فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_61 شوهر عمه بالاخره بعد چند مدت حرف
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_62
_تو... تو دخترهی... تو که معلوم نیست لای کدوم بوته عمل اومدی، واسه من ادعای تفاوت تربیتی میکنی؟ توی اون بیست سی متر خونه سرایداری بزرگ شدی و حالا داری مفت مفت صاحب مال و اموال میشی، توهم برت داشته که کی هستی. اگه چشمت دنبال این دوتا برادره که سهم بیشتری از دیانیها ببری باید بگم مادرت صاحب دیانیها نشد. تو هم نمیشی.
پریچهر صورتش سرخ شد. کنترلش را از دست داده بود. از جا به سرعت بلند شد و با چند قدم بلند خود را به سهراب رساند. قبل از آنکه کسی بتواند او را نگه دارد، با تمام توان سیلی به صورتش فرود آورد. خواست عکس العمل دیگری نشان دهد که پیمان بازویش را کشید و او را عقب برد. نفس نفس میزد و در همان حال صدایش را بالا برد.
_تو آدم جاه طلب توهم زدی که فکر کردی حالا که یه دختر مفت و پول ندیده زمین افتاده، میزنی به جیب و حالشو میبری.
پیمان شانههایش را گرفته بود و سعی میکرد او را آرام کند. تقلایی کرد و رو به جمع کرد. انگشت اشارهاش را بین آنها میچرخاند.
_با همهتونم. مادر من اگه دنبال دیانیها بود، عاقبتش این نبود. این شمایین که تا یه دختر بر و رو دار میبینین اختیار دلتون از دستتون در میره. این شمایین که طمع دارین هر چی خوبه مال شما باشه.
صدایش به جیغ تبدیل شد.
_این شنایین که اگه چیزیو نتونستین به دست بیارین تهمت زدن دست آویزتونه. بابام از دست شماها دق کرد اما من، نه مهسام نه شهروز. من پریچهرم. زیر دست پدری بزرگ شدم که عزت نفسو بهم یاد داده. بلد نیستم دنبال طمع باشم. توی اون خونه سرایداری یاد گرفتم چشمم دنبال مال مردم نباشه.
پیمان که دید دخترش آرام نمیگیرد، سرش را به آغوش گرفت. با رسیدن به سینه آرامبخشش بغضش ترکید. عمه شهین از جا بلند شد و به بقیه دستور رفتن داد. هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🙋♀️ کودکان خجالتی
❎ گاهی کودکان خود را تأیید کنید و به آنها و نظراتشان توجه نمائید و بدانید که بیتوجهی کردن به احساسات کودکان، نه تنها موجب رنجش آنان میشود، بلکه ترس از نظر دادن، سرکوب کردن احساسات خود و منزوی شدن را در پی خواهد داشت.
‼️ خجالت یعنی ترس و اضطراب به علاوۀ فقدان اعتماد به نفس.
✴️ نگذارید فرزندانتان کمرو و خجالتی شوند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_62 _تو... تو دخترهی... تو که معلوم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_63
هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد.
_از مهلتی که عمو واسه برگردوندن ارثم تعیین کرده بود، یه ماه گذشته. منتظرم هنوز.
عمه نگاه تیزی انداخت و از در بیرون رفت. عمو جلو آمد و روبهروی پریچهر ایستاد.
_عمو جان، چرا این طوری میکنی؟ صبر میکردی خودمون جوابشو میدادیم.
_صبر میکردم؟ به پدر و مادر شما که توهین نکرده بود. تازه جواب چیو میدادین؟ جواب اینکه زنعمو هم مثل عمه شهین و سهراب فکر میکنه اگه پسرش با من ازدواج کنه اموالتون از توی خانواده بیرون نمیره و اضافه هم میشه؟
عمو دهانش باز ماند. به سیمین خانم نگاه کرد. او هم دستپاچه خواست حرفی بزند که با اشاره دست عمو سکوت کرد. دیگر همه ایستاده بودند. پیمان زیر گوشش زمزمه کرد.
_پریچهر، بابا جان، بیا بریم خونه. تمومش کن. همه چیزو به هم نریز.
با دستهای حلقه شده دور شانهاش او را به طرف در برد تا در همان خانه سرایداری دختر آشفتهاش را به آرامش برساند.
یک هفته از خواستگاری سهراب گذشت. به خاطر حرفهای پیش آمده، هیچ کدام از اهالی عمارت به پریچهر نزدیک نمیشدند. پنجشنبه عمو دنبالش فرستاد. به عمارت که رفت، سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد. او عصبانی بود و چیزهای زیادی گفته بود. عمو تنها روی مبل رو به در نشسته بود. بعد از احوالپرسی معمول، روی مبل کنار عمو نشست.
_دخترم، پیامک واریز واست اومد. درسته؟
_بله اما سوال شده برام که این همه، پول چیه؟
_خب چرا نپرسیدی؟
_شب دیدمش که شما نبودین.
_ببین، اون مبلغ سهم عمههاته. با تهدید قانونی وکیلم فهمیدن قضیه جدیه و باید سهمتو پس بدن. حالا دیگه تصمیم با خودته که چه کارش کنی.
_اول از همه میخوام یه خونه ویلایی مناسب بخرم قبل از اینکه نفر بعدی اون خونه سرایداریو بکوبه توی سرم.
عمو سری به تاسف تکان داد.
_حق داری البته من باید ناراحت باشم؛ چون اگه خونه مستقل بگیری، هم خودت دور میشی، هم به طور حتم پیمان و بیبی رو هم با خودت میبری و دستم میمونه توی پوست گردو.
لبخندی زد و دست عمو را فشرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_63 هنوز از در نرفته بودند که پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_64
_عمو، بیبی دیگه نمیتونه کار کنه. همیشهی خدا پا درد داره. بابام که این همه سال زحمتمو کشیده میخوام یه کم بهش استراحت بدم و یه کم از زحمتشو جبران کنم.
_حرفت درسته اما پیمان با گل و درختا حالش خوب میشه.
_به اینم فکر کردم. یه خونه با باغ میگیرم که سرش گرم باشه.
_اینا درست. حالا ماشینم که بگیری. با بقیهش چی کار میکنی؟
شایان خواب آلود از پلهها پایین آمد. سلامی کرد و با دیدن پریچهر لبخند زد و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت.
_بقیهش که چیز دندونگیری نیست تا بشه باهاش سرمایهگذاری جدا انجام داد. میخواستم بدونم میشه از سهام شرکتتون خرید و اضافه کرد؟
_مگه میشه که نشه؟ کی بهتر از تو که شریکمون باشه؟
شایان به ورودی آشپزخانه تکیه داد.
_بله درسته و از این به بعد ماهام میشیم کارمندات. این کارا رو نکن پدر من. ایشون همینجوریشم ما رو ریز میبینه و تحویل نمیگیره. چه برسه به اینکه شریک اصلی شرکتم بشه.
پریچهر "برو بابا"یی کرد و به طرف عمو برگشت.
_پس اول خونه و ماشین رو بگیرم بعد سهام شرکتو بخرم.
_باشه عمو جان. میسپرم واست خونه ویلایی که باغ داشته باشه پیدا کنن.
پریچهر ایستاد و عمو هم از جا بلند شد.
_بزرگ بودن ساختمون و منطقهش مهم نیست. فقط باغ داشته باشه.
عمو خندید و به پشتش زد.
_از دست تو و این محبتای دخترونهت. هیچ کس مثل سهراب اینو درک نکرده.
پدر و پسر با هم خندیدند. پریچهر سر به زیر گرفت.
_اِ عمو؟ خب پدرمه. زندگیشو به پام گذاشته در صورتی که من واقعاً بچهش نبودم.
_خب بابا. من که چیزی نگفتم.
خداحافظی کرد و رفت. از پلهها پایین رفته بود که شایان دوید و خودش را رساند. با او همقدم شد.
_پریچهر، در مورد اون شب، نمیدونم از کجا اون حرفو زدی اما خواستم بگم... من هیچ وقت اونجوری فکر نکردم. خودتم میدونی من از قبلش دنبالت بودم.
پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن دست شوهرش را کشید.
-کجا میری مرد؟ من با این بچه ها بدون تو چه کنم؟ نمی بینی دارن همه رو می کشن؟
-میگی بمونم و نگاه کنم بی حرمتی به حریم امامامون بشه؟ بشینم تا دست درازی کنن به قبر شریفشون؟
دستش را رها کرد و به جمعیت جان فداهایی که مقابل مزار چهار امام بزرگوار قد علم کرده بودند تا از تخریب جلوگیری کنند، پیوست.
زن وقتی جسم همسر شهیدش را تحویل گرفت، به این فکر کرد که آیا تاریخ مردانی شبیه آنها خواهد داشت که فوج فوج برای حفظ حرم عزیزان پیغمبر به دفاع برخیزند و شهید شوند؟
امروز ما با تمام قوا شهادت می دهیم که مردانی غیور در همه عصرها هسنتد که جانانه پای دفاع از حرم خواهند ماند.
#تخریب_قبور_ائمه_بقیع
#مدافع_حرم
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_64 _عمو، بیبی دیگه نمیتونه کار کن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_65
پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد.
_اگه حدس میزدم مثل اونا فکر میکنی، قبل از سهراب خدمت تو رسیده بودم.
صدای خنده شایان بلند شد.
_تو محشری دختر. ممنون که در مورد من حدس بدی نزدی.
پریچهر ایستاد و اخمی کرد.
_الان کجا داری میای؟ برگرد ببینم. باز روت زیاد شدا.
_اِ. تو هم همش حال منو بگیر. پریچهر، بهم بگو حالا که منو مثل سهراب سوسک نکردی، میتونم امیدوار باشم که بهم جواب مثبت بدی؟
به راهش ادامه داد.
_سهراب گستاخی کرد. بیادبی کرد. تحقیر کرد و جوابشو گرفت.
_پس من که این کارا رو نکردم و پسر خوبیم، بیام تا جواب مثبت بدی؟
پریچهر به در خانه که رسید برگشت و نگاه کوتاهی به اطراف انداخت.
_برو پسر خوب. آرزو بر جوانان عیب نیست.
گفت و به داخل رفت. شایان دوباره خندید. صدایش را بلند کرد تا پریچهر بشنود.
_اینو گذاشتم به حساب اینکه ردم نمیکنی. پس باش تا آرزومو عملی کنم.
لبخند به لب پریچهر نشست. چشمش که به بیبی افتاد، لبخندش را جمع کرد. مانتو و شالش را درآورد. بیبی صبحانه را آماده میکرد.
_مادر جان، اگه نظرت مثبته، چرا بهش نمیگی؟
لباسش را روی جالباسی گذاشت و به آشپزخانه رفت تا کمک کند.
_کی گفته که مثبته؟ تازه چی بهش بگم؟ مگه خواستگاری کرده که بهش جواب بدم؟
لبخند به لب بیبی نشست.
_عزیز دلم. اون لپای قرمزت میگه که مثبته اما خب حق داری. باید خواستگاری کنه. حالام پاشو برو باباتو صدا کن بیاد صبحونه بخوره.
از معاملهی خانه برمیگشتند که عمو اصرار کرد پیمان هم با پریچهر به عمارت برود و شام را با هم بخورند. بیبی هم به جمعشان اضافه شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_65 پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_66
سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساکتتر شده بود اما پریچهر سعی میکرد عادی برخورد کند.
عمو از شیرین بودن معامله میگفت و زیبایی خانه و باغش. پیمان هم به دلش نشسته بود. فروشنده مهلت خواسته بود تا قبل از ساخته شدن خانه جدیدش آنجا بماند و پریچهر هم قبول کرده بود. قرار بر آن شد که ماشینی کم قیمت بخرند تا پریچهر که تازه گواهینامه گرفته بود، مهارتش بالا برود و بعد عوضش کند. باقی پولش هم طبق قرار، در شرکت عمو سرمایهگذاری شود.
آن شب شایان درهم بود و زیاد کنارشان نماند. قبل از رفتن عمو حرفی زد که دلیل حال او تا حدودی معلوم شد.
_راستی میدونستین شایان باید بره شیراز؟
پریچهر "نه" که گفت عمو ادامه داد. شایان چشمش به پریچهر بود.
_پروژه پایاننامهشو یه شرکتی پسندیده که عملیاتی کنه و بسازه. فرصت خوبیه واسش.
پیمان و بیبی تبریک گفتند. پریچهر نگاهش کرد.
_خب پس چرا مثل شکست خوردهها شدی؟ این که خیلی خوبه.
_میشه چند دیقه باهات حرف بزنم؟
گفت و ایستاد. پیمان از جا بلند شد و بعد هم بیبی. خداحافظی کردند و رفتند. وقت رفتن، پیمان به پریچهر اشاره کرد تا بماند و به حرف شایان گوش کند. بعد از رفتنشان پریچهر هم به طرف در رفت. خدا حافظی که کرد، شایان با او همراه شد. بیرون عمارت، پریچهر روی پلهها نشست.
_ببین پریچهر، این طرح واسه آینده علمیم خیلی خوبه. تازه خارج و اونورم نیست که بگم نرم و ...
_مشکلت چیه؟ چرا نری وقتی موقعیت پیشرفت واست جور شده؟ کار شرکت فقط میتونه به پول درآوردنت کمک کنه.
_ممنون که درک میکنی. فقط مشکلش اینه که ممکنه طول بکشه چند ماه یا یه سال. نمیدونم.
_خب؟
_خب من نمیخوام تو رو از دست بدم. توی این مدت ممکنه خیلیا بیان خواستگاریت یا دلت واسشون بره. من چی کار کنم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_66 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساک
دوستان همراه، با توجه به اینکه تا حالا بازخورد کمی نسبت به رمان جذابیت پنهان داشتم، ازتون میخوام توی این چالش شرکت کنید و حدستون رو در مورد اینکه ادامه داستان چطور پیش خواهد رفت ، بهم بگین.
توی ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16521835241794
یا شخصی:
@zeinta_rah5960
قطاری به سوی خدا می رفت
همه مردم سوارشدند
به بهشت که رسیدند همه پیاده شدند
وفراموش کردند که مقصد "خدا" بود
نه بهشت.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_66 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_67
_دیوونه، پاشو برو به آیندهت فکر کن. اینقدرم ممکنه ممکنه نکن.
_قول بده پریچهر. قول بده صبر کنی تا برگردم.
پریچهر از جا بلند شد. از پلهها پایین رفت.
_آدما خبر از فرداشون ندارن که چه شکلی میشن اما من سعی میکنم تغییر نکنم.
لبخند به لب شایان نشست. خودش را به او رساند.
_این سعیت خیالمو آروم نمیکنه اما واسم دلگرمیه. قول میدم سخت کار کنم تا این فاصله زیاد طول نکشه. ممنونم.
پریچهر به خانه رفت اما آن شب فکرش مشغول حرفی بود که زده شد. سعیی که قرارش را گذاشت و قولی که شایان داده بود را زیر و رو میکرد. از طرفی دلش شاد بود و از طرفی نگران آینده و اینکه کار درستی کرده یا نه.
شایان بعد از عید با کلی اشک و نگرانی سیمین خانم رفت. پریچهر خودداری کرده بود و چیزی نگفت. فقط بدرقه کرد. شمارهاش را هم به او نداد. لحظه آخر، وقتی سوار ماشین میشد، پریچهر کنار ماشین بود و بقیه کمی عقبتر.
_پریچهر، این رسمش نبود حتی یه شماره هم بهم ندیا.
_رسمش همینه. نمیشه دیگه. سخت نگیر. حواستو بده به کارت.
_خب حالا. مادربزرگ بازی در نیار. سعیتم یادت نره.
پریچهر لبخند زد و "باشه"ای گفت. خداحافظی کردند و رفت. پریچهر تازه حس جدیدش را لمس میکرد. علاقهاش را نمیتوانست انکار کند.
پریچهر جدیتر به درسش میرسید. برای تابستان هم واحد اضافه برداشت تا زودتر درسش را تمام کند. در این بین گاهی عمهها میآمدند و اگر چشمشان به هم میافتاد، با کنایه و زخم زبان از خجالت هم در میآمدند. گاهی هم شایان برمیگشت و حال و هوایش عوض میشد.
ترم جدید که شروع شد، فروشنده خانه را تخلیه کرد. مدتی میشد که آمدنهای شایان کمتر شده بود. پریچهر سعی کرد وقتهای خالیاش را با خرید وسایل خانه پر کند تا کمتر فکر کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_67 _دیوونه، پاشو برو به آیندهت فکر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_68
برای جشن عروسی سهیلا دعوت شده بود. عمو گفته بود شایان برای عروسی دختر خالهاش خواهد آمد. روز قبل از عروسی با پیمان از خرید لوازم خانه برمیگشت که وقتی خواست ماشینش را پارک کند، چشمش به ماشین شایان افتاد. لبخند عمیقی به لبش نشست. بعد از چند ماه برگشته بود. عمو میگفت به آخر کارش رسیده و دیگر تمام میشود. از پیمان اجازه گرفت و به عمارت رفت.
در زد و وارد شد. عمو و زنعمو درهم و اخم کرده با هم حرف میزدند. صدای شایان که از بالای پلهها آمد، نگاهش را به آن طرف گرفت. شایان خندان از پلهها پایین میآمد. کنارش دختری همراهی میکرد زیبا، با لباسهای باز و موهای بلوندی که یک شال به عنوان تزئین رویش انداخته بود. کمی تپل با صورتی گرد و چشم و ابروی کشیده. زیبا بود اما در برابر پریچهر به چشم نمیآمد.
بگو و بخندشان چهره پریچهر را درهم کرد. سعی کرد قضاوت نکند. صبر کرد تا بفهمد ماجرا چیست. از پلهها که پایین آمدند، با سلام پریچهر متوجه او شدند. شایان دست و پایش را گم کرد. احوالپرسی نیمبندی کرد که دختر او را صدا زد.
_شایان جان، نمیخوای معرفیشون کنی؟
شایان مِن مِنی کرد و معرفی کرد.
_ایشون پریچهر خانوم، دخترعموم هستن.
دختر با لبخند جلوتر آمد و دستش را دراز کرد.
_منم گیتی هستم. میشه گفت نامزد شایان. خوشوقتم از دیدنت.
پریچهر در جا خشک شد. لبی تر کرد. به زحمت "همچنین"ی گفت و راه آمده را برگشت. بیرون در عمو به او رسید.
_عمو جان، وایستا. به خدا ما خبر نداشتیم. ورداشته اونو با خودش آورده میگه میخوام باهاش ازدواج کنم. دارم دیوونه میشم.
نگاه سرد پریچهر را که دید، دستش را گرفت.
_خوبی پریچهر؟
پریچهر لبخند تلخی زد. بغضش را فرو برد.
_خوبم عمو. خوبم.
راهش را گرفت و رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#عکس_نوشت
رهبر معظم انقلاب اسلامی:
مادر میتواند فرزندان را به بهترین وجهى تربیت کند. تربیت فرزند بهوسیلهی مادر، مثل تربیت در کلاس درس نیست؛ با رفتار است، با گفتار است، باعاطفه است، با نوازش است، با لالائى خواندن است؛ بازندگی کردن است.
#سخن_مراجع_و_بزرگان
#رهبر_انقلاب
#خبر_تولید
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_68 برای جشن عروسی سهیلا دعوت شده بود
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_69
راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش را میفهمید، دنبالش نرفت. به خانه که رسید، کنار در روی زمین سُر خورد. پیمان تازه لباسش را عوض کرده بود. به طرفش دوید.
_چی شده بابا؟ حرف بزن. خوشحال رفتی، چرا این جوری برگشتی؟
اشکهایش سبقت گرفتند و جاری شدند.
_بابا، چرا آدما اینجورین؟ اون بهم گفت منتظرش بمونم. پس چرا...
با هجوم هق هقش دیگر نتوانست ادامه بدهد. پیمان او را در آغوشش گرفت و گریههایش را آرام کرد اما دلش را نتوانست. پریچهر ماجرا را برای پدر گفت.
_بابا، میشه همین امشب بریم خونه خودمون؟ دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم.
پیمان برای بار دهم اشکهایش را کنار زد.
_باشه عزیز دلم. میریم. همین امشب. بذار بیبی رو خبر کنم تا بیاد. میریم. خودم بعداً میام وسایل اینجا رو میبرم. تو الان برو هرچی مدارک و کتاباته جمع کن که بیبی اومد بریم.
سرش را تکان داد و با کمک پیمان از جا بلند شد. هنوز مقداری از وسایل آن خانه خریده نشده بود اما قابل استفاده بود. بیبی که خود را سراسیمه رساند، اول دخترکش را در آغوش گرفت و بعد برای جمع کردن وسایلش کمک کرد. پیمان وسایل را به ماشین برد. عمو خودش را رساند و از پیمان حال پریچهر را پرسید. بیبی و پریچهر که رسیدند، عمو به طرفشان رفت.
_جایی میرین؟ پریچهر؟ چی کار داری میکنی؟
پریچهر از کنارش رد شد.
_داریم میریم خونه خودمون.
کوله و ساکش را پیمان گرفت. رو به عمو کرد.
_عمو شرمندهم باید درست و حسابی از زحمتاتون تشکر میکردم که نشد. حالا مرتب که شدیم، دعوتتون میکنم. ممنون که حمایتم کردین. ممنون که با بودنتون بابا شهروزمو حس کردم.
بیهوا او را در آغوش گرفت. عمو سرش را نوازش کرد.
_ببخش پریچهر. ببخش به خاطر اذیت بچههام. ببخش که...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_69 راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_70
سر و صدای داخل عمارت باعث شد از هم جدا شوند. عمو با نگرانی به طرف عمارت رفت که در باز شد. شاهین خارج شد و در را به ضرب بست. نگاهش به جمع داخل حیاط افتاد. سری به تاسف تکان داد و از خانه بیرون رفت. گیتی سراسیمه بیرون آمد و رو به عمو کرد.
_تو رو خدا بیاین. دعوا کردن. زده دماغ شایانو شکونده. نمیتونه از جاش بلند شه.
عمو داخل رفت. پریچهر هنوز در بهت بود که گیتی از همانجا صدایش زد.
_تو کی هستی که دو تا داداش به خاطرت دعواشون بشه. الان خوشحالی؟
پریچهر پوزخندی زد و سوار ماشین شد. سعی کرد حال شایان برایش مهم نباشد. این بهتر از سعی قبلیاش بود. به کوچه که رسیدند، پیمان دست روی فرمان گذاشت.
_دخترم، میخوای من رانندگی کنم؟
پریچهر از آنکه پیمان آنقدر خوب درکش میکرد لبخند زد. پیاده شد و جابهجا شدند. همان موقع عمو سوار ماشینش، از خانه بیرون آمد. شایان را که با دستمال زیادی دماغش را نگه داشته بود، جلو نشانده بود. سیمین خانم در را بست و کنار گیتی نشست. با رفتنشان پیمان هم حرکت کرد.
از آن شب که به خانه جدید رفتند، پریچهر تا سه روز از اتاقش بیرون نیامد. فقط بیبی غذا برایش میبرد و به التماس به خوردش میداد. شنید که دو بار عمو برای دیدنش آمده بود اما او از پیمان خواست به او فرصت دهند تا با خودش کنار بیاید.
بعد از رفتن عمو هنوز شب نشده بود که در اتاق پریچهر زده شد. صدای شاهین را که شنید، دوباره لرز گرفت. اصرار کرد که برود.
_پریچهر، من ادا و اصول و ناز کشیدن بلد نیستم. یا میای پایین به حرفام گوش میدی یا میام تو. فرقی واسم نداره که لباس پوشیده باشی یا نه. فقط پنج دیقه صبر میکنم.
ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
لطفا کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنید.
برای شما عزیزان مینویسم پس شما معرف ما باشید.
💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
ماشین مردان عمارت در حال بیرون رفتن بود. پیمان دست دخترش را گرفت و سرعتش را کمتر کرد.
_ببین پریچهر، اینهمه سال بهت گفتم نپرس اما از اهالی عمارت فاصله بگیر. حالا نمیدونم چه تقدیریه که باهاشون روبهرو شدی و تو رو دیدن.
پریچهر دری که بسته شده بود را باز کرد و اخمی در هم کشید.
_اِ بابا؟ تقصیر من بود مگه؟ اونا رفته بودن سفر. از کجا میدونستم یهو برمیگردن. گفتی نپرس، نپرسیدم اما این همه سال زندانی اون خونه بودم. چیکار میکردم؟
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
داستان دختری زیبا که در کودکی مادرش را از دست میدهد. پدر بیآنکه دلیل بگوید، او را از چشم اهالی عمارتی که باغبانش بوده دور نگه میدارد. اما تقدیر، سرنوشت مادر را برای دختر رقم میزند.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
رمانی جدید و متفاوت از بانو زینتا (رحیمی)
نویسنده رمانهای:
ترنم، حاشیه پر رنگ، قلب ماه، دختر مهتاب و برگی از درخت.
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
پارت اول رمان کامل شده:
#ترنم
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
پارت اول رمان در حال پارتگذاری:
#جذابیت_پنهان
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✳ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﺮﺩﻳﺪ!
🔻 مرحومه #ﻣﺮﺿﻴﻪ_ﺣﺪیدچی: ﺭﻭﺯی ﺩﺭ ﻧﻮﻓﻞ ﻟﻮﺷﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺯانی ﺩﻭ ﻛﻴﻠﻮ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺧﺮﻳﺪﻡ. #ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝﻫﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺮﺍی ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺑﺮﺍی ﺗﻮﺟﻴﻪ کار خودم ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ اینقدر ﺧﺮﻳﺪﻡ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺩﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﺷﺪﻳﺪ! ﻳﻚ ﮔﻨﺎﻩ اینکه ﻣﺎ ﻧﻴﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﻧﻮﻓﻞ ﻟﻮﺷﺎﺗﻮ ﻛﺴﺎنی ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺷﺪﻥ ﺁﻥ میﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ. ﺑﺒﺮﻳﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ آنها ﻣﻤﻜﻦ ﻧﻴﺴﺖ. ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﭘﺮﺗﻘﺎﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻜﻨﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩی ﺑﺪﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﺎ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻳﻖ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺭﺩ!
📚 از کتاب «سرگذشتهای ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ زندگی #ﺍﻣﺎﻡ_خمینی» | ﺟﻠﺪ۴
💬 پ.ن: اینروزها ایران عزیزمان درحال انجام یک اصلاح اقتصادی بزرگ است که اگر بهدرستی صورت بگیرد، به تصریح کارشناسان، آثار مثبت فراوانی بهخصوص برای قشر ضعیف جامعه خواهد داشت و گامی بلند برای نزدیک شدن به عدالت اقتصادی خواهد بود اما اجرای این طرح بدون همراهی مردم، کار دولت را سخت میکند. یکی از موانع به ثمر رسیدن این طرح هم #احتکار_خانگی و انبار کردن کالا در خانه از ترس گرانتر شدن است که اثر منفی آن بسیار بیشتر از احتکارهای معمول است. بیاییم برای ایجاد آرامش اقتصادی در جامعه و کمک به هرچه بهتر انجام شدن این طرح مهم، کمی از آسایش خودمان هزینه کنیم.
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
🆔 @harfehesab114
📸حضور صبح جمعهای رئیسی در میدان میوه و ترهبار و گوشت و مرغ بهمن تهران و گفتوگو با مردم
🔹رئیسجمهور صبح امروز با حضور در میدان بهمن تهران با مردم به گفتوگو پرداخت.
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید|مروری خودمانی بر آنچه در حوزه اقتصاد کشور و جهان در حال وقوع می باشد!
🔹 از گرانی ها و یارانه ها و انبارهای کالا و وضعیت جهانی مواد غذایی بیشتر بدانید!
🔸#جهاد_تبیین با طعم #آرامش_بخشی و #آگاهی
✔️ #صدای_حوزه را بدون پارازیت بشنوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1467023382C72b81b3b57
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_70 سر و صدای داخل عمارت باعث شد از
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_71
ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید. شاهین در را کمی باز کرده بود تا پریچهر نتواند آن را قفل کند. با صدای دوباره شاهین، در را باز کرد. با اخم به او توپید.
_چرا این جوری میکنی؟
شاهین بیتفاوت به طرف پلهها رفت.
_پایین منتظرتم.
خانهاش مثل خانه عمو خیلی بزرگ نبود اما نوساز بود؛ با سبک مدرن. بیبی و پیمان اتاقهای طبقه اول را برای راحتیشان انتخاب کرده بودند اما اتاق پریچهر و دو اتاق مهمان در طبقه بالا بود. از پلهها پایین آمد. هنوز کمی لرز داشت. چشمی در سالن چرخاند. سالن نسبتاً بزرگی داشت با ست آبی و طوسی البته پردهها هنوز آماده نشده بود.
شاهین کنار پیمان نشسته بود. بیبی که چای آورد، تازه یادش آمد کسی که قرار بود برای کارهای خانه خبر کند را خبر نکرده. نمیخواست کاری گردن او بیاندازد. سینی را از دست بیبی گرفت و تعارف کرد. در آخر هم کنار او نشست.
_من اومدم اینجا تا یه چیزایی که مدتهاست نگفتم رو بگم. اون موقع که من اومدم سراغ تو، درسته حالم خراب بود، اما دلیلش این بود که فهمیدم همونقدر که من بهت فکر میکنم، شایانم درگیرته. قسمم داد که پا پس بکشم. بعد از اون شب و قسم قبلش خودمو کنار کشیدم. ماجرای عمو شهروزو که فهمیدم، گفتم تقدیر ما هم مثل عمو و بابا شده. سعی کردم بهت فکر نکنم. اما اون روز که شایان با اون دختره اومد، فهمیدم این تقدیر ما نیست که تکرار شده این تقدیر توئه که شبیه مادرت شده. با این فرق که عمو لیاقت مادرتو داشت اما شاهین لیاقت تو رو نداشت. دعوامون شد؛ چون بهش گفتم بیلیاقته. اگه اینقدر دلش بیچفت بس بود، از اول میکشید کنار.
نفسش را سنگین بیرون داد و به فنجان چایش خیره شد.
_ از وقتی اعتمادت نسبت بهم از بین رفت، فهمیدم دیگه راه برگشتی واسه من نیست اما شایانم ثابت کرد ارزش علاقه تو رو نداشته.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_71 ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لبا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_72
_چی میخوای بگی؟
_میخوام بگم به خاطر یه آدم بیلیاقت خودتو عذاب نده. موندی توی اتاقت که چی؟ داری میگی اینقدر اون آدم مهمه که واسه بیتوجهیش لازمه عزا بگیری؟ نیست. به خدا نیست. آدمی که بتونه از الماس بگذره، بره سراغ تیله، ارزش غصه خوردنم نداره.
پریچهر کمی خود را جلو کشید و لبی از چایش را خورد تا خشکی گلویش رفع شود.
_فکر میکنی راحته؟ یکی بهت بگه منتظرم بمون و بعد نزدیک یک سال چشم به راه بودن ببینی با یکی دیگه برگشته، راحته؟
_میدونم سخته. حرف دله. بازی با احساسه. میفهمم اما حرفم اینه که زندگی ادامه داره. نمیشه وایستی و غصهی بدی آدما رو بخوری. باید ادامه بدی و خودتو ثابت کنی. ثابت کنی اونی که باخته خودشه، نه تو. فقط به چشم یه تجربه بهش نگاه کن.
لبخندی روی لب پریچهر نشست.
_فکر میکردم آدم کم حرفی هستی ولی نه. سخنران خوبی هستی.
شاهین پایش را روی پای دیگرش انداخت.
_حالا دیگه مسخره میکنی؟ من به جا حرف میزنم. حرف مفت نمیزنم.
_مسخره نکردم. شوخی کردم. باشه. حرفات به جا و به موقع بود. سعی میکنم با وجود بیاعتمادی که به جونم افتاده، زندگیمو یه جور دیگه بسازم. ممنون که اومدی و به فکر بودی.
شاهین کمی بعد رفت و پریچهر عزمش را جزم کرد تا خود را بسازد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞