eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_75 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز بعد وقتی برای خرید سراغ جای منا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اتمام برنامه و قبل از حرکت، امینه با برادرش تماس گرفت. آزاد خبر داد که فعلاً بین هواداران گیر کرده و به این زودی نمی‌رسد. قبل از تمام شدن تماس امینه چشمم به دکه‌ای افتاد که انواع آلو و لواشک و زغال اخته می‌فروخت. بی‌اختیار به طرفش رفتم و بی‌‌اختیار چند نوع از آنها را خریدم. در طول مسیر تا رسیدن به خانه‌ی امینه با بهاره دلی از عزا در آوردیم. وسایلم آماده برای رفتن بود و قبل از خواب از امینه و خانواده‌اش بابت مهمان‌نوازی تشکر و بابت زحمت عذرخواهی کردم. اعلام کردم که صبح زود حرکت می‌کنم. کمی با بهاره حرف زدم و باز هم از لواشک‌ها خوردم. بهاره ترجیح داد زیاده روی نکند اما من دیوانه‌وار لواشک خور بودم و مادر هم نبود تا مانعم شود. همان بی‌عقلی‌ام باعث شد که صبح با دل‌درد بیدار شوم. آماده که شدم، وسایل باقی مانده را در ماشین جا کردم. اکثر آن‌ها شب، با کمک بهادر در ماشین گذاشته شده بود. می‌خواستم سر راه چای و نباتی بگیرم و دل‌ دردم را مداوا کنم اما هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که درد امانم را برید. طوری که کناری زدم و جیغ هایم کابین ماشین را لرزاند. در خلوت صبح دنبال عابری گشتم تا آدرس درمانگاهی را بگیرم. پیرمرد رفتگری را دیدم. شیشه ماشین را پایین کشیدم و آدرس را پرسیدم. به زحمت خودم را به درمانگاهی که کمی جلوتر از خیابان خانه امینه بود، رساندم. دکتر بعد از معاینه اعلام کرد باید سرم و مقداری مسکن و آمپول برای درمان تزریق شود. داروها را از داروخانه‌ی همان‌جا تهیه کردم. چند دقیقه که از تزریق آمپول‌ها در سِرم گذشت خوابم برد. چشم که باز کردم، چشم‌ها و سپس صدای امینه در ذهنم مرور شد. _داداش بیا چشماشو باز کرده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_75 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مگه همین حالا بهت نگفتم مراقب رفتارت باش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم مادر را به داخل ساختمان می‌برد، که شاهد دعوای دوباره سحر و امید شد. همین که امید به ساختمان رفت، سحر به طرفش رفت. رو به مادر امید کرد. _زندایی امید تازگیا یه جوری نشده؟ خیلی نچسب شده. مگه نه؟ اصلاً حواستون هست؟ انگار سر و گوشش می‌جنبه. امید روی مبل لم داد. چشم‌هایش را بست. حوصله دعوا نداشت. _چشه سحر جان. بچم داره کار می‌کنه. خسته ست دیگه. _خسته نباشه. پس چطور به بعضیا می‌رسه خستگی از یادش میره. _چی میگی سحر جان. تو هم به پسر من گیر دادیا. _می خواین بگین متوجه نشدین پسرتون سوژه جدید واسه تور کردن پیدا کرده؟ نمی دونم شایدم این دفعه تور شده و خودشم نمی‌فهمه. امید چشمش را باز کرد و با عصبانیت به او نگاه کرد. سحر از رو نرفت و با چشم غره به امید، دوباره رو به مادر او کرد. _می‌بینین تا یه چیز میگم گادر می‌گیره. لابد یه چیز هست که این جوری میشه دیگه. امید از جا بلند شد و به طرف سحر خیز برداشت. سحر جیغ کشید و کنار مادرش نشست. عمه عصایش را به طرف امید گرفت و او را عقب فرستاد. سحر با این کار جرأتی به خودش داد و از جا بلند شد. در همین لحظه مریم با مادرش وارد ساختمان شد. سحر با دیدن مریم بدجنسی‌اش فوران کرد. به مریم اشاره کرد. _بفرما حضرت خانوم تشریف آوردن. بگو که برا جلب توجه اون جا نماز آب می‌کشی و مسلمون شدی. چرا حرف نمی‌زنی؟ وقتی دید امید سکوت کرده بیشتر عصبی شد. با دو دستش به سینه امید زد و او را هل داد. _بیا جلومو بگیر. بیا کاری کن جلوی خانوم ضایع نشی. دست امید بالا رفت تا به گوش سحر بزند اما نگاهش که به مریم افتاد، کلافه پوفی کشید و راهش را به طرف اتاقش در طبقه بالا کج کرد. بغض گلویش را می‌فشرد. قبل از آنکه به پله برسد، سحر پیراهنش را کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_75 زن‌عمو کنارم نشست و احمد کنار او
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 حرص خوردن زن‌عمو را از نفس‌های بلندش می‌شد فهمید. ارشیا سرش را به طرف جلو خم کرده بود. حس کردم سرش را بین دستانش گرفته‌. باید هر دوی این مادر و پسر را نشانه می‌گرفتم تا دست از سرم بردارند. دیوانه شده بودم. _می‌دونی زن‌عمو من خودمو به هر کسی که پسر داره میندازم بلکه از من خوشش بیاد و از ترشیدگی نجات پیدا کنم. تازه پسرای فامیل که خوبه راه به راه با یه پسر رفیق میشم بلکه یکیشون این پیر دخترو بگیرن. مگه نه عمو؟ عمو کنایه‌ حرفم را خوب گرفت و ترسید از سر دیوانگی، ماجرای سامان را به آن‌ها بگویم. با صدایی که در گوشم اکو شد و سابقه نداشت، سرم داد کشید. _خفه شو ترنم. تمومش کن. همان فریاد عمو کافی بود تا بغضم منفجر شود اما غرورم اجازه نمی‌داد. صدای گریه‌ام را کسی بشنود. دستم را جلوی دهانم گرفتم و بی‌صدا هق هق می‌کردم. زن‌عمو که توقع آن برخورد را نداشت بعد از چند دقیقه خواست حرف بزند که با داد بعدی عمو او هم ساکت شد. تا رسیدن به خانه‌ عزیزجون گریه می‌کردم و فقط صدای فین فینم به بقیه می‌فهماند که هنوز آرام نگرفته‌ام. دلم برای خودم سوخته بود. من که سنی نداشتم. من دلم بچگی کردن می‌خواست. چرا آن‌ها دست از سرم برنمی‌داشتند‌. کاش چند سالی بینشان نبودم تا بی‌خیالم شوند. وقتی رسیدیم، عمو پیاده شد و حامد را از بغلم گرفت تا به خانه ببرد. او را که به زمین گذاشت، به طرفم آمد سرم را بوسید. _ترنم جان، ببخش که سرت داد زدم. تو رو خدا با آتنا در نیفت. نمی‌خوام زندگیو به همه تلخ کنه. دیگه هم در مورد خودت این طوری حرف نزن. _چشم. _بی‌بلا عمو جون. اینقدرم اشک نریز زشت شدی. لبخندی زدم تا خیالش راحت شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_75 اولین پله را که بالا رفت رو به س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 لقمه‌ها را پشت سر هم در دهانش می‌گذاشت که بی‌بی وارد شد. فهیمه خانم چای او را که ریخت، کنارش نشست. _پریچهر، بزرگ شو. این چه وضع غذا خوردنه. _عجله دارم بی‌بی جونم. دیرم شده. رو به پیمان کرد. _راستی بابا، شاهین بعد از ظهر میاد واسه حساب کتاب سه ماهه. یادت باشه مثل اون دفعه نری بیرونا. _باشه دخترم. جایی نمیرم. حالا تنها که نیستی دو نفر دیگه‌م هستن. چه اصراری داری هر دفعه منم باشم؟ _اون موقع که عمو می‌اومد فرق داشت. از وقتی عمو فوت کرده، شاهین میاد. شمام می‌دونین که من بدون شما باهاش راحت نیستم. بی‌بی سری به تاسف تکان داد و لقمه‌اش را نصفه رها کرد. _خدا آقا شاهرخو رحمت کنه. اینقدر یهو شد تصادف و مردنش که بعد یه سال، هنوز باورم نمیشه. پریچهر که نمی‌خواست خاطره تلخ از دست دادن عمو را مرور کند، از جا بلند شد. رو بنده‌اش را پایین کشید و به طرف در رفت. صدای بی‌بی دوباره بلند شد. _من نمی‌دونم این چه رسمیه در آوردی. چادر و رو بنده رو واسه چی میذاری؟ خفه نمیشی اون زیر؟ _برای باز هزارم بی‌بی جان، احساس امنیت می‌کنم. دیگه کسی به قیافه و بدنم طمع نمی‌کنه. خود خودمم. یه انسان. پیمان که صدایش زد، برگشت. _یاد رفت بهت بگم. عمو پیام با بچه‌هاش آخر هفته میان اینجا. جیغ خوشحالی پریچهر لبخند به لب بقیه نشاند. _وای از الان تا آخر هفته انرژی گرفتم. ممنون از خبر خوبت. آخر هفته عمو و داوود با خانواده و داریوش همچنان تنها آمدند. پریچهر با پیمان به استقبال رفت. آنقدر پر سر و صدا تحویلشان گرفت که داد همه را در آورد. وارد سالن شدند و با بی‌بی و فهیمه خانم هم احوالپرسی کردند. _پریچهر بذار زمین اون بچه رو. دیگه بزرگ شده. سنگینه ها. _وای رویا جون، نمی‌دونی چقدر دلم واسش تنگ شده بود. دانا را زمین گذاشت و به طرف پله‌ها هدایت کرد. _برو عشق عمه. برو تو اتاقم هر چی خواستی بردار. هنوز کمر صاف نکرده بود که داریوش به پشتش زد. _منظورت همون عروسکا و خرساییه که تو خرس گنده دور خودت جمع کردی دیگه؟ پسر که عروسک بازی نمی‌کنه. پریچهر شکلکی برایش درآورد. _به تو چه؟ این ذهن توئه که درک نمی‌کنه؛ وگرنه دختر و پسر و بزرگ و کوچیک نداره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_75 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصله او را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. بعد از بلند شدن صدای شلیک تیر محمد، مزدور از همان بالا به سراشیبی پایین کوه پرتاب شد و بعد با سرعت سرسام‌آوری به پایین دره افتاد. با پرت شدن او، صدای تکبیر عده‌ای از بچه‌ها بلند شد. آن صدا روحیه عجیبی به بقیه بچه‌ها داد و هم زمان با صدای تکبیر، کافرها با سرعت بیشتری پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها که از حالت محاصره در آمده بودند، با چند تحرک تغییر موضع می‌دادند و دشمن را تعقیب می‌کردند. این جنگ و گریز تا صبح ادامه داشت. ساعت هت تیراندازی به کل تمام شد و ما برای جمع کردن مجروحان از سنگرها بیرون آمدیم، تعداد مجروحان ما سه نفر بودند. یک نفر هم موقع جابه جا شدن از روی کوه پوشیده از برفِ یخ زده، سُر خورده و پرت شده بود که چند نفر برای پیدا کردن جسدش مأمور شدند. جستجوی مجروحین، شهدا و کشته‌شدگان دشمن تا ساعت یازده ادامه داشت. دشمن با به جاگذاشتن یازده کشته فرار کرده بود. تعداد تلفات ما هم سه مجروح بود که تیر به بازو و پایشان خورده بود و یک شهید. بعد از بستن زخم مجروحین، کنار محمد رفتم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کوله‌پشتی‌اش باقی مانده بود. نمی‌دانم صبحانه می‌شد یا ناهار. من هم شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیری‌های چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچه‌ها صدا زد. -دکتر، دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاریا زنده‌ست. داره ناله می‌کنه. با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. به او رسیدیم. -اون رزگاریه کجائه؟ با اسحه اشاره به جلوی پایش زد. -پشت این تخته سنگ. بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤