فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_68 برای جشن عروسی سهیلا دعوت شده بود
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_69
راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش را میفهمید، دنبالش نرفت. به خانه که رسید، کنار در روی زمین سُر خورد. پیمان تازه لباسش را عوض کرده بود. به طرفش دوید.
_چی شده بابا؟ حرف بزن. خوشحال رفتی، چرا این جوری برگشتی؟
اشکهایش سبقت گرفتند و جاری شدند.
_بابا، چرا آدما اینجورین؟ اون بهم گفت منتظرش بمونم. پس چرا...
با هجوم هق هقش دیگر نتوانست ادامه بدهد. پیمان او را در آغوشش گرفت و گریههایش را آرام کرد اما دلش را نتوانست. پریچهر ماجرا را برای پدر گفت.
_بابا، میشه همین امشب بریم خونه خودمون؟ دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم.
پیمان برای بار دهم اشکهایش را کنار زد.
_باشه عزیز دلم. میریم. همین امشب. بذار بیبی رو خبر کنم تا بیاد. میریم. خودم بعداً میام وسایل اینجا رو میبرم. تو الان برو هرچی مدارک و کتاباته جمع کن که بیبی اومد بریم.
سرش را تکان داد و با کمک پیمان از جا بلند شد. هنوز مقداری از وسایل آن خانه خریده نشده بود اما قابل استفاده بود. بیبی که خود را سراسیمه رساند، اول دخترکش را در آغوش گرفت و بعد برای جمع کردن وسایلش کمک کرد. پیمان وسایل را به ماشین برد. عمو خودش را رساند و از پیمان حال پریچهر را پرسید. بیبی و پریچهر که رسیدند، عمو به طرفشان رفت.
_جایی میرین؟ پریچهر؟ چی کار داری میکنی؟
پریچهر از کنارش رد شد.
_داریم میریم خونه خودمون.
کوله و ساکش را پیمان گرفت. رو به عمو کرد.
_عمو شرمندهم باید درست و حسابی از زحمتاتون تشکر میکردم که نشد. حالا مرتب که شدیم، دعوتتون میکنم. ممنون که حمایتم کردین. ممنون که با بودنتون بابا شهروزمو حس کردم.
بیهوا او را در آغوش گرفت. عمو سرش را نوازش کرد.
_ببخش پریچهر. ببخش به خاطر اذیت بچههام. ببخش که...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_69 راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_70
سر و صدای داخل عمارت باعث شد از هم جدا شوند. عمو با نگرانی به طرف عمارت رفت که در باز شد. شاهین خارج شد و در را به ضرب بست. نگاهش به جمع داخل حیاط افتاد. سری به تاسف تکان داد و از خانه بیرون رفت. گیتی سراسیمه بیرون آمد و رو به عمو کرد.
_تو رو خدا بیاین. دعوا کردن. زده دماغ شایانو شکونده. نمیتونه از جاش بلند شه.
عمو داخل رفت. پریچهر هنوز در بهت بود که گیتی از همانجا صدایش زد.
_تو کی هستی که دو تا داداش به خاطرت دعواشون بشه. الان خوشحالی؟
پریچهر پوزخندی زد و سوار ماشین شد. سعی کرد حال شایان برایش مهم نباشد. این بهتر از سعی قبلیاش بود. به کوچه که رسیدند، پیمان دست روی فرمان گذاشت.
_دخترم، میخوای من رانندگی کنم؟
پریچهر از آنکه پیمان آنقدر خوب درکش میکرد لبخند زد. پیاده شد و جابهجا شدند. همان موقع عمو سوار ماشینش، از خانه بیرون آمد. شایان را که با دستمال زیادی دماغش را نگه داشته بود، جلو نشانده بود. سیمین خانم در را بست و کنار گیتی نشست. با رفتنشان پیمان هم حرکت کرد.
از آن شب که به خانه جدید رفتند، پریچهر تا سه روز از اتاقش بیرون نیامد. فقط بیبی غذا برایش میبرد و به التماس به خوردش میداد. شنید که دو بار عمو برای دیدنش آمده بود اما او از پیمان خواست به او فرصت دهند تا با خودش کنار بیاید.
بعد از رفتن عمو هنوز شب نشده بود که در اتاق پریچهر زده شد. صدای شاهین را که شنید، دوباره لرز گرفت. اصرار کرد که برود.
_پریچهر، من ادا و اصول و ناز کشیدن بلد نیستم. یا میای پایین به حرفام گوش میدی یا میام تو. فرقی واسم نداره که لباس پوشیده باشی یا نه. فقط پنج دیقه صبر میکنم.
ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
لطفا کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنید.
برای شما عزیزان مینویسم پس شما معرف ما باشید.
💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
ماشین مردان عمارت در حال بیرون رفتن بود. پیمان دست دخترش را گرفت و سرعتش را کمتر کرد.
_ببین پریچهر، اینهمه سال بهت گفتم نپرس اما از اهالی عمارت فاصله بگیر. حالا نمیدونم چه تقدیریه که باهاشون روبهرو شدی و تو رو دیدن.
پریچهر دری که بسته شده بود را باز کرد و اخمی در هم کشید.
_اِ بابا؟ تقصیر من بود مگه؟ اونا رفته بودن سفر. از کجا میدونستم یهو برمیگردن. گفتی نپرس، نپرسیدم اما این همه سال زندانی اون خونه بودم. چیکار میکردم؟
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
داستان دختری زیبا که در کودکی مادرش را از دست میدهد. پدر بیآنکه دلیل بگوید، او را از چشم اهالی عمارتی که باغبانش بوده دور نگه میدارد. اما تقدیر، سرنوشت مادر را برای دختر رقم میزند.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
رمانی جدید و متفاوت از بانو زینتا (رحیمی)
نویسنده رمانهای:
ترنم، حاشیه پر رنگ، قلب ماه، دختر مهتاب و برگی از درخت.
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
پارت اول رمان کامل شده:
#ترنم
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
پارت اول رمان در حال پارتگذاری:
#جذابیت_پنهان
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✳ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﺮﺩﻳﺪ!
🔻 مرحومه #ﻣﺮﺿﻴﻪ_ﺣﺪیدچی: ﺭﻭﺯی ﺩﺭ ﻧﻮﻓﻞ ﻟﻮﺷﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺯانی ﺩﻭ ﻛﻴﻠﻮ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺧﺮﻳﺪﻡ. #ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝﻫﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺮﺍی ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺑﺮﺍی ﺗﻮﺟﻴﻪ کار خودم ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اینقدر ﺧﺮﻳﺪﻡ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺩﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﺷﺪﻳﺪ! ﻳﻚ ﮔﻨﺎﻩ اینکه ﻣﺎ ﻧﻴﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﻧﻮﻓﻞ ﻟﻮﺷﺎﺗﻮ ﻛﺴﺎنی ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺷﺪﻥ ﺁﻥ میﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ. ﺑﺒﺮﻳﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ آنها ﻣﻤﻜﻦ ﻧﻴﺴﺖ. ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﭘﺮﺗﻘﺎﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻜﻨﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩی ﺑﺪﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﺎ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻳﻖ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺭﺩ!
📚 از کتاب «سرگذشتهای ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ زندگی #ﺍﻣﺎﻡ_خمینی» | ﺟﻠﺪ۴
💬 پ.ن: اینروزها ایران عزیزمان درحال انجام یک اصلاح اقتصادی بزرگ است که اگر بهدرستی صورت بگیرد، به تصریح کارشناسان، آثار مثبت فراوانی بهخصوص برای قشر ضعیف جامعه خواهد داشت و گامی بلند برای نزدیک شدن به عدالت اقتصادی خواهد بود اما اجرای این طرح بدون همراهی مردم، کار دولت را سخت میکند. یکی از موانع به ثمر رسیدن این طرح هم #احتکار_خانگی و انبار کردن کالا در خانه از ترس گرانتر شدن است که اثر منفی آن بسیار بیشتر از احتکارهای معمول است. بیاییم برای ایجاد آرامش اقتصادی در جامعه و کمک به هرچه بهتر انجام شدن این طرح مهم، کمی از آسایش خودمان هزینه کنیم.
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
🆔 @harfehesab114
📸حضور صبح جمعهای رئیسی در میدان میوه و ترهبار و گوشت و مرغ بهمن تهران و گفتوگو با مردم
🔹رئیسجمهور صبح امروز با حضور در میدان بهمن تهران با مردم به گفتوگو پرداخت.
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید|مروری خودمانی بر آنچه در حوزه اقتصاد کشور و جهان در حال وقوع می باشد!
🔹 از گرانی ها و یارانه ها و انبارهای کالا و وضعیت جهانی مواد غذایی بیشتر بدانید!
🔸#جهاد_تبیین با طعم #آرامش_بخشی و #آگاهی
✔️ #صدای_حوزه را بدون پارازیت بشنوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1467023382C72b81b3b57
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_70 سر و صدای داخل عمارت باعث شد از
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_71
ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید. شاهین در را کمی باز کرده بود تا پریچهر نتواند آن را قفل کند. با صدای دوباره شاهین، در را باز کرد. با اخم به او توپید.
_چرا این جوری میکنی؟
شاهین بیتفاوت به طرف پلهها رفت.
_پایین منتظرتم.
خانهاش مثل خانه عمو خیلی بزرگ نبود اما نوساز بود؛ با سبک مدرن. بیبی و پیمان اتاقهای طبقه اول را برای راحتیشان انتخاب کرده بودند اما اتاق پریچهر و دو اتاق مهمان در طبقه بالا بود. از پلهها پایین آمد. هنوز کمی لرز داشت. چشمی در سالن چرخاند. سالن نسبتاً بزرگی داشت با ست آبی و طوسی البته پردهها هنوز آماده نشده بود.
شاهین کنار پیمان نشسته بود. بیبی که چای آورد، تازه یادش آمد کسی که قرار بود برای کارهای خانه خبر کند را خبر نکرده. نمیخواست کاری گردن او بیاندازد. سینی را از دست بیبی گرفت و تعارف کرد. در آخر هم کنار او نشست.
_من اومدم اینجا تا یه چیزایی که مدتهاست نگفتم رو بگم. اون موقع که من اومدم سراغ تو، درسته حالم خراب بود، اما دلیلش این بود که فهمیدم همونقدر که من بهت فکر میکنم، شایانم درگیرته. قسمم داد که پا پس بکشم. بعد از اون شب و قسم قبلش خودمو کنار کشیدم. ماجرای عمو شهروزو که فهمیدم، گفتم تقدیر ما هم مثل عمو و بابا شده. سعی کردم بهت فکر نکنم. اما اون روز که شایان با اون دختره اومد، فهمیدم این تقدیر ما نیست که تکرار شده این تقدیر توئه که شبیه مادرت شده. با این فرق که عمو لیاقت مادرتو داشت اما شاهین لیاقت تو رو نداشت. دعوامون شد؛ چون بهش گفتم بیلیاقته. اگه اینقدر دلش بیچفت بس بود، از اول میکشید کنار.
نفسش را سنگین بیرون داد و به فنجان چایش خیره شد.
_ از وقتی اعتمادت نسبت بهم از بین رفت، فهمیدم دیگه راه برگشتی واسه من نیست اما شایانم ثابت کرد ارزش علاقه تو رو نداشته.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_71 ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لبا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_72
_چی میخوای بگی؟
_میخوام بگم به خاطر یه آدم بیلیاقت خودتو عذاب نده. موندی توی اتاقت که چی؟ داری میگی اینقدر اون آدم مهمه که واسه بیتوجهیش لازمه عزا بگیری؟ نیست. به خدا نیست. آدمی که بتونه از الماس بگذره، بره سراغ تیله، ارزش غصه خوردنم نداره.
پریچهر کمی خود را جلو کشید و لبی از چایش را خورد تا خشکی گلویش رفع شود.
_فکر میکنی راحته؟ یکی بهت بگه منتظرم بمون و بعد نزدیک یک سال چشم به راه بودن ببینی با یکی دیگه برگشته، راحته؟
_میدونم سخته. حرف دله. بازی با احساسه. میفهمم اما حرفم اینه که زندگی ادامه داره. نمیشه وایستی و غصهی بدی آدما رو بخوری. باید ادامه بدی و خودتو ثابت کنی. ثابت کنی اونی که باخته خودشه، نه تو. فقط به چشم یه تجربه بهش نگاه کن.
لبخندی روی لب پریچهر نشست.
_فکر میکردم آدم کم حرفی هستی ولی نه. سخنران خوبی هستی.
شاهین پایش را روی پای دیگرش انداخت.
_حالا دیگه مسخره میکنی؟ من به جا حرف میزنم. حرف مفت نمیزنم.
_مسخره نکردم. شوخی کردم. باشه. حرفات به جا و به موقع بود. سعی میکنم با وجود بیاعتمادی که به جونم افتاده، زندگیمو یه جور دیگه بسازم. ممنون که اومدی و به فکر بودی.
شاهین کمی بعد رفت و پریچهر عزمش را جزم کرد تا خود را بسازد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| ایرانیها ۱۸۰ برابر متوسط جهان، شایعات اخبار دروغ و اخبار ناامید کننده دریافت میکنند!
✍️ نمیدونم چقدر این آمار و ارقام دقیق هستند اما یادمه سالها قبل، مدرسه حقانی که بودیم، حاج #سعید_قاسمی در مراسم #یادواره_شهدای_مدرسه گفت در جنگ با عراق از هیجده کشور اسیر داشتیم که اون آمار رو هم نمیدونم چقدر دقیق بود اما شک ندارم الان غالب همون کشورهایی که پشت عراق ایستادند تا ایران تازه انقلاب کرده، مقابلشان زانو بزند، الان هم هر چه میتوانند خرج #جنگ_رسانه_ای و اقتصادی می کنند...
🔹مراقب #برساخت_های_رسانه_ای باشیم،بسیاری از علایق و انتخاب های ما حاصل نفوذ #رسانه در ساحت ذهن و روان ما می باشند!!
🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_72 _چی میخوای بگی؟ _میخوام بگم به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_73
کفشهای لژدارش را جلوی ورودی در آورد. این رسم بیبی بود که کسی حق ندارد با کفش وارد خانه شود. راحتیهایش را که پوشید، از همان دم در به رسم همیشه صدایش را روی سرش انداخت.
_آهای اهالی سلام. گل دخترتون اومدا. کی هست؟ کی نیست؟
فهیمه خانم از آشپزخانه سرش را بیرون آورد و با لبخند سلام کرد.
_عزیزم، بابات توی باغه. بیبیم...
هنوز حرفش تمام نشد که بیبی از اتاق بیرون آمد.
_مگه جیغ جیغ این دختر میذاره کسی بخوابه؟ سلام گلم.
پریچهر روبنده، چادر، لپتاپ و کیفش را روی مبل انداخت و به طرف بیبی رفت. صورتش را بوسید.
_سلام عشقم. آخه دلت میاد من بیام و نیای منو ببینی؟
بیبی او را به عقب هل داد و اخمی کرد.
_یه جور میگه انگار سفر قندهار بوده. صبح رفتی غروب اومدی دیگه.
اشاره به وسایل روی مبل کرد.
_صد دفعه نگفتم وسایلتو نریز اینجا؟
_اِ بیبی؟ تازگیا بیاحساس شدیا. خب اومدم ببوسمت. برش میدارم الان.
_مثل همیشه دیگه؟ لابد بازم میری بالا و یادت میره. اونوقت این فهیمه بیچاره باید واست بیاره بالا.
پریچهر روبه فهیمه خانم کرد.
_فهیمه خانوم، تو رو خدا، صد دفعه نگفتم نیار، آخرش بیبی هزار تا حرف بهم میزنه؟
فهیمه خانم زنی میانسال، با پوستی جوگندمی، لاغر و قدی متوسط بود. لبخندی زد.
_خب خستهای عزیزم. دلم نمیاد دوباره بیای واسه اینا. چه اشکالی داره؟
بیبی باز هم ادامه داد.
_خب شما هم خستهای. دلیل نمیشه جور شلختگیشو بکشی که.
پریچهر بغ کرده دست به سینه شد و روی مبل نشست.
_اصلاً امروز دعوا داری بیبی. من سر به کجا بذارم که فهیمه خانوم من و خستگیمو بیشتر درک میکنه.
پیمان به عادت همیشگیش در زد و وارد شد. فهیمه خانم به آشپزخانه برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_73 کفشهای لژدارش را جلوی ورودی در آ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_74
_چی شده هنوز نیومده خونه روی گذاشتی سرت؟
پریچهر خودش را به او رساند و او را هم بوسید.
_ببین بابا، نمیدونم بیبی چشه. داره دعوام میکنه.
پیمان خندید و با پریچهر به طرف بیبی رفت.
_باز شلختگی کردی؟
_اِ؟ بابا؟
_خب بیبی فقط با این کارته که جوش میاره دیگه.
رو به بیبی که نشسته بود، کرد.
_کمرت بهتر شده؟ بریم دکتر؟
_لازم نیست. استراحت کردم و دارو رو خوردم، بهترم. الان درد نداره.
پریچهر خودش را به او رساند.
_باز کمرت درد داره؟ چرا حرف گوش نمیکنی قربونت برم؟ آخه چند بار بگم ترشی درست کردن دیگه کار تو نیست؟
_من که کاری نکردم. همه کارا رو اون بنده خدا انجام داد.
فهیمه خانم به سالن برگشت. آماده رفتن بود. به طرف وسایل پریچهر رفت که صدایش بلند شد.
_دست بهشون نزنیا. امروز از اون روزاست که خونم حلاله. پاشو برو که دیرت نشه. داره شب میشه.
فهیمه خانم تشکری کرد و خواست برود که پریچهر صدایش زد.
_هر سال دارم میگم روزا که کوتاه شد، زودتر برو تا به شب نخوری.
_خب کارا میمونه دخترم.
_خب بمونه. مگه زورت کردیم که تموم شه. اینم میگم؛ بچههات که سر خونه و زندگی خودشونن، در کل بیا همین جا بمون. نمیدونم چرا قبول نمیکنی؟
_آخه اونام یه موقع میخوان بیان پیشم، اون جوری نمیتونن.
بیبی ادامه داد.
_مادر جان دختراتم مثل پریچهر، چرا سخت میگیری، میدونی که ما با این چیزا مشکل نداریم.
_حالا ببینم. اگه اونا قبول کردن، چشم.
فهیمه خانم که رفت، پریچهر به طرف پلهها رفت اما داد بیبی او را برگرداند.
_باز داره وسایلشو اینجا جا میذاره. برشوندار.
_چشم. چرا میزنی؟ فقط لپتاپ باشه که باهاش کار دارم.
_این دو سه سال کور کردی خودتو بس که سرت توی این دستگاهه.
دست برد و وسایلش را جمع کرد. نگاهش به پیمان افتاد. روی مبل دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود.
_بیبی؟ خب درس و کار و همه چیزم توشه. چی کار کنم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_74 _چی شده هنوز نیومده خونه روی گذا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_75
اولین پله را که بالا رفت رو به سالن کرد.
_راستی، اونقدر دعوام کردین که یادم رفت بگم، هم پروژهم تموم شد. هم کلاسای استاد زارعی.
بیبی خوشحال تبریک گفت و پیمان چشم باز کرد.
_به سلامتی. پس کو شیرینیت؟
_اونم وقتی مدرکمو گرفت از خجاتتون در میام.
_خدا رو شکر تموم شد. کم خودتو خسته نکردی با این همه درس و کلاسای اضافه.
از پلهها بالا رفت.
_ارزششو داشت. چیزایی از استاد یاد گرفتم که کمتر کسی بلده. استاد میگفت همه فوت و فنای کارامو بهت یاد دادم تا یه هکر مثبت پرورش بدم.
به بالای پلهها رسیده بود. پیمان صدایش را بالا برد تا بشنود.
_بازم میگم. هکر هکره. مثبت و منفی نداره.
سرش را از نردهها پایین گرفت.
_منم بازم میگم. برای اینکه جلوی اون هکر منفیا و خلافکارا گرفته بشه ماها باید باشیم پدرِ من. پس ما که مخالف اونا هستیم، میشیم هکر مثبت.
پیمان که حریف دخترش نمیشد، دوباره چشم بست. تا خستگی در کند. دیگر مثل قبل نمیتوانست به گل و درختهایش برسد.
صبح زود پریچهر لباس پوشیده از پلهها پایین آمد. به آشپزخانه رفت و سلام کرد. نشست. کیفش را روی میز گذاشت.
_پریچهر جان، کیفو بده ببرم سالن. الان بیبی میاد. باز ناراحت میشه.
پیمان کیفش را برداشت. بیرون گذاشت و کنارش نشست. سلام کردند.
_چی شده باز شال و کلاه کردی؟ مگه نگفتی تموم شد؟
_باید برم دانشگاه تحویلش بدم و درخواست مدرک بدم خب. راستی قراره با فاطمه برم بازار. چند وقته سرم شلوغ بود، خرید نکردم. یه سری لباس و وسیله باید بخرم. شما چیزی نمیخواین؟
_نه بابا جان. برو راحت باش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_75 اولین پله را که بالا رفت رو به س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_76
لقمهها را پشت سر هم در دهانش میگذاشت که بیبی وارد شد. فهیمه خانم چای او را که ریخت، کنارش نشست.
_پریچهر، بزرگ شو. این چه وضع غذا خوردنه.
_عجله دارم بیبی جونم. دیرم شده.
رو به پیمان کرد.
_راستی بابا، شاهین بعد از ظهر میاد واسه حساب کتاب سه ماهه. یادت باشه مثل اون دفعه نری بیرونا.
_باشه دخترم. جایی نمیرم. حالا تنها که نیستی دو نفر دیگهم هستن. چه اصراری داری هر دفعه منم باشم؟
_اون موقع که عمو میاومد فرق داشت. از وقتی عمو فوت کرده، شاهین میاد. شمام میدونین که من بدون شما باهاش راحت نیستم.
بیبی سری به تاسف تکان داد و لقمهاش را نصفه رها کرد.
_خدا آقا شاهرخو رحمت کنه. اینقدر یهو شد تصادف و مردنش که بعد یه سال، هنوز باورم نمیشه.
پریچهر که نمیخواست خاطره تلخ از دست دادن عمو را مرور کند، از جا بلند شد. رو بندهاش را پایین کشید و به طرف در رفت. صدای بیبی دوباره بلند شد.
_من نمیدونم این چه رسمیه در آوردی. چادر و رو بنده رو واسه چی میذاری؟ خفه نمیشی اون زیر؟
_برای باز هزارم بیبی جان، احساس امنیت میکنم. دیگه کسی به قیافه و بدنم طمع نمیکنه. خود خودمم. یه انسان.
پیمان که صدایش زد، برگشت.
_یاد رفت بهت بگم. عمو پیام با بچههاش آخر هفته میان اینجا.
جیغ خوشحالی پریچهر لبخند به لب بقیه نشاند.
_وای از الان تا آخر هفته انرژی گرفتم. ممنون از خبر خوبت.
آخر هفته عمو و داوود با خانواده و داریوش همچنان تنها آمدند. پریچهر با پیمان به استقبال رفت. آنقدر پر سر و صدا تحویلشان گرفت که داد همه را در آورد. وارد سالن شدند و با بیبی و فهیمه خانم هم احوالپرسی کردند.
_پریچهر بذار زمین اون بچه رو. دیگه بزرگ شده. سنگینه ها.
_وای رویا جون، نمیدونی چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
دانا را زمین گذاشت و به طرف پلهها هدایت کرد.
_برو عشق عمه. برو تو اتاقم هر چی خواستی بردار.
هنوز کمر صاف نکرده بود که داریوش به پشتش زد.
_منظورت همون عروسکا و خرساییه که تو خرس گنده دور خودت جمع کردی دیگه؟ پسر که عروسک بازی نمیکنه.
پریچهر شکلکی برایش درآورد.
_به تو چه؟ این ذهن توئه که درک نمیکنه؛ وگرنه دختر و پسر و بزرگ و کوچیک نداره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#تربیت_فرزند
مادر عزیز
بجای اینکه نقش یک مادر فداکار را بازی کنید، سعی کنید مادرموفقی باشید.در اینصورت الگوی مناسبی برای فرزندانتان خواهید شد
اشکال بسیاری از والدین اینست که از رشد و پیشرفت شخصیت خود غافل میشوند و میگویند: "از ما که گذشت ولی سعی میکنیم بچه های خود را به جایی برسانیم" این نگرش باعث میشود که آنها بچه ها را دستاویزی برای تحقق آرزوهای ناکام مانده خویش کنند و از توجه به علایق و استعدادهای فرزندشان غافل شوند و افکار و عقایدشان را خودخواهانه به بچه ها دیکته کنند!!
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_76 لقمهها را پشت سر هم در دهانش می
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_77
رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کرد.
_همه شاهد باشین. خودش شروع کردا.
بقیه خندیدند و زنعمو سر تکان داد.
_باز اینا شروع کردن. خدا به دادمون برسه.
تا شب به شادی و شوخی گذشت و برای صبح، پریچهر که خبر از آزارهای داریوش داشت، از قبل در اتاقش را قفل کرد. پیش دستی کرد و با لیوان آبی سراغش رفت. چند بار صدایش زد. وقتی جوابی نداد و بیدار نشد، لیوان را روی سرش خالی کرد و به سرعت فرار کرد صدای داد داریوش خانه را لرزاند. دنبال پریچهر دوید. از پلههای بیرون ساختمان پایین میرفت که تعادلش را از دست داد و از دو پله آخر زمین خورد. دستش ضرب دید. نشست. به دستش نگاه و با آه و ناله گریه میکرد. داریوش دستپاچه کنارش نشست.
_ بیار ببینم چی شده؟ خب جلوتو نگاه کن.
_به من چه؟ تو دنبالم کردی. تقصیر توئه.
_خیلی پررویی. تو مرض داشتی. تقصیر منه؟
_دنبالم نمیاومدی؟
داریوش فحشی زیر لب گفت و کمک کرد تا بلند شود. بقیه از در بیرون آمدند. با دیدن گریه پریچهر نگران شدند. صدای داوود درآمد.
_هر دفعه به هر دوتون میگم آزار نداشته باشین. ببین چی کار میکنین. بدو پریچهر لباس بپوش. بریم ببینیم چه دسته گلی به آب دادین.
پریچهر اشکش را پاک کرد.
_نمیخواد چیزی نیست. الان به بیبی میگم روغن بکشه. درست میشه.
_آره بابا. به ننه من غریبم بازیش نگاه نکنین. چیزیش نشده.
دوباره جیغ پریچهر به هوا رفت. داریوش "غلط کردم"ی گفت تا بیخیال شود.
با داریوش و داوود به بازار رفته بود تا داریوش برای مغازهاش لباس بخرد. هر بار که برای خرید جنس میآمد، پریچهر اصرار میکرد تا با او برود. دو برادر دو طرفش حرکت میکردند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_77 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_78
پریچهر به کنایه و متلکهایی که به خاطر پوشش متفاوتش میشد عادت کرده بود اما این بار به خاطر دو نفری که همراهش بودند و تصور میشد محافظانش هستند، مدل کنایهها عوض شده بود.
_پریچهر، لازم بود تو هم بیای؟ آخه خودتو با این وضع اسیر میکنی بیای که چی؟
_میام چون سلیقه داداشمون اصلاً خوب نیست. این باعث میشه لباسا روی دستش بمونه.
داریوش ادامه داد.
_سخت نگیر داداش. ایشون عادت کرده. مرغشم یه پا داره. هی بهش میگم تو بچه مایهدار که واسه خودت اون بالاها لباس میخری، چرا خوتو به خاطر من گرفتار این بازارای شلوغ میکنی؟ حرف گوش نمیده که.
_بیاین بریم. اینجا هم لباساش قشنگه، هم قیمتاش خوبه. اینقدرم نگران من نباشین. من عادت کردم. شمام گوشاتونو ببندین تا نشنوین.
_از دست تو که کوتاه نمیای.
داریوش در حال حساب کردن آخرین خریدها بود که گوشی پریچهر زنگ خورد. به گوشهای رفت تا صحبت کند. داوود هم همراهش شد. سلام کرد.
_استاد، خوبین؟ خوب از دستم خلاص شدین. مگه نه؟
_نه دخترم. چه خلاصی؟ خودت نیستی، حرفت هست. طهورا خانوم یه سره سراغتو میگیره. میگه بهت عادت کرده.
_بهشون سلام برسونید. کاری داشتید؟
_سلامت باشی. آره یه کاری هست که میخوام ببینم تو انجامش میدی؟ کی میتونی بیای ببینمت؟
_چشم استاد. شما دستور بدین، میشه من انجامش ندم؟ میام پیشتون. الان مهمون دارم بشه شنبه اشکال داره؟
_نه اگه یادت نمیره، واسه شنبه ده صبح با طرفی که کار رو خواسته قرار بذارم.
قرار گذاشته شد. وقتی برگشت دو برادر خیره نگاهش میکردند.
_ببخشید معطل شدین. بیاین بریم.
به راه افتادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#ریزه_کاری_های_همسرداری
💜آقا و خانم عزیز💜
🔻لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد بشه به درد چه میخوره ؟
🔻اگه همسرت زیبایی و خوش تیپی تو را دوست داره، چرا معطلی آخه؟
⚠️چقدر بده مرد یا زن تو خونه بسته به شغلش مثلا بوی گازوئیل بده یا سر و کله اش گچی باشه یا همیشه بوی قرمه سبزی بده😏
👈🏻نه ادکلنی
👈🏻نه کنار هم نشستنی
👈🏻نه درک احساسات طرف مقابل
⚪️وقتی تو خونه ای تلفن همراهت
رو کنار بزار و زندگی کن به خودت برس، به خاطر خودت و زندگیت، خوشبختی رو کسی بهت نمیده خودت باید رقم بزنی👌🏻
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_78 پریچهر به کنایه و متلکهایی که به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_79
زنگ در را زد. در سه سال گذشته زیاد به خانه پیش رویش آمده بود. با اهل خانه گرم و صمیمی شده بود.
صدای خانم خانه لبخند به لبش آورد. وارد که شد، حیاط کوچک و پر گل، روحش را تازه کرد. طهورا خانم باز هم روی پلهها با لبخند و دستان باز منتظرش بود. روبنده اش را بالا زد و خودش را به آغوش او رساند. پریچهر در برابر هیکل و استخوانبندی درشتش گم میشد.
_باز که این دخترو له کردی. انگار صد ساله ندیدیش.
با صدای استاد به طرفش برگشت. سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بعد از محرمهایش او تنها مردی بود که در کنارش احساس امنیت میکرد. مردی پنجاه و پنج ساله با موهایی که سفید شده بود و چهرهای جنوبی.
_یه هفتهست ندیدمش. دلم تنگ شده واسش.
_نه که هر روز این کارو نمیکردی.
پریچهر که میدانست کَلکَل آنها تمامی ندارد، خودش را وسط انداخت.
_طهورا خانوم، فاطمه کجاست؟ از اون روز که رفتیم خرید دیگه ندیدمش.
به طرف در سالن رفت و جواب داد.
_چه میدونم مثل تو سرگردونه. از صبح میره دانشگاه و باشگاه و کجا و کجا. غروب برمیگرده. میرم چایی بذارم.
_خانوم جان، مهمون داریم. چند دیقه دیگه میرسه. مَرده. همین جا توی ایوون میشینیم.
طهورا خانم که رفت روی صندلیهای دور میز ایوان نشستند و از پیشرفت کارِ گرفتن مدرک صحبت کردند. صدای در، خبر از رسیدن مهمان داشت. پریچهر روبندهاش را انداخت و منتظر ماند.
مردی جوان، با تیپ اسپرت. کت تک و شلوار جین. موهای مرتب که با دقت مدل داده شده بود، ریش کوتاه خط انداخته که با صورت گرد و چشمهای درشت تناسب خوبی ایجاد کرده بود. راه رفتنش محکم و با ابهت بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_79 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_80
پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکسالعمل آن مرد ماند. در آن چند سال، هر کس به شکلی با پوشش او برخورد میکرد. نگاهی گذرا به پریچهر انداخت و جواب سلامش را مثل خودش داد. با تعارف استاد، نشستند.
_خب، معرفی میکنم.
به مرد اشاره کرد.
_ایشون جناب سرگرد علوی هستن و ایشونم...
اشاره دستش این بار طرف پریچهر بود.
_ایشونم خانم کوثری هستن. بهترین شاگردم که همهی فوت و فنامو بهش یاد دادم. من هر چند دوره دانشجو، کارمو به یه نفر که مطمئن بشم آدم متعهد و بااخلاقیه آموزش میدم. به جرات میتونم بگم این دختر با استعدادترینشونه.
سرگرد "خوشوقت"ی گفت و همین طور پریچهر. طهورا خانم که با سینی چای رسید، پریچهر رفت و سینی را برداشت. او هم راه آمده را برگشت. سینی را روی میز گذاشت.
_کار ما خیلی دقیق و شاید زمانبر باشه. شاید مکان مناسبیم نداشته باشه. ایشون میتونن؟
پریچهر از اینکه با خودش حرف نمیزد، هم راضی بود و هم حرص میخورد. استاد رو به او کرد.
_دخترم، من واسه کاری که ایشون خواستن آدمی مناسبتر از تو نمیبینم. میتونی تحمل کنی تا گره این کار باز بشه؟
_هر جور شما بفرمایین. من که رو حرف شما حرف نمیزنم.
سرگرد توضیحش را شروع کرد. استاد چایها را جلوی هر نفر میگذاشت.
_یه شرکتیه که ظاهر کاراش قانونی و درسته اما زیر این پوشش، قاچاق و خلافای مالی زیادی داره. چیزی که ما میخوایم اینه که توی سیستم شرکتشون نفوذ کنیم و بتونیم به اطلاعاتشون دسترسی پیدا کنیم. البته ممکنه اونجا چیزی نباشه و فاز بعدی کارمون جای دیگه باشه. اگه مشکل نداشته باشید، فردا میبرمتون شرکت و اطرافشو بررسی کنید تا بگین چی نیاز دارین.
_مشکلی نیست. عصر حدود ساعت سه خوبه.
_در ضمن پوششتون ممکنه جلب توجه کنه. ممکنه این طوری نباشین؟
پریچهر حالت تهاجمی گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞