فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_74 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دست خودم نیست. یه چیزایی حناق میش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_75
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روز بعد وقتی برای خرید سراغ جای مناسب را گرفتم، امینه هم خواست که همراهم شود. خرید کردیم و باز هم مهمان آنها بودم. غروب وسایلم را جمع کردم و آمده شده بودم. چون شب باید برای برنامه میرفتیم و من صبح بعدش میخواستم به خانه برگردم. ذوق زیادی برای برگشت داشتم. کولهام را هم از تجهیزات عکاسی پر کرده بودم تا با آن به مراسم بروم و در دسترسم باشند.
وقتی همه آماده شدیم، با آقا بهادر به محل برنامه رفتیم. قرار بود اجرای آزاد بین برنامهها باشد. با آنکه زود رفتیم، جمعیت زیادی در سالن نشسته و خیلیها بیرون ایستاده بودند. بهاره توضیح داد که جمعیت بیرون سالن به امید اینکه آزاد و بقیه هنرمندان برنامه را از نزدیک ببینند آنجا ایستادهاند. اولین اجرای آزاد اوایل برنامهها بود. بین بهاره و امینه نشسته بودم و با اعلام مجری برای عکسبردای به طرف سکو قدم برداشتم. به انتظامات برنامه که خواستند مانعم شوند توضیح دادم که عکاس آزاد هستم و آنها هم با وجود چهره متعجبشان مانعم نشدند. از لحظه ورود تا آخرین اجرایش را فیلم و عکس گرفتم. برایم مانند کشف دنیایی جدید بود. اولین بار بود که اجرا کنندهی چنین برنامهای را از نزدیک میشناختم. در کل اولین بار بود که به جزئیات اجرای یک خواننده توجه میکردم. او کت و شلوار طوسی با پیراهن سفید پوشیده بود. البته بهاره گفته بود به خاطر رسمی بودن مراسم، لباس رسمی به تن کرده و بیشتر اوقات اسپرت میپوشیده. چهرهاش خندان بود و به ابراز احساسات مردم جواب میداد. با آن آزاد که تا به حال شناخته بودم و خصوصاً آزاد شب قبل تفاوت زیادی داشت. نمیشد گفت بهتر یا بدتر اما متفاوت بود. در حین کار ابراز علاقهها را میشنیدم. با توجه به اینکه آنطور ابراز احساس نسبت به یک مرد را جز به افراد خانوادهام نداشتم، نمیتوانستم درکشان کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_74 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روز جمعه مریم صبح زود با مادر و برادرش به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_75
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مگه همین حالا بهت نگفتم مراقب رفتارت باش. این فضولیا چیه که میکنی. آخه به تو چه که باغ مال کیه؟
_خواهر من خواستم بدونم اون آدم خوشبختی که همچین باغی داره کیه. حالا با عرض پوزش، خواهرم خیلی گلی ولی هر کی به همچین آدمی جواب رد بده خیلی خله.
_مؤدب باش. مگه هر کی باغ لواسون داره خوشبخته؟
در همان حال به داخل ساختمان رسیدند. هنوز کسی آنجا نبود.
- اَه چقدر بزرگ و مجلله. شعار نده آبجی اگه این خوشبختی نیست پس چیه؟
_محض رضای خدا کوتاه بیا محمد. رفتیم خونه هر چی میخوای بحث کن اما اینجا آبروداری کن. پیش مامان بمون تا من وضعیت کلاسو چک کنم بعد بیام. خیلی به کارای این پسره اعتماد ندارم.
مریم کنار استخر رفت. میکروفون، نور و ویوئو پروژکتور را چک کرد لب تاپش را هم آماده کرد. امید کنارش میپلکید و برای هر چیزی سعی میکرد کمکش کند. در همین حین، خانوادهاش با عمه و سحر رسیدند. حواس امید آنقدر به مریم بود که متوجه آمدنشان نشد اما سحر و عمه او را کامل زیر نظر داشتند.
وقتی مریم به ساختمان برگشت، خانواده پاکروان آنجا بودند. سلام و احوالپرسی کردند. مادر امید وقتی با او روبوسی میکرد، آرام زیر گوشش از رفتار گذشتهاش عذرخواهی کرد اما عمه حتی جواب سلام او را به زحمت داد که هر دو رفتار باعث تعجب مریم شد.
امید در کلِ زمانِ تدریس، مثل بچهای کلاس اولی به مریم زل زده بود. کلاسهای مریم قبل از ناهار تمام شد و بقیه کلاس در بعدازظهر با استادِ مریم برگزار میشد. مریم با تمام شدن کلاسش فرصتی پیدا کرد تا کمی به مادرش برسد و او را در باغ بچرخاند. در طول مدتی که مریم مشغول تدریس بود، مادر امید بیصدا و با فاصله از عمه خانم، شروع کرده بود به صحبت کردن با مادر مریم. در مورد پسرش گفت و در مورد مریم پرسید. امید همین که میتوانست مریم را ببیند و میدید بهانه بیشتری برای حرف زدن با او پیدا کرده، خوشحال بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_74 سوییچ را به طرفم گرفت. _بیا ارشیا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_75
زنعمو کنارم نشست و احمد کنار او ارشیا هم جلو. کمی که در سکوت رفتیم، زنعمو رو به من کرد.
_ترنم، ناهید چی میگفت؟
_ناهید؟ آها. چیز خاصی نگفت. در مورد مامان اینا و سفرشون پرسید.
_یعنی در مورد پسرش چیزی نگفت؟
_چی؟ چی باید میگفت؟
_بدم میاد خودتو میزنی به اون راه. کل مهمونی فهمیدن ناهید تو رو واسه پسرش کاندید کرده. میخوای بگی نفهمیدی؟ اگه نفهمیده بودی چرا با اون دخترا سر این ماجرا بحثت شد.
_زنعمو، شما که دیدین من پاشدم رفتم پیش عزیز جون. تازه شم اون دخترا بهم توهین کردن که باعث شد بحثمون بشه.
_چه میدونم والا. اگه ناهیدم مثل ما تو رو میشناخت که چقدر دعوایی و بیاعصاب هستی، خودشو ضایع نمیکرد بیاد طرفت.
از حرص لبم را گاز میگرفتم. نفس عمیق میکشیدم.
ارشیا نیم نگاهی به مادرش انداخت. طاقتم تمام شد.
_زنعمو من تا حالا به شما توهین کردم؟
_نه بیا توهینم بکن.
عمو مداخله کرد.
_آتنا، این چه وضع حرف زدنه. حواست هست؟ امشب یه چیزیت میشهها.
حرفم را ادامه دادم تا خیالش را راحت که نه، ناراحت کنم. تا او را بسوزانم.
_زنعمو شما درست میگی من بیاعصابم. خیلی هم بیاعصابم. تازه دیدین که از این دخترام که وسط پسرا نشستنو خیلی دوست دارم. یه چیز دیگه. میدونین یه ذره هم بیادبم. شعورمم نمیرسه احترام بزرگترو نگه دارم. اصلاً زنعمو میدونین چیه؟ من...
عمو اعتراض کرد.
_ترنم کافیه. ادامه نده.
_عمو بذارین ادامه بدم شاید زنعمو دلش خنک شه. نمیدونم من چه هیزم تری بهش فروختم که به هر شکلی میخواد منو ضایع کنه.
حرص خوردن زنعمو را از نفسهای بلندش میشد فهمید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_74 _چی شده هنوز نیومده خونه روی گذا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_75
اولین پله را که بالا رفت رو به سالن کرد.
_راستی، اونقدر دعوام کردین که یادم رفت بگم، هم پروژهم تموم شد. هم کلاسای استاد زارعی.
بیبی خوشحال تبریک گفت و پیمان چشم باز کرد.
_به سلامتی. پس کو شیرینیت؟
_اونم وقتی مدرکمو گرفت از خجاتتون در میام.
_خدا رو شکر تموم شد. کم خودتو خسته نکردی با این همه درس و کلاسای اضافه.
از پلهها بالا رفت.
_ارزششو داشت. چیزایی از استاد یاد گرفتم که کمتر کسی بلده. استاد میگفت همه فوت و فنای کارامو بهت یاد دادم تا یه هکر مثبت پرورش بدم.
به بالای پلهها رسیده بود. پیمان صدایش را بالا برد تا بشنود.
_بازم میگم. هکر هکره. مثبت و منفی نداره.
سرش را از نردهها پایین گرفت.
_منم بازم میگم. برای اینکه جلوی اون هکر منفیا و خلافکارا گرفته بشه ماها باید باشیم پدرِ من. پس ما که مخالف اونا هستیم، میشیم هکر مثبت.
پیمان که حریف دخترش نمیشد، دوباره چشم بست. تا خستگی در کند. دیگر مثل قبل نمیتوانست به گل و درختهایش برسد.
صبح زود پریچهر لباس پوشیده از پلهها پایین آمد. به آشپزخانه رفت و سلام کرد. نشست. کیفش را روی میز گذاشت.
_پریچهر جان، کیفو بده ببرم سالن. الان بیبی میاد. باز ناراحت میشه.
پیمان کیفش را برداشت. بیرون گذاشت و کنارش نشست. سلام کردند.
_چی شده باز شال و کلاه کردی؟ مگه نگفتی تموم شد؟
_باید برم دانشگاه تحویلش بدم و درخواست مدرک بدم خب. راستی قراره با فاطمه برم بازار. چند وقته سرم شلوغ بود، خرید نکردم. یه سری لباس و وسیله باید بخرم. شما چیزی نمیخواین؟
_نه بابا جان. برو راحت باش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_74 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_75
امکان این که ترکشهای خمپاره به ما بیشتر از آنها صدمه بزند، زیاد بود، آن ها در اطراف ما بودند و ما وسط حلقه محاصره. در هر صورت فرمانده ما فرمانده مرکز را راضی به اجرای آتش خمپاره کرد. از چند لحظه بعد صدای انفجار خمپارهها در کوه پیچید. کنار محمد برگشتم.
یک ساعت به همین ترتیب گذشت. چند گلوله خمپاره منفجر شد و با کمک خود خدا، چند گلوله دیگر نزدیک ما، منفجر نشد و کسی از آنها آسیب ندید ولی کم شدن آتش دشمن کاملا مشخص بود. همان امید ما بود برای فرار دشمن؛ فرمانده همچنان گرا میداد و خمپارهچی هم مدام، نقاطی که بیشتر به آن تسلط پیدا کرده بود را میکوبید.
محمد نزدیک من روی برفها دراز کشیده بود و اسلحهاش را بالای سرش گذاشته بود. خیلی ناراحت بود که چرا نمیتواند کاری کند. یک ساعت بعد، هوا کمکم روشن شد. دیگر میتوانستیم محاصرهکنندگان را ببینیم ولی خوشبختانه، آتش خمپاره، آنها را مجبور به عقب نشینی و فرار کرده بود و با روشن شدن هوا سریعتر فرار میکردند.
یکی از آنها را که پشت تخته سنگی بزرگ مخفی شده بود و موقع تیراندازی سرش را بالا میآورد، نشانه گرفتم و شلیک کردم. به لطف خدا تیر به سر آن مزدور خورد، اسلحهاش از بالای تخته سنگ پایین افتاد و خودش همان پشت برای همیشه دفن شد.
محمد که دیگر نشسته بود و وضعیت را میدید، متوجه شد.
-خدا بهت توفیق بیشتری بده. حیف که من هنوز موفق نشدم این خودفروشا رو شکار کنم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که هر دو متوجه یکی از آنها شدیم که برای تغییر موضع و عقب نشینی از پشت سنگی بیرون آمده و مشغول فرار بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_74 -قربونت برم باباجون! ماهم خیلی دلمون برات تن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_75
لبخندی به مهربانیشان زدم و پیام دوم را که متعلق به بردیا بود باز کردم. آدرسی فرستاده و گفته بود ساعت چهار بعدازظهر فردا آنجا باشم.
جوابش را با باشهای داده و سرجایم نشستم. پیام شادی باعث شدهبود که گرسنگی را حس کنم. خواستم بلند شوم که نگاهم به تخت آناهید افتاد، پر بود.
چقدر راحت و بی عذابوجدان سرش را روی بالشت گذاشته و هفت پادشاه را خواب میدید. و من چقدر دلم میخواست تا میخورد، بزنمش!
از خودم تعجب کردم، قبلا از این روحیهها نداشتم؛ شاید چون در موقعیتش قرار نگرفته بودم.
به هر زوری بود چشم از او برداشتم تا یهوقت خفهاش نکنم! به طرف یخچال رفتم؛ چقدر با سلیقه و خوشگل لقمه کردهبود.
حصار امن 3
بهوسیله میکروفون مخفی که به بردیا دادهبود، مکالمه بینشان را گوش کرد.
نمیدانست بخندد یا گریه کند؟! از آنطرف از روانی، و نوع صحبت بردیا رضایت داشت و همینطور خوشحال بود که تسنیم واقعیت را فهمیده و پذیرفته؛ اما از طرف
دیگر دلش برای تسنیم و امثال او میسوخت، خیلیهم میسوخت!
دستش را بالا آورد تا زنگ خانهاش را بزند. از پلهها بالا رفت و مثل همیشه با استقبال گرم ریحانه روبهرو شد.
-سلام بر آقای خودم! منت بر سر، و قدم بر چشم ما گذاشتهاید!
لبخندش عمق بیشتری گرفت. جواب داد:
-و علیکمالسلام بانو! اختیار دارید در اصل به دیدار درّی گرانبها آمدهایم!
-توهم مثل من فیلم تاریخی زیاد میدیدی؟
-خیر! از همجواری با بانو اینگونه ذوقمان گل میکند.
ریحانه خندهاش شدیدتر شد. همانطور که به آشپزخانه میرفت تا چای و بیسکوییت بیاورد گفت:
-خبر دارم خبر، آقا ارمیا! البته بعد از خبرای شما!
ارمیا با تعجب پرسید:
-چه خبری؟
-گفتم بعداز خبرای شما!
-لوس نشو ریحانه! تو چه خبری میتونی برای من داشته باشی جز اینکه...
لبخندش پهن شد و چشمانش برق زد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋