدا کند آشنایی مرا نبیند، از اول ایندغدغه را داشتم و حالا پررنگتر شدهبود.
داشتند مارا به سمت خروجی کافه میبردند که صدای یکیاز مأمورین آقا را میشنیدم که داشت از سروصدای پیشآمده عذرخواهی میکرد.
بالأخره ما را بیرون بردند و منهم تا آخرین درجه سرم را پایین بردم تا کسی مرا نبیند.
سوار ماشین که شدم، کمی اطراف را نگاه کردم. آناهید و مبینا همراه با مأمورینشان سوار ماشینی دیگر شدهبودند. نفس عمیقی کشیدم و آسوده به پشتی صندلی تکیه دادم.
دستهای بستهام اذیتم میکرد، از خانمی که کنارم نشستتهبود درخواست کردم که
برایم باز کند. لبخندی زد و سری به تأیید تکان داد. کمی پشت کردم و او همزمان با بازکردن دستهایم گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_145 هردو لبخند مصنوعی به رویم زدند و مبینا با ص
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_146
-یادت باشه قبلاز اینکه پیاده بشیم برات دوباره ببندم! تو هواپیما با آناهید و مبینا همسفریم.
-چشم! ممنونم!
و دستی به دور مچهایم کشیدم. باید تا زمان رسیدن به تهران اینوضعیت را تحمل میکردم تا آناهید و مبینا فکر کنند من از همهجا بیخبرم تا به گفته ریحانه پساز آزاد شدنشان جانم بهخطر نیوفتد.
خوشبختانه از یکجایی بهبعد باید چشمانشان بسته شده و از افراد دیگر بیخبر میماندند؛ اینطور منهم دیگر لازم نبود تا آخر با آنها باشم و به محض رسیدنمان به تهران مرا به خانه دایی میرساندند.
با سوار شدن مردی که روی صندلی جلو نشست، راه افتادیم.
-خداقوت! کارتون خیلی خوب بود!
لبخند کمرنگی زده و زیرلب ممنونی در جواب آنمرد گفتم.
صورتم را بهسمت پنجره کنار دستم برگرداندم و از پشت شیشههای دودیرنگ ماشین، به خیابان و مردمی که در آن تردد
داشتند نگاه میکردم.
چه میشد که انسانها به اینجا کشیده میشدند؟ آناهید و مبیناهم قربانیان دستانی رذل و طمعکار بودند که زندگی افراد دیگر را فدای زندگی و خوشایند خودشان میکردند. من که دیگر دلم نمیخواست از آناهید و مبینا و امثالشان چیزی بشنوم؛ اما کاش قصه زندگیشان به اینتلخی تمام نشود!
نگاهی به ساعتم کردم و از مأمورین همراهم پرسیدم:
-از بردیا خبری دارید؟
-تقریبا دودقیقه قبلاز دستگیری آناهید و مبینا، شاهین دستگیر شد.
اینجواب را همان مرد نشسته بر صندلی جلو به من داد. نفسی از آسودگی کشیده و لبخندی روی لبانم نقش بست. زیرلب شکر خدا را زمزمه کردم.
دوباره به محیط بیرون از پنجره کنارم نگاه کردم که ناگهان یاد عملیات اصلی افتادم. سریع صورتم را به سمت آنمرد برگرداندم و با نگرانی پرسیدم:
-راستی عملیات اصلی چیشد؟
از گوشه چشم نگاه کوتاهی به من کرد و در جوابم گفت:
-قرار نبوده که همهچیز رو به شما گزارش بدم!
خیلی مؤدبانه گفت که به من ربطی ندارد!
سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانم را بستم. نمیدانم کجای عملیات بودند؛ اما شروع کردم به صلوات فرستادن تا در کارشان موفق شده و همهچیز بخیر بگذرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_146 -یادت باشه قبلاز اینکه پیاده بشیم برات دوب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_147
حصار امن 7
-امیر وضعیت!
-هوایی پاک، کوچههای خلوت، مردمانی سرخوش!
علی لبخند نامحسوسی زد:
-خوبه تو همون بهشت بمون!
-حسین؟
-هوا صافه!
دست در جیبش کرد و همانطور که تصویر هوایی موقعیت و دوربینهای کار گذاشته در اطراف آن را رصد میکرد، وحید
را مخاطب قرار داد:
-وحید اعلام وضعیت!
وحید اطرافش را بیشتر نگاه کرد، دیگر مطمئن شدهبود! نامحسوس لبزد:
-آقا سوژههای شماره شیش، ده و یازده هنوز نیومدند.
علی لب روی هم فشرد:
-هادی صدامو داری؟
-بله آقا!
-سوژههای شیش و ده و یازده؟
-شیش داره میرسه، یازده تازه سوار ماشین شد، ده دست محمده.
دست بهسمت هدفون در گوشش برد:
-محمد کجایی؟
-آقا در موقعیت چهارم، سوژه ده هنوز بیرون نیومده!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_147 حصار امن 7 -امیر وضعیت! -هوایی پاک، کوچ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_148
-تا یهساعت صبر میکنیم اگه نیومد همونجا فاتحهشو با فرد همراهت میخونی!
-چشم!
دستی به شانه جواد زد:
-من دیگه برم پیش بچهها، یکسره با من در ارتباط باش، کوچیکترین خبریم که شد سریع بهم اطلاع بده!
-چشم علیآقا، خیالتون راحت!
علی به طرف خانه موردنظر راه افتاد. طبق نقشه، موقعیتش کنار امیر یعنی نزدیک در اصلی بود. حسین و بچههایشهم کنار در پشتی و مسلط به کار بودند.
نشست کنار امیر و دوربین را از دستش گرفت. خیره به رفتوآمدها پرسید:
-از ساعت هشت و چهاردقیقه چقدر گذشته؟
-56دقیقه.
-نه و پنجدقیقه شروع عملیات رو اعلام کن!
و زیرلب زمزمه کرد:
-یکدقیقه بهنفع محمد!
فردی از ماشین شاستیبلند مشکی پیاده شد. بیشتر دقت کرد. سوژه یازده بود!
-آقا سوژه یازده وارد شد.
-دیدم! هادی با بچههات برو کنار سجاد تو موقعیت درِاصلی!
-چشم!
و وحید را مخاطب خودش کرد:
-سوژه یازده اومد تو!
کمی بعد صدای وحید را شنید:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_148 -تا یهساعت صبر میکنیم اگه نیومد همونجا فا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_149
-بله آقا دیدمش!
به ساعت نگاه کرد. دودقیقه بیشتر تا موعد مقرر نماندهبود. صدای محمد در گوش علی پیچید:
-آقا این تازه اومده بیرون!
-باشه! حواست بهش باشه!
و رو کرد به امیر:
-قرار عوض شد، صبر میکنیم!
بعداز دهدقیقه صدای محمد آمد.
-رفته تو یهفروشگاه!
-مواظب باش از دستش ندی!
-چشم!
یکربع بعد:
-آقا تا یهمسیری رفت اما الان انگار داره برمیگرده، تو راهم خیلی اینور اونور میپیچید. حس میکنم مشکوک شده، تکلیف چیه؟
-دیگه نرو دنبالش! به احتمال خیلی زیاد میخواد مطمئن شه کسی دنبالش نیست. با جواد ارتباط بگیر تا موقعیتو دستش بگیره!
-چشم آقا!
هفتدقیقه بعد محمد گزارش داد:
-آقا طبق گفته جواد، تو راه دوباره پیچید تو مسیر اصلی و تا بیستودودقیقه دیگه میرسه.
-سوژه دهو کلا بسپار به جواد و با بچههات برین تو موقعیت در پشتی پیش حسین!
-چشم!
دقیقا بیستودودقیقه بعد یک206 سفید نزدیک در اصلی پارک کرد. علی روی صورتش زوم کرد، خودش بود!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_149 -بله آقا دیدمش! به ساعت نگاه کرد. دودقیقه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_150
به ساعت نگاه کرد، نه و 57دقیقه بود. لبخند کمرنگی زد و زیرلب زمزمه کرد:
-تا سهدقیقه دیگه!
ثانیهبهثانیهاش را در دل میشمرد. دیگر سوژه دههم وارد خانه شدهبود و طبق گزارش وحید، جمعِ همه جمع بود! از سهنفرِ در سفرهم که دقایقی پیش خیالش را راحت کردهبودند!
عقربه بزرگ روی دوازده ایستاد، لبزد:
-خدایا بهامیدتو!
و سرساعت بیستودو، اعلام کرد:
-یاقائم آل محمد(عج)!
یکیاز بچههای در پشتی از در بالا رفت و راه را بهروی بقیه باز کرد. علی بهصورت مسلح پشت دیوار پناه گرفته و کل کوچه را از زیر نگاهش میگذراند. برخیها رفتند روی دیوار و همانجا آماده به شلیک، قرار گرفتند.
پساز آنکه موسی از دیوار بالا رفته و در اصلی را باز کرد، همگی وارد شدند. توجه برخی افراد حاضر در حیاط خانه بهآنها جلب شد و همان شروعی شد برای اعلام حضورشان!
-مأمورا، مأمورا!
-شما در محاصره کامل ما هستید! به نفعتونه که تسلیم بشید!
و همزمان وارد ساختمان خانه شدند و صدای شلیک، منطقه را فرا گرفت!
نیمساعتی گذشته بود و همه همسایهها جمع شدهبودند. صدای آژیر آمبولانس همهجا میپیچید.
افراد حاضر در خانه، همه با دست بسته توسط نیروها، وارد ونهای سازمان میشدند.
علی دستبهسینه کنار حسین به تماشا ایستادهبود. دلش برای بعضیاز آنها میسوخت! جوانها و حتی نوجوانهایی که به دام افتاده و اغوا شدهبودند.
انگشت شست و سبابهاش را روی چشمانش قرار و ماساژشان داد. طوری که مأموران اطرافش بشنوند گفت:
-خستهنباشید بچهها!
و به سمت یکیاز ماشین شخصیهای سازمان راه افتاد:
-وحید! بچهها رو صدا کن بریم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋