eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_73 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دایی چند سال پیش با دختر داییش نام
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دست خودم نیست. یه چیزایی حناق میشه می‌مونه سر گلو. نه میزارن پایین بره که خلاص شی نه بالا میاد که بندازیش دور. البته حق با شماست. باید امشب خاطره‌ی خوبی بشه واسه همه. ببخشید شمام اذیت شدین. دستی که به صورتش کشید، نشان دهنده‌ی اشکی بود که نخواست کسی آن را ببیند و من در تحیر مردی که به خاطر نامردی یک زن گریه کرده بود، مانده بودم. از جا بلند شده بود و روبرویم ایستاد. _نمیاین بریم؟ به خودم آمدم و نگاهی به او انداختم. _بله ولی روی همین صخره بشینید بزارین با فلش و امکاناتم عکس شبم از این منتظره بگیرم. _لطفاً نگیرین. چون با دیدنش باز یاد حال الانم می‌افتم. _ببخشید. حواسم نبود. پس بریم. _راستی ‌فردا شب سالن به اختیار ما نیست. اگه سختتونه نمی‌خواد فیلم و عکس بگیرین. رامین بهشون میگه هر چی گرفتن واسمون بفرستن. _باشه ممنون. اومدم اونجا می‌بینم. اگه شد کارمو می‌کنم وگرنه دیگه هیچی. پشت سرش حرکت کردم. با رسیدن آزاد، صدای کف و سوت همه بلند شد. آقا بهادر هم آمده بود. کباب‌ها که آماده شد بین شوخی و خنده‌ها شام را خوردیم‌. بماند که حلما زنگ زد و کلی سرم غر زد که چنین جایی با آزاد هستم ولی او نیست. بماند که نصف کباب‌ها که فرهاد و بهروز پخته بودند سوخته بود و بقیه که سجاد زحمتش را کشید نپخته. رامین هم مدام از پیام‌های هوادارن گزارش می‌داد که نگران حال آزاد بودند. وقتی دیدند پیام‌ها تمامی ندارد. چند لحظه‌ای از آزاد فیلم گرفت و پست گذاشت تا ملت، خواننده محبوبشان را دوباره شاد و سرحال ببینند و خیالشان راحت شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_73 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 چند روز بعد از طرف رییس به همه اعلام شد ج
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روز جمعه مریم صبح زود با مادر و برادرش به باغ مورد نظر رسیدند. محمد خوشحال و خندان بود. مریم قبل از ورود تذکرات لازم را به او داد. _محمد حواستو خیلی جمع کن. من امروز استاد کلاسای اینجام. خیلی کم پیش میاد همه کارمندا منو ببینن اما امروز همه هستن و می‌بینن. به کارا و عکس العملاتم دقت کن. به زودی می‌خوام پیشنهاد بدم توی یه سری قراردادا، بعضی کارهاشو تو انجام بدی. پس جوری رفتار کن که تصمیم گیرنده‌ها نظرشون نسبت به تو مثبت باشه. _چشم آبجی خانم حواسم هست. یعنی امروز باید مثل خواستگاری رفتار کنم دیگه. _از دست تو با شیطنتات. بله. البته تو سابقه خوبی توی خواستگاریم نداری. امید که قبل از همه آمده بود. به استقبال آن‌ها آمد و خوش‌آمد گفت. محمد انگار قول چند دقیقه قبل را فراموش کرده بود. از باغ تعریف کرد و در مورد صاحب باغ پرسید. امید هم با کمی ملاحظه و مِن مِن جواب داد. _قابل نداره. مال منه. _اِه یعنی این باغ مال شماست؟ _بله. اگه کاری داشتید در خدمتم. مریم به پهلوی محمد زد که با عکس العملش امید هم متوجه آن شد. برای آنکه حرف محمد ادامه پیدا نکند، خودش به حرف آمد. _ ببخشید میشه جای برگزاری کلاسو بهم بگین؟ _کنار استخر صندلیا چیده شده. امکاناتیم که خواسته بودی آماده‌ست می‌تونی چک کنی البته بهتره اول مادرو برای استراحت ببری توی ساختمون. _مگه توی ساختمونم قراره برن؟ _بقیه نه فقط افراد خاص و کسانی که بیرون اذیت میشن. _ممنونم لطف کردین. مریم مادر را به داخل ساختمان برد و بین راه به محمد غر زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_73 از خشم گُر گرفتم‌. مشتم را روی میز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 سوییچ را به طرفم گرفت. _بیا ارشیا داد. گفت بشین تو ماشین. بیرون تنها نمون. لبم را کج کردم و ادا در آوردم. _اوهو به اون فضول چه ربطی داره من کجا موندم؟ _ترنم، خداییش اونجا جا بود شما نشستین؟ اما خوشم اومد زود پا شدی و اومدی. من و ارشیا چرت و پرتای اون عوضیا رو می‌شنیدیم. خون می‌خوریم از حرفاشون. اون دو تا خنگو بگو همین جوری نشستن. _این از خلاقیت آقا داوود بود که ما رو ورداشت آورد اونجا. آخ بدم میاد مجلسو کردن خر تو خری. _الان ما خر بودیم شمام خر دیگه. _پررو نشو. خر فقط برازنده‌ شماست. من که اون تو نیستم. _حواست هست؟ بابا اینام هستنا. _من به بزرگترا چی کار دارم. حرفم اونایین که چشم درآوردن همه رو دید می‌زنن و یه عده که خودشونو حراج می‌کنن واسه اون چشم در اومده‌ها. بلند خندید.دوباره سوییچ را به طرفم گرفت. _بگیر بابا. می‌خوام برم تو‌. اینجا وانیستا. شوخی کردم ارشیا نداد. بابا داد. خیالت راحت شد؟ برو می‌خوام برم. _مرض داری؟ _آره. معلوم نیست؟ می‌خواستم حرصتو در بیارم. "روانی" نثارش کردم و به ماشین عمو رفتم. منتظر ماندم تا مهمانی تمام شود. هنوز تمام نشده بود که عمو با حامد به طرف ماشین آمد. _عمو جان، حامد بهونه‌تو می‌گیره. آرودمش پیشت. حامد که داخل ماشین آمد، بهانه گرفت. تماسی با مادر گرفتیم و بعد برایش قصه‌ای من‌درآوردی گفتم که با آن در آغوشم خوابید. مهمانی تمام شد. عمو همین که در ماشین نشست، گفت که عزیز جون و آقاجون قرار است با عمه حمیده بروند و من و حامد را عمو با خودش ببرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_73 کفش‌های لژدارش را جلوی ورودی در آ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چی شده هنوز نیومده خونه روی گذاشتی سرت؟ پریچهر خودش را به او رساند و او را هم بوسید. _ببین بابا، نمی‌دونم بی‌بی چشه. داره دعوام می‌کنه. پیمان خندید و با پریچهر به طرف بی‌بی رفت. _باز شلختگی کردی؟ _اِ؟ بابا؟ _خب بی‌بی فقط با این کارته که جوش میاره دیگه. رو به بی‌بی که نشسته بود، کرد. _کمرت بهتر شده؟ بریم دکتر؟ _لازم نیست. استراحت کردم و دارو رو خوردم، بهترم. الان درد نداره. پریچهر خودش را به او رساند. _باز کمرت درد داره؟ چرا حرف گوش نمی‌کنی قربونت برم؟ آخه چند بار بگم ترشی درست کردن دیگه کار تو نیست؟ _من که کاری نکردم. همه کارا رو اون بنده خدا انجام داد. فهیمه خانم به سالن برگشت. آماده رفتن بود. به طرف وسایل پریچهر رفت که صدایش بلند شد. _دست بهشون نزنیا. امروز از اون روزاست که خونم حلاله. پاشو برو که دیرت نشه. داره شب میشه. فهیمه خانم تشکری کرد و خواست برود که پریچهر صدایش زد. _هر سال دارم میگم روزا که کوتاه شد، زودتر برو تا به شب نخوری. _خب کارا می‌مونه دخترم. _خب بمونه. مگه زورت کردیم که تموم شه. اینم میگم؛ بچه‌هات که سر خونه و زندگی خودشونن، در کل بیا همین جا بمون. نمی‌دونم چرا قبول نمی‌کنی؟ _آخه اونام یه موقع می‌خوان بیان پیشم، اون جوری نمی‌تونن. بی‌بی ادامه داد. _مادر جان دختراتم مثل پریچهر، چرا سخت می‌گیری، می‌دونی که ما با این چیزا مشکل نداریم. _حالا ببینم. اگه اونا قبول کردن، چشم. فهیمه خانم که رفت، پریچهر به طرف پله‌ها رفت اما داد بی‌بی او را برگرداند. _باز داره وسایلشو اینجا جا میذاره. برشون‌دار. _چشم. چرا می‌زنی؟ فقط لپ‌تاپ باشه که باهاش کار دارم. _این دو سه سال کور کردی خودتو بس که سرت توی این دستگاهه. دست برد و وسایلش را جمع کرد. نگاهش به پیمان افتاد. روی مبل دراز کشیده و چشم‌هایش را بسته بود. _بی‌بی؟ خب درس و کار و همه چیزم توشه. چی کار کنم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_73 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و از طرف دیگر به عراق می‌رسید و پوشیده از برف بود، بالا رفتیم. همین که به داخل کشور سرازیر شدیم، از چند طرف به طرفمان تیراندازی شد. خوشبختانه هوا ابری و تاریک بود و ما توانستیم زود خود را از چشم دشمن مخفی کنیم. همان تاریکی کمک کرد سریع جاهایی که دشمن پناه گرفته بود را از روی آتش گلوله هایشان تشخیص دهیم. متأسفانه در همان لحظات اول درگیری، دو نفر از برادران، مجروح شدند. من و محمد بعد از بلند شدن صدای تیراندازی، بلافاصله به پشت تخته سنگی که کمی با ما فاصله داشت رفتیم و موضع گرفتیم. از آتش اسلحه‌های دشمن، معلوم بود که با برنامه‌ای کاملا حساب شده، ما را محاصره کرده‌اند. وقت زیادی نداشتیم، باید تا قبل از روشن شدن هوا حلقه محاصره را می‌شکستیم وگرنه آفتاب طلوع که کرد‌، همگی قربانی می‌شدیم. منتظر دستور فرمانده بودیم. دو ساعت به همان شکل گذشت و حلقه محاصره تنگ‌تر شد. مهمات در حال تمام شدن بود و هنوز از نیروهای کمکی، که فرمانده با بی‌سیم از مرکز درخواست کرده بود، خبری نبود. ساعت ۴ صبح شد و چیزی به سپیده نمانده بود. رسیدن صبح مساوی با کشتار دسته جمعی ما و شادی دشمن بود؛ برای این که از جریان محاصره و برنامه کمک مرکزبا خبر شوم، سعی کردم فرمانده را پیدا کنم. بعد از مدتی سنگر عوض کردن ، موفق شدم. او را همراه بی‌سیم چی و مشغول پیام دادن به رمز دیدم. -خیلی خب، حالا که نیروهای کمکی نمی‌تونن تا قبل از صبح برسن بهتره با خمپاره جاهایی که مشخص می‌کنیمو بزنین. به این جای حرفشان رسیده بودم. کار خیلی خطرناکی بود؛ چون محوطه‌ای که ما و دشمن به هم درگیر بودیم، دامنه دو کوه بود. ما در دامنه یک کوه بودیم. دشمن در دامنه کوه دیگر و قله‌های اطراف مستقر شده بود و هر لحظه به ما بیشتر نزدیک می‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_73 -صداتو بیار پایین تسنیم، گوش بده ببین چی میگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -قربونت برم باباجون! ماهم خیلی دلمون برات تنگ شده. خونه اصلا بی تو صفا نداره. حالا ان‌شاءالله تا شش ماه دیگه کارامونو بکنیم و بیایم پیش تسنیم خانم تا زمانی که مدرکشو بگیره. لبخند تلخی زدم. خندید و ادامه داد: -یا شایدم تا زمانی که شوهر کنه! لبخند تلخم، تلخ‌تر شد. در جواب ان‌شاءاللهی گفتم. -چی ان‌شاءالله بابا؟ اینکه درستو تموم کنی یا اینکه شوهر کنی؟ با لحنی معترض زبان چرخاندم: -اِ بابا اذیتم نکنید دیگه! -باشه بابا جان باشه! برو استراحت کن، مزاحمت نباشم! -شما همیشه مراحمید، ممنونم که زنگ زدید! -سلامت باشی بابا! یاعلی! -یاعلی! حالم از خودم به‌هم می‌خورد، انگار شده بودم یک آدم دورو! پوزخندی به خودم زدم؛ چقدر مدل حرف زدنم با خانواده‌ام فرق داشت با بقیه اوقات! یادم نمی‌آید جز زمانی که با آن‌ها صحبت کرده‌ام، دیگر یاعلی گفته باشم! ازدواج را بگو! چه دل خوشی داشت پدرم! فکر نکنم اصلا بتوانم ازدواج کنم؛ چرا که نه می‌توانستم حقیقت را بگویم و نه آدمی بودم که با اخفای چنین حقیقت بزرگی وارد زندگی کسی بشوم. صدای بچه‌ها را می‌شنیدم که درحال نزدیک شدن بودند. اصلا حوصله نداشتم؛ حتی در حد یک سلام کردن! سریع گوشی را کنار بالشتم گذاشتم. پتویم را روی سر کشیده و خودم را به خواب زدم. چشم‌هایم را باز کردم. اتاق تاریک بود. گوشی‌ام را از کنارم برداشتم، ساعت یازده شب بود. چقدر خوابیده بودم! دو پیام خوانده نشده داشتم. بازشان کردم. اولی از شادی بود: -سلام تسنیم جان! گفتیم خسته‌ای، دلمون نیومد برای شام بیدارت کنیم. کتلتتو لقمه کردم گذاشتم تو یخچال؛ هروقت بیدار شدی بخور! شبت بخیر! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋