فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 aparat.com/v/z25je
🔴 بررسی آمارهای دو مؤسسه معتبر بررسی محتوای اینترنت در ایالات متحده آمریکا توسط استاد روحالله #مومن_نسب در سال ۱۳۹۶:
🔺کاربران اینترنت به نسبت کسانی که از اینترنت استفاده نمیکنند، ۲۱۸٪ بیشتر دچار عمل زنا شدهاند.
🔺بیش از ۶۸٪ طلاقهای ثبتشده در جهان، بهخاطر ارتباط یکی از طرفین با جنس مخالف از طریق اینترنت بوده است.
🔺بیش از ۵۶٪ طلاق گرفتهها فیلمهای پورن میدیدهاند.
🔺بیش از ۶۰٪ از دختران و ۹۰٪ از پسران استفاده کننده از اینترنت زیر ۱۸ سال، حتماً فیلمهای پورن دیدهاند.
🔺بیش از ۷۱٪ از نوجوانان تحت تأثیر اینترنت، به دور از چشم والدین به سراغ رفتار جنسی رفتهاند.
🔺۱۲٪ از کل سایتهای جهان پورنند!
🔺سالی ۴۵۰ میلیون صفحه پورن به اینترنت اضافه میشود.
🔺فقط در آمریکا ۶۰۰ میلیون سایت پورن ایجاد شده است.
📚منابع:
1⃣ Covenanteyes.com
2⃣ Familysafe.com
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_47 دوباره جیغهای عمه شهرزاد بلند شد
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_48
عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت.
_شهرزاد، از الان میگم که نگی نگفتی. همه هم شاهد باشن. تا دو ماه دیگه اگه اون مبلغ که وکیلم محاسبه کرده رو ندین، پریچهر از طریق قانونی جلو میره. شما میدونین که اگه قانون اقدام کنه تمام اموالتونو مصادره میکنه و کسب و کارتون میخوابه تا بررسی بشه و سهم پریچهر ازش در بیاد. تا اون موقع هم کلی ضرر دادین.
با غیض طرف پریچهر برگشت و مانند گرگی که شکارش نگاه کند، نگاهش کرد. بعد رو به همسر و دو دخترش انداخت و دستور رفتن صادر کرد. دختر دومش هم همان تکثیر شده از خودش بود اما کوچکتر.
رفتند و بقیه کمی حالت عادی گرفتند تا مهمانی از حالت معرکه در بیاید و از تنش موجود کم شود. عمه شهین در سکوت به فکر فرو رفته بود. این حالت سکوت هم، دل پریچهر را گرم نمیکرد. اول بزرگترها و بعد دخترها و پسرها جلو میآمدند و با نسبت جدید خودشان را معرفی میکردند. در این بین پسر و دخترهای عمه شهین برایش جلب توجه کرده بودند. سارا و ساحل مغرور بودند. اول مهمانی سرد رفتار میکردند اما بعد از فامیل شدن سعی در صمیمیت داشتند. سهراب هم که از اول، پررو بودنش را ثابت کرده بود، بیشتر خودش را نزدیک میکرد.
سهراب در حال خود شیرینی و مزه پرانی بود که شایان همه را کنار زد و در جای خالی پدر نشست. صدای هو کردن بقیه در آمد. پرچهر با چشمانی گرد شده و دندانهای به هم سابیده رو به او کرد.
_بد نگذره؟ کی اجازه داد ایجا بشینی؟
شایان شانهای بالا داد و خونسرد دو دستش را پشت سرش قفل کرد.
_خونه خودمونه. هر جا بخوام میشینم.
بعد رو به بقیه کرد.
_بسه دیگه نمایش تمومه. بشینین سر جاتون.
سهراب لگدی به پاهای رویهم انداخته شایان زد که پایش به زمین افتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_48 عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_49
_جمع کن بابا جوگیر شدیا.
پریچهر طاقت نیاورد و دست به کمر شد.
_آقا شایان راحت باش بگو سیرک تموم شده و منم دلقکش بودم دیگه.
شایان لبش را گاز گرفت و استغفری گفت.
_نفرمایید بانو. خواستم اسباب ملال و خستگی شما نشوند.
صدای خنده جمع که بالا رفت، پریچهر متوجه بیحواسیاش برای کلکل شد. خجالت کشید سر به زیر گرفت. پیر زنی که خاله پدرش معرفی شده بود، لبخندی زد.
_خوب معلومه که حیا رو از مادرت به ارث بردی و حاضر جوابی از دیانیها.
اسم مادرش که آمد یاد بیبی افتاد. ناگهان از جا بلند شد. عمو صدایش زد.
_چی شده عمو جان؟
_بیبی. بیبیو ندیدم چی شد؟
گفت و به طرف آشپزخانه رفت. خدمه در حال رفت و آمد برای چیدن میز شام بودند. بیبی روی صندلی پشت میز نشسته بود. مریم خانم آبقندی را به خوردش میداد. چند قدم مانده را سریع برداشت. کنار بیبی زانو زد و دستش را گرفت.
_الهی دورت بگردم.چرا به هم ریختی؟ اونو که همه میشناسن. تازه مادرمم میشناسن. بیبی؟
بیبی لبخندی به نگاه نگران دخترکش زد.
_چیزی نیست مادر. من طاقتم کم شده. مادر جان، با این زن در نیوفت. میترسم از فتنههایی که میتونه به پا کنه.
_نگران نباش. من یکی مثل خودشم. نمیتونه کاری کنه. منم جز گرفتن ارثم کاری باهاش ندارم. کاری میکنم سال به سال نبینمش. خوبه؟
بیبی بازوی او را گرفت و بلندش کرد.
_پاشو عزیزم. پاشو برو زشته اومدی اینجا.
_خب دل نگرانت بودم.
_قربون دلت برم. خوب خوبم برو اینجا نمون. الان میخوان شامو اعلام کنن.
پریچهر گونه بیبی را بوسید و به سالن برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
تقدیر خدا این شد که کسانی باشند برای باغبانی و پرورش استعداد و نیاز انسانها.
حتی اگر برای پرهیز از کلیشه نگوییم "معلمی شغل انبیاست" تغییری در واقعیت ماجرا ایجاد نمی شود.
روز معلم بر شما که باغبان این باغ هستید و پیامبر گونه هدایت میکنید، مبارک و گرامی باد.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_49 _جمع کن بابا جوگیر شدیا. پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_50
پریچهر گونه بیبی را بوسید و به سالن برگشت. بزرگترها روی مبلهای ابتدای سالن نشسته بودند و حرف میزدند. گویا بحث داغی بود که حواسها را به خود جلب کرده بود. جوانها یک طرف دیگر سالن جمع شده بودند و مشغول بگو و بخند بودند. برایش عجیب بود که شاهین با آن فرم همیشه جدیش هم، با آنها بود و همپایشان میخندید. شایان متوجه او شد. اشاره کرد.
_بیا اینجا. جمعمون جمعه. گلمون کمه. فکر نکن نفهمیدیم ما رو پیچوندی و در رفتیا.
به طرفشان رفت و کمی تاب به گردنش داد.
_تو این طوری فکر کن. مشکل خودته.
فریبا که نوه خاله خانم بود، کمی عقب کشید و اشاره کرد تا کنارش بایستد. حس خوبی به او داشت. رفت و همان موقع سهراب هم شروع کرد.
_خب بانو دیانی، نگفتی کی شیرینی میدی که با ما فامیل شدی.
پریچهر ابرو بالا انداخت.
_من شیرینی بدم؟ شما باید یه شهرو سور بدین که من فامیلتون شدم.
همه هو گفتند و سهراب هم سوتی کشید.
_بابا اعتماد به سقف. بپا سقفو رو سر ما خراب نکنی.
_نه حواسم هست. تو بیا برو فامیل شدن با خودتونو جزء جوایز بینالملل ثبت کن تا بتونی در مورد افتخار بودنش قپی بیای.
این بار همه دست زدند. سهراب روی دهانش زد.
_آ، اگه من دیگه حرف زدم؟ فکر میکردم با شایان مشکل داری که کَلکل میکنی. نگو دیانی بودن زیادی روت اثر داشته. کلا دخترای دیانی انگار همهشون این مدلین.
صدای شادی از بالای پلهها بلند شد.
_چه مدلی هستیم سهراب؟
سهراب خود را ترسیده نشان داد و پشت سارا ایستاد.
_آقا پناه بگیرین سردستهشون اومد.
خودش را به آنها رساند.
_داشتی میگفتی. چه مدلی؟
سهراب جلو آمد و گلویی صاف کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_50 پریچهر گونه بیبی را بوسید و به س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_51
_خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فرشته.
جمع خاصی بودند. از مهربان و صمیمی تا افادهای و مغرور. آخر شب با رفتن آخرین مهمان، پریچهر از عمو تشکر کرد و به طرف در رفت.
_کجا خانوم خانوما.اتاقت اینوریهها.
لبخندی به عمو زد.
_میخوام برم پیش بابا. مطمئنم الان منتظرمه.
_خیلی دیر وقته. لابد خوابیده.
_حاضرم قسم بخورم که هنوزم بیداره تا من برم.
شایان خودش را وسط انداخت.
_ من باهات میام. ببینم درست میگی یا نه.
چشم غره رفت و دستگیره در را کشید.
_چه چیزا؟ نیازی نمیبینم حرفمو به تو ثابت کنم. خودتو خسته نکن.
همین که شایان خواست ادامه دهد، شاهین اسمش را صدا زد تا بس کند. پریچهر هم از این فرصت استفاده کرد و رفت. دوست داشت پدر او را در لباس مجلسیاش ببیند. بیبی حتما خواب بود اما میدانست پدر ذوقزده خواهد شد. همین که وارد خانه شد، چراغ روشن آشپزخانه را دید. کمی جلو رفت، پیمان را دید که صندوقچه یادگاریهای مادر را باز کرده و به آن خیره شده. نزدیکش نشست. پیمان سرش را بلند نکرد.
_تازه چهار دست و پا میرفتی که یه بار دست زدی به بخاری و سوختی. سوختگی زیاد نبود اما مادرت بیشتر از تو گریه میکرد. تو هم اونو که میدیدی از اول شروع میکردی. به مادرت التماس کردم که تمومش کنه اما اون حالش بد بود. تو رو گرفتم و بردم پیش عمهم که داروی دست ساز واسه سوختگی میساخت. تو آروم شدی اما وقتی رفتیم خونه، مادرت همین طور گریه میکرد. گفتم: چرا بیتابی میکنی؟ گفت: بچهم یتیمه تا بزرگ بشه هزار و یک اتفاق ممکنه واسش بیافته. من چطور جواب باباشو بدم؟ بگم عرضه نگهداری دخترتو نداشتم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_51 _خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_52
پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچهر انداخت. چشمان قرمز و ورم کردهاش حکایت از بارانی شدنش داشت.
_بهش گفتم: مگه من مُردم؟ مگه قرار نشد من باباش باشم؟ چرا این جوری میکنی؟ ازم قول گرفت تا زندهم تو نه مثل دخترم که خود خود دختر من باشی و هواتو داشته باشم. واسه همین این همه سال سخت ازت مراقبت کردم. پریچهر، امشب احساس کردم تو همون بچهای که رفته سراغ بخاری. نگرانتم. من از این قوم میترسم. من به مادرت قول دادم.
پریچهر که تا آن روز حال پیمان را آنطور ندیده بود، بغضش ترکید و به آغوش پدر نگرانش پناه برد. کمی که آرام گرفت. عقب کشید. صورت او را نوازش کرد.
_مگه این همه سال نبودی؟ مگه این همه سال واسم پدری نکردی؟ هزار تا فامیلم داشته باشم بازم تو باید پدریتو بکنی. دلم بهت قرصه. نترس بابا. مگه خودت نگفتی: دستتو که سپردی به دست خدا، از هیچ کس و هیچ چیز نترس؟ خودت منو دست خدا سپردی. مگه نه؟
پدر دخترش را که بزرگ شده بود و تربیتش را به زیبایی پس میداد بوسه باران کرد و خیالش راحت شد.
هنوز سه روز از مهمانی نگذشته بود که وقت برگشت از دانشگاه، شاهین سرش را از عمارت بیرون آورد و صدایش زد.
_بیا اینجا. سهراب اومده. کارت داره.
پریچهر ابرویی بالا داد. "عجب"ی گفت و به عمارت رفت. وقتی وارد شد، کسی را ندید. وسط سالن رسید. صدایی که از پشت سرش آمد، باعث شد جیغ بلندی بزند.
_هیس. آبرومو بردی. غلط کردم آقا. الان میان میگن چی کارش کردی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️این شبها همه سر به آسمان دارند تا نشانه ای از آمدن عید بیایند...
مگر نمی دانند بی ماه روی تو، عیدی در کار نیست؟!
ما را بخاطر این سر به هوایی ببخش!
#عید_فطر
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساقیا آمد عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت🎉💐
#عید_فطر
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_52 پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_53
همان لحظه شاهین و مادرش از بالای پلهها دیده شدند.
_سهراب، چه غلطی میکنی؟ صد دفعه نمیگم شوخی خرکی نکن؟
سهراب با سر به شاهین اشاره کرد.
_بیا تحویل بگیر. نگفتم؟
رو به شاهین کرد.
_داداش من که کاری نکردم. ایشون زیادی ناز نارنجی تشریف دارن.
پریچهر دست به کمر داد زد.
_کاری نکردی؟ میای پشت سر من صدا درمیاری که چی؟ آزار داری خب.
سیمین خانم برگشت اما شاهین از پلهها پایین آمد. پریچهر با صدای سهراب چشم از شاهین گرفت و به او نگاه کرد.
_میگم پریچهر، ما آخر هفته میخوایم بریم شمال. اومدم به عنوان مهمان ویژه دعوتت کنم.
شاهین به جای او حرف زد.
_ما یعنی کی؟
_خب یعنی اکیپ خودمون. من و خواهرام و یه سری از دوستام.
_یه عده پسر و دختر مثل خودت دیگه.
روبهروی هم ایستاده بودند.
_ما چطوریم مگه؟ واسه چی اینجوری میگی؟
این بار پریچهر اجازه نداد شاهین ادامه دهد.
_تمومش کنید. آقا سهراب، من با هیچ اکیپی جایی نمیرم؛ اونم شمال.
سهراب به طرف او برگشت.
_هیچ اکیپی یعنی چی؟ یعنی تو با اکیپ شاهین اینام نرفتی بیرون؟
_هیچ یعنی هیچ. هیچ وقت با هیچ اکیپی.
ابرو بالا داد و پوفی کرد.
_لابد اونکه پیشش بزرگ شدی، اون باغبونه، نمیذاشته. بیخیال. الان دیگه یه آدم مستقلی. ول کن روزگویی اون یارو رو.
پریچهر سرخ شد. نفس عمیقی کشید اما آرام نشد.
به یقه پیراهن سهراب چنگ زد. صدایش را به زحمت کنترل میکرد.
_یه بار دیگه، در مورد پدرم این طوری حرف بزنی، خیلی بد میبینی. اینو جدی بگیر.
با صدای شاهین که اسمش را صدا میزد، به خودش آمد و رهایش کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_53 همان لحظه شاهین و مادرش از بالای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_54
متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به طرف در رفت. هنوز نفسش منظم نشده بود. وسط راه برگشت.
_با هیچ اکیپی بیرون نمیرم چون قبول ندارم یه عده آتیش و پنبه کنار هم دور دور کنن و هیچ اتفاق بدی نیوفته. اونایی که باهاتون میان، یا همراهاشونو نشناختن یا واسشون مهم نیست چه اتفاقی ممکنه بیافته.
دستش به دستگیره بود که با صدای دست زدن رو به سالن کرد.
_آفرین. نه واقعاً آفرین. تو روی مادر و خالهمو توی دیانی بودن سفید کردی. اصلاً توقعشو نداشتم.
نگاهش به لبخند روی لب شاهین افتاد. "برو بابا"یی نثار سهراب کرد و به خانه برگشت.
برای آخر هفته عمو از او خواست تا خانوادگی به ویلای عمو در تفرش بروند. پریچهر برخلاف انتظار عمو از پیمان اجازه گرفت و بعد اعلام آمادگی کرد؛ هر چند به خاطر حضور آن دو برادرِ متفاوت دلش راضی نبود.
باوجود اصرار شایان برای آنکه پریچهر با او و شاهین برود، پریچهر با ماشین عمو رفت. شادی و تعدادی دیگر که او خبری از آنها نداشت، جدا میآمدند.
وقتی رسیدند، هوا روشن بود و هنوز کسی غیر از آنها نیامده بود. شایان اتاقی را در اختیارش گذاشت که با ورودش فهمید اتاق خودش را به او داده است. ساکش را گذاشت و به سالن زیبای ویلا برگشت. از نظر پریچهر سالنش به خاطر پنجرههای سراسری و بلندش که به باغ باز میشد، زیبا بود.
کم کم بقیه هم رسیدند. شادی و دو خالهاش با خانوادههایشان آمدند. خاله سمیرا دو دختر هم سن و کمی کوچکتر از پریچهر داشت و خاله سمانه دو پسر دوازده و هشت ساله فوق شلوغ.
شب شده بود و مردها به بهانه پختن کباب به حیاط رفتند و همان جا بساط قلیان به راه انداختند. پریچهر با دخترها صمیمی شد. دوستداشتنی و مهربان بودند. ستاره و سهیلا در حال جمع کردن بساط چای و میوه بودند که عرفان پسر کوچکتر خاله سمانه در حالی که با سرعت میدوید، به ستاره برخورد کرد و جیغش را به هوا برد. پسرک دستش را به تسلیم بالا برد.
_ ببخشید ببخشید. ترمزم نگرفت. آقایونا گفتن بیاین شام بخوریم.
ستاره دیگر نمیدانست عصبانی باشد یا بخندد اما بقیه راحت به حرف زدنش خندیدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
کارشناس فضای مجازی:
🔴 دشمن در حال نفوذ فرهنگی و شبکهسازی در میان جوانان است
🔺به گزارش خبرگزاری «حوزه»،
روحالله #مومن_نسب سال ۹۵ در مراسم رونمایی از چند نرمافزار علوم اسلامی که با موضوع فضای مجازی در پژوهشگاه علوم اسلامی امام صادق(ع) قم برگزار شد، با بیان اینکه اگر پیشرفتی در دنیا حاصل میشود به خاطر خلاقیت است، نه صِرف استفاده از تکنولوژی، گفت: اگر در دنیای امروز میخواهیم موفق شویم، باید با برنامه و همراه با خلاقیت عمل کنیم؛ درسال گذشته ۵۰ میلیون نفر از گوشیهای تلفن همراه استفاده کردند و تقریباً تمام این گوشیها با سیستم عامل اندروید از خارج وارد کشور میشود و این درحالیست که با کمی کار و ابتکار میتوان به تولید آن اقدام کرد.
🔺کارشناسی فضای مجازی با بیان اینکه فناوری چیز بدی نیست امّا این چیزی که در کشور ما رایج است، فناوری نیست، عنوان کرد: #شبکه_ملی_اطلاعات به معنای این است که اینترنت باید سالم، سریع، امن و ارزان در اختیار مردم قرار گیرد، ولی این مسئله هنوز اتفاق نیفتاده است.
🔺مؤمننسب با بیان اینکه باید از خود بپرسیم چرا به موازات افزایش تحریم ایران، سرعت اینترنت و ورود گوشیهای اندرویدی به کشور افزایش پیدا میکند؟! ادامه داد: در کشورهای خارجی هر چه سرعت و پهنایباند اینترنت افزایش پیدا میکند، راندمان تحصیلی دانشآموزان و دانشجویان هم افزایش پیدا میکند، امّا متاسفانه در ایران برعکس است.
متن کامل این خبر👆را حتماً بخوانید 👇
🔗 hawzahnews.com/news/392286
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_54 متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_55
برای شام رفتند. این وسط توجه و پریچهر پریچهر کردنهای شایان خود پریچهر و خانواده عمو را کلافه کرده بود. بعد از شام، پریچهر برای رفع دلتنگی به پیمان زنگ زد. برای آنکه کمتر جلب توجه کند، کمی فاصله گرفت.
_دخترهی لوس، زشته چند ساعت نشده زنگ میزنی. واسه اجازه گرفتنتم شاهرخ خان کلی بهم تیکه انداخت.
_دلم تنگ شده خب. زشتم نیست مگه من غیر از اون سفر بدون تو جایی رفتم؟ اونجام که همش بهت زنگ میزدم. عمو هم نباید چیزی میگفت؛ واسه اینکه بالا برن پایین بیان تو پدرمی و منم نمیخوام بدون اجازهت جایی برم.
_خب حالا. چه گاردم میگیره. خوبی؟ مشکلی نداری؟
_خیلی خوبه. خواهرزادههای سیمین خانوم همسنم هستن و خیلیم عالین.
پیمان خدا را شکر کرد. پریچهر صدایی از پشت سرش شنید. وقتی برگشت، متوجه شد بین درختهاست و اطرافش فقط با نور مسیر باغ کمی روشن شده. ترس سراغش آمد اما سعی کرد پیمان را نگران نکند. لرزش صدایش را کنترل کرد.
_خب بابا اگه کار نداری من برم پیش بقیه.
خداحافظی که کردند، صدای شایان باعث شد جیغ بلند و گوشخراشی بکشد. شایان سعی میکرد او را ساکت کند.
_هیس بابا هیس. تو رو خدا آروم بگیر. الان فکر میکنن چی شده. آبرو واسم نذاشتی دختر.
لرزش بدنش دیگر در اختیارش نبود. روی زمین نشست. این ترس از همان شب پر استرس برایش مانده بود. التماسهای شایان او را آرام نمیکرد. طولی نکشید که همهی مردها و سیمین خانم خودشان را رساندند. عمو کنارش زانو زد و او را در آغوش گرفت. لزرش پریچهر تمام نمیشد. عمو با فریاد شایان را صدا زد و شایان دستپاچه کمی جلو آمد.
_به خدا کاریش نداشتم. حواسش به تلفن بود. دنبالش اومدم تا وسط درختا که تاریکه نترسه؛ بدتر از من ترسید.
_تو غلط کردی. یه کم عقلتو کار میانداختی به جای اینکه دنبالش بیای صداش میزدی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_55 برای شام رفتند. این وسط توجه و پر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_56
عمو شانههای لرزان پریچهر را گرفت و او را بلند کرد. پریچهر با تکیه به او به داخل ویلا رسید. همین که نشست، خاله سمیرا با لیوان آبی که طلا در آن انداخته بود، سراغش آمد و کمک کرد تا آن را بخورد. عمو خواست از جا بلند شود که پریچهر دستش را سفت گرفت. ترس به جانش افتاده بود. عمو دوباره او را در آغوشش پناه داد. با دیدن حال خرابش بقیه ناراحت شدند اما حال شاهین و شایان بدتر از بقیه بود. شاهین به حیاط برگشت. شایان خواست قدمی جلوتر بیاید و عذرخواهی کند که عمو با اشاره دست مانع شد.
_جلو نمیایا. اصلا دیگه بهش نزدیک نمیشی.
_بابا، من که...
_هیچی نگو که بد کفریم.
ناگهان یاد چیزی افتاد. سر پریچهر را کمی عقب برد.
_پریچهر جان، حرف بزن. یه چیز بگو بدونم زبونت بند نیومده باشه.
پریچهر اشکش را پاک کرد. بین هقهقهایش بریده بریده حرف میزد.
_حواسم... نبود... رفتم اونجا... تاریک بود.
_بسه. نمیخواد خودتو اذیت کنی. خدا رو شکر میتونی حرف بزنی. میخوای بخوابی؟
سری تکان داد. سهیلا کمک کرد تا با عمو او را به اتاق برساند. عمو کنارش نشست و دستش را رها نکرد.
_بخواب عمو جان. من امشب همین جا میمونم. خیالت راحت.
کمی طول کشید تا آرام بگیرد و خوابش ببرد. با صدا صحبت کسی بیدار شد. صبح شد و او رو به پنجره خوابیده بود. کسی متوجه بیدار شدنش نشد.
_شاهرخ شورشو در آوردی. مگه بچهست که تا ترسید اومدی توی اتاقش خوابیدی؟
_هیس. بیدارش میکنی؟ بچه نیست اما این ترسش مال دسته گل شاهینه و دلیل حال بد دیشبشم دسته گل شایانه. چی میگی وقتی بچههای خودمون این طوریش کردن؟
_من میگم خب آرومش کردی، باشه. چرا کل دیشبو اینجا روی کاناپه خوابیدی؟
_اگه باز حالش بد میشد چی؟ جواب پیمانو چی میدادم؟ بگم یه عمر از بچه داداشم مراقبت کردی، من عرضه نداشتم یه شب هواشو داشته باشم؟
_بسه دیگه پاشو بیا صبحانه بخوریم. اون پتو و بالشو هم بیار اتاق خودمون بذار.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ راه نجات از شر شیاطین اینترنتی
⭕️ سخنان آتشین استاد دانشمند در مورد شبکههای اجتماعی صهیونیستی!
🔺برنامههای مستهجن دشمن
❌ اینها مردم را دیوانه کردن!
✴️ بهخدا دیگه هیچ راهی نیست این مردم را نجات بده
🆘 هیچ دکتری، هیچ طبیبی هیچ روانشناسی نمیتونه... جز...
♦️مردم❗️خودتونو نجات بدین❗️
https://eitaa.com/joinchat/2150563959Ccf592a4422 ✍
👨🏫 اطلاعات بیشتر در دوره👇
👉 https://24on.ir/g/1/9
#⃣ #صیانت_از_خانواده
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_56 عمو شانههای لرزان پریچهر را گرفت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_57
سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوباره بسته شدن در خبر از رفتن عمو داد. از جا بلند شد. از شب قبل سر و وضعش آشفته شده بود. با شستن دست و رو، شانه و عوض کردن لباس، کمی به خودش رسید تا مرتب شود و برای صبحانه برود.
در فکر بود که باید برای پوشاندن اندامش فکری کند. تا قبل از آن فقط مدرسه بود و خانه اما حالا اطرافش شلوغ شده بود. هر بار که چشم مردی به او میافتاد، استرس اینکه جذابیتهایش چشم طرف را پر کند، آزارش میداد. به آینه نگاه کرد و برای بار هزارم به پیمان حق داد که نگران نگاههای دیگران باشد. علاوه بر چهره زیبایش بدنی متناسب و خوش هیکل داشت. اگر ذرهای از سفیدی پوستش از لباس بیرون میماند، هر نگاهی را به خود میکشاند.
با بقیه صبحانه را خورد. شوهرِ خاله سمانه سعی میکرد با شوخی حال پریچهر و جو بین بقیه را عادی کند. بعد از صبحانه قرار گذاشتند تپههای اطراف را بگردند. پریچهر آماده که شد، روی پلههای ویلا نشست. شایان هم رسید و کنارش ایستاد. نگاهی به در انداخت و بعد رو به پریچهر کرد.
_پریچهر، من دیشب اومده بودم که نترسی. فکرشم نمیکردم این طوری بشه. من ازت معذرت میخوام.
پریچهر سرش را از روی زانوی جمع شدهاش برداشت.
_باشه.
_همین؟ باشه؟
_خب چی بگم؟ معذرت خواستی، منم گفتم باشه دیگه.
یک پله پایین رفت و به طرفش برگشت.
_میگم بابا نمیذاره طرفت بیام. خودت بهش بگو و با ما بیا. خوش میگذره ها.
پریچهر دوباره سرش را روی زانو گذاشت و چشم بست.
_باشه. به شرط اینکه بهم پیله نکنی و کاری بهم نداشته باشی.
شایان با سرعت از پلهها پایین رفت.
_ایول. دمت گرم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_57 سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوبار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_58
آن روز تا غروب در دشت گشتند. برای پریچهر تجربه زیبا و دوست داشتنی بود. چیزهای عجیب و جدیدی میدید. ذوقش، بقیه را هم سر ذوق آورد. وقتی برگشتند، تند و تند از تجربهاش برای پیمان و بیبی گفت. آنها هم با دیدن حال خوش دخترشان خوشحال شدند البته ماجرای آن شب گفته نشد تا آرامششان را بر هم نزدند.
پیمان برای تعطیلات بین ترم پریچهر برنامه چیده بود تا به زادگاهش بروند اما عمو خواسته بود به ویلای شمالی او بروند. پریچهر با این دلیل که پیمان زمان دیگری برای سفر ندارد، با او و بیبی همراه شد. بعد از سفر پر آرامششان، یک شب عمه شهین مهمان عمارت عمو شد. پریچهر هم طبق همه مهمانیهای عمارت حضور داشت.
سهراب همچنان پررو و گستاخ سعی در نزدیک شدن به پریچهر را داشت و دخترها همچنان به غرورشان افتخار میکردند. بعد از شام، چای که آورده شد، عمه شهین گلویی صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد.
_ببین داداش، بی مقدمه بگم. توی این مدت که گذشت، سهراب علاقه عجیبی به پریچهر پیدا کرده، چند باره که ازم خواسته رسمی خواستگاری کنم ازش ولی فکر کردم شاید منظور بدی برداشت کنین، چیزی نگفتم. با این حال، چه کنم که این بچه کوتاه نمیاد. آخرشم مجبورم کرده که بیام و پریچهر رو خواستگاری کنم که البته باعث افتخارمه که یکی از خون خودم بشه عروسم.
پریچهر چشمانش گرد شد. به عمو نگاه کرد او هم همان حال را داشت. شایان شروع به حرف زدن که کرد، عمو تشری زد تا ساکتش کند. رو به عمه شهین کرد.
_شهین، من نسبت به پریچهر همون قدر حق دارم که تو داری. اون الان دیگه یه دختر بالغه که به سن قانونی هم رسیده. خودش باید تصمیم بگیره.
پریچهر دنباله حرف عمو را گرفت.
_ببخشید این طوری میگم اما من لای بوته که عمل نیومدم. یه کسایی بزرگم کردن و واسم زحمت کشیدن. احترامشون به خصوص توی این مورد بهم لازمه. این چه مدل خواستگاری کردنه؟
سهراب که به زحمت صدایش را کنترل میکرد، جوابش را داد و غر زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تتلو وما ادراک مالتتلو!!
بدگویی میکند،
سیاهنمایی میکند،
فحش میدهد،
دهانش را باز میکند و
هرچه دلش میخواهد میگوید و عده ای هم تحت هرشرایطی کف وسوت میزنند،
پول میدهند در کنسرتش در ترکیه شرکت میکنند اما همانها به دروغ برای خانوادهی رییس مجلس حر ف در می اورند وشاکی از وضعیت اقتصادی هستند،
ماه روزه که میشود، روزه را زیر سوال میبرند که تو گرسنگی میکشی وسیر میشوی و فقر نه،
محرم که میشود، حنجره پاره میکنند که بخورد توی سرتان این همه غذای نذری. پس فقیران چه.
چشمهایشان را روی تمام خوبیها، کارها، ساحل گشودنها بدهی دادنها، سهام عدالت دادنها می بندد و داد میزنند که رییسی با روحانی فرق ندارد ومسیولین همه دزدند..
و باز گوش و دل و جان وجوانیشان را پای شعرها و یللی تللی های این نیمچه مرد، می گذارند..
و این قصه خیلی وقت است که درجامعه ما تکرار میشود.
فاین تذهبون(به کجا میروید؟)
#کنسرت_تتلو
@zedbanoo
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_58 آن روز تا غروب در دشت گشتند. بر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_59
_تو رو خدا بس کن این افکار قدیمیو. تو دیگه بچه نیستی که یکی دیگه واست تصمیم بگیره.
_نه بچه نیستم. کسی هم واسم تصمیم نمیگیره اما تا جایی که من شنیدم، واسه خواستگاری از یه دختر اجازه میگیرن و بزرگتراشو خبر میکنن.
سهراب جلوی پریچهر ایستاد.
_پریچهر، کوتاه بیا. باشه یه مراسم رسمی میگیریم تا همه باشن. تو الان خودت نظرتو بگو.
پریچهر از او رو گرفت و به طرف عمه رو کرد.
_عمه جان، میشه به پسرت بگی وقتی بزرگترشو فرستاد جلو، خودش بشینه سر جاش و دخالت نکنه؟
همه از رک بودن پریچهر یکه خوردند. عمه چشم غرهای به سهراب رفت که باعث شد سر جایش بنشیند. این بار مخاطب عمه پریچهر بود.
_دخترم، تو فکراتو بکن. ما یه قرار رسمی میذاریم و میایم تا حرف بزنیم.
پریچهر با وجود اینکه مطمئن بود نظرش منفی است، برای ثابت کردن احترام پیمان و بیبی، حرفش را تایید کرد. با تایید او شایان از جا بلند شد و به اتاقش رفت.
قرار خواستگاری گذاشته شد. غروب پریچهر در اتاق داخل عمارت مشغول آماده شدن بود. در زده شد و با بفرماییدش شایان وارد شد. کمی جلوی در این پا و آن پا کرد.
_چیه شایان؟ چی میخوای بگی؟
شایان چشم از لباس آبی پریچهر که زیباترش میکرد، برداشت و به چهرهاش نگاه کرد.
_پریچهر، تو که نمیخوای بهش جواب مثبت بدی.
پریچهر، خود را سرگرم مرتب کردن جلوی آینه کرد.
_شایدم دادم. مشکل چیه؟
_اول اینکه شاهین گفت: بهت بگم، سهراب آدم ردیفی نیست. من ازش خبر دارم. اونی نیست که بخوای باهاش زندگی کنی.
پریچهر رو به او کرد و دست به کمر گرفت.
_اِ؟ اونوقت چرا تو میگی و خودش نمیگه؟
_حالت خوبه؟ تو از سایه اونم فرار میکنی. چطور بیاد واست توضیح بده؟
_خب. دومت چی بود؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_59 _تو رو خدا بس کن این افکار قدیمی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_60
به دیوار تکیه داد و دست به سینه ایستاد.
_اینکه تو به بال بال زدن من توجهی نمیکنی؛ اونوقت به سهراب از راه نرسیده چراغ سبز نشون میدی؟
پریچهر انگشت اشارهاش را طرف خودش گرفت.
_من؟ من چراغ سبز نشون دادم؟
_منظورم قبول کردن خواستگاریشه.
_اول اینکه مگه جواب مثبت دادم؟ دوم اینکه تو فقط بال بال زدی. تو خواستگاری نکردی. با هم بودنو خواستی که من آدمش نیستم.
_پریچهر، من خواستگاری نکردم؛ چون تو روی خوش نشون نمیدی. پس قبول میکنی بیام؟
_حالا بذار جواب این یکیو بدم؛ بعد برو واسه خودت خیالپردازی کن.
در حال خروج برگشت. لبخند به لب داشت.
_راستی اولت یعنی میخوای جواب منفی بدی. آره؟
_بسه دیگه. باز روت زیاد شدا.
صدای خنده شایان در راهرو پیچید. به کسی نگفته بود اما پیش خودش اعتراف کرد که ابراز علاقه و توجه شایان به دلش نشسته بود. با خودش گفت: اگر پا پیش بگذارد به طور قطع مثل سهراب با او معامله نخواهد کرد. این، یک قدم به طرف علاقه به حساب میآمد.
قبل از رسیدن مهمانها، پیمان و بیبی هم آمدند. پریچهر بی آنکه به آنها فرصت اعتراض بدهد، بیخبر برایشان لباس فاخری خریده بود تا آن خانواده نتواند بهانهای برای تحقیرشان پیدا کند. با لذت به تیپ جدید عزیزانش نگاه میکرد. با صدای زنگ در لبخندش را جمع کرد.
بعد از احوالپرسیها، سهراب رو به بیبی کرد.
_بیبی حسابی عوض شدیا. اولش نشناختمت.
بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد، رو به پیمان کرد. سعی کرد پوزخندش دیده نشود اما شد.
_شمام خوب خوش تیپ کردی. اعیونی پوش شدی آقا پیمان.
پیمان هیچ حرفی نزد و فقط خیره نگاهش کرد. پریچهر اما نمیتوانست آرام بگیرد. میدانست پیمان به خاطر او نشسته و سکوت کرده و میدانست سهراب برای آنکه او را معطل حضور آن دو نفر کرده، میخواهد زهرش را بریزد.
_خوبه که چشمتو گرفته. فکر میکردم شما اعیونا این چیزا به چشمتون نمیاد اما دیدم نه. چیزی که به چشم شما نمیاد، سن و سال و حرمت بزرگتریه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
°بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
بچه هابی که تو خانواده تک فرزند هستند همیشه تو مسائل زندگی دچار مشکل هستند وچون کسی را ندارند که هم سن و سالش باشه و درکش کنه.
تو مسائل زندگی ،درس هیچوقت داشتن یه پشتیبان را نمیتوانند درک کنند بخصوص اگر پدرومادرشون هم مهارت های لازم را نداشته باشند که در امور زندگی به فرزندشون کمک کنند
پدرومادر های مسئولیت پذیر ،بچه های خودتون را از تنهایی نجات دهید و به آنها انرژی و شادابی و درک هم بازی داشتن ،درک هم یار داشتن تو زندگی را با آوردن فرزند بیشتر به بچه های خودتون ببخشید
😍🌹😍🌹😍
#ناجی_شو
#سقط_جنین_قتل_نفس_است
╔═════════🕊👼🕊══╗
https://eitaa.com/joinchat/538247342Cf929544686
╚══🕊👼🕊═════════╝
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_60 به دیوار تکیه داد و دست به سینه ای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_61
شوهر عمه بالاخره بعد چند مدت حرفی زد.
_خداییش راسته که میگن خون میکشه. یه ذره از عمههات توی زبون کم نداری.
با تشر عمه حرفش تمام شد. عمه به سهراب هم تذکر داد که سکوت کند. رو به عمو کرد.
_شاهرخ جان، نیازی به حاشیه رفتن نداریم. همون طور که همه میدونیم ما اینجاییم که پریچهر رو واسه سهرابم خواستگاری کنیم. اگه حرفی نیست، برن حرفاشونو بزنن ببینیم چه کارهایم.
عمو رو به بیبی و پیمان که کنار هم نشسته بودند، کرد.
_شما حرفی ندارین؟
بیبی سری به علامت منفی تکان داد.
_حرفی نیست. باید دید خودش چی میگه.
با حرف پیمان، عمو به پریچهر اشاره کرد.
_عمو جان، پاشین. برین. حرف بزنین ببینم نظرت چیه.
سهراب با این حرف از جا بلند شد اما پریچهر که کنار عمو نشسته بود، در نهایت بیتفاوتی فقط جای پاهایی که روی هم انداخته بود را عوض کرد.
_نیازی به حرف زدن نیست. من تصمیممو گرفتم. الانم میخوام اعلام کنم.
سهراب که بادش خالی شده بود، روی همان مبل قبلی نشست. لبخند کنترل شده دو پسرعمو مشخص شد.
_من یه کمی شک داشتم. میخواستم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم اما حرفای چند دیقه پیش آقا سهراب باعث شد مطمئن بشم ما تفاوت فرهنگی و تربیتی زیادی داریم. کاری به خوب یا بدش ندارم ولی این همه تفاوت قابل جبران نیست. متاسفم که باید درخواستتونو رد کنم.
عمه به تته پته افتاده بود. عمو دهان باز کرد تا حرف بزند اما کمی سکوت را بهتر دید. بقیه یا بیتفادت بودند یا خوشحال. سهراب از بهت درآمد و از جا پرید. انگشت اشارهاش را تهدیدوار به طرف پریچهر گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞