eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برای هتک حرمت زن در دانشگاه علوم تحقیقات خطاب به دخترم که ارزش زن را نمیداند!! 🔶تو اولین دختری هستی که در این کشور حرمت های بزرگی را شکسته ای که من را وادار کرده ای با تو از اسراری بگویم! 🔶 دخترم گول این آغوش و سوت ها را نخور که اگر شکست بخوری همین کف ها تف های بد طعمی خواهد شد. 🔶دخترم تو تجربه لازم برای تشخیص مرد زندگی از مرد رمانتیک نداری و عزت اذن پدر و خواستگاری در خانه را نمیدانی! 🔶دخترم باید بدانی مرد کدام زن را به آغوش می‌کشد اما برای کدام زن جان می‌دهد. 🔶دخترم روزهای سخت زندگی، مرد می‌خواهد تا تکیه کنی نه کسی که برای نمایش قدرت های خود تورا مضحکه خاص و عام کند. 🔶دخترم میدانی قوانین و فرهنگ ما متناسب با روان مرد وزن زندگی تنظیم شده است نه مرد رمانتیک 🔶اما مرد رمانتیک کیست؟ او فقط رفتارهای عاشقانه از خود نشان می‌دهد اما تاب تحمل روزهای سخت زندگی و کنار آمدن با ضعف و قوت های تو را ندارد. 🔶 مرد زندگی،برای به دست آوردنت تلاش می‌کند و چالش ها را با لذت به جان می‌خرد تا قدر به دست آوردنت را بداند قدر ومنزلت اجتماعی تو برای او باارزش است اما مرد رمانتیک به دنبال به دست آوردن آسان است تا زحمتی برای ماندنت نکشد. 🔶دخترم ما بسیار از این رابطه های رمانتیک در دانشگاه ها دیدیم اما نتیجه اش دخترانی بود که تنها، دل شکسته با عزت نفسی متزلزل، زیر بار نگاه های سنگین دانشگاهیان روزها را سپری کرد و رفت ✍عالیه سادات _________________________ به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/2336751715C0fba986b70
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_66 روزای اول، نماز یه کم واسم عجیب بود
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 محمد دوباره به حرف آمد. -علی، خیلی دلم می‌خواد برم جبهه. اگه آزاد بودم، حتماً این کارو می‌کردم تا دِینمو به خد ادا کنم؛ قبل از این که خدا رو بشناسم، شهید اصلا واسم معنی نداشت، فقط یه لفظ بود که ازش استفاده می‌کردیم ولی حالا می‌فهمم شهید شدن و شهادت یعنی چی. طوری که دعای همیشگی‌م شده. مدام از خدا می‌خوام یه جوری آزاد بشم و بذارن بروم جبهه. اگر می‌توانستم برای شوقش کاری می‌کردم و او را به خدایش نزدیک‌تر می‌کردم، کار بزرگی برایم بود. ایستادم و دستش را کشیدم. -پاشو، باید پیش حاکم دادگاه بریم. روحیه حاکم شرع را می‌شناختم. باهم به طبقه بالا رفتیم. من نمی‌توانستم زندانی را از زندان خارج کنم و این خلاف مقررات بود اما آقای جواهری قبول کرد. با هم به اتاق کارش رفتیم. خوشبختانه سرش خلوت بود و با مسئول دادگاه صحبت می‌کرد؛ از آن‌ها خواستم به حرف‌هایم گوش بدهند و تصمیم منطقی بگیرند. غیر از آن‌ها و ما دونفر کسی نبود. حرف‌ها را زدیم و همان تأثیر معنوی که در من به وجود آمده بود، در حاکم و مسئول دادگاه هم به وجود آمد. سکوت کردند. سکوت کردیم؛ بعد از چند لحظه حاکم به حرف آمد. -من پرونده شما رو مطالعه می‌کنم و بهتون خبر میدم. امیدوارم توی راهی که پیش گرفتی، خدا کمکت کنه و ما رو از دعای خیر فراموش نکنی. بعد از خداحافظی، باهم از دادگاه بیرون آمدیم. از زمان هواخوری خیلی گذشته بود. محمد به بند خودش رفت و من هم به بهداری برگشتم. به هدایت شدن محمد فکر می‌کردم. یاد اولین روزی که محمد را دیدم افتادم. همان لحظه اول فهمیدم که خلوص دارد. با تمام وجود، قصد هدایت کارگر مقابلش را داشت و از آن‌هایی نبود که برای رسیدن به هدفش از هر حقه‌ای استفاده کند. هدایت شدن لیاقت می‌خواست. حتی اگر از حزب فداییان و ضد خدا باشی ولی خلوص و هدف مقدس که باشی، حقیقت را پیدا می‌کنی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_67 محمد دوباره به حرف آمد. -علی، خیلی د
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با محمد قدم می‌زدیم و از هر دری صحبت می کردیم. -حالا می‌خوای چیکار کنی؟ لگدی به سنگ جلوی پایش انداخت و به رو به رو نگاه کرد. -فعلاً توی سپاه همین جا مشغول میشم. دانشگاه که معلوم نیست کِی باز بشه تا برم اون چند واحدو تموم کنم. -محمد، سپاه که به خاطر درسی که خوندی و مطالعه و تفکرت می‌خواست بهت مسئولیتی فراخور خودت بهت بده، چرا قبول نکردی؟ چرا خواستی حتماً توی گروه عملیات باشی؟ -می‌خوام کامل‌ترین جهادو داشته باشم. جهاد با نفس همراه با جهاد با کفر. حالا اون جوریم کمک بخوان انجام میدم. نگاهی به سر خیابان کردن تا ببینم تاکسی پیدا می‌شود یا نه. -الان میری سپاه؟ -نه. می‌خوام برم به مادرم یه سری بزنم. بعد میرم. از فردای آن روز در گروه عملیات سپاه کار می‌کرد. در همه مأموریت‌ها، پیش قدم بود. در کنار آن سعی می‌کرد با صحبت‌هایش بعضی برادران پاسدار که عملکردهای مناسبی نداشتند را اصلاح کند. نمی‌خواست کسی مثل خود قبل از تغییر عقایدش باشد. محکم و جدی، تلاش می‌کرد. نفوذ خاصی در صحبت‌هایش بود و خلوصش باعث محبوبیتش شده بود. ساعت ۴ صبح یکی از روزهای سرد سنندج، همه بچه‌های گروه عملیات را بیدار کرده بودند، عملیات سنگینی در پیش بود؛ شب قبل به ما خبر داده بودند که وسایل پزشکی را آماده کنیم و صبح زود برای حرکت آماده باشیم. مقصد معلوم نبود ولی این طور که به نظر می‌رسید، پاکسازی مهمی در پیش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🔴 ماله کشی انگلیس :) @aryan_graphic
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_68 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولانس به سپاه سنندج رفته بودیم. در محوطه ایستاده بودیم. فرمانده عملیات برای بچه‌های پاسدار صحبت می‌کرد. علت در جریان نگذاشتن عملیات را سری بودن و اهمیت استراتژیکش عنوان کرد. پس از صحبت فرمانده، بچه‌ها همه تجهیزات خود را بسته و آماده حرکت شدند. حدود ساعت یک ربع به پنج بود که همه بر ماشین‌های سیمرغ سوار شدند. روی هر ماشین یک اسلحه کالیبر ۵۰ قرار داشت. هفتاد نفری بودیم. همه به امید پیروزی خوشحال بودند و اسلحه‌های خود را در دست می‌فشردند، درِ بزرگ حیاط سپاه باز شد و ماشین‌ها خارج شدند. از شهر که گذشتیم، در جاده سنندج_دیوان‌دره با سرعت به طرف مقصد رفتیم. محمد در آن سرما بدون این که خم به ابرو بیاورد، در یکی از ماشین‌های سیمرغ پشت کالیبر۵۰ ایستاده بود. عملیات موفقی بود. حدورد یک ماه از آن عملیات گذشت و در آن مدت محمد به همه اسلحه‌های مورد نیاز و استفاده سپاه، آشنایی کامل پیدا کرد. در یکی از روزهای سرد دی ماه، برف سنگینی سنندج و کوه.های اطراف آن را پوشانده بود، چند روزی می‌گذشت که محمد را ندیده بودم. از دادگاه به قصد رفتن به سپاه تاکسی گرفتم و به مرکز رفتم. بعد از مدتی جستجو محمد را در خوابگاهش پیدا کردم. مشغول مطالعه کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی بود. ایستاد و به طرفم آمد. دست دادیم و احوالپرسی کردم. -قصد داشتم بیام دادگاه. می خواستم در مورد تصمیمی که گرفتم باهات صحبت کنم -چه تصمیمی؟ چه صحبتی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_69 با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با مسئول سپاه صحبت کردم که منو بفرسته مریوان. اون‌جا علاوه بر این که می‌تونیم پوزه خود فروخته‌های داخلی رو به خاک بمالیم، می‌تونیم به بعثیایی که تازگیا دارن اون‌جا سر می‌جنبونن، درس خوبی بدیم؛ از طرفی دستور رهبری که فرمودن توی کردستان بمونین رو زیر پا نذاشتیم. نگاهش کردم. گویا زیاد در مورد تصمیمش فکر کرده بود. -خسته شدی؟ سرش را پایین انداخت. -اون طوری که من می‌خوام مبارزه با جنایت‌کارای داخلی و خارجی داشته باشم، یکی دو تا مأموریت اینجا رفتن راضیم نمی‌کنه. حسش را کاملاً درک می‌کردم. خودم هم چنین حالی داشتم. -توی مریوان نیروهای ما با نیروهای عراقی درگیر شدن. نیرو واسه خدمات پزشکی کم دارن. منم می‌خوام بروم اونجا. حالا که تو همچین تصمیمی داری، ایشاالله باهم عازم میشیم. هر دو از این موضوع خوشحال بودیم. از همان روز مشغول فراهم کردن مقدمات لازم شدیم. داروهایی که لازم بود تا با خودم به مریوان ببرم، از بهداری سپاه تحویل گرفتم و پنج روز بعد، ساعت نه صبح، به ستونی که عازم مریوان بودند معرفی شدیم و با هم به آنجا رفتیم. از سنندج که به قصد مریوان حرکت کردیم، برف کمی روی جاده سنندج ـمریوان را پوشانده بود و هنوز ریزش برف که از صبح شروع شده بود، ادامه داشت. بچه‌هایی که با آن‌ها به مریوان می‌رفتیم، همگی اهل کاشان بودند و برای به عهده گرفتن مسئولیتی تازه به مریوان اعزام شده بودند. اکثرشان حدود هجده یا نوزده ساله بودند. از این که به جبهه می‌رفتند شاد و خرم و سرحال بودند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شوهر و رفقای مظلوم ایشون رو آزاد کنید آخه مگه چهارتا بمب چیه که به خاطرش زندان‌یشون کردید 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرودی که فقط یکبار پخش شد!! ⭕️ این سرود درست بعد از اعلام شکست داعش و نامه‌ی حاج قاسم به رهبر انقلاب از خبر سیما پخش شد! ⭕ اما از فردای آن روز ، جلوی پخش این سرود از صدا و سیما و انتشار آن در فضای مجازی گرفته شد! ⭕️ کدام جریان جلوی نشر این اثر را گرفت؟
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_70 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران رسیدیم و بلافاصله بعد از خواندن نماز حرکت کردیم. بین منطقه جانوران و مریوان، گردنه خطرناکی و با شیب تند به نام گاران بود که به خاطر برف شدید عبور از آن خیلی مشکل بود. خطر آن نقطه به خاطر بدی راه و وضع هوا و این که منطقه خوبی برای کمین ضدانقلاب می‌شد، بود. ستون اعزامی هیچ قصدی برای توقف نداشت و تصمیم گرفته بود از آن گردنه عبور کند. تا وسط گردنه مشکلی پیش نیامد ولی چند پیچ به آخر گردنه نمانده بود که ماشین زیلی که جلوی ستون حرکت می‌کرد، به علت برف شدید و کولاک، مدام لیز می‌خورد، به خاطر خطر منطقه مجبور شدیم پیاده شویم و زیل را تا نوک قله، هُل بدهیم و کمکی برای موتور پرقدرت زیل درمانده باشیم. جایی مناسبی برای ایستادن نبود. همین کار را تا نوک قله و پایان گردنه که پاسگاهی در آن‌جا بود، ادامه دادیم. خوشبختانه بقیه ماشین‌ها در راه نماندند و توانستند به بالای گردنه برسند. ساعت شش بعدازظهر بود که به پاسگاه مورد نظر رسیدیم، هوا خیلی تاریک بود و برف همچنان می‌بارید. دو اتوبوسی که برادران سپاهی و ارتشی را می‌بردند و یک ماشین سیمرغ سپاه، با هم به طرف مریوان حرکت کردند ولی بقیه ماشین‌ها و زیل‌ها در همان جا ماندند، تا وقتی که هوا خوب شد به مریوان بیایند. یک ساعت بعد در سپاه مریوان نزدیک بخاری مشغول گرم کردن خودمان بودیم. عملیات‌ها باعث شده بود به سرمای آنجا عادت کنیم. مدتی آنجا مشغول بودیم در کنار اعمال روزانه‌ام، درمان بیماران و مردم منطقه و عملیات، کتاب‌های پزشکی را می‌خواندم تا برای درمان مردم نیازمند اطلاعات کافی داشته باشم. آن شهر مردم نیازمندی داشت. گاهی چیزهای برای زندگی جور می‌کردیم و به خانواده‌هایی که مردهایشان به کومله پیوسته بودند و وضع خوبی نداشتند، کمک می‌کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_71 ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 دستور حضرت امام ره بود که با اهل سنت آنجا نماز بخوانیم و برای اتحاد سعی کنیم. نماز را در مساجدشان می‌خواندم. وقت‌های غیر جماعت هم به مسجدشان می‌رفتم. اهل سه وعده غذاخوردن نبودم. ناهارم را به کودکان محتاجشان می‌دادم. به دردهایشان گوش می‌کردم و برایشان وقت می‌گذاشتم. امید داشتم دلشان نرم شود و ما را دشمن خود نبینند. بعد از چند روزی که در مریوان بدون مشخص شدن وظیفه ماندیم، صبح یکی از روزهای سرد دی ماه، عده‌ای از بچه‌ها که ورزیده‌تر بودند را گلچین کردند که محمد هم بین آنها بود. من به عنوان پزشک‌یار گروه انتخاب شدم. مأموریتمان را مشخص کردند، گفتند: «قصد رفتن به دزلی رو داریم». چند روزی بود که دزلی از دست ضد انقلاب درآورده شده بود. ساعت ده صبح، سوار سه ماشین سیمرغ شدیم و به طرف دزلی حرکت کردیم، ساعت یازده در مقر سپاه دزلی بچه¬ها پیاده شدند و برای استراحت به خوابگاه رفتند. قرار شد ساعت هشت شب همان روز، ده قاطر را که مهمات و مواد غذایی بارشان کرده بودند، به طرف مرز حرکت دهند. ما هم ساعت ده به طرف مرز حرکت کنیم. از دزلی تا مرز فاصله زیادی نبود فقط یک رشته کوه بین ایران و عراق قرارداشت. همه بچه‌ها خوشحال بودند؛ چون مأموریت، رفتن به داخل مرز عراق و ضربه زدن به نیروهای عراقی بود. سر ساعت با پای پیاده در برف حرکت کردیم. عشق سوزنده «الله» به پاهایی که در برف سنگین گذاشته می‌شد، قدرت می‌داد. از آن رشته کوه گذشتیم و به منطقه ملخ خورسیدیم. بچه‌های پاسدار و پیش‌مرگ، از قبل مستقر بودند و تمام حرکات نیروهای عراقی را زیر نظر داشتند. به طرف مرز سرازیر شدیم و به راحتی از کنار پاسگاه‌های عراقی گذشتیم و آن ها متوجه نبودند که فرشته مرگ بالای سرشان پرواز می کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یلدا بلندترین شب سال است اما نه به بلندی شب انتظار تو که هنوز به سپیده نرسیده است. مولا جان، در گیر و دار خریدهای یلدایی، هندوانه، آجیل، میوه و هزار دنگ و فنگ دیگر، در تب و تاب چیدن تِم مخصوص تک و در دغدغه جور کردن دیوان حافظ و مهمانی، وقت نداریم به این فکر کنیم که تو منتظری تا ما سفره انتظار بچینیم و مهمانتان کنیم. وقت نداریم به هول و ولا بیافتیم که برای به صبح رساندن شب دراز انتظار چه مقدمات و دوندگی‌هایی لازم است. آقای غریبم، کاش فراموش‌کار نبودیم و یادمان می‌ماند که اگر مقدمه‌چینی و آمادگی‌هایمان برای عید‌ها و مناسبت‌ها را برایت خرج کرده‌ بودیم، حالا در شهر ظهور بی‌درد نان و جان و امنیت آسوده محو جمالت بودیم. غایب منتظر، کاش دغدغه‌مان باشی. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_72 دستور حضرت امام ره بود که با اهل سن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق، پذیرایی ساده ای با نان و پنیر شدیم. روز را در آن ده به استراحت پرداختیم. شب یکی از گروه‌هایمان که مسئول انفجار و تخریب بودند، به کمک چند نفر از افراد محلی عراقی که منطقه و پاسگاه‌ها را خوب می.شناختند، از دِه خارج شدند تا به پاسگاه‌های مرزی ضربه بزدند. تقریبا پنج ساعت بعد از رفتن آنها، صدای انفجار بلندی از دور شنیده شد و بعد در دشت بزرگ کشور همسایه، صدای تیراندازی شدیدی به گوش رسید. نزدیکی‌های صبح بود که بچه‌ها سالم برگشتند و از عملیاتشان تعریف می‌کردند. گفتند که چطور دینامیت و تی‌ان‌تی‌ها را در دیوارهای پاسگاه کار گذاشتند بعد بدون این که دیده شوند، فتیله‌ها را کشیدند و در فرصت مناسبی پاسگاه را به هوا فرستادند. به خاطر آن انفجار، کسانی که در سنگرهای اطراف بودند، از ترس بی‌جهت تیراندازی می‌کردند، غافل از آن‌که مرغ از قفس پریده بود. روزها استراحت می‌کردیم و شب‌ها با برنامه مشخص شده به پاسگاه‌ها و گروه‌های گشت عراقی ضربه می‌زدیم. خوشبختانه در آن عملیات‌ها، هیچ شهید و زخمی نداشتیم و این باعث خوشحالی و رضایت همه و نشان دهنده توجه و لطف خدا بود. هفت شبانه روز به همین شکل گذشت؛ مأموریت‌مان به اتمام رسیده. عازم ایران شدیم. یکی از شب ها که سوز سردی می‌آمد، برای حرکت آماده شدیم و به مرز رسیدیم، با پاسداران و نیروهای دیگر تماس گرفتند تا در تاریکی شب به وسیله خودی‌ها مورد حمله قرار نگیریم. متأسفانه به خاطر طولانی شدن تماس‌هایی که با بی‌سیم گرفته می‌شد، گروه ضدانقلاب رزگاری که منطقه اورامانات را تحت کنترل داشت، از جریان بازگشت ما خبردار شد و ما بی‌خبر از ماجرا، بعد از هفت روز فعالیت و درگیری و نزدیک به سی کیلومتر پیاده‌روی، به کوه حائل رسیدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_73 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و از طرف دیگر به عراق می‌رسید و پوشیده از برف بود، بالا رفتیم. همین که به داخل کشور سرازیر شدیم، از چند طرف به طرفمان تیراندازی شد. خوشبختانه هوا ابری و تاریک بود و ما توانستیم زود خود را از چشم دشمن مخفی کنیم. همان تاریکی کمک کرد سریع جاهایی که دشمن پناه گرفته بود را از روی آتش گلوله هایشان تشخیص دهیم. متأسفانه در همان لحظات اول درگیری، دو نفر از برادران، مجروح شدند. من و محمد بعد از بلند شدن صدای تیراندازی، بلافاصله به پشت تخته سنگی که کمی با ما فاصله داشت رفتیم و موضع گرفتیم. از آتش اسلحه‌های دشمن، معلوم بود که با برنامه‌ای کاملا حساب شده، ما را محاصره کرده‌اند. وقت زیادی نداشتیم، باید تا قبل از روشن شدن هوا حلقه محاصره را می‌شکستیم وگرنه آفتاب طلوع که کرد‌، همگی قربانی می‌شدیم. منتظر دستور فرمانده بودیم. دو ساعت به همان شکل گذشت و حلقه محاصره تنگ‌تر شد. مهمات در حال تمام شدن بود و هنوز از نیروهای کمکی، که فرمانده با بی‌سیم از مرکز درخواست کرده بود، خبری نبود. ساعت ۴ صبح شد و چیزی به سپیده نمانده بود. رسیدن صبح مساوی با کشتار دسته جمعی ما و شادی دشمن بود؛ برای این که از جریان محاصره و برنامه کمک مرکزبا خبر شوم، سعی کردم فرمانده را پیدا کنم. بعد از مدتی سنگر عوض کردن ، موفق شدم. او را همراه بی‌سیم چی و مشغول پیام دادن به رمز دیدم. -خیلی خب، حالا که نیروهای کمکی نمی‌تونن تا قبل از صبح برسن بهتره با خمپاره جاهایی که مشخص می‌کنیمو بزنین. به این جای حرفشان رسیده بودم. کار خیلی خطرناکی بود؛ چون محوطه‌ای که ما و دشمن به هم درگیر بودیم، دامنه دو کوه بود. ما در دامنه یک کوه بودیم. دشمن در دامنه کوه دیگر و قله‌های اطراف مستقر شده بود و هر لحظه به ما بیشتر نزدیک می‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_74 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما بیشتر از آن‌ها صدمه بزند، زیاد بود، آن ها در اطراف ما بودند و ما وسط حلقه محاصره. در هر صورت فرمانده ما فرمانده مرکز را راضی به اجرای آتش خمپاره کرد. از چند لحظه بعد صدای انفجار خمپاره‌ها در کوه پیچید. کنار محمد برگشتم. یک ساعت به همین ترتیب گذشت. چند گلوله خمپاره منفجر شد و با کمک خود خدا، چند گلوله دیگر نزدیک ما، منفجر نشد و کسی از آن‌ها آسیب ندید ولی کم شدن آتش دشمن کاملا مشخص بود. همان امید ما بود برای فرار دشمن؛ فرمانده همچنان گرا می‌داد و خمپاره‌چی هم مدام، نقاطی که بیشتر به آن تسلط پیدا کرده بود را می‌کوبید. محمد نزدیک من روی برف‌ها دراز کشیده بود و اسلحه‌اش را بالای سرش گذاشته بود. خیلی ناراحت بود که چرا نمی‌تواند کاری کند. یک ساعت بعد، هوا کم‌کم روشن شد. دیگر می‌توانستیم محاصره‌کنندگان را ببینیم ولی خوشبختانه، آتش خمپاره، آن‌ها را مجبور به عقب نشینی و فرار کرده بود و با روشن شدن هوا سریع‌تر فرار می‌کردند. یکی از آن‌ها را که پشت تخته سنگی بزرگ مخفی شده بود و موقع تیراندازی سرش را بالا می‌آورد، نشانه گرفتم و شلیک کردم. به لطف خدا تیر به سر آن مزدور خورد، اسلحه‌اش از بالای تخته سنگ پایین افتاد و خودش همان پشت برای همیشه دفن شد. محمد که دیگر نشسته بود و وضعیت را می‌دید، متوجه شد. -خدا بهت توفیق بیشتری بده. حیف که من هنوز موفق نشدم این خودفروشا رو شکار کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که هر دو متوجه یکی از آن‌ها شدیم که برای تغییر موضع و عقب نشینی از پشت سنگی بیرون آمده و مشغول فرار بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_75 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصله او را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. بعد از بلند شدن صدای شلیک تیر محمد، مزدور از همان بالا به سراشیبی پایین کوه پرتاب شد و بعد با سرعت سرسام‌آوری به پایین دره افتاد. با پرت شدن او، صدای تکبیر عده‌ای از بچه‌ها بلند شد. آن صدا روحیه عجیبی به بقیه بچه‌ها داد و هم زمان با صدای تکبیر، کافرها با سرعت بیشتری پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها که از حالت محاصره در آمده بودند، با چند تحرک تغییر موضع می‌دادند و دشمن را تعقیب می‌کردند. این جنگ و گریز تا صبح ادامه داشت. ساعت هت تیراندازی به کل تمام شد و ما برای جمع کردن مجروحان از سنگرها بیرون آمدیم، تعداد مجروحان ما سه نفر بودند. یک نفر هم موقع جابه جا شدن از روی کوه پوشیده از برفِ یخ زده، سُر خورده و پرت شده بود که چند نفر برای پیدا کردن جسدش مأمور شدند. جستجوی مجروحین، شهدا و کشته‌شدگان دشمن تا ساعت یازده ادامه داشت. دشمن با به جاگذاشتن یازده کشته فرار کرده بود. تعداد تلفات ما هم سه مجروح بود که تیر به بازو و پایشان خورده بود و یک شهید. بعد از بستن زخم مجروحین، کنار محمد رفتم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کوله‌پشتی‌اش باقی مانده بود. نمی‌دانم صبحانه می‌شد یا ناهار. من هم شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیری‌های چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچه‌ها صدا زد. -دکتر، دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاریا زنده‌ست. داره ناله می‌کنه. با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. به او رسیدیم. -اون رزگاریه کجائه؟ با اسحه اشاره به جلوی پایش زد. -پشت این تخته سنگ. بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_76 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصل
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. وقتی خواستم به سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود، پیشنهاد داد. -اول باید امکان هر کاریو ازش بگیریم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتونه». تعجب کردم. "چرا"یی پرسیدم. -واسه این‌که وقتی نگاش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحه‌ش زیر شکمش بود. امکان داره وقتی بهش نزدیک میشیم، طرفمون شلیک کنه. محمد که نزدیک من ایستاده بود، به طرف تخته سنگ اشاره کرد. -برادر من، این بزدلا وقتی سالمن، با صدای تکبیر ما هر سوراخیو هزارتومان می‌خرن؛ حالا که مجروح شده و از ترس نای کمک خواستن هم نداره، چطور این کارو بکنه؟ محمد کمی جلوتر رفت. -قبول دارم ولی می‌دونه که ما اعدامش می‌کنیم. شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم با خودش ببره. محمد خندید و جوابش را داد. -اشکال نداره. تا نزدیک در جهنم باهاش میرم؛ بعد میرم طرف بهشت و اونو هل میدم بره به جهنم. با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچه‌ها ایستاده بودند؛ فرمانده هم چند متر آن طرف‌تر مشغول صحبت کردن با بی‌سیم بود و متوجه ما نبود. محمد که رفت، برای دیدن مجروح و وضع جسمی‌‌اش، به دنبال او حرکت کردم. با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. روی تخته سنگی نزدیک یک پرتگاه عمیق افتاده بود. اگر کمی بیشتر حرکت می‌کرد به داخل پرتگاه می‌افتاد، من و محمد با هم بازوهای مجروح را گرفتیم. به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحه‌اش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده می‌شد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم. کوله پشتی‌ام را از روی دوشم پایین می‌آوردم که محمد دست زیر بغل مجروح کرد تا او را برگرداند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_77 بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد. سر که بلند کردم، دیدم محمد یک دستش را روی شکمش گرفته و خون از زیر دستش فوران می‌زند. اسلحه ژسه‌اش در دست دیگرش بود. لوله‌اش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظه که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژسه محمد مثل غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری افتاد. برای چند لحظه قدرت فکر کردن که هیچ قدرت نفس کشیدن هم نداشتم. هیچ حرکتی نکردم. کمی بعد به خودم آمدم و متوجه جریان شدم. همان طور گیج نگاش می‌کردم. بقیه بچه‌ها دویدند. به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی رزگاری بلند کردند. رزگاری نمک‌نشناس فرصت شلیک چهار گلوله را پیدا کرده بود. همه را داخل شکم محمد عزیزم خالی کرده بود. محمد هم هشت تیری که داخل خشاب اسلحه‌اش داشت را به طرف او خالی کرده بود. بدن محمد هنوز گرم بود و خون گرم پاکش از محل گلوله‌ها بیرون می‌آمد. او را بلند کردم و به پشت روی تخته سنگی گذاشتم. همه بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به آن‌ها کردم. اشک در چشمان همگی جمع شده بود. دیگر امیدی به زنده ماندن محمد نبود و او خودش کسی بود که به همه روحیه می‌داد. او در سخت‌ترین عملیات‌ها شرکت می‌کرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل درمان روی دوش خود می‌برد. با صدای گرفته و بغض آلود صدایش زدم. -محمد جان، محمد، ... آهسته چشم‌هایش را باز کرد. وقتی نگاهش به من افتاد لب باز کرد. -علی، نگفتم تا دروازه جهنم میریم‌. من میرم بهشت و اونو هل میدم توی جهنم؟ با این حرفش همه به گریه افتادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان سیدحسن نصرالله که میگه گاهی خسته می شدم و کم می‌آوردم اومدم پیش رهبری توصیه ای بهم کرد که هر وقت عمل می کنم جون میگیرم و پر قدرت ادامه میدم ... اما اون توصیه رهبری چی بود؟👆 رفیق دل بده گوش کن حالت بهتر میشه😌 بسیار بسیار زیبا،شنیدنی و تاثیر گذار👌 🕊🌟الهی شهادت بعد از عمری باعزت🌟
بانو شنیده‌ام برای همسایه‌ها دعا می‌کردی. ما همسایه‌های پسر منتظرتان هستیم. بانو برای ما هم دست به دعا می‌گیری؟ بیا قراری بگذاریم. شما برای حیا و آزادگی خواهرانم دعا کنی و ما برای باز شدن گره انتظار پسرت دعا کنیم. معامله شیرینی‌ست؛ دو سر برد. بانو سوال: غربت شما بین همسایه‌هایتان بیشتر بود یا غربت پسر منتظرتان. سلام الله
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_78 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابان
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با این حرفش همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطه‌ور است، رنگش قرمز شد. بچه‌ها را کنار زد و به او نزدیک شد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به من. از ماجرا پرسید و ما نگاهمان به طرف رزگاری رفت که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. رو به محمد کرد. -محمد، صدای منو می‌شنوی؟ محمد دوباره چشم‌هایش را باز کرد. به فرمانده نگاه کرد. با زحمت زیاد "سلام" گفت و بعد ادامه داد: اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله... صحنه عجیبی بود و هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت. همه به لب‌های محمد چشم دوخته بودند که به زحمت شهادتین را به زبان می‌آورد. وقتی شهادتین را گفت، ساکت شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه آرام گرفت. سکوتی طولانی، کوه پر از برف را فرا گرفته بود و من در این سکوت، به یاد لانه جاسوسی، زندان سنندج و کارهایی را که با هم در عراق کرده بودیم افتادم؛ به یاد تی‌ان‌تی‌هایی که در مناطق حساس و پاسگاه‌ها کار گذاشته بودیم. حالا او آرام به خواب رفته بود و ما را برای همیشه تنها می‌گذاشت. غرق افکار خودم بودم، که با صدای تکبیر بچه‌ها به خود آمدم. همه با هم این شعر را می خواندند: شهیدان زنده‌اند الله اکبر به خون آغشته‌اند الله اکبر چند نفر از آن‌ها آمدند و محمد را به روی دست بلند کردند و او را به محلی که شهید دیگرمان بود، بردند، بقیه به دنبال آن‌ها رفتند و شعر را تکرار می‌کردند. من و فرمانده همان جا کنار جسد سوراخ شده رزگاری ماندیم. چند دقیقه به سکوت گذشت. غمی عجیب قلبم را می‌فشرد. نگاهم را از آسمان به سوی فرمانده کردم -حالا با این دو تا شهید و سه تا مجروح توی این کوه‌های پر از برف چی کار کنیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_79 با این حرفش همه به گریه افتادند. فر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بردنشون هلیکوپتر بفرستن. نیم ساعت بعد یک هلیکوپتر توفرتین در آسمان پیدا شد و به طرف ما آمد. در دامنه کوه، محل امنی برای نشستنش پیدا کرد. با هر زحمتی که بود شهدا و مجروحین را، به محل نشستن هلیکوپتر بردیم و آن‌ها را داخلش گذاشتیم. من هم برای مواظبت از حال سه مجروح سوار شدم. ده دقیقه بعد در پادگان مریوان، هلیکوپتر به زمین نشست. آمبولانس برای بردن آن‌ها آمده بود. مجروحین را به بیمارستان و شهدا را به سردخانه بیمارستان بردیم، تا ترتیب اعزام آن‌ها به شهرستان خودشان داده شود. آن شب بعد از حمام کردن و استراحت، وقت نماز و دعا، در مورد زندگی محمد فکر کردم. شخصی که اوایل با نهایت خلوص، به تبلیغ مکتب مادی مارکسیسم پرداخته بود و همان خلوصش باعث هدایتش شده بود. بعد از پیدا کردن حقیقت با خلوصی صد برابر در راه همان حقیقت در کردستان تلاش کرد و آخر کار در راه هدف تازه پیدا شده‌اش به طور ناجوانمردانه‌ای به شهادت که نهایت آرزویش بود، رسید. از خدا طلب بخشش و لایق شدن برای شهادت کردم، در همان حال، به یاد شبی افتادم که در سپاه مریوان، نیمه شب که از خواب بیدار شدم، گوشه اتاق صدای عبادت و عجز و ناله شخصی توجهم را جلب کرد. با کمی دقت صدای محمد را که از سوز دل ناله می‌کرد، شناختم. صدایش در گوشم می‌پیچد. «معبود من! چیزی که بر من گذشت، جز سرپیچی و مخالفت با خدایی تو و ولایت تو نبود. حالا که به نادونی خودم فکر می‌کنم، می‌بینم اگه واسه عذاب کارام عجله می‌کردی، حالا چی بودم و به چه مصیبتی گرفتار بودم؟ الهی! توجه و رحمت بی.نهایتت شامل حالم شده و به راهت هدایت شدم. از ذلت کفر و حزب‌پرستی به عزت توحید راهنماییم کردی ولی قدرت شکر نعمتتو اون طور که بهم دادی ندارم...» رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا