eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_66 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلند خندید. تمام بدنش با خنده‌اش می
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با آنچه دیدم قبلم در دهانم زد. حتی توان فرو بردن آب دهانم را نداشتم. چند لحظه که گذشت با صدای جیغ و خنده‌ی بهاره به خودم آمدم. به سرم کوبیدم و به داخل اتاق فرار کردم. نگاهی به خودم کردم. مغزم شروع به تحلیل کرد. آزاد آنجا چه کار می‌کرد؟ مگر آمده بود؟ من پارچ آب را روی سرش خالی کرده بودم؟ و از آن بدتر اینکه او مرا بدون روسری و با لباس راحتی دیده بود. نزدیک بود بزنم زیر گریه که بهاره وارد اتاق شد. نگاهی به قیافه‌ی زارم کرد و پقی زد زیر خنده. با دیدن خنده‌اش با حرص به طرف یورش بردم و با نیشگون و کشیدن موهایش کارش را تلافی کردم و حرصم را خالی کردم. خسته که شدیم هر دو روی زمین ولو شده بودیم که امینه در زد و وارد شد. با خجالت نشستم ولی بهاره همچنان دراز کشیده بود. سلام و صبح به خیری گفتم. _سلام عزیزم صبح شما هم به خیر. بیاین صبحونه بخورین انگار امروز کار دارین مگه نه؟ _بله کار که زیاد داریم اما من صبحونه نمی‌خورم. عادت شدیدی به صبحانه داشتم اما با کاری که کرده بودم خجالت می‌کشیدم تا با آزاد رو‌به‌رو شوم. امینه خیلی تیز و زرنگ بود. دستم را کشید و بلندم کرد. _پاشو دختر کاریه که شده. تا کی می‌تونی از اتاق بیرون نیای. مگه امروز نمی‌خوای عکاسی کنی. این جوری فقط به شکمت ظلم می‌کنی. لباساتو بپوش بیا سفره رو گذاشتم. لباس پوشیده و با حجاب درست شده از اتاق بیرون رفتم. همه به جز آقا بهادر دور سفره بودند. سلامی با صدای پایین کردم. که آزاد و بهنام جوابم را دادند. بهاره کنار داییش که سر به زیر صبحانه می‌خورد نشست و دست دور گردنش انداخت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_66 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر می‌کنی نمی‌فهمم باید بهای زیادی بابت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بی‌هدف فقط راه می‌رفت. با صدای زنگ گوشی که در جیبش بود، به خودش آمد. خانم جهانی خبر داد که باید به اتاق رییس برود. به اطراف نگاه کرد. خیلی دور شده بود. کیفش را هم نیاورده بود تا تاکسی بگیرد. چشمش به کنار خیابان افتاد. امید با ماشین دنبال او آمده بود. با عصبانیت سری تکان داد و مسیر رفته را برمی‌گشت. صدای بوق‌های پشت سر هم امید باعث شد عصبانی‌تر شود. به طرف ماشین رفت. قبل از آنکه حرفی بزند، امید پیش دستی کرد. _خیلی از شرکت دور شدی. لطفاً سوار شو برسونمت. بدون آن‌که حرفی بزند. روی صندلی عقب نشست و جلوی شرکت سریع پیاده شد. امید به رفتنش خیره شده بود. هنوز زهر حرف‌های مریم آزارش می‌داد اما وقتی یادش آمد چقدر او را به هم ریخته که این همه راه رفته و آرام نگرفته، دلش به حال مریم سوخت. قبول داشت که این خواسته‌اش نهایت خودخواهی بود اما نمی‌خواست تسلیم شود. از طرفی از خودش متنفر شده بود. ماشینش را جلوی شرکت رها کرد و تا شب پیاده در خیابان‌ها دور خودش می‌چرخید. حرف‌های مریم در گوشش زنگ می زدند. به مسجدی رسید. رو به مسجد ایستاد. نگاهی به در بسته شده مسجد کرد. -خدایا خیلی ولگردی کردم و سال‌هاست فراموشت کردم. حق داری این جوری ادبم کنی. من بد، اصلاً بدترین آدم دنیا. تو که میگن مهربونی، رسمش نیست این جوری خار و ذلیلم کنی. ممنون که منو به خودم آوردی. اما تو که تقدیر آدما رو می‌نویسی و این دخترو سر راه من قرار دادی تا منو به خودم بیاری، خودت رحمی به دلش بنداز. یه جوری کن که منو بخواد. تو که میگن خطاهای آدما رو می پوشونی، رسوام که کردی، پس حالا خودتم گناهامو از ذهنش پاک کن. خدایا آبرو بهم بده بتونم دلشو به دست بیارم. جلوی همین خونه خودت قول میدم اصلاً به خودت قسم می‌خورم، دیگه هیچ وقت طرف اون گناها نرم. تو فقط دلشو با من نرم کن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_66 یک ماهی از شروع مدرسه گذشته بود که
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _ترنم، خوشحالم این‌قدر بزرگ شدی که توی این شرایط داری کمک ما میشی اما مطمئنی از عهده‌ش برمیای؟ _بابا، سعیمو می‌کنم. عزیزجون و آقاجونم هستن دیگه. پدر رو به مادر کرد. _ترانه خانوم، اینم از نگرانیت. موافقی اعلام آمادگی کنیم؟ _چی بگم؟ نمی‌دونم ترنم فهمیده داره چه کار سختیو به عهده می‌گیره یا نه. _فهمیده خانوم. با این قولش یعنی می‌خواد بگه بزرگ شدم و وقت شوهر کردنمه. با صدای بلند اعتراض کردم. _اِ بابا اصلاً قول ندادم. ولم کنین. نمی‌خواد برین. پدر و مادر هر دو خندیدند. _پس من میرم اعلام کنم که میایم. خیلی زود مقدمات رفتنشان ردیف شد. دلشوره داشتم. نمی‌دانستم می‌توانم از عهده‌ قولی که دادم بربیایم و از حامد مراقبت کنم یا نه‌. حتی نمی‌دانستم زندگی در خانه‌ عزیزجون برای خودم قابل تحمل خواهد بود یا نه. حامد بیشتر برایشان دلتنگ می‌شد یا من. باز هم همه مرا بزرگ‌تر از سنم می‌دیدند اما کودک درونم از ترس دوری پدر و مادر می‌لرزید. کاش می‌شد بگویم نروند. مشغول چیدن وسایل مورد نیازم در چمدان بودم. از لباس و کتاب تا هر چیزی که فکر می‌کردم در این مدت ممکن است به آن نیاز پیدا کنم. وضع عجیبی شده بود. هر اتاق چمدان و ساکی به راه بود. چمدانی برای سفر پدر و مادر. ساک بزرگی برای حامد و چمدانی برای من که قرار بود عازم خانه‌ عزیزجون شویم. شب موقع پروازشان بود. بعد از بستن بار، عازم شدیم. بنا بود اول ما را به مقصد برسانند و بعد پدر و مادر راهی شوند. بین راه مادر گوشی‌ام را به من برگرداند. گفتند ما برای بدرقه به فرودگاه نرویم تا حامد بی‌قراری نکند‌ و یک سفر عادی به نظرش بیاید. وقتِ خداحافظی گریه‌های حامد مادر را بی‌تاب کرد اما من گریه‌هایم را برای وقتی گذاشتم که حامد خواب باشد. وقت خواب دلی سبک کردم از گریه. گریه از تنهایی که همیشه گریبان‌گیرم بود. تنهایی که کمتر کسی درکش کرد. همه خوب بودند و صمیمی اما باز من تنها بودم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_66 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _دیوونه، پاشو برو به آینده‌ت فکر کن. اینقدرم ممکنه ممکنه نکن. _قول بده پریچهر. قول بده صبر کنی تا برگردم. پریچهر از جا بلند شد. از پله‌ها پایین رفت. _آدما خبر از فرداشون ندارن که چه شکلی میشن اما من سعی می‌کنم تغییر نکنم. لبخند به لب شایان نشست. خودش را به او رساند. _این سعیت خیالمو آروم نمی‌کنه اما واسم دلگرمیه. قول میدم سخت کار کنم تا این فاصله زیاد طول نکشه. ممنونم. پریچهر به خانه رفت اما آن شب فکرش مشغول حرفی بود که زده شد. سعیی که قرارش را گذاشت و قولی که شایان داده بود را زیر و رو می‌کرد. از طرفی دلش شاد بود و از طرفی نگران آینده و اینکه کار درستی کرده یا نه. شایان بعد از عید با کلی اشک و نگرانی سیمین خانم رفت. پریچهر خودداری کرده بود و چیزی نگفت. فقط بدرقه کرد. شماره‌اش را هم به او نداد. لحظه آخر، وقتی سوار ماشین می‌شد، پریچهر کنار ماشین بود و بقیه کمی عقب‌تر. _پریچهر، این رسمش نبود حتی یه شماره هم بهم ندیا. _رسمش همینه. نمیشه دیگه. سخت نگیر. حواستو بده به کارت. _خب حالا. مادربزرگ بازی در نیار. سعیتم یادت نره. پریچهر لبخند زد و "باشه‌"ای گفت. خداحافظی کردند و رفت. پریچهر تازه حس جدیدش را لمس می‌کرد. علاقه‌اش را نمی‌توانست انکار کند. پریچهر جدی‌تر به درسش می‌رسید. برای تابستان هم واحد اضافه برداشت تا زودتر درسش را تمام کند. در این بین گاهی عمه‌ها می‌آمدند و اگر چشمشان به هم می‌افتاد، با کنایه و زخم زبان از خجالت هم در می‌آمدند. گاهی هم شایان برمی‌گشت و حال و هوایش عوض می‌شد. ترم جدید که شروع شد، فروشنده خانه را تخلیه‌ کرد. مدتی می‌شد که آمدن‌های شایان کمتر شده بود. پریچهر سعی کرد وقت‌های خالی‌اش را با خرید وسایل خانه پر کند تا کمتر فکر کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_66 روزای اول، نماز یه کم واسم عجیب بود
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 محمد دوباره به حرف آمد. -علی، خیلی دلم می‌خواد برم جبهه. اگه آزاد بودم، حتماً این کارو می‌کردم تا دِینمو به خد ادا کنم؛ قبل از این که خدا رو بشناسم، شهید اصلا واسم معنی نداشت، فقط یه لفظ بود که ازش استفاده می‌کردیم ولی حالا می‌فهمم شهید شدن و شهادت یعنی چی. طوری که دعای همیشگی‌م شده. مدام از خدا می‌خوام یه جوری آزاد بشم و بذارن بروم جبهه. اگر می‌توانستم برای شوقش کاری می‌کردم و او را به خدایش نزدیک‌تر می‌کردم، کار بزرگی برایم بود. ایستادم و دستش را کشیدم. -پاشو، باید پیش حاکم دادگاه بریم. روحیه حاکم شرع را می‌شناختم. باهم به طبقه بالا رفتیم. من نمی‌توانستم زندانی را از زندان خارج کنم و این خلاف مقررات بود اما آقای جواهری قبول کرد. با هم به اتاق کارش رفتیم. خوشبختانه سرش خلوت بود و با مسئول دادگاه صحبت می‌کرد؛ از آن‌ها خواستم به حرف‌هایم گوش بدهند و تصمیم منطقی بگیرند. غیر از آن‌ها و ما دونفر کسی نبود. حرف‌ها را زدیم و همان تأثیر معنوی که در من به وجود آمده بود، در حاکم و مسئول دادگاه هم به وجود آمد. سکوت کردند. سکوت کردیم؛ بعد از چند لحظه حاکم به حرف آمد. -من پرونده شما رو مطالعه می‌کنم و بهتون خبر میدم. امیدوارم توی راهی که پیش گرفتی، خدا کمکت کنه و ما رو از دعای خیر فراموش نکنی. بعد از خداحافظی، باهم از دادگاه بیرون آمدیم. از زمان هواخوری خیلی گذشته بود. محمد به بند خودش رفت و من هم به بهداری برگشتم. به هدایت شدن محمد فکر می‌کردم. یاد اولین روزی که محمد را دیدم افتادم. همان لحظه اول فهمیدم که خلوص دارد. با تمام وجود، قصد هدایت کارگر مقابلش را داشت و از آن‌هایی نبود که برای رسیدن به هدفش از هر حقه‌ای استفاده کند. هدایت شدن لیاقت می‌خواست. حتی اگر از حزب فداییان و ضد خدا باشی ولی خلوص و هدف مقدس که باشی، حقیقت را پیدا می‌کنی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤