eitaa logo
فرصت زندگی
213 دنبال‌کننده
1هزار عکس
797 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_67 محمد دوباره به حرف آمد. -علی، خیلی د
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با محمد قدم می‌زدیم و از هر دری صحبت می کردیم. -حالا می‌خوای چیکار کنی؟ لگدی به سنگ جلوی پایش انداخت و به رو به رو نگاه کرد. -فعلاً توی سپاه همین جا مشغول میشم. دانشگاه که معلوم نیست کِی باز بشه تا برم اون چند واحدو تموم کنم. -محمد، سپاه که به خاطر درسی که خوندی و مطالعه و تفکرت می‌خواست بهت مسئولیتی فراخور خودت بهت بده، چرا قبول نکردی؟ چرا خواستی حتماً توی گروه عملیات باشی؟ -می‌خوام کامل‌ترین جهادو داشته باشم. جهاد با نفس همراه با جهاد با کفر. حالا اون جوریم کمک بخوان انجام میدم. نگاهی به سر خیابان کردن تا ببینم تاکسی پیدا می‌شود یا نه. -الان میری سپاه؟ -نه. می‌خوام برم به مادرم یه سری بزنم. بعد میرم. از فردای آن روز در گروه عملیات سپاه کار می‌کرد. در همه مأموریت‌ها، پیش قدم بود. در کنار آن سعی می‌کرد با صحبت‌هایش بعضی برادران پاسدار که عملکردهای مناسبی نداشتند را اصلاح کند. نمی‌خواست کسی مثل خود قبل از تغییر عقایدش باشد. محکم و جدی، تلاش می‌کرد. نفوذ خاصی در صحبت‌هایش بود و خلوصش باعث محبوبیتش شده بود. ساعت ۴ صبح یکی از روزهای سرد سنندج، همه بچه‌های گروه عملیات را بیدار کرده بودند، عملیات سنگینی در پیش بود؛ شب قبل به ما خبر داده بودند که وسایل پزشکی را آماده کنیم و صبح زود برای حرکت آماده باشیم. مقصد معلوم نبود ولی این طور که به نظر می‌رسید، پاکسازی مهمی در پیش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_68 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولانس به سپاه سنندج رفته بودیم. در محوطه ایستاده بودیم. فرمانده عملیات برای بچه‌های پاسدار صحبت می‌کرد. علت در جریان نگذاشتن عملیات را سری بودن و اهمیت استراتژیکش عنوان کرد. پس از صحبت فرمانده، بچه‌ها همه تجهیزات خود را بسته و آماده حرکت شدند. حدود ساعت یک ربع به پنج بود که همه بر ماشین‌های سیمرغ سوار شدند. روی هر ماشین یک اسلحه کالیبر ۵۰ قرار داشت. هفتاد نفری بودیم. همه به امید پیروزی خوشحال بودند و اسلحه‌های خود را در دست می‌فشردند، درِ بزرگ حیاط سپاه باز شد و ماشین‌ها خارج شدند. از شهر که گذشتیم، در جاده سنندج_دیوان‌دره با سرعت به طرف مقصد رفتیم. محمد در آن سرما بدون این که خم به ابرو بیاورد، در یکی از ماشین‌های سیمرغ پشت کالیبر۵۰ ایستاده بود. عملیات موفقی بود. حدورد یک ماه از آن عملیات گذشت و در آن مدت محمد به همه اسلحه‌های مورد نیاز و استفاده سپاه، آشنایی کامل پیدا کرد. در یکی از روزهای سرد دی ماه، برف سنگینی سنندج و کوه.های اطراف آن را پوشانده بود، چند روزی می‌گذشت که محمد را ندیده بودم. از دادگاه به قصد رفتن به سپاه تاکسی گرفتم و به مرکز رفتم. بعد از مدتی جستجو محمد را در خوابگاهش پیدا کردم. مشغول مطالعه کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی بود. ایستاد و به طرفم آمد. دست دادیم و احوالپرسی کردم. -قصد داشتم بیام دادگاه. می خواستم در مورد تصمیمی که گرفتم باهات صحبت کنم -چه تصمیمی؟ چه صحبتی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_69 با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با مسئول سپاه صحبت کردم که منو بفرسته مریوان. اون‌جا علاوه بر این که می‌تونیم پوزه خود فروخته‌های داخلی رو به خاک بمالیم، می‌تونیم به بعثیایی که تازگیا دارن اون‌جا سر می‌جنبونن، درس خوبی بدیم؛ از طرفی دستور رهبری که فرمودن توی کردستان بمونین رو زیر پا نذاشتیم. نگاهش کردم. گویا زیاد در مورد تصمیمش فکر کرده بود. -خسته شدی؟ سرش را پایین انداخت. -اون طوری که من می‌خوام مبارزه با جنایت‌کارای داخلی و خارجی داشته باشم، یکی دو تا مأموریت اینجا رفتن راضیم نمی‌کنه. حسش را کاملاً درک می‌کردم. خودم هم چنین حالی داشتم. -توی مریوان نیروهای ما با نیروهای عراقی درگیر شدن. نیرو واسه خدمات پزشکی کم دارن. منم می‌خوام بروم اونجا. حالا که تو همچین تصمیمی داری، ایشاالله باهم عازم میشیم. هر دو از این موضوع خوشحال بودیم. از همان روز مشغول فراهم کردن مقدمات لازم شدیم. داروهایی که لازم بود تا با خودم به مریوان ببرم، از بهداری سپاه تحویل گرفتم و پنج روز بعد، ساعت نه صبح، به ستونی که عازم مریوان بودند معرفی شدیم و با هم به آنجا رفتیم. از سنندج که به قصد مریوان حرکت کردیم، برف کمی روی جاده سنندج ـمریوان را پوشانده بود و هنوز ریزش برف که از صبح شروع شده بود، ادامه داشت. بچه‌هایی که با آن‌ها به مریوان می‌رفتیم، همگی اهل کاشان بودند و برای به عهده گرفتن مسئولیتی تازه به مریوان اعزام شده بودند. اکثرشان حدود هجده یا نوزده ساله بودند. از این که به جبهه می‌رفتند شاد و خرم و سرحال بودند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_70 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران رسیدیم و بلافاصله بعد از خواندن نماز حرکت کردیم. بین منطقه جانوران و مریوان، گردنه خطرناکی و با شیب تند به نام گاران بود که به خاطر برف شدید عبور از آن خیلی مشکل بود. خطر آن نقطه به خاطر بدی راه و وضع هوا و این که منطقه خوبی برای کمین ضدانقلاب می‌شد، بود. ستون اعزامی هیچ قصدی برای توقف نداشت و تصمیم گرفته بود از آن گردنه عبور کند. تا وسط گردنه مشکلی پیش نیامد ولی چند پیچ به آخر گردنه نمانده بود که ماشین زیلی که جلوی ستون حرکت می‌کرد، به علت برف شدید و کولاک، مدام لیز می‌خورد، به خاطر خطر منطقه مجبور شدیم پیاده شویم و زیل را تا نوک قله، هُل بدهیم و کمکی برای موتور پرقدرت زیل درمانده باشیم. جایی مناسبی برای ایستادن نبود. همین کار را تا نوک قله و پایان گردنه که پاسگاهی در آن‌جا بود، ادامه دادیم. خوشبختانه بقیه ماشین‌ها در راه نماندند و توانستند به بالای گردنه برسند. ساعت شش بعدازظهر بود که به پاسگاه مورد نظر رسیدیم، هوا خیلی تاریک بود و برف همچنان می‌بارید. دو اتوبوسی که برادران سپاهی و ارتشی را می‌بردند و یک ماشین سیمرغ سپاه، با هم به طرف مریوان حرکت کردند ولی بقیه ماشین‌ها و زیل‌ها در همان جا ماندند، تا وقتی که هوا خوب شد به مریوان بیایند. یک ساعت بعد در سپاه مریوان نزدیک بخاری مشغول گرم کردن خودمان بودیم. عملیات‌ها باعث شده بود به سرمای آنجا عادت کنیم. مدتی آنجا مشغول بودیم در کنار اعمال روزانه‌ام، درمان بیماران و مردم منطقه و عملیات، کتاب‌های پزشکی را می‌خواندم تا برای درمان مردم نیازمند اطلاعات کافی داشته باشم. آن شهر مردم نیازمندی داشت. گاهی چیزهای برای زندگی جور می‌کردیم و به خانواده‌هایی که مردهایشان به کومله پیوسته بودند و وضع خوبی نداشتند، کمک می‌کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_71 ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 دستور حضرت امام ره بود که با اهل سنت آنجا نماز بخوانیم و برای اتحاد سعی کنیم. نماز را در مساجدشان می‌خواندم. وقت‌های غیر جماعت هم به مسجدشان می‌رفتم. اهل سه وعده غذاخوردن نبودم. ناهارم را به کودکان محتاجشان می‌دادم. به دردهایشان گوش می‌کردم و برایشان وقت می‌گذاشتم. امید داشتم دلشان نرم شود و ما را دشمن خود نبینند. بعد از چند روزی که در مریوان بدون مشخص شدن وظیفه ماندیم، صبح یکی از روزهای سرد دی ماه، عده‌ای از بچه‌ها که ورزیده‌تر بودند را گلچین کردند که محمد هم بین آنها بود. من به عنوان پزشک‌یار گروه انتخاب شدم. مأموریتمان را مشخص کردند، گفتند: «قصد رفتن به دزلی رو داریم». چند روزی بود که دزلی از دست ضد انقلاب درآورده شده بود. ساعت ده صبح، سوار سه ماشین سیمرغ شدیم و به طرف دزلی حرکت کردیم، ساعت یازده در مقر سپاه دزلی بچه¬ها پیاده شدند و برای استراحت به خوابگاه رفتند. قرار شد ساعت هشت شب همان روز، ده قاطر را که مهمات و مواد غذایی بارشان کرده بودند، به طرف مرز حرکت دهند. ما هم ساعت ده به طرف مرز حرکت کنیم. از دزلی تا مرز فاصله زیادی نبود فقط یک رشته کوه بین ایران و عراق قرارداشت. همه بچه‌ها خوشحال بودند؛ چون مأموریت، رفتن به داخل مرز عراق و ضربه زدن به نیروهای عراقی بود. سر ساعت با پای پیاده در برف حرکت کردیم. عشق سوزنده «الله» به پاهایی که در برف سنگین گذاشته می‌شد، قدرت می‌داد. از آن رشته کوه گذشتیم و به منطقه ملخ خورسیدیم. بچه‌های پاسدار و پیش‌مرگ، از قبل مستقر بودند و تمام حرکات نیروهای عراقی را زیر نظر داشتند. به طرف مرز سرازیر شدیم و به راحتی از کنار پاسگاه‌های عراقی گذشتیم و آن ها متوجه نبودند که فرشته مرگ بالای سرشان پرواز می کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_72 دستور حضرت امام ره بود که با اهل سن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق، پذیرایی ساده ای با نان و پنیر شدیم. روز را در آن ده به استراحت پرداختیم. شب یکی از گروه‌هایمان که مسئول انفجار و تخریب بودند، به کمک چند نفر از افراد محلی عراقی که منطقه و پاسگاه‌ها را خوب می.شناختند، از دِه خارج شدند تا به پاسگاه‌های مرزی ضربه بزدند. تقریبا پنج ساعت بعد از رفتن آنها، صدای انفجار بلندی از دور شنیده شد و بعد در دشت بزرگ کشور همسایه، صدای تیراندازی شدیدی به گوش رسید. نزدیکی‌های صبح بود که بچه‌ها سالم برگشتند و از عملیاتشان تعریف می‌کردند. گفتند که چطور دینامیت و تی‌ان‌تی‌ها را در دیوارهای پاسگاه کار گذاشتند بعد بدون این که دیده شوند، فتیله‌ها را کشیدند و در فرصت مناسبی پاسگاه را به هوا فرستادند. به خاطر آن انفجار، کسانی که در سنگرهای اطراف بودند، از ترس بی‌جهت تیراندازی می‌کردند، غافل از آن‌که مرغ از قفس پریده بود. روزها استراحت می‌کردیم و شب‌ها با برنامه مشخص شده به پاسگاه‌ها و گروه‌های گشت عراقی ضربه می‌زدیم. خوشبختانه در آن عملیات‌ها، هیچ شهید و زخمی نداشتیم و این باعث خوشحالی و رضایت همه و نشان دهنده توجه و لطف خدا بود. هفت شبانه روز به همین شکل گذشت؛ مأموریت‌مان به اتمام رسیده. عازم ایران شدیم. یکی از شب ها که سوز سردی می‌آمد، برای حرکت آماده شدیم و به مرز رسیدیم، با پاسداران و نیروهای دیگر تماس گرفتند تا در تاریکی شب به وسیله خودی‌ها مورد حمله قرار نگیریم. متأسفانه به خاطر طولانی شدن تماس‌هایی که با بی‌سیم گرفته می‌شد، گروه ضدانقلاب رزگاری که منطقه اورامانات را تحت کنترل داشت، از جریان بازگشت ما خبردار شد و ما بی‌خبر از ماجرا، بعد از هفت روز فعالیت و درگیری و نزدیک به سی کیلومتر پیاده‌روی، به کوه حائل رسیدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_73 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و از طرف دیگر به عراق می‌رسید و پوشیده از برف بود، بالا رفتیم. همین که به داخل کشور سرازیر شدیم، از چند طرف به طرفمان تیراندازی شد. خوشبختانه هوا ابری و تاریک بود و ما توانستیم زود خود را از چشم دشمن مخفی کنیم. همان تاریکی کمک کرد سریع جاهایی که دشمن پناه گرفته بود را از روی آتش گلوله هایشان تشخیص دهیم. متأسفانه در همان لحظات اول درگیری، دو نفر از برادران، مجروح شدند. من و محمد بعد از بلند شدن صدای تیراندازی، بلافاصله به پشت تخته سنگی که کمی با ما فاصله داشت رفتیم و موضع گرفتیم. از آتش اسلحه‌های دشمن، معلوم بود که با برنامه‌ای کاملا حساب شده، ما را محاصره کرده‌اند. وقت زیادی نداشتیم، باید تا قبل از روشن شدن هوا حلقه محاصره را می‌شکستیم وگرنه آفتاب طلوع که کرد‌، همگی قربانی می‌شدیم. منتظر دستور فرمانده بودیم. دو ساعت به همان شکل گذشت و حلقه محاصره تنگ‌تر شد. مهمات در حال تمام شدن بود و هنوز از نیروهای کمکی، که فرمانده با بی‌سیم از مرکز درخواست کرده بود، خبری نبود. ساعت ۴ صبح شد و چیزی به سپیده نمانده بود. رسیدن صبح مساوی با کشتار دسته جمعی ما و شادی دشمن بود؛ برای این که از جریان محاصره و برنامه کمک مرکزبا خبر شوم، سعی کردم فرمانده را پیدا کنم. بعد از مدتی سنگر عوض کردن ، موفق شدم. او را همراه بی‌سیم چی و مشغول پیام دادن به رمز دیدم. -خیلی خب، حالا که نیروهای کمکی نمی‌تونن تا قبل از صبح برسن بهتره با خمپاره جاهایی که مشخص می‌کنیمو بزنین. به این جای حرفشان رسیده بودم. کار خیلی خطرناکی بود؛ چون محوطه‌ای که ما و دشمن به هم درگیر بودیم، دامنه دو کوه بود. ما در دامنه یک کوه بودیم. دشمن در دامنه کوه دیگر و قله‌های اطراف مستقر شده بود و هر لحظه به ما بیشتر نزدیک می‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_74 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما بیشتر از آن‌ها صدمه بزند، زیاد بود، آن ها در اطراف ما بودند و ما وسط حلقه محاصره. در هر صورت فرمانده ما فرمانده مرکز را راضی به اجرای آتش خمپاره کرد. از چند لحظه بعد صدای انفجار خمپاره‌ها در کوه پیچید. کنار محمد برگشتم. یک ساعت به همین ترتیب گذشت. چند گلوله خمپاره منفجر شد و با کمک خود خدا، چند گلوله دیگر نزدیک ما، منفجر نشد و کسی از آن‌ها آسیب ندید ولی کم شدن آتش دشمن کاملا مشخص بود. همان امید ما بود برای فرار دشمن؛ فرمانده همچنان گرا می‌داد و خمپاره‌چی هم مدام، نقاطی که بیشتر به آن تسلط پیدا کرده بود را می‌کوبید. محمد نزدیک من روی برف‌ها دراز کشیده بود و اسلحه‌اش را بالای سرش گذاشته بود. خیلی ناراحت بود که چرا نمی‌تواند کاری کند. یک ساعت بعد، هوا کم‌کم روشن شد. دیگر می‌توانستیم محاصره‌کنندگان را ببینیم ولی خوشبختانه، آتش خمپاره، آن‌ها را مجبور به عقب نشینی و فرار کرده بود و با روشن شدن هوا سریع‌تر فرار می‌کردند. یکی از آن‌ها را که پشت تخته سنگی بزرگ مخفی شده بود و موقع تیراندازی سرش را بالا می‌آورد، نشانه گرفتم و شلیک کردم. به لطف خدا تیر به سر آن مزدور خورد، اسلحه‌اش از بالای تخته سنگ پایین افتاد و خودش همان پشت برای همیشه دفن شد. محمد که دیگر نشسته بود و وضعیت را می‌دید، متوجه شد. -خدا بهت توفیق بیشتری بده. حیف که من هنوز موفق نشدم این خودفروشا رو شکار کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که هر دو متوجه یکی از آن‌ها شدیم که برای تغییر موضع و عقب نشینی از پشت سنگی بیرون آمده و مشغول فرار بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_75 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصله او را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. بعد از بلند شدن صدای شلیک تیر محمد، مزدور از همان بالا به سراشیبی پایین کوه پرتاب شد و بعد با سرعت سرسام‌آوری به پایین دره افتاد. با پرت شدن او، صدای تکبیر عده‌ای از بچه‌ها بلند شد. آن صدا روحیه عجیبی به بقیه بچه‌ها داد و هم زمان با صدای تکبیر، کافرها با سرعت بیشتری پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها که از حالت محاصره در آمده بودند، با چند تحرک تغییر موضع می‌دادند و دشمن را تعقیب می‌کردند. این جنگ و گریز تا صبح ادامه داشت. ساعت هت تیراندازی به کل تمام شد و ما برای جمع کردن مجروحان از سنگرها بیرون آمدیم، تعداد مجروحان ما سه نفر بودند. یک نفر هم موقع جابه جا شدن از روی کوه پوشیده از برفِ یخ زده، سُر خورده و پرت شده بود که چند نفر برای پیدا کردن جسدش مأمور شدند. جستجوی مجروحین، شهدا و کشته‌شدگان دشمن تا ساعت یازده ادامه داشت. دشمن با به جاگذاشتن یازده کشته فرار کرده بود. تعداد تلفات ما هم سه مجروح بود که تیر به بازو و پایشان خورده بود و یک شهید. بعد از بستن زخم مجروحین، کنار محمد رفتم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کوله‌پشتی‌اش باقی مانده بود. نمی‌دانم صبحانه می‌شد یا ناهار. من هم شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیری‌های چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچه‌ها صدا زد. -دکتر، دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاریا زنده‌ست. داره ناله می‌کنه. با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. به او رسیدیم. -اون رزگاریه کجائه؟ با اسحه اشاره به جلوی پایش زد. -پشت این تخته سنگ. بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_76 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصل
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. وقتی خواستم به سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود، پیشنهاد داد. -اول باید امکان هر کاریو ازش بگیریم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتونه». تعجب کردم. "چرا"یی پرسیدم. -واسه این‌که وقتی نگاش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحه‌ش زیر شکمش بود. امکان داره وقتی بهش نزدیک میشیم، طرفمون شلیک کنه. محمد که نزدیک من ایستاده بود، به طرف تخته سنگ اشاره کرد. -برادر من، این بزدلا وقتی سالمن، با صدای تکبیر ما هر سوراخیو هزارتومان می‌خرن؛ حالا که مجروح شده و از ترس نای کمک خواستن هم نداره، چطور این کارو بکنه؟ محمد کمی جلوتر رفت. -قبول دارم ولی می‌دونه که ما اعدامش می‌کنیم. شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم با خودش ببره. محمد خندید و جوابش را داد. -اشکال نداره. تا نزدیک در جهنم باهاش میرم؛ بعد میرم طرف بهشت و اونو هل میدم بره به جهنم. با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچه‌ها ایستاده بودند؛ فرمانده هم چند متر آن طرف‌تر مشغول صحبت کردن با بی‌سیم بود و متوجه ما نبود. محمد که رفت، برای دیدن مجروح و وضع جسمی‌‌اش، به دنبال او حرکت کردم. با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. روی تخته سنگی نزدیک یک پرتگاه عمیق افتاده بود. اگر کمی بیشتر حرکت می‌کرد به داخل پرتگاه می‌افتاد، من و محمد با هم بازوهای مجروح را گرفتیم. به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحه‌اش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده می‌شد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم. کوله پشتی‌ام را از روی دوشم پایین می‌آوردم که محمد دست زیر بغل مجروح کرد تا او را برگرداند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_77 بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد. سر که بلند کردم، دیدم محمد یک دستش را روی شکمش گرفته و خون از زیر دستش فوران می‌زند. اسلحه ژسه‌اش در دست دیگرش بود. لوله‌اش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظه که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژسه محمد مثل غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری افتاد. برای چند لحظه قدرت فکر کردن که هیچ قدرت نفس کشیدن هم نداشتم. هیچ حرکتی نکردم. کمی بعد به خودم آمدم و متوجه جریان شدم. همان طور گیج نگاش می‌کردم. بقیه بچه‌ها دویدند. به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی رزگاری بلند کردند. رزگاری نمک‌نشناس فرصت شلیک چهار گلوله را پیدا کرده بود. همه را داخل شکم محمد عزیزم خالی کرده بود. محمد هم هشت تیری که داخل خشاب اسلحه‌اش داشت را به طرف او خالی کرده بود. بدن محمد هنوز گرم بود و خون گرم پاکش از محل گلوله‌ها بیرون می‌آمد. او را بلند کردم و به پشت روی تخته سنگی گذاشتم. همه بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به آن‌ها کردم. اشک در چشمان همگی جمع شده بود. دیگر امیدی به زنده ماندن محمد نبود و او خودش کسی بود که به همه روحیه می‌داد. او در سخت‌ترین عملیات‌ها شرکت می‌کرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل درمان روی دوش خود می‌برد. با صدای گرفته و بغض آلود صدایش زدم. -محمد جان، محمد، ... آهسته چشم‌هایش را باز کرد. وقتی نگاهش به من افتاد لب باز کرد. -علی، نگفتم تا دروازه جهنم میریم‌. من میرم بهشت و اونو هل میدم توی جهنم؟ با این حرفش همه به گریه افتادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_78 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابان
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با این حرفش همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطه‌ور است، رنگش قرمز شد. بچه‌ها را کنار زد و به او نزدیک شد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به من. از ماجرا پرسید و ما نگاهمان به طرف رزگاری رفت که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. رو به محمد کرد. -محمد، صدای منو می‌شنوی؟ محمد دوباره چشم‌هایش را باز کرد. به فرمانده نگاه کرد. با زحمت زیاد "سلام" گفت و بعد ادامه داد: اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله... صحنه عجیبی بود و هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت. همه به لب‌های محمد چشم دوخته بودند که به زحمت شهادتین را به زبان می‌آورد. وقتی شهادتین را گفت، ساکت شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه آرام گرفت. سکوتی طولانی، کوه پر از برف را فرا گرفته بود و من در این سکوت، به یاد لانه جاسوسی، زندان سنندج و کارهایی را که با هم در عراق کرده بودیم افتادم؛ به یاد تی‌ان‌تی‌هایی که در مناطق حساس و پاسگاه‌ها کار گذاشته بودیم. حالا او آرام به خواب رفته بود و ما را برای همیشه تنها می‌گذاشت. غرق افکار خودم بودم، که با صدای تکبیر بچه‌ها به خود آمدم. همه با هم این شعر را می خواندند: شهیدان زنده‌اند الله اکبر به خون آغشته‌اند الله اکبر چند نفر از آن‌ها آمدند و محمد را به روی دست بلند کردند و او را به محلی که شهید دیگرمان بود، بردند، بقیه به دنبال آن‌ها رفتند و شعر را تکرار می‌کردند. من و فرمانده همان جا کنار جسد سوراخ شده رزگاری ماندیم. چند دقیقه به سکوت گذشت. غمی عجیب قلبم را می‌فشرد. نگاهم را از آسمان به سوی فرمانده کردم -حالا با این دو تا شهید و سه تا مجروح توی این کوه‌های پر از برف چی کار کنیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_79 با این حرفش همه به گریه افتادند. فر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بردنشون هلیکوپتر بفرستن. نیم ساعت بعد یک هلیکوپتر توفرتین در آسمان پیدا شد و به طرف ما آمد. در دامنه کوه، محل امنی برای نشستنش پیدا کرد. با هر زحمتی که بود شهدا و مجروحین را، به محل نشستن هلیکوپتر بردیم و آن‌ها را داخلش گذاشتیم. من هم برای مواظبت از حال سه مجروح سوار شدم. ده دقیقه بعد در پادگان مریوان، هلیکوپتر به زمین نشست. آمبولانس برای بردن آن‌ها آمده بود. مجروحین را به بیمارستان و شهدا را به سردخانه بیمارستان بردیم، تا ترتیب اعزام آن‌ها به شهرستان خودشان داده شود. آن شب بعد از حمام کردن و استراحت، وقت نماز و دعا، در مورد زندگی محمد فکر کردم. شخصی که اوایل با نهایت خلوص، به تبلیغ مکتب مادی مارکسیسم پرداخته بود و همان خلوصش باعث هدایتش شده بود. بعد از پیدا کردن حقیقت با خلوصی صد برابر در راه همان حقیقت در کردستان تلاش کرد و آخر کار در راه هدف تازه پیدا شده‌اش به طور ناجوانمردانه‌ای به شهادت که نهایت آرزویش بود، رسید. از خدا طلب بخشش و لایق شدن برای شهادت کردم، در همان حال، به یاد شبی افتادم که در سپاه مریوان، نیمه شب که از خواب بیدار شدم، گوشه اتاق صدای عبادت و عجز و ناله شخصی توجهم را جلب کرد. با کمی دقت صدای محمد را که از سوز دل ناله می‌کرد، شناختم. صدایش در گوشم می‌پیچد. «معبود من! چیزی که بر من گذشت، جز سرپیچی و مخالفت با خدایی تو و ولایت تو نبود. حالا که به نادونی خودم فکر می‌کنم، می‌بینم اگه واسه عذاب کارام عجله می‌کردی، حالا چی بودم و به چه مصیبتی گرفتار بودم؟ الهی! توجه و رحمت بی.نهایتت شامل حالم شده و به راهت هدایت شدم. از ذلت کفر و حزب‌پرستی به عزت توحید راهنماییم کردی ولی قدرت شکر نعمتتو اون طور که بهم دادی ندارم...» رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_80 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت محمد بیرون آمدم، همه خاطراتش را نوشتم و بعد برای آخرین بار مرخصی گرفتم. دیگر آدم ماندن و دوری از معبودم نبودم. رفتم تا خداحافظی کرده باشم. باز هم اول سراغ فاطمه رفتم. کمی که نشستم، سراغ سا‌کم رفتم. چند کتاب‌ بیرون آوردم و به فاطمه دادم. _بیا اینا رو بگیر. سری قبلیا رو خوندی؟ فاطمه دست دراز کرد و کتاب‌ها را گرفت. _آره خوندمشون. بذار واست بیارم. دستتم درد نکنه. به اتاق رفت و با کتاب‌های سری قبل برگشت. هوا سرد بود و بچه‌ها داخل خانه بازی و سر و صدا می‌کردند. تشری به بچه‌ها زد تا کمتر اذیت کنند. _بفرما. اینام تحویل شما. با لبخند کتاب‌ها را گرفتم و در ساکم جا کردم. فاطمه کنارم نشست. _داداش، چرا این‌قدر اصرار داری من این کتابا رو بخونم؟ من که خونه‌دارم‌. فعالیتی ندارم. بخونم که چی بشه؟ جزوه خاطرات محمد را از ساک بیرون کشیدم. _میگم بخون چون این انقلاب تازه پیروز شده و ریشه‌هاش هنوز جون نداره. شماها، شما مادرای خونه‌دار باید اونقدر بخونین و اطلاعاتتون کامل باشه که بتونین بچه‌ها رو درست تربیت کنین. شما زنا تربیت آینده دستتونه. پس باید خوب دین و اعتقاداتو بلد باشین. جزوه‌ را به طرفش گرفتم. چشش را ریز کرد و نگاهی انداخت. _این چیه؟ _بخونش. خاطره‌ست. در مورد یه دانشجوی مارکسیسته که نداشتن شناخت کافی در مورد دین، باعث شد منحرف بشه البته خدا خیلی دوسش داشت. برش گردونو دو ماه پیش شهید شد. دو ساعتی رفتم تا به دوستانم در اصفهان سر بزنم. به خانه فاطمه که برگشتم، مشغول سر زن به غذا بود. صدایش زدم. _آبجی، اون جزوه کو؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_81 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گفت که آن را خوانده است. به او خیره شدم. دل بریدن از عزیزان سخت بود و فقط رسیدن به تنها هدف زندگیم آن را ممکن می‌کرد. _آبجی، بابا و مامان دیگه سنی ازشون گذشته. دلشون کوچیکه. حواست بهشون هست؟ چشمان فاطمه دو دو می‌زد. دستم را گرفت. _آره داداش. حواسم هست. چرا این جوری میگی؟ _فاطمه، این آخرین باریه که میام. دفعه بعد دیگه شهید شدما. دیگه با پای خودم نمیام. از حالا بابا و مامانو آماده کن واسه شهادتم. اشکش جاری شد. خواست اعتراض ‌کند اما اجازه ندادم. فاطمه که از دغدغه زیادم برای پدر و مادر خبر داشت و می‌دانست با یادآوری آن‌ها حالم عوض می‌شود، خواست فضا را عوض کند. اشکش را پاک کرد و به جزوه‌‌ که در ساک جا می‌کردم، اشاره زد. _خب حالا که قراره شهید بشی، واسه چی جزوه رو می‌بری. دست نوشته‌هات گم و گور میشه. بِدِش به من. خودم نگهش می‌دادم. لبخند به لبم نشست. _عجب آدمی هستیا. نگران خودم نیستی که برنمی‌گردم. نگران این جزوه‌ای؟ _چی کار کنم؟ تو رو که نمی‌تونم نگه دارم تا نری؛ لااقل دست نوشته‌هاتو نگه دارم دیگه. _نگران نباش بعد شهادتم خیلی زود این جزوه رو چاپ می‌کنن و کتابش دستتون می‌رسه. به دیدار خانواده هم رفتم اما نتوانستم بگویم که دیگر برنخواهم گشت. به منطقه که رفتم به همان روال فعالیت‌هایم در مریوان ادامه دادم. در عملیات‌ها هم شرکت می‌کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_82 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها که بیشترشان اهل گرگان بودند، عازم قله پیر رستم شده بودند. روز دوم خبر دادند که افراد گروهک رزگاري به آن‌ها حمله و محاصره‌شان کردند. با واحد پشتیبانی تماس گرفتم و توپخانه ارتش به پشتیبانی ما پرداخت. با نیروهاي کمکی اعزام شدم. ساعت هفت صبح پائین ارتفاعات رسیده بودیم اما در کمین دشمن گیر افتادیم. برادران بالای کوه به مخفی‌گاه‌های دشمن حمله می‌کردند و همین باعث شد دشمن به مقرشان نزدیک نشود. اگر وضعیت تا شب ادامه پیدا می‌کرد همه قتل عام می‌شدند. فرماندهی نیروهاي کمکی با من بود. وقتی دیدم نمی‌توانم گروه را بالا ببرم، از بین صخره‌ها، بین آتش دشمن، خودم را به آن بالا رساندم. ان همه ورزش و بدن‌سازی باید جایی به کار می‌آمد دیگر. گروه خوشحال شدند و روحیه گرفتند. شروع به ساماندهی آن‌ها کردم. بی‌سیم را گرفته و با توپخانه ارتش تماس گرفتم. شروع کردم به دادن گراهاي دقیق. آتش خوبی روي ضدانقلاب ریخته شد. آنقدر روی گرا دادن تمرکز کرده بودم که از وضعیت خودم بی‌خبر شدم. در همان گیر و دار تیری به خشاب کمرم خورد و خشاب در بدنم منفجر شد. درد زیادی به جانم پیچید. پهلویم را گرفتم و کف سنگر نشستم. به سختی نفس می‌کشیدم. با اشاره از بی‌سیم‌چی خواستم بی‌سیم بزند. باید خبر می‌داد. خونریزي شدیدی داشتم. آهسته با خدایم زمزمه می‌کردم. ذکرم شده بود: لااله الا الله، شکر خدا. کم چیزی نبود. داشتم به معشوقم می‌رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن و دور از دشمن، به پائین قله برسم. درگیری‌ها ادامه داشت و نمی‌توانستم منتظر آمدن آمبولانس شوم. اگر هم می‌آمد، افرادی واجب‌تر از من هم بودند. آنقدر توان جسمی‌ام بالا بود که بتوانم با دویدن چند کیلومتری خود را به جاده برسانم. یک ماشین گذری که وضعم را دید، سوارم کرد و تا اورژانس خودمان که آدرسش را گفته بودم رساند. بین راه چند باری بین هوشیاری و بی‌هوشی دست و پا زدم. درد وحشتناک‌تر می‌شد. درمان سرپایی انجام شد. گفتند ترکش‌ها جاهای بدی قرار گرفته و نتوانستند درشان بیاورند. تقاضای هلی‌کوپتر کردند تا من و بقیه زخمی‌های بد حال را منتقل کنند. دیگر اکثر اوقات بیهوش بودم و کمتر به هوش می‌آمدم. همان بین فهمیدم دوستم غلام هم شهید شده. برایش اشک ریختم. برای رسیدن، لحظه شماری می‌کردم. ثانیه‌ها را شمردم تا لحظه اوج گرفتن. به هوش آمدم. به یکی از زخمی‌ها که دستش تیر خورده بود، گفتم کمک کند تا نماز بخوانم. شروع کردم. وقت رفتن بود. نزدیک‌ترین حالتم به او همان نماز بود و زیباترینش سجده و خاک شدن در برابرش. آخرین سجده سکوی پرش و نقطه وصل بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_84 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 و اما عرفان: چشم‌هایم می‌سوخت. یکسره تا نزدیک صبح مشغول خواندن کتاب بودم. فقط شامی خورده و باز هم ادامه داده بودم. داستان آن کتاب خواب از سرم پرانده بود. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. پیاده روی و ورزش گزینه مناسبی برایم بود. فکر ورزش مرا یاد او می‌انداخت. چقدر شباهت‌های قشنگی داشتیم. تصور نمی‌کردم من هم بتوانم مشترک‌هایی با یک شهید داشته باشم. فکرش را نمی‌کردم آخر این کتاب به آن‌جا بکشد. هنوز تاریک بود. نرسیده به پارک، صدای اذان از مسجد سر راهم بلند شد. چشمم به گلدسته‌ها افتاد. روبه‌رویش ایستادم. با خدای علیرضا زمرمه کردم. _تو معشوق و معبود علیرضا و محمد بودی. حس می‌کنم بودتنو؛ بودن یه خدایی که باعث نظم دنیا شده عجیب نیست. هستی که همه‌ چی منظم حرکت می‌کنه. غیر تو کی می‌دونه اونایی که آفریدی چطور باید حرکت کنن؟ اگه نبودی زمین و آسمونا منظم نمی‌چرخیدن. اگه نبودی این همه چرخه‌ طبیعت اتوماتیک و دقیق کار نمی‌کرد. اینا رو خوب فهمیدم اما خودت بگو چطور می‌تونی سختی و عذاب آفریده‌هاتو ببینی کاری واسشون نکنی؟ مگه علیرضا و محمد تو رو اونقدر خوب و مهربون نمی‌دیدن که عاشقت شدن، پس چرا با ما مهربون نیستی؟ مگه مادرم دوستت نداره؟ چرا این‌جوری بهش مریضی و درد میدی؟ سر راه ایستاده بودم. کسی که می‌خواست با عجله وارد مسجد شود، تنه‌ای زد. سریع برگشت. جوانی با لباس مرتب و اتو کشیده که مانده بودم صبح نشده کِی وقت کرده این همه به خودش برسد. لبخندی زد اما هول شدنش بین حرکات دستپاچه‌اش فریاد می‌زد. دست روی بازویم گذاشت. حرف زدنش هم تند و عجله‌ای بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_85 و اما عرفان: چشم‌هایم می‌سوخت. یکسر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نبود؛ حلال کن تو رو خدا. ای بابا، نمی‌دونم از وقتی بیدار شدم چرا این‌طوریم. اول می‌خواستم به خاطر تنه زدنش از خجالتش در بیایم اما شروع که کرد، لبخندی به رگبار جمله‌هایش زدم _بی‌خیال بابا. چه‌خبره تخته گاز میری. برو به کارت برس. نفس بلندی بیرون داد. تشکر و باز هم عذرخواهی کرد و به طرف مسجد رفت. جلوی در ایستاد و به طرفم برگشت. _نمیای تو؟ اول وقته؛ از دهن می‌افته‌ها. گیج نگاهش کردم. _چی؟ _نماز دیگه. اول وقتش می‌چسبه. سیم اتصال اول وقتا مستقیمه‌ها. "باشه"ای گفتم و بی‌اختیار وارد حیاط مسجد شدم. خودم هم تعجب کردم که چرا قبول کردم اما حسم می‌گفت به سیم اتصال علیرضا حسادت کردم. به اینکه او هر کجا و در هر حالی سیمش وصل بود، قلقلکم داد. وضو که گرفتم، دوباره به گلدسته خیره شدم. _فکر نکنی بی‌خیال سوالم شدما. هنوز یه جواب محکم بهم بدهکاری. آن جوان عجول امام جماعت موقت مسجد بود. بعد نماز به طرفم آمد و به خاطر تنه زدنش از نو عذرخواهی کرد. عبایی که روی دوش انداخته بود را دوست داشتم. از بچگی دلم می‌خواست عبا انداختن را امتحان کنم. فکر می‌کردم جذبه دارد. بعد از کمی پیاده‌روی و نرمش در پارک، مثل قبل نانی خریدم و به خانه برگشتم. چند روزی که مادر بستری بود، کارم شده بود رفتن به دانشگاه و بعد بیمارستان. شب‌ها خانه و درس. برای پدر هم غذا می‌گرفتم و می‌بردم. مهدی برای ملاقات مادر آمد و اجازه داد وقتی مادر راهی اصفهان شد شروع به کار کنم. بیش از اندازه شرمنده‌اش شدم. موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_86 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نب
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. _شرمنده‌م کردین. نمی‌دونم چطوری تشکر کنم. _لازم نیست شرمنده بشی. وقتی شروع به کار کردی، حالتو جا میارم تا بی‌حساب بشیم. من سر کار زیادی تخسم. _به هر حال لطفتونو فراموش نمی‌کنم. ایستاد و نگاهی به سر تا پایم کرد. _از اون پولت چیزیم مونده یا نه؟ _مونده هنوز. دکتر از دست‌مزدش کم کرده. _خب خدا رو شکر. واسه شروع کارت باید یه کت و شلوار شیک بخری. باید تیپت خفن باشه که ازت حساب ببرن. داری اونقدر هزینه کنی؟ نگاهی به تیپ خودش کردم. حق داشت. با آن کت و شلوار خوش رنگ و لعاب و آن همه دم و دستگاه، کسی باید به جایش می‌ایستاد که به او بخورد. _آره هست. خیالتون راحت. _خوبه. هر روز خواستی بیای خبر بده. اول صبحم میای. اونم دم خونه. حله؟ _بله حله. خداحافظی کردیم. به رفتنش نگاه می‌کردم. هنوز به در نرسیده نیم دوری طرفم زد. _راستی، اول صبح من ساعت هفته. لنگ ظهر نیای که خلقم کیشمشی میشه. حله؟ لبخندی زدم و سر تکان دادم. _بله حله. مادر بعد از دو‌ هفته سر پا شد. با یکی از دوستانم که با ماشینش مسافرکشی می‌کرد، صحبت کردم تا پدر و مادر را دربستی به اصفهان برساند. مادر نمی‌توانست در سر و صدا بماند و نشستن زیاد هم برایش ممکن نبود. آنها را که راهی کردم، با مهدی تماس گرفتم و خبر آمادگیم را دادم. به کار صبحم یکی اضافه شده بود. اذان صبح به همان مسجد نزدیک پارک می‌رفتم. ورزش می‌کردم و نان می‌گرفتم. بعد از صبحانه آماده شروع کار جدید شدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_87 موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه
مهدی اتفاقی با آوردن مثالی استدلال عدم وجود خدا را کم رنگ می‌کند.💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 مهیار وارد اتاق شد تا آماده رفتن به دانشگاه شود. مرا که دید، با سر و صدایش بقیه را هم کنار خودش کشاند. _بزن کف قشنگه‌رو به افتخار شاه‌دوماد. همه دست زدند و من به کارشان خندیدم. سلمان وسط خنده بریده بریده حرف می‌زد. _خداییش خیلی شبیه دومادا شدی. مهدی‌تون کوفتش نشه که یه همچین جیگری تور کرده. مهیار هم دنبالش ادامه داد. _عزیزم اگه این دومادیت سر نگرفت بیا سراغ خودم. جونم چه پسری. "خفه‌شو"یی نثارشان کردم و برای دیر نرسیدن خود را با سرعت به خیابان رساندم. مسیر مستقیم بود و می‌شد با دو تاکسی به آنجا برسم. فقط باید طول راه را در نظر می‌گرفتم تا مهدی را به قول خودش کشمشی نکنم. با دیدنم لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفت. سوییچ را به طرفم پرت کرد. به پارکینگ اشاره کرد و ریموت در را زد. با هم وارد پارکینگ شدیم. خواستم طرف در سمت او بروم و به رسم راننده‌ها در را باز کنم که اخم درهمی کرد. _برو سوار شو ببینم. مگه چلاغم؟ دیگه از این کارا نکن. بدم میاد. لحنش تند بود اما خوشحال شدم که مجبور به آن کار نبودم. فکر می‌کردم عقب بنشیند اما باز هم خلاف فکرم رفتار کرد. جلو و کنارم نشست. از اول صبح تا غروب که نه، تا سر شب که او را به خانه‌اش رساندم، بین سه فروشگاه و یک سالن ورزشی‌اش چرخیدیم و او هر چه باید می‌دانستم را می‌گفت. وقتی به خانه ‌رفتم مغزدرد گرفته بودم. کار سختی بود اما مورد علاقه و در ارتباط با رشته‌ام بود؛ پول خوبی هم‌ می‌گرفتم. تصمیم گرفتم سفت به آن بچسبم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
مهدی اتفاقی با آوردن مثالی استدلال عدم وجود خدا را کم رنگ می‌کند.💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 هنوز دو هفته از کار نگذشته بود که به فوت و فنش آشنا شدم و بیشتر سرکشی و مدیریت‌ها را خودم انجام می‌دادم. بماند که مربی سالن بدنسازیش روی بدنم کلید کرده بود تا بفهمد کجا چنین هیکلی ساختم. نوبت کنفرانسم شده بود. داستان را برای کلاس تعریف کردم و به سوال و جواب‌های محمد و علیرضا هم پرداختم. بچه‌ها خوششان آمده بود. مفت مفت داستان گوش کرده بودند. سوال‌هایی هم داشتند که خودم یا استاد حل و فصلش کردیم. تمام که شد، استاد تشکر کرد اما خودم ول کن نبودم. قبل از نشستن رو به استاد کردم. -استاد، اصلاً همه حرفای علیرضا درست، همه حرفای شما هم درست اما چرا باید خدا به بنده‌هاش سختی بده؟ -خب ببینین، یه وقت میگن خدا سختی میده که امتحان کنه اما این سوال پیش میاد که مگه خدا خودش نمی‌دونه ما ظرفیتمون چقدره؟ مگه امتحان نکرده نمی‌تونه بگه ما نمره‌مون چیه؟ گیج‌تر شدم. -خب چرا؟ مگه نمی‌دونه؟ -مطمئن باش که می‌دونه. اگه بدون امتحان بهتون بگم تو بیست میشی و فلانی پنج و اون یکی دوازده، ازم شاکی نمیشین که شاید اگه امتحان می‌دادیم نمره بهتری می‌گرفتیم؟ باید بهمون نشون بده که جامون بسته به ظرفیت و تلاشمون کجائه. که اون دنیا طلبکارش نباشیم. تازه یه ارفاقایم اون وسط کرده که اگه ازشون استفاده کنیم جبران کمبودامون بشه. این غلطه؟ -خب اینکه یه عده توی ثروت و ناز و نعمتن ولی یه عده توی فقر و بدبختین، کجاش درسته؟ لبخندی زد. اشاره کرد تا بنشینم. سر جایم که نشستم ادامه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 هر کسی توی دنیا امتحان خودشو داره. یکی با فقر امتحان میشه، یکی با از دست دادن عزیزاش، یکی با مریضی و خیلی چیزای دیگه. هر کی به تناسب ظرفیت و توانش واسش سختی تعیین می‌کنن. اون سرمایه‌دار هم مصیبتای مربوط به خودشو داره. میگن اگه مشکلات دنیا رو بریزن رو هم. به آدما بگن برو هر کدومو که می‌تونی بردار، بدون شک هر کس همونو برمیداره که خدا واسش مشخص کرده؛ چون تحمل بقیه‌شو نداره. نفسی بیرون دادم و نگاهی به بچه‌ها که از بحث خوششان آمده بود، انداختم. دوباره رو به استاد کردم. _خب دارا و ندار جاشون عوض بشه مگه به جایی برمی‌خوره؟ استاد دوباره از همان لبخندهای معروفش تحویل داد. _ببین پسرم یه حدیث از خود خدائه که میگه من به تناسب آدما واسشون جایگاه قرار دادم. اونی که قدرت سر راهش گذاشتم، اونی که فقرو می‌بینه، اگه توی حالتی غیر این بودن، شک نکن که نابود می‌شدن. یعنی ذاتشون این مدلیه البته بماند که بعضیا به زور و اشتباهات می‌خوان جاشونو عوض کنن و البته بعضیا خودشونو تغییرایی میدن که لایق حالت دیگه‌ای میشن و خدا هم همونو سر راهشون قرار میده. پس بهترین حالت همونه که خدا واسمون قرار داده و بهترش اینه که خودمونو لایق بهترین‌های خدا کنیم. صدای خسته نباشید سامان خبر از تمام شدن وقت داد و من سوال بزرگم جواب داده شده بود؛ هر چند باز هم سوالاتی داشتم. استاد قول داد اگر ابهامی ماند جلسه بعد جواب بدهد. به خاطر لطف‌هایی که مهدی کرده بود، نمی‌توانستم دوباره مرخصی بگیرم. در ماشین منتظر بودم تا مهدی بیاید و او را به خانه‌اش برسانم. با مادر تماس گرفتم و احوالش را پرسیدم. می‌گفت خوب است اما عارفه می‌گفت درد دارد. حرص می‌خوردم که نمی‌توانم برای دردش کاری کنم. مهدی سوار شد. ماشین را که روشن کردم، صدایم زد. -چته؟ قیافه‌ت به هم ریخته‌ست. چیزی شده؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_90 هر کسی توی دنیا امتحان خودشو داره.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 تیز بود و متوجه به هم ریختگیم شد. -زنگ زدم خونه‌مون. میگن مادرم هنوز درد داره. کاش می‌تونستم ریشه درداشو بکَنم و خلاصش کنم. مهدی بلند خندید. اشاره کرد تا حرکت کنم. نگاهی به او انداختم و راه افتادم. -شده ماجرای بهلول که به طرف می‌گفت کو؟ دردت کجاست؟ من که نمی‌بینمش. من هم هم خندیدم. یاد حرف علیرضا افتادم که به محمد می‌گفت:《حس همدردی طبق عقیده حزبت معنی نداره》. بیا بیرون از فکر. فردا کلاس ملاس که نداری؟ -نه. چطور شده مگه؟ به چهار راه رسیدم. به طرفش برگشتم. -ترابی زنگ زده واسه خرید برنجای فروشگاه مشکل پیدا کرده. انگار طرف داره دبه می‌کنه. باید بریم شمال و خودم حل و فصلش کنم. حله؟ -بله حله. ساعت چند بیام؟ -ماشینو ببر. بعد نماز صبح بیا بریم. "باشه"‌ای گفتم و او را رساندم. خریدهایش برای خانه نشان می‌داد که مهمان دارد. پیاده شدم و کمک کردم تا وسایل را به خانه ببرد. خودش یا الله‌گویان داخل شو و من هم مثل او وارد شدم و خود را به آشپزخانه رساندم. با صدای سلام دختر بزرگ مهدی هر دو سر بگرداندیم و جواب دادیم. من سنگین و محترمانه و مهدی صمیمانه و پدر و دختری. دستش که از خرید‌ها خلاص شد رو به دخترش که همان ورودی ایستاده بود، کرد. _محدثه جان، مامانت کجائه؟ کمی مِن و مِن کرد و انگشتش را در هم گره زد _ام... دستش بنده. _ بگو بیاد خریدا رو چک کنه. عرفان باید ماشینو ببره. کم و کسر باشه کاریش نمی‌کنما. _خب. باشه. میگم الان بیاد. فقط خاله پیششه. کفری شد، خودت جواب خاله رو میدی دیگه. مهدی کوتاه خندید و دخترش را کمی هل داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_91 تیز بود و متوجه به هم ریختگیم شد. -
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _بیا برو بی‌پدر. کم منو حرص بده. منتظریما. دخترش بی حرف با خنده‌های زیر رفت. خود و خدایی تربیت دخترهایش حرف نداشت. تعارف کرد تا بنشینم اما قبول نکردم. در نهایت همسرش آمد و مهر تایید به خریدها زد. و من خلاص شدم. صبح از ورزشم فاکتور گرفتم و خودم را به موقع به مهدی رساندم. مهدی در سفر بهتر از سر کارش بود. می‌گفت و می‌خندید و خاطره تعریف می‌کرد. به گردنه سختی رسیدیم. برف تازه شروع به باریدن کرده بود. زمین سُر شد. سرعتم را کم کردم. برفِ روز خیلی نمی‌توانست خطرناک باشد. کمی با همان سرعت و توصیه‌های مهدی رفتیم. سر یکی از پیچ‌ها ضربه محکمی به ماشین خورد. ماشین منحرف شد. از آینه نگاه کردم. ماشین پشتی تعادلش را از دست داده و به ما خورد بود. با آن زمین سُر کنترل ماشین منحرف شده سخت‌تر می‌شد. چند دوری زدیم و در آخر با وجود تلاش‌هایم، از جایی که حفاظ نداشت به طرف دره سقوط کردیم. شیب دره کم بود اما ماشین با سرعت به پایین می‌رفت. از ترس زبانم بند آمده بود ولی مهدی خدا و ائمه را وسط ماجرا کشیده بود. در همان حال، ناگهان ماشین ایستاد. نگاهی به اطراف انداختم. به تخته سنگ نه چندان محکمی گیر کرده بودیم. مهدی "یا اباالفضل"ی گفت. هر لحظه ممکن بود به خاطر وزن ماشین سنگ کنده شود و ما به سقوطمان ادامه دهیم. داد زدم. -خدا! کجایی پس؟ اگه بزرگی و هوامونوداری، اینجا کجائه پس؟ بیافتیم بمیریم امتحان چیو پس میدیم؟ دلت خنک میشه؟ بس نیست اینقدر سختی میدی و امتحان می‌کنی؟ مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_92 _بیا برو بی‌پدر. کم منو حرص بده. من
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید. -خره، چرا خودتو به نفهمی می‌زنی؟ می‌شد چند دیقه پیش ته دره باشیم و پودر شده باشیم. الان هنوز زنده‌ایم. این یعنی امید. یعنی نخواسته بلیط یه سره بده دستمون. نگاهش را از من گرفت و در حالی که به من اشاره می‌کرد، به سقف نگاه کرد. -خداجون به بی‌عقلی این بچه نگاه نکن. نمی‌فهمه. من که زیاد لطفتو دیدم، این بارم روش. بازم شرمنده‌م کن. اصلاً اگه می‌خوای ادبش کنی، تحویل خودت. منو ازش سوا کن. سری به تاسف تکان داد و بعد انگار بلند فکر می‌کند ادامه داد. _منو بگو می‌خواستم دخترمو واسش جور کنم؛ نگو خل و چل تشریف دارن. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. وسط زمین و آسمان بودیم و مهدی معلوم نبود چه می‌بافت. هر چند وضع خودم بدتر از او بود. دوباره نگاهم کرد. -بچه، تو خجالت نمی‌کشی؟ کم خدا بهت لطف کرده؟ از تیپ و هیکل سلامتیتم که بگذریم، همین آخریه که مشکل مادرتو فکر می‌کنی خودت حل کردی؟ اون خواسته اون ویزیتورتون نباشه. تو سر راه من بیافتی و من بشم وسیله. اگه حواسش نبود، مادرت از اتاق عمل زنده بیرون میومد؟ تازه اگه همه این لطفا رو هم بهت نمی‌کرد، اونقدر بهش بدهکاری که حق طلبکاری نداری. ماشین تکان ریزی خورد و هشدار داد که زمان زیادی نداریم. یاد علیرضا افتادم که لحظه آخرش به رسیدن فکر می‌کرد و من طلبکار بودم. حرف‌های مهدی حق بود. من زیادی پررو بودم که چشم روی لطف‌هایش بسته بودم. با خودم عهد کردم؛ اگر نجات پیدا کردم، وقت بیشتری برای شناخت تنها تکیه‌گاه و هدف بزرگ علیرضا بگذارم. تخته سنگ کنده شد و ما هم‌زمان به آخر دره می‌رسیدیم. شیب دره کم و کمتر شد. وقتی ماشین ایستاد، به سختی نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم و چشم باز کردم. هر دو سالم به آن دره عمیق رسیده بودیم. -ازت ممنونم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 یکم: کوه باشی سیل یا باران ، چه فرقی می‌کند؟ یکشنبه، چهارم تیرماه ۱۳۹۶، سوریه، شهر بوکمال خدا را شکر دعاهایم مستجاب شد و تنهاست. مردک پست انقدر نوشیده که دارد تلوتلو می‌خورد و چرت و پرت می‌گوید؛ طوری که اگر در می‌زدم و وارد اتاقش می‌شدم هم نمی‌فهمید. در یک دستش یک بطری شراب است و دارد دور اتاق می‌چرخد، هربار از بطری جرعه‌ای می‌نوشد و سرودهای مسخره‌شان را با صدای انکرالاصواتش می‌خواند. ریش‌های حال بهم زنش هم خیسِ خیس شده. وقت زیادی ندارم. قفل در اتاق را چک می‌کنم و از محکم بودن سوپرسور(صدا خفه کن) روی سر سلاحم مطمئن می‌شوم. سمیر تمام بدن سنگینش را می‌اندازد روی تخت فنری و تخت بیچاره بالا و پایین می‌شود و صدای فنرهایش در می‌آید. سمیر انقدر مست است که کم‌کم بی‌حال می‌شود و می‌خواهد دراز بکشد. انقدر در خلسه است که صدای قدم‌های مرا نمی‌شنود. دارد برای خودش با آن لهجه عربی و صدای نخراشیده، رجز می‌خواند: حلال لنا دمائکم... حلال لنا اموالکم... حلال لنا نسائکم... مهلت نمی‌دهم جمله‌اش را تمام کند. با اسلحه محکم می‌زنم توی سرش و دست دیگرم را می‌گذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبه‌رویش بودم و چشمان وق‌زده و ترسانش را می‌دیدم. حالم از بوی گند بدنش و شرابی که دور دهانش ریخته به هم می‌خورد. طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود می‌گویم: داشتی برای کی رجز می‌خوندی؟ و سرم را می‌برم نزدیک گوشش. نیمرخ عرق کرده‌اش را می‌بینم. دو زانو نشسته‌ام روی همین تخت فنری و باز هم، صدای فنرهای تخت از تقلاهای سمیر در آمده است. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🕸 🛑🦋🕸 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_1 یکم: کوه باشی سیل یا باران ، چه فرقی می‌
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 صدایش مثل ناله شده است. می‌دانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمی‌دهم: منو شناختی؟ من عزرائیلتم... اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم. نترس، به سختیِ سوالای شب اول قبر نیست. کمی مکث می‌کنم و بعد ادامه می‌دهم: حواسم نبود نمی‌تونی حرف بزنی! خب... من الان دستمو برمی‌دارم؛ ولی اگه صدات رو بلند کنی، مغزِ پر از لجنت رو می‌ریزم کف این اتاق، فهمیدی؟ دور چشمانش سیاه شده و مردمک‌هایش می‌لرزند. به سختی سر تکان می‌دهد. دستم را برمی‌دارم و چنگ می‌اندازم میان موهای ژولیده‌اش. سرش را کمی بالا می‌آورم و می‌پرسم: ناعمه کجاست؟ چشمانش لرزان‌تر می‌شود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است: ن... نمی‌دونم... تکانی به سرش می‌دهم و موهایش را بیشتر می‌کشم: غلط کردی! خودت می‌دونی وقتی وسط اردوگاه‌تون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی می‌تونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کم‌تر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم. درحالی که دارم با صدای آرام و خشن، این‌ها را در گوشش زمزمه می‌کنم، هربار نگاهی به در هم می‌اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست. تندتند نفس می‌کشد و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریده‌بریده و با ته‌لهجه عربی می‌گوید: دستت به ناعمه نمی‌رسه! پوزخند می‌زنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار می‌دهم: چطور؟ به زور می‌خندد و دندان‌های زرد و حال بهم زنش پیدا می‌شوند: چون اون نه عراقه، نه سوریه! و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر می‌کند می‌گوید: حبیبتی عم تنتطرني بإسرائيل! صدای هشدار در مغزم می‌پیچد. ابرو در هم می‌کشم: کجا؟! - اسرائیل! - من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی می‌کنه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3872 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🕸 🛑🦋🕸 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_2 صدایش مثل ناله شده است. می‌دانم فارسی را
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 انگار دارد برای خودش شعر می‌گوید: حبیبتی بنت ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه... حبیبتی الحلوه... خاک بر سرش که شهوت، حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمی‌دارد؛ همه‌شان همین‌قدر بوالهوس‌اند. وقتی می‌گوید ناعمه فرزند سرزمین زیتون است، شاخک‌هایم حساس‌تر می‌شوند. حدس‌هایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛ اما مدرکی نداشتم. می‌گویم: باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره. موهایش را رها می‌کنم. دستش را می‌گذارد روی سرش و فشار می‌دهد. انقدر کرخت و بی‌حال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمی‌کند. تخت را دور می‌زنم و روبه‌رویش می‌ایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش می‌گذارم و درحالی که یک چشمم به در است می‌گویم: می‌تونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم! دست‌هایش را می‌برد بالا و به فارسی و عربی التماس می‌کند: تو رو خدا... ارحمنی... غلط کردم... انگشت اشاره‌ام را روی بینی‌ام می‌گذارم: هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم... بریده‌بریده میان خندیدنش گفت: قیافه‌ت... خیلی... بامزه... شده بود! دلم می‌خواست یک کف‌گرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمده‌ای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من می‌خندی؟ فکر کنم این‌ حرف‌ها را از ذهنم خواند که خنده‌اش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی. دویدم دنبالش: کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم می‌پره! سر جایش ایستاد؛ من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت: نمی‌تونی بری! حالا از کله من دود بلند می‌شد: چرا؟ با خونسردی، موبایلش را درآورد و شماره‌ای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را می‌پرسیدم، تندتند می‌گفت: هیس... هیس... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3872 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🕸 🛑🦋🕸 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_3 انگار دارد برای خودش شعر می‌گوید: حبیبتی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 می‌دانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمی‌کند و وقتی می‌گوید نمی‌توانم بروم، یعنی واقعاً نمی‌توانم بروم. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوال‌پرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد. فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛ همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت. اتفاقاً وقتی داشت می‌رفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خنده‌اش را می‌گرفت. نمی‌دانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. به خودم که آمدم، ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم: حاج رسوله! گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم. با این که خون خونم را می‌خورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم. فقط توانستم بگویم: سلام. - به‌به، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟ لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم و حرمت بزرگ‌تر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم: حاجی می‌شه بفرمایید چه خبره؟ شما که با رفتنم موافقت کرده بودین! - می‌فهمم. همه ما خیلی دلمون می‌خواد بریم مدافع حرم حضرت بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمی‌ریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود حضرت از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟ این را که گفت، کمی دلم آرام شد. نفسم را بیرون دادم و با حسرت به بچه‌هایی که داشتند قدم به باند فرودگاه می‌گذاشتند نگاه کردم. حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضی‌ام؛ برای همین ادامه داد: همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش. بالاخره صدایم در آمد و گفتم: چشم. - روشن. یا علی. ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: راضی شدی؟ بریم! فهمیدم هیچ اعتراضی نمی‌توانم بکنم؛ مستاصل نالیدم: خب الان کجا می‌ریم؟ از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت: شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران- اصفهان می‌شی و میری اصفهان. پروازت نیم‌ساعت دیگه‌س. شامت رو هم توی هواپیما می‌خوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3872 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🕸 🛑🦋🕸 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸