eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_72 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آماده که شدند و هر کدام سرجای خود ن
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دایی چند سال پیش با دختر داییش نامزد کرده بود. قبل از اینکه عقد کنن دختره اونو گذاشته و بی‌دلیل رفته که مثلاً به آرزوهاش برسه. از اون موقع، تا یادش می‌افته حالش گرفته میشه. اصلاً رامین واسه اینکه از اون حال در بیاد پیشنهاد داد خواننده بشه. اون آهنگم واسه رفتن لیلی بی‌شعور خونده. هر وقت می‌خونه دوباره به هم میریزه. کمی گذشت. بعد از آنکه پسرها مشغول درست کردن کباب شدند، رامین رو به من کرد. _خانوم صالحی میشه یه خواهش ازت بکنم؟ _بفرمایید. _بیزحمت برو امیرو برگردون. به خودش باشه تا صبح همون جا میشینه و غمبرک می‌زنه. _چرا من؟ _خب وقتی حالش گرفته‌ست پاچه می‌گیره اما تو اگه بری بگی می‌خوای عکس ازش بگیری، تو رودروایستی قبول می‌کنه بیاد. امینه هم با چشمان نگران حرفش را تایید کرد. کلافه پوفی کشیدم و با دوربینی که هنوز از گردن آویزان بود، به طرف او که روی صخره‌ای نزدیک آب نشسته بود، رفتم. شب شده بود و در تاریکی چهره‌اش پیدا نبود. به فامیلی‌ که خواندمش، نیم نگاهی کرد و دوباره رو به دریا کرد. _میشه بیاین چند تا عکس دیگه بگیریم؟ می‌خوام وسایلو جمع کنم. _فکر خودتونه یا رامین؟ _چی؟ _اینکه بیاین اینجا و بگین بازم می‌خواین عکس بگیرین. آخه خودتون گفتین کارتون تموم شده. از گیج بازی خودم لجم گرفته بود که باعث شد ضایع شوم. _همه نگران شمان. خواهرتون دل تو دلش نیست. شما ‌که نمی‌خواین خاطره‌ی حال خرابتون تو ذهن بچه‌ها بمونه. مثلاً امشبو قرار بود بهشون خوش بگذره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_71 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _امید از کی تا حالا اینقدر بی‌ادب شدی. چر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 چند روز بعد از طرف رییس به همه اعلام شد جمعه نشستی برگزار خواهد شد. همه کارمندان به باغ برزگی در لواسان همراه با خانواده‌هایشان دعوت شده بودند و چون برنامه آموزشی برای ارتقاء سطح کارایی کارمندان بود، حضور همه الزامی شد. مدتی بود مریم درخواست این کلاس را داده بود اما نه به این شکل و همراه با تفریح. هر چند از نظر او تاثیر کلاسی به این شکل بیشتر از کلاس در سالن همایش بود. پس از اعلام، رییس با مریم تماس گرفت. _خانم صدری کلاسی که درخواست داده بودید، آماده‌ست هزینه اضافه هم کردم که اثر‌گذارتر باشه. دیگه این گوی و این میدون. _ممنونم قربان که توجه کردید و البته روش خوبیم هست. محتوای کلاسو از قبل برنامه‌ریزی کرده بودم. فقط یه بخشیو باید از یه استاد بخوام تا بیان و تدریس کنن. _ریش و قیچی دست خودت. هر کار می‌کنی بکن. مدیریت اردوداری با آقا امیده و مدیریت کلاس‌ها با شما. باهاش هماهنگ باشین. درضمن حتماً خانواده رو هم با خودتون بیارید. دستتون هم که تا اون موقع خوب می شه دیگه؟ استاد دست شکسته خیلی جالب نیستا. _ممنون از توجهتون. بله گچ دستمو فردا باز می‌کنم. مریم خوب متوجه شده بود که رییس از هر فرصتی استفاده می‌کند تا او را با امید روبرو کند. برای هماهنگی به امید زنگ زد. _سلام آقای پاکروان. قرار شده برای جمعه با شما هماهنگ کنم. لطفاً ساعت برنامه‌هاتونو بهم بگین تا برای کلاس‌ها برنامه‌ریزی کنم. امید از تماس مریم ذوق زده بود و از خلاصه حرف زدنش فهمید نمی‌خواهد زیاد با او هم کلام باشد. _سلام. چشم هماهنگی‌ها که تموم شد برنامه رو میدم. مریم در طول هفته دو بار دیگر خیلی مختصر با امید درباره برنامه صحبت و هماهنگی کرد و وقت زیادی را برای آماده کردن تدریس گذاشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از خشم گُر گرفتم‌. مشتم را روی میز زدم. مهرانه دستش را روی مشتم گذاشت. _چیه بدجوری سوختین نه؟ پاشین داره دور میزنه خودتو بندازین جلوش شاید شما رو هم تحویل گرفت. عقده‌ایای خواستگار ندیده. از جا بلند شدم باید جایی می‌رفتم. احساس خفگی می کردم. به سرویس بهداشتی رفتم. آبی به صورتم زدم. ته مانده‌ آرایش ملایمم هم پاک شد. به اتاق پرو رفتم تا کمی نفس بکشم. صدای یا الله مردها خبر می‌داد که مردها وارد سالن شدند. حجابی نداشتم و ماتنو و شالم را هم نیاورده بودم. کمی همان جا ماندم تا بالاخره مهدیه یادش آمد که من در اتاق پرو گیر کردم. مانتو و شالم را آورد. بیرون که رفتم، فهمیدم برای دادن کادو دیوار حائل مردانه را برداشتند و همه در هم قاطی شده بودند. شالم را جلوتر کشیدم و به زحمت از بین جمع مختلط زن و مرد گذشتیم. میز ما توسط تعدادی از مردها اشغال شده بود. گوشه‌ای ایستادیم. این وضعیت اذیتم می‌کرد. باعث شده بود بیشتر جلوی چشم باشیم. شوهرِ عمه حبیبه که ما را دید، اخمی کرد و به طرف‌مان آمد‌. _یعنی چی عین عَلَم وایستادین. می‌خواین همه چشم دربیارن شمارو ببینن؟ مهرانه اعتراض کرد. _بابا، این چه حرفیه؟ تا خواستیم لباس بپوشیم، این مردا اومدن جای ما رو گرفتن. _بیاین این ور یه میز خالی هست فعلاً بشینین. همراه او به طرف دیگر سالن رفتیم. نمی‌دانم پیش خود چه فکری کرده بود. ما را دقیقاً جایی برده بود که آخر جمعیت بود اما پر از پسرهای رنگاوارنگ. با دیدن ما گل از گلشان شکفت. هنوز ننشسته بودیم که از نگاه‌های هیزشان حالم بد شد. بلند شدم سریع کادو را به عمه حمیده دادم تا از طرف پدر بدهد و از سالن خارج شدم. در فضای خلوت حیاط تالار قدم می‌زدم. چند دقیقه نگذشت که احمد بیرون آمد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_72 _چی می‌خوای بگی؟ _می‌خوام بگم به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کفش‌های لژدارش را جلوی ورودی در آورد. این رسم بی‌بی بود که کسی حق ندارد با کفش وارد خانه شود. راحتی‌هایش را که پوشید، از همان دم در به رسم همیشه صدایش را روی سرش انداخت. _آهای اهالی سلام. گل دخترتون اومدا. کی هست؟ کی نیست؟ فهیمه خانم از آشپزخانه سرش را بیرون آورد و با لبخند سلام کرد. _عزیزم، بابات توی باغه. بی‌بی‌م... هنوز حرفش تمام نشد که بی‌بی از اتاق بیرون آمد. _مگه جیغ جیغ این دختر میذاره کسی بخوابه؟ سلام گلم. پریچهر روبنده، چادر، لپ‌تاپ و کیفش را روی مبل انداخت و به طرف بی‌بی رفت‌. صورتش را بوسید. _سلام عشقم. آخه دلت میاد من بیام و نیای منو ببینی؟ بی‌بی او را به عقب هل داد و اخمی کرد. _یه جور میگه انگار سفر قندهار بوده. صبح رفتی غروب اومدی دیگه. اشاره به وسایل روی مبل کرد. _صد دفعه نگفتم وسایلتو نریز اینجا؟ _اِ بی‌بی؟ تازگیا بی‌احساس شدیا. خب اومدم ببوسمت. برش می‌دارم الان. _مثل همیشه دیگه؟ لابد بازم میری بالا و یادت میره. اون‌وقت این فهیمه بی‌چاره باید واست بیاره بالا. پریچهر روبه فهیمه خانم کرد. _فهیمه خانوم، تو رو خدا، صد دفعه نگفتم نیار، آخرش بی‌بی هزار تا حرف بهم می‌زنه؟ فهیمه خانم زنی میانسال، با پوستی جوگندمی، لاغر و قدی متوسط بود. لبخندی زد. _خب خسته‌ای عزیزم. دلم نمیاد دوباره بیای واسه اینا. چه اشکالی داره؟ بی‌بی باز هم ادامه داد. _خب شما هم خسته‌ای. دلیل نمیشه جور شلختگیشو بکشی که. پریچهر بغ کرده دست به سینه شد و روی مبل نشست. _اصلاً امروز دعوا داری بی‌بی. من سر به کجا بذارم که فهیمه خانوم من و خستگیمو بیشتر درک می‌کنه. پیمان به عادت همیشگیش در زد و وارد شد. فهیمه خانم به آشپزخانه برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_72 دستور حضرت امام ره بود که با اهل سن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق، پذیرایی ساده ای با نان و پنیر شدیم. روز را در آن ده به استراحت پرداختیم. شب یکی از گروه‌هایمان که مسئول انفجار و تخریب بودند، به کمک چند نفر از افراد محلی عراقی که منطقه و پاسگاه‌ها را خوب می.شناختند، از دِه خارج شدند تا به پاسگاه‌های مرزی ضربه بزدند. تقریبا پنج ساعت بعد از رفتن آنها، صدای انفجار بلندی از دور شنیده شد و بعد در دشت بزرگ کشور همسایه، صدای تیراندازی شدیدی به گوش رسید. نزدیکی‌های صبح بود که بچه‌ها سالم برگشتند و از عملیاتشان تعریف می‌کردند. گفتند که چطور دینامیت و تی‌ان‌تی‌ها را در دیوارهای پاسگاه کار گذاشتند بعد بدون این که دیده شوند، فتیله‌ها را کشیدند و در فرصت مناسبی پاسگاه را به هوا فرستادند. به خاطر آن انفجار، کسانی که در سنگرهای اطراف بودند، از ترس بی‌جهت تیراندازی می‌کردند، غافل از آن‌که مرغ از قفس پریده بود. روزها استراحت می‌کردیم و شب‌ها با برنامه مشخص شده به پاسگاه‌ها و گروه‌های گشت عراقی ضربه می‌زدیم. خوشبختانه در آن عملیات‌ها، هیچ شهید و زخمی نداشتیم و این باعث خوشحالی و رضایت همه و نشان دهنده توجه و لطف خدا بود. هفت شبانه روز به همین شکل گذشت؛ مأموریت‌مان به اتمام رسیده. عازم ایران شدیم. یکی از شب ها که سوز سردی می‌آمد، برای حرکت آماده شدیم و به مرز رسیدیم، با پاسداران و نیروهای دیگر تماس گرفتند تا در تاریکی شب به وسیله خودی‌ها مورد حمله قرار نگیریم. متأسفانه به خاطر طولانی شدن تماس‌هایی که با بی‌سیم گرفته می‌شد، گروه ضدانقلاب رزگاری که منطقه اورامانات را تحت کنترل داشت، از جریان بازگشت ما خبردار شد و ما بی‌خبر از ماجرا، بعد از هفت روز فعالیت و درگیری و نزدیک به سی کیلومتر پیاده‌روی، به کوه حائل رسیدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤