eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_138 با عمو سر خاک یاسین نشسته بودیم.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _اِ عمو خسیس بازی در نیارا. بعد هیچ وقت با یه آقا پسر خوشگل اومدم کافه بذار تو دلم نمونه. اخم عمو در هم شد. _ببینم تو با پسرا قرار می‌ذاری؟ یاد سامان افتادم. قلبم تند می‌زد. قاشق بستنی را در ظرف گذاشتم. رو برگرداندم و اخم کردم. خندید. _چیه؟ چه بهش بر می‌خوره. _یه بار ما رو آوردی کافی شاپ. ببین چه چیزا که به آدم نمی‌بندی. دستش را روی دستم گذاشت و کمی فشرد. _ترنم، معذرت می‌خوام. خب نگرانت شدم دیگه. مظلوم شدنش با مزه بود. دوباره مشغول خوردن شدم و او همچنان فنجان قهوه‌اش را در دستش می‌چرخاند. _باشه بابا. خودتو اذیت نکن. البته یه غلطایی کردم که حالا توبه کردم و در حال سختی ترک گناه به سر می‌برم. دوباره ابروهایش به هم گره خورد. این بار گره‌اش کور بود و چشمان درشت شده هم به آن اضافه شده بود. سعی کردم عادی برخورد کنم. _قهوه‌ت سرد شدا. نمی‌خوای بخوری؟ سرم را به خوردن گرم کردم. نفس عمیقی کشید. چند دقیقه بعد که مشغول خوردن فالوده بودم، با صدایش سر بلند کردم. _ببینم منظورت از این چیزی که گفتی چی‌ بود؟ _هیچی بابا. حل شده. پاک پاکم. بیشتر حرص خورد. سعی کرد صدایش را کنترل کند. _ترنم؟ مسخره بازی در نیار ببینم. چی کار کردی؟ ظرف کیک بستنی را که جلو کشیدم، عمو آن را طرف خودش کشید و اجازه نداد بخورم. _اِ عمو؟ چرا این جوری می‌کنی؟ آب میشه خب. _مثل آدم بگو چی شده. باز هم جدیت خرج کرده بود تا مرا به حرف بکشاند. از بچگی‌ با ما این کار را می‌کرد.چشم‌هایم را ریز کردم و گردن کج. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_139 _اِ عمو خسیس بازی در نیارا. بعد
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _عمو جونم، ازت تعریف کردما. اذیت نکن. باشه خب میگم. بخورم بعد. چشم‌هایش را روی هم گذاشت و دوباره نفس عمیقی کشید. آخرین سفارشم را سریع تمام کردم تا بیشتر حرص نخورد. خوردنم که تمام شد، چشمم به عمو افتاد که خیره به من مانده و قهوه‌اش سرد شده بود. _خب حالا یه صداقتی خرج کردم. یه چیز گفتم. اگه پشیمونم نکردی. به عمو اطمینان داشتم اما از بی اعتماد شدنش نسبت به خودم نگران بودم. از او خواستم تا در ماشین حرف بزنیم. ماجراهای پر از حماقت چند وقت قبل را برایش تعریف کردم. با شنیدنشان رنگ به رنگ شد و من نگران‌تر. آخر حرف‌هایم به روبه‌رو نگاه کردم تا دیگر نگاه سنگینش را نبینم. _عمو، بهت گفتم که بدونی مارگزیده‌م. تجربه بدی بود اما به خودم و بابا و مامان قول دادم دیگه از این غلطا نکنم. فقط... ازت می‌خوام که قضاوتم نکنی. همچنان نگاهش را حس می‌کردم اما برنگشتم. _چرا ترنم؟ چرا؟ ناگهان یاد چراهایش که یاسین را کلافه می‌کرد افتادم و خندیدم. عصبانی شد. _ترنم؟ الان به چی می‌خندی؟ برگشتم به طرفش و خنده‌ام را کنترل کردم. _ببخشید عمو. یاد چرا چراهات پیش یاسین افتادم. لبخندی به لبش نشست اما بعد اخمش را برگرداند. _سر حرفو عوض نکن بچه. _عمو خودت واسه تفریح و پر کردن وقتت سراغ چی می‌رفتی؟ سرعت غیر مجاز و قلیون کار درستی بود؟ خواست اعتراض کند که با بالا گرفتن دستم جلوی صورتش اجازه ندادم. _کار من غلط در غلط بود، قبول. اصلاً در موردش بحثی ندارم. دارم میگم از سر تنهایی و پر کردن وقتم این کارو کردم. از سر کنجکاوی و ماجراجویی سراغ چت کردن رفتم. فکر می‌کردم وقتمو پر می‌کنه. مجازیه دیگه. کسیم که منو نمی‌شناسه، دردسر نمیشه واسم. با اینکه هیچ وقت قرار و مداری نذاشتم و حتی هیچ وقت هیچ عکسیم نفرستادم، شرش دامنمو گرفت. الان می‌دونم دنیای مجازی می‌تونه از دنیای محیطی خطرناک‌تر بشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_140 _عمو جونم، ازت تعریف کردما. اذیت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 لبخندی زد و ماشین را به راه انداخت. _خوبه حالا غلط اضافه‌ هم می‌کنه، داداشای منو حرص و عذابم میده بعدش میشینه سخنرانیم می‌کنه واسش. شیطونه میگه یکی بزنم دو تا از در بخوره‌ها. بچه پررو. _عمو؟ بهت اعتماد کردما. قرار نشد تیکه بندازی. _من با تو قراری نذاشتم. هر چقدرم دلم بخواد حرصتو در میارم تا تلافی حرصی که به بقیه دادی‌و حرصی که خودم الان می‌خورم در بیاد. با جیغ اسمش را صدا زدم. _چیه؟ کر شدم بابا. کمی که به سکوت گذشت. سر حرف را باز کرد. معلوم بود فکرش درگیر شده. _ببین دختر خوب، الان ممکن بود تو جای اون دوستت بودی و آسیب روحی بدی می‌خوردی. خدا رو شکر که از مادرت کمک گرفتی. تو هنوز خیلی کوچیکی واسه اینکه آدمای اطرافتو بشناسی. آدما نسخه شیک و فتوشاپ شده‌شونو نشونت میدن. از توی زندگی‌هاشون که هزار داستانه هیچی نمی‌بینی. شاید فکر کنی بزرگ شدی اما تجربه نداری و آدما هزار رنگن. من خودم با حمید دو سه سال پیشم یه دنیا فرق دارم. امیدوارم دیگه نخوای چیزیو به هر قیمت تجربه کنی. خندیدم و او علتش را پرسید. _من دو تا کلمه حرف زدم، بهم گفتی سخنرانی کردم. خودت چی؟ چپ چپ نگاهم کرد. _ترنم، خیلی... بین حرفش پریدم. _خیلی چی؟ پررو‌ام؟ آره می‌دونم همه میگن. در همان حال که با او کَل کَل می‌کردم شماره فاطمه را گرفتم. کمی طول کشید تا جواب بدهد. طوری حرف زدم که عمو بفهمد چه کسی پشت خط است. _سلام دخترخاله کم‌پیدای خودم. عمو با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. توجهی نکردم و صدا را روی بلندگو گذاشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_141 لبخندی زد و ماشین را به راه اندا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 صدا را روی بلندگو گذاشتم. _سلام. چه عجب ترنم خانوم مارو تحویل گرفته. _فاطمه جون، من تحویلت نمی‌گیرم؟ واقعاً که. اصلاً یادت میاد چند وقته نیومدی خونه‌مون؟ _چته بابا؟ نکشی مارو. چند وقتی امتحان داشتم. ترم اولی هستم خب. این هفته‌م که شما درگیر بودین. عمو مدام چشم می‌چرخاند و نگاهم می‌کرد. بالاخره طاقت نیاورد و ماشین را نگه داشت. به گوشی که نزدیک او گرفته بودم، خیره شد. چهره‌اش جدی بود. معلوم بود در ذهنش غوغاست. _آره. درگیر اومدن عمو بودیم دیگه. امروزم باهاش رفتم جایی. خندید و با خنده ریزش لبخند به لب عمو آمد. _آتیش‌پاره، تو که چسبیدی به عموت. دیگه منو می‌خوای چی‌کار؟ _اِ؟ چرا تو هم مثل اون بهم میگی آتیش‌پاره؟ _چون واقعاً هستی. _حالا منو ول کن. آخر این هفته میای خونه‌مون دیگه. بهونه‌هم قبول نیست. _الان سوال پرسیدی یا زور گفتی؟ _معلوم نبود؟ خب شفاف‌تر میگم. یا میای خونه‌مون یا میای. _حالا که گزینه دوم ندادی بهت افتخار میدم و میام اما ترنم، از الان بگم، به خدا اگه سر جای خواب بحث کنی، پرتت می‌کنم توی سالن بخوابی. به عمو نگاه کردم و یک دل سیر خندیدم. عمو هم بی‌صدا می‌خندید. لپش را که کشیدم، یک ابرویش را بالا فرستاد. _وای چه خشن. ترسیدم. خدا به داد شوهرت برسه. _تو نگران اون نباش. می‌گردم یه با شعورشو پیدا می‌کنم که مثل تو باهاش توی سر و کله هم نزنیم. عمو بس که خودش را کنترل کرده بود به سرفه افتاد. از ماشین پیاده شد تا لو ندهد. قرار آخر هفته را با او بستم و خداحافظی کردم. تماسم که تمام شد، عمو برگشت و به راه افتاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_142 صدا را روی بلندگو گذاشتم. _سلام.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _این جوری می‌خوای لو ندی؟ آخر همه‌ی ضایع‌ها خودتی. _اِ؟ اذیت نکن دیگه. من که طبیعی بودم. _حالا بگو چی‌ به سرش میاری که از اول داره باهات شرط می‌کنه. تابی به گردنم دادم و با اداهای دخترانه حرف زدم. _هیچی بابا. حساسیت داره موقع خواب یکی نزدیکش باشه. منم که خب یه چیزی مرموزی توی وجودمه. از عمد رختخواب میارم کنارش می‌خوابم تا دادشو در بیارم. باز هم خندید و من چشم غره‌ای رفتم. _راستی عمو، اون موقع رانندگیت عالی بود. الان مشکل نداری؟ _دختر جان، ماشین بابات دنده اتوماته. واسه همین می‌تونم رانندگی کنم. البته باید واسه دستم پروتز بذارم. اون موقع راحت‌تر به کارام می‌رسم. _میگم شب جمعه می‌خوام ترتیبشو بدم شما بیاین خونه ما که فاطمه باهات رو‌به‌رو بشه. می‌خوام محک بزنمش. ببینم نظرش چیه. _ترنم، سوتی بدی، کشتمتا. عشوه‌ای خرج کردم و چشم چرخاندم. _من کارمو بلدم آقای عمو. بالاخره برگشتیم و باز هم شام را در خانه عزیزجون اطراق کردیم. بماند که صدای مادر را به خاطر لنگر انداختن در آوردم. مادر را برای دعوت آقاجون، عزیزجون و عمو بدون بقیه فامیل قانع کردم. روز پنجشنبه که مادر در خانه و مشغول تدارک شام بود، فاطمه هم آمد. دختری زیبا و شیک بود. با وجود زیباییش اصالت خانوادگیش باعث می‌شد سنگین و پوشیده لباش بپوشد. به مادر برای پختن کیک کمک می‌کرد و من مشغول دید زدن او شدم. می‌شد گفت قدش با قد عمو یکی است. عمو قبل از رفتنش هیکلی بود اما بعد این مدت، خیلی لاغر شده بود. به همین خاطر فاطمه از حالای او پُرتر بود. روی مبل روبه‌روی آشپزخانه نشسته بود و فکرم جولان می‌داد که ناگهان چیزی وسط سرم فرود آمد و به زمین افتاد. نگاهش کردم. خیار بی‌گناه را رد کردم و به فرستنده‌اش با چشمان گرد نگاه کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_143 _این جوری می‌خوای لو ندی؟ آخر همه‌
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _واسه چه می‌زنی؟ مغزم جابه‌جا شد. _اِ؟ مگه تو مغزم داری؟ _فاطمه؟ _آخه بی‌مغز، منو دعوت می‌کنی بدون اینکه بگی مهمون دارین. بعدشم جای اینکه بگی تو بشین من خودم انجامش میدم، اونجا نشستی به من زل می‌زنی. _همچین میگه انگار غریبه‌ن. تو که واست فرقی نمی‌کنه. تازه این بیچاره‌ها یه شام می‌خورن و میرن. فاطمه "برو بابا"یی نثارم کرد و من همچنان برای کمک به او نرفتم. کار کیک که تمام شد، مادر، فاطمه را به سالن فرستاد تا استراحت کند. کنارم نشست. با آرنج به پهلویم زد. سر از گوشی بلند کردم و سرم را به معنی چه شده تکان دادم. _جلوی خاله نگفتم ولی واقعاً سختمه جلوشون. خجالت می‌کشم. لپش را کشیدم و جیغش را به هوا بردم. _جوجه خجالتی کی‌بودی تو خوشگلم. دست روی لپش گذاشت. _جوجه و کوفت. اگه من جوجه‌م تو چی‌هستی؟ لابد مورچه. _اصلاً من مورچه. تو که عزیزجون و آقاجونو زیاد دیدی. از عمو خجالت می‌کشی؟ کمی چشم چرخاند و کلافه نگاهم کرد. _آره خب. سختمه جلوش. پس از تو خجالت بکشم؟ _راستی فاطمه، می‌دونستی عمو اونجا مجروح شده؟ _خاله یه چیزایی می‌گفت ولی درست نفهمیدم چی شد. کل ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر از دستی که جا ماند گفتم. سکوت کرده بود و با تعجب گوش می‌داد. کمی که به سکوت گذشت فرصت را غنیمت دانستم. _بهش میگم حالا که اومدی باید واست آستین بالا بزنیم. طفلی میگه با این دست کی میاد طرفم و بهم جواب مثبت میده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_144 _واسه چه می‌زنی؟ مغزم جابه‌جا شد.
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خب حق داره نگران باشه. هر کسی با این مساله کنار نمیاد. باید طرف واست خیلی عزیز باشه تا بتونی سختیا و حرف دور و بریا رو تحمل کنی. دست زیر چانه بردم و به حرفش فکر کردم. _اگه من بودم، چی کار می‌کردم؟ قبول می‌کردم؟ نیشگون فاطمه باعث شد فکر کردن را کنار بگذارم و به خودم بیایم. ران پایم را که نیشگون گرفته بود، نوازش کردم. _دستات مته داره؟ پام سوراخ شد. لبخند شیرینی زد. _تا تو باشی از الان به شرایط ازدواج فکر نکنی. _اِ؟ خب پس تو فکر کن. اگه تو بودی شرایطشو قبول می‌کردی؟ _نمی‌دونم. توی موقعیتش باید فکر کرد. باید دید اون آدم چقدر ارزش داره و چقدر میشه به خاطرش شرایط رو ندیده گرفت. کامل به طرفش برگشتم و دستش را گرفتم. _تو رو خدا فکر کن. همین عمو حمید با همین شرایط اگه ازت می‌خواست باهاش ازدواج کنی، قبول می‌کردی؟ چشمانش را درشت کرد و گره‌ای به ابرویش داد. _گیر دادی به من؟ سر پیازم یا تهش؟ _اِ بگو دیگه. گفتم تصور کن. خودتو بذار جای اونی که می‌خواد ازش خواستگاری کنه. به میز جلوی میز خیره شد و به فکر فرو رفت. سر که بلند کرد، بی توجه به من انگار با خودش حرف بزند، آرام شروع کرد. _واسه ما و فرهنگ خانوادگی‌مون کسی که از خودگذشتگی بلد باشه، کسی که حفظ ناموس سرش بشه، خیلی ارزش داره. خب وقتی دنبال همچین کاری اتفاقیم واسش بیافته، نباید به خاطرش شرمنده باشه. به خودش آمد و رو به من کرد. به نگاهش به چشم‌هایم گره خورد. _ترنم، نمی‌تونم خودمو جای اون آدم بذارم. نگرانی‌ عموتم منطقیه اما حیفه به خاطر کار بزرگی که کرده شرمنده باشه و نتونه یکی که می‌پسنده ازدواج کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_145 _خب حق داره نگران باشه. هر کسی ب
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 نیشم تا بناگوش باز شد. از دیدگاه جالبش خیلی خوشحال شدم. بازویش را گرفتم. _وای فاطمه جونم، عاشقتم. چقدر روحیه گرفتم. انگشتش را خم کرد و با همان قسمت انگشتش به سرم زد. _خل شدی؟ معلومه چته؟ اصلا توی نیم وجبی رو چه به این حرفا؟ دستی به جای ضربه‌اش کشیدم. _دست بزن پیدا کردیا. هی منو بچه نبین. من با همین سن کمم قراره کارای بزرگی بکنم. حالا می‌بینی. وقتی‌ مهمان‌ها رسیدند، برای استقبال رفتم و آن‌ها را در آغوش گرفتم. شادی از طرز فکر فاطمه بی‌تابم کرده بود. عمو را که آخرین نفر بود، جلوی در نگه داشتم. از گردنش آویزان شدم و در گوشش شروع کردم به پچ‌پچ. _وای عمو اگه بدونی. باهاش حرف زدم. سرش را کمی عقب کشید و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. _خل شدی؟ چی‌ کار کردی؟ _اِ؟ چرا شما همش تیکه‌هاتون شبیه همه؟ مستقیم که نگفتم. فقط نظرشو در مورد شرایطت پرسیدم. این چیزا واسش حل شده‌ست. امشب حسابی دلبری کنیا. _ترنم؟ هم‌زمان با عمو صدای مادر هم درآمد. _ترنم بذار عموت بیاد تو. زشته. واسه چی دم در نگه نگهش داشتی؟ عمو را رها کردم و با دست اشاره برای تعارفات معمول کردم. _بفرما تو عمو. دم در بده. منزل خودته. غریبی نکن. چشم غره‌ای رفت و به لبخند پهن و مسخره‌ام خندید. هم‌قدم با هم به سالن رفتیم. فاطمه کنار مادر جلوی ورودی آشپز‌خانه ایستاده بود. سرش را پایین گرفته بود. لحظه‌ای سر بلند کرد. نگاه به عمو انداخت و سلامی کرد. عمو با دهان باز نگاهش می‌کرد. فاطمه نسبت به دو سال قبل خیلی تغییر کرده بود. سقلمه‌ای به عمو زدم. به خودش آمد و جواب سلامش را داد. با مادر هم احولپرسی کرد. وقتی نشست عرق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_146 نیشم تا بناگوش باز شد. از دیدگاه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 برای دیدن حال و هوای فاطمه به آشپزخانه رفتم. مشغول ریختن چای بود. مادر شیرینی‌ها را برداشت و بیرون رفت. هنوز متوجه من نبود. نفس عمیقی کشید و به کارش ادامه داد. اسمش را که صدا زدم، هول شد و چای روی دستش ریخت. هر دو جیغ زدیم. مادر سراسیمه خودش را رساند. با دیدن فاطمه که از درد بالا و پایین می‌پرید، ماجرا دستش آمد. سریع دستش را زیر شیر آب گرفت. صدای عمو کنار گوشم باعث شد از جا بپرم. _چی کارش کردی آتیش‌پاره؟ چشمم به صورت سرخ شده فاطمه افتاد. بغضش گرفته بود. آرام زیر گوشش گفتم. _به من چه؟ خانوم تو رو دید، رفت تو هپروت. حواسش پرت شد. به من ربطش می‌دی؟ صدای عزیزجون اجازه نداد به کل‌کل‌مان ادامه دهیم. _چی شدی مادر؟ مادر شیر آب را بست و به جای فاطمه که از خجالت نمی‌توانست سر بلند کند، جواب داد. _آب‌جوش ریخته رو دستش عزیزجون. خدا رو شکر سطحیه. عمو قدمی جلو رفت. _زن‌داداش، دارویی، درمانگاهی، چیزی لازم ندارن؟ فاطمه که انگار تازه متوجه حضور عمو شده بود، دستپاچه خودش را جمع و جور کرد و از حالت زار در آمد. _نه نه. چیزی نشده. خوب میشه الان. ممنون. مادر به طرف جعبه کمک‌های اولیه مخصوصش رفت. _دستت درد نکنه آقا حمید. پماد سوختگی داریم. الان می‌زنم. شما برین بشینین. ما هم الان میایم. صدای پدر از سالن درآمد. _فاطمه خانوم، چند درصد سوختگی بهت خورده که ملتو نگران کردی؟ همه خندیدند و فاطمه باز هم سرخ و سفید شد. مادر در حالی که پماد را به دست او می‌مالید، رو به سالن کرد. _حبیب‌ جان، طفلی کم آب نشده از خجالت. تو دیگه بیشترش نکن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_147 برای دیدن حال و هوای فاطمه به آش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 بعد رو به من کرد. _ترنم برو چایی‌و بریز. ما هم بریم بشینیم تا این بچه یه کم دردش آروم بشه. همه به طرف سالن رفتند و عمو کنارم ماند. چایی را ریختم و مشغول آب‌جوش ریختن بودم که کنار گوشم زمزمه‌ کرد. _از اول اگه وظیفه‌تو می‌دونستی و خودت چایی می‌ریختی، اون بنده خدا ناکار نمی‌شد. _عمو؟ زشت نباشه از همین حالا منو بهش می‌فروشیا. اگه گفتم نظرش در موردت چی بود؟ آخرین چایی را در سینی گذاشتم و به طرفش برگشتم. ابرو بالا داده بود. _تو در مورد من ازش نظر پرسیدی؟ _پس چی؟ منو دست کم گرفتی؟ البته کمی غیر مستقیم. _ترنم، از دستت خل میشم آخر. نخواستم تو بزرگ بشی بچه. حالا بگو چی گفتی و چی گفت. لبخند پهنی زدم و سینی را برداشتم. _جناب، الان منتظر چایی‌ان. صدای مامان در میاد. آرامشتو حفظ کن. فقط بگم که خیلی امیدوار باش. دنبالم راه افتاد. _باشه خانوم. نوبت منم میشه. حالا هی منو اذیت کن. عمو وقتی فهمید فاطمه نظر منفی نسبت به شرایطش ندارد، پیگیر ادامه تحصیلش شد و برای پیدا کردن کار و جاگذاری پروتز دستش هم اقدام کرد. این پیگیری‌ها تا تمام شدن امتحانات ترم طول کشید. وقتی فاطمه برای تعطیلات تابستانه به شهرش برگشت، عمو مساله را با خانواده مطرح کرد و بعد از هماهنگی‌ها قرار شد برای خواستگاری بروند. که با اصرار من در مورد سفری بعد از مدت‌ها، پدر و مادر موافقت کردند با آن‌ها همراه شویم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_148 بعد رو به من کرد. _ترنم برو چایی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از ماشین پیاده شدم. با ذوق به طرف تالار راه افتادم. _ترنم خانوم، آروم. چه‌ خبرته. عمو و دختر خاله‌ت در نمیرن که. رو برگرداندم و عقب عقب راه می‌رفتم. با چادری که به خاطر باز بودن لباسم پوشیده بودم عقبی راه رفتن سخت بود. _شایدم در رفتن. از کجا می‌دونی؟ _خانومی اگه قرار به در رفتن بود، این دو سال نامزدی‌شون در می‌رفتن. این جوری راه نرو زمین می‌خوری. بعدش من که نمیام بلندت کنم. همون جا میشینم و بهت هر هر می‌خندم. _اِ این جوریه؟ برگشتم و درست راه رفتم. ادای قهر در آوردم. خودش را رساند و دستم را گرفت. _لوس نشو دیگه. خب من واقعا همچین صحنه‌ای ببینم از خنده وامیرم. حتی اگه خانوم خانومای خودم باشه. دست خودم نیست که. _حالا چرا ماشینو اینقدر دور پارک کردی. من عادت ندارم با این کفشا راه برم. کله پا میشم. سوژه میدم دست تو. لبخند بانمکی زد و ابرو‌هایش را بالا و پایین کرد. _خب جای پارک نبود دیگه. من حاضرم کولت کنم و تا اونجا ببرمت. موافقی بپر بالا گفت و بلند بلند خندید. چشم غره‌‌ای به او رفتم. _بی‌مزه. لحظه‌ای جدی شد و رو به رویم ایستاد. _ترنم، جون من، این ارشیای چشم در اومده رو دیدی ازش فاصله بگیر. روبنده‌تم بذار. آخه با آرایشی که کردی، خیلی خوشگل‌تر شدی. ابروهایم را گره زدم و با حرص صدایش زدم. _رضا؟ من جلو مردا با این وضع میام؟ اگه قرار بود آرایشمو ببینن که توی خیابونم روبنده نمیذاشتم. امان از دست خواهرت که همه چیزو گذاشته کف دست تو. بذار دیدمش درستش می‌کنم. باز هم خندید. خنده جزئی از صورتش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _قربونت برم. آخه زهرا که چیزی نگفته. توی مهمونی خونه عزیزجون احمد با ارشیا حرف می‌زد. از اونجا فهمیدم. راه افتادم و او هم دست رو شانه‌ام گذاشت و همراهی کرد. _از اینا گذشته، ارشیا همچین آدمی نیست که به زنا چشم‌چرونی کنه. حالا اون موقع یه بی‌عقلی کرده و یه زر مفتی زده در مورد من. تموم شد و رفت. _اون بی‌عقلی کرد اما خدا دوسش داشت و نتونست تو رو به دست بیاره. منه بی‌چاره رو بگو که خدا زده پس کله‌م که باهات ازدواج کنم. دود از سرم بلند شد. چشم درشت کردم. باز هم شروع کرده بود حرص مرا در بیاود. به حالت دو چند قدمی جلو رفت و رو به من کرد. _آروم باش عشقم. ظرفیت داشته باش. از واقعیت‌های زندگی نباید فرار کرد. با جیغ اسمش را صدا زدم و او می‌خندید. _دستم بهت برسه کشتمت. همش تقصیر اون زهرای چشم سفیده که داداش خل و چلشو انداخت به من. حالا زبونشم واسم درازه. حالا او عقب عقب راه می‌رفت. _حرص نخور عزیزم. پوستت چروک میشه. در ضمن تلافی اون خل و چل که گفتیو نمیشه توی خیابون در آورد. به موقعش بهت میگم چقدر خل و چلم. خواستم دنبالش کنم که دستش را به علامت ایست بالا آورد. _فعلا آتش بس. رسیدیم. جلوی ملت زشته و خانوم خانومای خودم اگه با این کفشا بدوئه پاهاش نابود میشه. منم که دلم نمیاد. چشمکی زد و سنگین کنارم هم‌قدم شد. _پسره‌ی زبون بازِ دو رو. جلوی مردم چه متشخص برخورد می‌کنه. _وا؟ ترنم؟ دوست داری جلف بازی در بیارم فامیلاتون بگن طفلی ترنم یه شوهر ملنگ گیرش اومده؟ جلوی در تالار رسیدیم. برای ورود به سالن زنانه از رضا جدا شدم. در این دو ماهی که نامزد شدیم، اخلاق و مهربانیش تمام وجودم را پر کرده بود. از یادآوری حس خوبم نسبت به او لبخندی روی لبم نشست. در سالن را باز کردم و از همان ورودی چادر و روبنده را در آوردم داماد این مجلس محرمم بود. از این شرایط استفاده کرده و لباسی باز پوشیده بودم. خاله و مادر به استقبالم آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪