eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_76 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اتمام برنامه و قبل از حرکت،
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش بیا چشماشو باز کرده. دوباره به چشمانش گیج‌تر از قبل نگاه کردم. _تو که ما رو کشتی دختر چرا گوشیتو جواب ندادی. می‌دونی از کی داریم توی شهر دنبالت می‌گردیم؟ آخر سرم اتفاقی بهنام ماشینتو دید که پیدات کردیم. ببخشیدی گفتم که همزمان شد با کنار رفتن پرده و ورود آزاد. تا خواستم چیزی بگویم، با صدای بلند که می‌شد بگویم سرم داد زد، مرا شوکه کرد. _خجالت نمی‌کشین؟ همه رو اسیر و نگران خودتون کردین. بی‌ملاحظه‌ به همه، جواب گوشیتونم نمی‌دین. مگه بچه‌این که متوجه نگرانی بقیه نمی‌شین؟ به شدت به غرورم برخورد که این‌طور با من حرف زد. _سعی می‌کنم دفعه بعد که حالم خواست بد بشه همه‌ی شهرو خبر کنم. سعی می‌کنم رو به مرگم که شدم دنبال گوشیم بگردم پیداش کنم. با اخم رو برگرداندم تا حلقه‌ی اشک چشمم دیده نشود. با تشر امینه آزاد از آنجا رفت. فکرم به حرفی که امینه به او گفته بود، رفت. _سه ساعت بال بال زدی پیدا بشه؛ بعدشم تا الان بال بال زدی بیدار بشه. واسه چی؟ که بتونی دادتو بزنی سرش؟ بسه دیگه. مسخره‌شو در نیاد برادر من. سِرم که تمام شد، پرستار خبر داد دکتر مرخصم کرده‌. دلم خوب شده بود. با امینه از درمانگاه خارج می‌شدیم که آزاد گوشی‌اش را به طرف من گرفت و گفت پدرم پشت خط است. هنوز اخم روی پیشانی‌اش پر رنگ بود. با سلام من صدای نگران پدر در گوشم پیچید. _بابا جان تو که نصف عمرم کردی. خوبی بابا؟ _ببخشید بابایی دست خودم نبود؟ _چی شده بود؟ مسموم شده بودی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_76 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم مادر را به داخل ساختمان می‌برد، که ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _وایستا ببینم این خانوم پاستوریزه می‌دونه تو اهل چه کثافت‌کاریایی هستی؟ می‌دونه تفریحات سالمت چه کوفتیه؟ آرزو خودش را به سحر رساند. شانه‌هایش را گرفت تا او را روی مبل بنشاند و ساکت کند. _ولم کن آرزو جان. می‌خوام حرف بزنه ببینم چی واسه گفتن داره تا خانوم بشنوه. نمی‌دونم نمی‌دونه این داداشت کیه یا به خاطر سرمایه‌ش چشماشو بسته. امید کمی مکث کرد. همین که خواست برگردد و حرفی بزند. دید مریم و مادرش در ساختمان نیستند. _خیلی بی‌شعوری سحر. من به تو چه بدی کردم که این کارو باهام می‌کنی. گفت و برای نشان ندادن بغض بالا آمده‌اش به اتاقش رفت. از پشت پرده پنجره دنبال مریم می‌گشت. روی صندلی نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود. مادرش کنارش بود و کنار گوشش حرف می‌زد. به خودش اجازه نداد بیشتر مظلومیت دختر محبوبش را ببیند. مریم از حرف‌هایی که شنیده بود، شوکه بود. نمی‌خواست کسی اشکش را ببیند. سرش را روز میز گذاشت و نفس‌های بلند می‌کشید. مادر برایش آیه الکرسی و آیه شرح صدر می‌خواند تا آرام شود‌‌. صدای زنگ گوشی او را خودش آورد. استادش بود که به باغ رسیده بود. باید برای استقبالش می‌رفت. مادر به صورتش دستی کشید و لبخند به لبش آورد تا با آرامش به کارش ادامه بدهد. به طرف وردی باغ رفت. امید که شاهد این رابطه مادر و دختری بود، به مریم به خاطر داشتن چنین مادری حسادت کرد. به این فکر بود که مادرِ خودش با آنکه حال او را می دانست، برای کمک به او هیچ کاری نکرد. بدون توجه به خانواده، با سرعت از ساختمان خارج شد. به استقبال استاد رفت و کلاس را آماده کرد. تصمیم گرفته بود مثل مریم قوی باشد و به خاطر مسائل شخصی کارش را خراب نکند اما نمی توانست به مریم نگاه کند. از او شرمنده بود. مریم بدون آنکه از خانواده پاکروان خداحافظی کند، فقط با آقای پاکروان که در محوطه بود، خداحافظی کرد و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_76 حرص خوردن زن‌عمو را از نفس‌های بلن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 روز بعد ماجرای مهمانی را برای زهرا تعریف کردم. از تعجب زیادش خنده‌ام گرفت. _چیه چرا این جوری نگام می‌کنی؟ _دختر تو چرا این‌قدر حاشیه داری؟ هر جا میری این‌ همه داستان درست می‌کنی. _اینم از شانس منه. هر جا میرم یه ماجرایی درست میشه. آخه خداییش اون ناهید از من خوشش اومده تقصیر منه؟ زن‌عمو از من بدش میاد تقصیر منه؟ تابی به گردن داد و حرف می‌زد. _بس که خوبی و خواستنی. سر تو دعواست کلاً. _بی‌‌مزه‌ لوس. _جان خودم جدی میگم. میگن اگه دیدی مخالفی نداری به درست بودن راهت شک کن. من نمیگم جنگ و دعوات درست بودا اما خب خوبی که یه عده می‌خوانت و یه عده از این خواستنه بدشون میاد. _زهرا حرف من یه چیز دیگه‌ست. میگم چرا نمیذارن بچگیمو بکنم. همش فکر می‌کنن. بزرگ شدم‌. نمی‌خوام از دنیای دخترونه و پاستیلیم بیام بیرون. کاش اینو بفهمن. نفسش را با آه بیرون داد. _آره موافقم. کاش!!! چند روز بعد حامد وارد سالن شد. چند ماشین اسباب بازی در دست داشت. _آبجی میای بازی کنیم؟ _حامد درس دارم داداش. بذار بخونم. بعد با هم بازی  کنیم. کلافه بود و خسته. چند روزی می‌شد که عمه بچه‌هایش را برای بازی نیاورده بود. اشکش در آمد. او را بوسیدم. _قربونت برم داداشی. باشه. بیا یه کم بازی کنیم. عزیزجون کنارم نشست و هر دوی ما را بوسید. _قربون هر دوتاتون برم که اینقدر مهربونین. مشغول بازی شدیم که صدای زنگ در آمد. از آیفون نگاه کردم ارشیا در مانیتور ظاهر شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_76 لقمه‌ها را پشت سر هم در دهانش می‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کرد. _همه شاهد باشین. خودش شروع کردا. بقیه خندیدند و زن‌عمو سر تکان داد. _باز اینا شروع کردن. خدا به دادمون برسه. تا شب به شادی و شوخی گذشت و برای صبح، پریچهر که خبر از آزارهای داریوش داشت، از قبل در اتاقش را قفل کرد. پیش دستی کرد و با لیوان آبی سراغش رفت. چند بار صدایش زد. وقتی جوابی نداد و بیدار نشد، لیوان را روی سرش خالی کرد و به سرعت فرار کرد‌ صدای داد داریوش خانه را لرزاند. دنبال پریچهر دوید‌. از پله‌های بیرون ساختمان پایین می‌رفت که تعادلش را از دست داد و از دو پله آخر زمین خورد. دستش ضرب دید. نشست. به دستش نگاه و با آه و ناله گریه می‌کرد. داریوش دستپاچه کنارش نشست. _ بیار ببینم چی شده؟ خب جلوتو نگاه کن. _به من چه؟ تو دنبالم کردی. تقصیر توئه. _خیلی پررویی. تو مرض داشتی. تقصیر منه؟ _دنبالم نمی‌اومدی؟ داریوش فحشی زیر لب گفت و کمک کرد تا بلند شود. بقیه از در بیرون آمدند. با دیدن گریه پریچهر نگران شدند. صدای داوود درآمد. _هر دفعه به هر دوتون میگم آزار نداشته باشین. ببین چی کار می‌کنین. بدو پریچهر لباس بپوش. بریم ببینیم چه دسته گلی به آب دادین. پریچهر اشکش را پاک کرد. _نمی‌خواد چیزی نیست. الان به بی‌بی میگم روغن بکشه. درست میشه‌. _آره بابا. به ننه من غریبم بازیش نگاه نکنین. چیزیش نشده. دوباره جیغ پریچهر به هوا رفت. داریوش "غلط کردم"ی گفت تا بی‌خیال شود. با داریوش و داوود به بازار رفته بود تا داریوش برای مغازه‌اش لباس بخرد. هر بار که برای خرید جنس می‌آمد، پریچهر اصرار می‌کرد تا با او برود. دو برادر دو طرفش حرکت می‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_76 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصل
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. وقتی خواستم به سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود، پیشنهاد داد. -اول باید امکان هر کاریو ازش بگیریم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتونه». تعجب کردم. "چرا"یی پرسیدم. -واسه این‌که وقتی نگاش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحه‌ش زیر شکمش بود. امکان داره وقتی بهش نزدیک میشیم، طرفمون شلیک کنه. محمد که نزدیک من ایستاده بود، به طرف تخته سنگ اشاره کرد. -برادر من، این بزدلا وقتی سالمن، با صدای تکبیر ما هر سوراخیو هزارتومان می‌خرن؛ حالا که مجروح شده و از ترس نای کمک خواستن هم نداره، چطور این کارو بکنه؟ محمد کمی جلوتر رفت. -قبول دارم ولی می‌دونه که ما اعدامش می‌کنیم. شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم با خودش ببره. محمد خندید و جوابش را داد. -اشکال نداره. تا نزدیک در جهنم باهاش میرم؛ بعد میرم طرف بهشت و اونو هل میدم بره به جهنم. با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچه‌ها ایستاده بودند؛ فرمانده هم چند متر آن طرف‌تر مشغول صحبت کردن با بی‌سیم بود و متوجه ما نبود. محمد که رفت، برای دیدن مجروح و وضع جسمی‌‌اش، به دنبال او حرکت کردم. با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. روی تخته سنگی نزدیک یک پرتگاه عمیق افتاده بود. اگر کمی بیشتر حرکت می‌کرد به داخل پرتگاه می‌افتاد، من و محمد با هم بازوهای مجروح را گرفتیم. به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحه‌اش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده می‌شد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم. کوله پشتی‌ام را از روی دوشم پایین می‌آوردم که محمد دست زیر بغل مجروح کرد تا او را برگرداند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_76 -آره؟ -آزااااد! دیگه می‌خوای بری به همه بگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -به نظرم مورد دوم بهتره اما به چه بهونه‌ای بیاریمش بیرون و بهش بگیم کلا به روی خودت نیار چی‌شده و کار به هیچی نداشته باش؟ بالاخره که میفهمه یه‌جریانی هست! -بفهمه! قرار نیست توضیح اضافه بدیم؛ فقط باید بدونه که به کسی نباید بگه، که می‌دونم پیشش راز بزاری، بی اجازه به مادرشم نمیگه! -با تیمت درمیون گذاشتی؟ -سید میدونه اما بچه‌ها جریان تسنیمو نمیدونن! -برو بهشون بگو و باهاشون مشورت کن؛ بالاخره که می‌فهمن! حداقل اینطوری همفکری می‌کنید و ان‌شاءالله درست‌ترین تصمیمو می‌گیرید. صورت ارمیا را غم پوشاند؛ خیلی برایش سخت بود که ماجرای تسنیم را بگوید. درست است که از نسبت بینشان حرفی نمیزد ولی بالاخره بو می‌بردند؛ اما چاره‌ای نبود، بچه‌ها باید می‌فهمیدند! ریحانه غم ارمیا را فهمید اما چیزی برای گفتن نداشت. به پشتی مبل تکیه داده و دستانش را روی سینه به‌هم گره زد. ناگهان نکته‌ای به ذهنش آمد: -راستی ارمیا حواست باشه که نباید تسنیمو تنها بزاریم! بالاخره جریان سختیو از سر گذرونده. ارمیا سری به تأیید تکان داد و زمزمه کرد: -حواسم هست. چیزی نگذشت که لب پایینش را کمی در دهان فرو برد و اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش نشست. بعداز آنکه کمی در آن حالت ماند، زل‌زده به میز شیشه‌ای روبه‌رویش لب باز کرد: -یه‌چیزی بگم ریحانه؟ ریحانه آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشت و "بگو"یی را زمزمه کرد. -میشه لطف کنی و یکم دیگه مخفی بمونی؟ -ها؟! -اگه میشه همچنان وجودتو به خانواده اعلام نکنیم؛ چون می‌خوام اگه تسنیم وارد شد درخواست بدم بیای تو تیم اگه هم که وارد نشد میشه اعلام کرد؛ اما می‌تونی بیشتر کنار تسنیم باشی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋