eitaa logo
فرصت زندگی
199 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
886 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_143 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نشستم و به حالت خنده‌دارش خندیدم.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر صبحانه‌ی ویژه‌ای برای دامادش تهیه دیده بود. بعد از خوردن آن و البته توبیخ بابت شوخی شب قبل به طرف دانشگاه رفتیم. نزدیک که شدیم ماشین را نگه داشت و رو به من کرد. _خب خانوم خوشگله‌ی آتیش پاره‌ی خودمون، بفرمایید پایین. بعد کلاس همون جای دفعه قبل منتظرتم. هنوز جواب نداده بودم که رامین تماس گرفت و تا خواست جواب بدهد روی بلندگو گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و من لبخندی تحویلش دادم. _سلام داداش نمیای امروز؟ ملت کشتن منو بس که خبرتو گرفتن. _دم دانشگاهم دارم میام. _اِ فکر کردم دیشب خیلی بهت خوش گذشته دل نمی‌کنی از کنار یار. _خب زرنگ دل که نکندم. با هم اومدیم دیگه. _اوه بله یادم نبود یارتون همکلاسیمون هستن. منتظرم. فقط شئونات حراستی رو هم رعایت کنین. شیطنتم نکنین. _خداحافظ دیوانه. _دیگ به دیگ میگه روت سیاه. خداحافظ. به حرف‌هایشان خندیدم. _بعد کلاس مشترک من بازم کلاس دارم. _خب امروزو بی‌خیال کلاس بعدی شو. بمونی دیر میشه. _به به همین روز اولی منو از راه به در می‌کنی؟ ببینم ترم آخری می‌تونی نذاری فارغ التحصیل بشم؟ _کوتاه بیا دختر خوب. عروسی مثلاً. _باشه فقط به خاطر اینکه عروس تشریف دارم، باشه. منتظر باش میام. نمی‌خوام مادرشوهرم روز اولی ازم دلخور بشه. فعلاً خداحافظ. پا تند کردم و خودم را قبل از شروع کلاس رساندم. کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود نشستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_143 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -عزیز دلم خلوت یه زن با مرد نامحرم به ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم گزارشی که از آقای نواب خواسته بود، با دقت مطالعه کرد و بعد سر بلند کرد. اخمش زیاد به چشم می‌آمد. -آقای نواب این گزارش شما و اینم گزارشیه که من با همون متغیرا تهیه کردم. این بار چون اولین دفعه بود، هر دو گزارشو بهتون میدم. تفاوتا رو ببینین. قرار نیست تحلیل یا گزارش شما رو من دوباره انجام بدم که نکنه ناقص باشه. اگه می‌خواستم این کارا رو خودم تکرار کنم واسه چی شما رو استخدام کردیم. حالا یه تحلیل ازتون می‌خوام که براتون نوشتم. تا دو روز دیگه انجام بدین. اگه این بار هم کامل و درست انجام ندین اوضاع یه جور دیگه‌ای میشه. آقای نواب عذرخواهی کرد. گزارش‌ها را تحویل گرفت و از اتاق بیرون رفت. در حالی که آن همه لطف مریم را با سخت‌گیری کاریش مقایسه می‌کرد، نمی‌توانست را درک کند. امید که در اتاق نشسته بود، به برخورد مریم اعتراض کرد. -خانومم این بنده خدا اولین باره داره با تو کار می‌کنه. نمی‌دونه چی می‌خوای و چه جوری. یه کم بهش فرصت بده. بد‌جوری ریختیش به هم. خدا رو شکر من زیر دست تو کار نمی‌کنم. -بچه رییس، منم می‌دونم اولین بارشه ولی جنگ اول به از صلح آخر. تو چرا ناراحتی؟ اگه می‌دونستی اشکال گزارشش چقدر جزئی بوده، صبر نمی‌کردی بره بیرون. همون جا دعوام می‌کردی. اگه اذیت میشی، نشین توی اتاق من. عزیزم روش من اینه به قول خودت تلخ و سخت. تو هم شانس آوردی که شوهرمی و تاج سرمی وگرنه قبل از عقدمونو که هنوز یادت نرفته. -پاشو. پاشو بریم تا جدی جدی دعوامون نشده. مگه نمی‌خواستیم بریم واسه خونه اسباب و اثاثیه بخریم؟ الان مامان فاطمه صداش در میاد خیلی وقته گفتی داریم میایم. چند روزی مریم، مادرش و امید برای خرید جهیزیه رفتند و همه چیز را به خانه خریده شده می‌فرستادند. در این بین مریم از نرگس خانم و همسرش که قبل از ورشکستگی پدرش خدمتکار خانه آنها بودند، خواست این بار به خانه او بروند و خانه را تمیز کرده وسایل خریداری شده را بچینند و بعد از آن برای او کار کنند؛ که از صمیم قلب پذیرفتند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_143 _این جوری می‌خوای لو ندی؟ آخر همه‌
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _واسه چه می‌زنی؟ مغزم جابه‌جا شد. _اِ؟ مگه تو مغزم داری؟ _فاطمه؟ _آخه بی‌مغز، منو دعوت می‌کنی بدون اینکه بگی مهمون دارین. بعدشم جای اینکه بگی تو بشین من خودم انجامش میدم، اونجا نشستی به من زل می‌زنی. _همچین میگه انگار غریبه‌ن. تو که واست فرقی نمی‌کنه. تازه این بیچاره‌ها یه شام می‌خورن و میرن. فاطمه "برو بابا"یی نثارم کرد و من همچنان برای کمک به او نرفتم. کار کیک که تمام شد، مادر، فاطمه را به سالن فرستاد تا استراحت کند. کنارم نشست. با آرنج به پهلویم زد. سر از گوشی بلند کردم و سرم را به معنی چه شده تکان دادم. _جلوی خاله نگفتم ولی واقعاً سختمه جلوشون. خجالت می‌کشم. لپش را کشیدم و جیغش را به هوا بردم. _جوجه خجالتی کی‌بودی تو خوشگلم. دست روی لپش گذاشت. _جوجه و کوفت. اگه من جوجه‌م تو چی‌هستی؟ لابد مورچه. _اصلاً من مورچه. تو که عزیزجون و آقاجونو زیاد دیدی. از عمو خجالت می‌کشی؟ کمی چشم چرخاند و کلافه نگاهم کرد. _آره خب. سختمه جلوش. پس از تو خجالت بکشم؟ _راستی فاطمه، می‌دونستی عمو اونجا مجروح شده؟ _خاله یه چیزایی می‌گفت ولی درست نفهمیدم چی شد. کل ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر از دستی که جا ماند گفتم. سکوت کرده بود و با تعجب گوش می‌داد. کمی که به سکوت گذشت فرصت را غنیمت دانستم. _بهش میگم حالا که اومدی باید واست آستین بالا بزنیم. طفلی میگه با این دست کی میاد طرفم و بهم جواب مثبت میده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_143 بی‌بی هم ادامه حرف پیمان را گرفت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دسته گل که به طرف پریچهر گرفته شد، سر بلند کرد و تشکر کرد. حسین با خنده نزدیک شد. _وقتی پرسیدین شما چرا فامیلیتون فرق داره، یه درصد فکر می‌کردین ممکنه برادر شوهرتون بشم خانوم کوثری؟ پریچهر از حرف او خنده‌اش گرفت اما سکوت کرد و سر پایین انداخت. با تعارف پیمان، همه نشستند. پریچهر از ندا خانم، خدمه جدید، خواسته بود شب را برای مراسم بماند. چای را او آورد. بعد از پذیرایی که به کمک پیمان انجام شد، مادر رضا رو به پریچهر کرد. _دخترم، با اون پوشیه‌ای که انداختی، ما چطور شما رو ببینیم؟ به هر حال باید ببینیم کی قراره عروسمون بشه. هان؟ پریچهر کمی جابه‌جا شد. _ازتون عذر می‌خوام اما من از اول شرط کردم که من در صورت توافق، تا بعد عقد روبنده‌مو در نمیارم. _آخه چرا؟ مگه این طوری میشه؟ این پسر یه عکس کارت ملی نشون ما داد و ما رو آورد اینجا. نمیشه که ندیده با کسی ازدواج کرد. پریچهر به کار رضا زیر رو بنده خندید. رضا به حرف آمد. _مامان، من شرط ایشونو قبول کردم؛ پس حرفی نمی‌مونه. _چرا مادر می‌مونه.شاید تو الان که کله‌ت باد داره و خاطر‌خواهی، بخوای هر شرطی رو قبول کنی. چهار روز دیگه نمیگی من داغ بودم، شما چرا کمکم نکردین؟ بی‌بی سعی کرد قائله را ختم کند. _به نظرم برن با هم حرف بزنن. شاید همدیگه رو قانع کردن و از این وضعیت در اومدن. بی‌بی به قانع شدن پریچهر امیدوار بود. رضا ایستاد و با اجازه‌ای به پیمان گفت. پریچهر هم از جا بلند شد. با هم به اتاق پریچهر رفتند. رضا همین‌که روی مبل نشست، نگاهی به اتاق انداخت. _اتاق جالبی دارین. کاملا دخترونه. _خب یه دختر اتاقش دخترونه‌ست. عجیبه؟ _نه. فکر کردم شاید روحیه جنگجوتون توی سلیقه‌تون اثر گذاشته باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_143 بلافاصله پس‌از رسیدن به کافه، روی صندلیِ می
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -دوستی به خوبی تو و حتی اطرافیانت! زیبا، شیک‌پوش، خوش‌صحبت و حسااابییی خوش‌مشرب! آناهید لبخند دندان‌نمایی زد و باذوق گفت: -قربونت برم عشق من! قاشقی از بستنی دارکم را در دهان گذاشته و همراه با مزه‌مزه کردنش، دستی به ساعت مچی‌ام کشیدم. شنود همراهم روشن شد دیگر؟! -خب چه‌خبر تسنیم؟ چی‌شد که یهو اومدی شیراز؟ امتحانات تموم شد نه؟! من می‌خواستم سر حرف را باز کنم؛ اما گویا آناهید به طبیعی جلوه دادن حرف‌هایم مشتاق‌تر از من بود! خدایا ممنونم! -آره یه‌دوروزی میشه؛ منم گفتم به خانواده سربزنم تا بیش‌تر از این ازم شاکی نشدن! شما برای چی اومدید اینجا؟ چشمکی به‌طرف آناهید زدم و همزمان ادامه دادم: -پیشرفت دیگه‌ای در راه است؟! آناهید خندید و با بالا انداختن شانه و ابروهایش جواب داد: -شاید! -اِ؟! چه خوب! حالا چه پیشرفتی؟ آناهید به مبینا نگاه کرد. مبینا اخم بسیارکمرنگی وسط پیشانی‌اش بود. آناهید خندید و گفت: -پیشرفتِ اینکه مکان‌ها و آدم‌های بیش‌تری از ایران ببینیم و لذت ببریم! بین ابروهای مبینا صاف شد و لبخند کجی بر لبش نشست. خندیدم و گفتم: -پس با این‌حساب با سفر به شیراز پیشرفت بزرگی کردید! هردو خندیدند و در جوابم یک"قطعا" تحویلم دادند. نگاهم به پشت سرشان افتاد. یکی‌از آن‌دونفر به ساعتش نگاه کرد و دیگری انگشتش را روی هندزفری بیسیمش گذاشته و چیزی گفت. به‌هم نگاهی انداخته و سرشان را روبه پایین تکان دادند. چند نفر وارد کافه شدند. نگاهشان کردیم. سه‌زن چادری به‌همراه یک مرد. آناهید با چشمانی درشت شده لب‌زد: -اینا کین؟ مبینا دهانش باز و چشمانش گرد شده‌بود. اخمی کردم و پرسیدم: -چیزی شده؟ دارین نگرانم میکنین! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋