فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_53 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 زودتر از بقیه رسیده بودیم. با فرزان
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_54
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
سعی کرد خندهاش را جمع کند. کلاس در حال شلوغ شدن بود که به همین بهانه هر کدام سرجای خود نشستیم. یاد عکاسی شمال افتادم.
_فرزانه تعطیلی بیست و دو بهمن چی کارهای؟
_وای هلیا یادم رفت بهت بگم. یادته عموم که تو همدان زندگی میکرد، یه پسر داشت که دکترا میخوند و همش ازش تعریف میکردم؛ بچم درسش تموم شده و باباش همهی فامیلو دعوت کرده بریم اونجا واسش جشن فارغ التحصیلی بگیره. خلاصه مهمون عمو جونم هستیم.
_اَه نمیری تو. روی تو حساب کرده بودم.
_هان؟ چیه؟ دوباره روی من چه حسابی باز کردی؟
در مورد عکاسی شمال برایش گفتم. با حرصش مشتی نثارم شد.
_خدا ازت نگذره که منو دچار خود درگیری کردی. الان من ذوق جشن پسر عمو جونمو داشته باشم یا غصهی همراهی نکردن با این خوانندهی محبوب رو بخورم؟
برو بابایی به او گفتم و با آمدن استاد به غصه خوردن برای نداشتن همراه در سفر پرداختم. قرار را این طور اعلام کردند که دو روز قبل از برنامه از صبح گروه حرکت کند. بین راه عکسها را در جاده هراز بگیریم و روز بعد هم عکسهای کنار ساحل را. اما من برای همراهی با گروه با خودم درگیر بودم. با پدر مطرح کردم و او بعد از کمی فکر کردن جواب داد.
_بابا جان مادرت که عروسی دختر خالهشه نمیتونه باهات بیاد. من فقط میتونم واسه رفتن باهات باشم. تا شبش باید برگردم.
_رفتنی میخوایم تو راه واسه عکس گرفتن وایستیم اون موقع اگه بتونین همرام باشین عالیه. برگشت خودم میام.
_هلیا می تونی برگشت خودت رانندگی کنی؟ راه زیادهها.
_آره. خب استراحت میکنم صبح راه میافتم. خیالتون راحت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_53 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از ناهار الینا که دریا را از بالکن دی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_54
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_شما همیشه حجاب دارید و با مردا دست نمیدین؟ یعنی اینم به دین شما مربوط میشه. درسته؟
_بله اینم دستور دینمه.
سوال بعدی که پرسیده شد، امید کمی مکث کرد، نگاهی به مادرش کرد و سرش را پایین انداخت و کنار ساحل حرکت کرد. ویدا که گویا جوابش را گرفته بود، ساکت شد اما مادر با شک به مریم نگاه کرد. دنبال امید رفت و دستش را کشید. صدایشان شنیده میشد.
_چی پرسید؟
_ول کن مامان. بیخیال شو.
_میخوام بدونم چی گفته که نتونستی ترجمه کنی. زود باش حرف بزن.
_میخوای بدونی؟ راستش خجالت کشیدم بگم. میگه اگه دینتون میگه حجاب داشته باشید و دست ندید، چرا امید و مادر و خواهراش این جوری نیستن؟ مگه اونا مسلمون نیستن؟ شما جای من جوابشونو بده. کفریام مامان ولم کن. بزار برم.
مادر هم سکوت کرد. مریم از جا بلند شد. به طرف بچهها رفت و برای بازی با آنها همراهی کرد تا با مادر امید روبرو نشود. تا شب خبری از امید نبود. پدر که نمیتوانست با مهمانها حرفی بزند، کلافه شده بود. مریم به واسطه وکیل که انگلیسی بلد بود، حرفها را منتقل میکرد. غروب مردها کنار ساحل میرفتند. آقای پاکروان که به ترجمه با واسطه مریم قانع شده بود، از مریم خواست با آنها همراهی کند. مادر با دیدن مریم که با آنها می رفت خونش به جوش آمد. مدام شماره امید را میگرفت.
مریم خسته و وارفته به ویلا رسید. امید برگشته بود و پدرش رضایت داد تا مریم برود. همین که رسید، مادر امید که ناراحتی بین حرفهایش فوران میکرد، سر تا پایش را برانداز کرد.
_خوش گذشت خانم مسلمون؟
مریم که انتظار این برخورد را نداشت، سرش را پایین انداخت.
_ببخشید اگه باعث ناراحتیتون شدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_53 چشمهایش بسته بود. به طرفش رفتم. ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_54
مادر جلو آمد. لبخندی به لب داشت.
_بسه حالمو بد کردین. این هندی بازیا چیه درآوردین. پاشو حبیب جان دیرمون شده. ترنم شام امشبم با خودته. سوخته موخته تحویلمون نمیدیا.
از پدر جدا شدم. لبخند محوی به مادر زدم. حامد وارد سالن شد.
_مامان با آبجی بریم پارک؟ خسته شدم. همش خونه. همش خونه.
پدر جوابش را داد.
_پدر صلواتی، تو که نصف روز توی مهد داری بازی میکنی. کجا توی خونهای که غر میزنی. فعلاً نمیشه پارک برین. خودم یه شب که کمتر مریض داشتم میام میبرمتون.
رو به من کرد و با صدایی که حامد نشنود با من حرف زد.
_یه مدت تنها بیرون نرو. خطرناکه. اونی که من دیدم هر کاری ازش بر میاد. کلاساتم که آخراشه. بسکتبال و زبانو نمیخواد دیگه بری. فقط امتحان زبانو بده. رباتیکم چون میدونم دوست داری خودم میبرمت و برگشتم هماهنگ میکنم تنها نیای. فهمیدی؟
_آره.
برنامه همان طور شد که پدر خواسته بود. هماهنگ شد ثریا روزهای کلاس رباتیکم که دو روز در هفته بود بیاید و ساعت اتمام کلاس با آژانس جلوی آموزشگاه مرا با خود ببرد. با کارهای کلاس رباتیک خودم را مشغول کردم. چون گوشی نداشتم وقت زیادی برای خلاقیت داشتم. با سعیده هم در مورد ماجرای آن روز صحبت کرد و دلداریهایش را چشیدم.
آخر هفته عمه حمیده برای تولد پسرش امیرحسین دعوت کرده بود. دوست نداشتن بروم و با عمو روبهرو شوم. از او خجالت میکشیدم. بهانه در آوردم که نروم اما مادر یادآوری کرد که پدر از این کار ناراحت میشود. ناچار به تولد رفتیم.
وقت سلام و احوالپرسی همه گرم گرفتند و حتی عمو طوری عادی رفتار کرد که شک کردم اصلاً از ماجرا خبر دارد یا نه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_53 همان لحظه شاهین و مادرش از بالای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_54
متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به طرف در رفت. هنوز نفسش منظم نشده بود. وسط راه برگشت.
_با هیچ اکیپی بیرون نمیرم چون قبول ندارم یه عده آتیش و پنبه کنار هم دور دور کنن و هیچ اتفاق بدی نیوفته. اونایی که باهاتون میان، یا همراهاشونو نشناختن یا واسشون مهم نیست چه اتفاقی ممکنه بیافته.
دستش به دستگیره بود که با صدای دست زدن رو به سالن کرد.
_آفرین. نه واقعاً آفرین. تو روی مادر و خالهمو توی دیانی بودن سفید کردی. اصلاً توقعشو نداشتم.
نگاهش به لبخند روی لب شاهین افتاد. "برو بابا"یی نثار سهراب کرد و به خانه برگشت.
برای آخر هفته عمو از او خواست تا خانوادگی به ویلای عمو در تفرش بروند. پریچهر برخلاف انتظار عمو از پیمان اجازه گرفت و بعد اعلام آمادگی کرد؛ هر چند به خاطر حضور آن دو برادرِ متفاوت دلش راضی نبود.
باوجود اصرار شایان برای آنکه پریچهر با او و شاهین برود، پریچهر با ماشین عمو رفت. شادی و تعدادی دیگر که او خبری از آنها نداشت، جدا میآمدند.
وقتی رسیدند، هوا روشن بود و هنوز کسی غیر از آنها نیامده بود. شایان اتاقی را در اختیارش گذاشت که با ورودش فهمید اتاق خودش را به او داده است. ساکش را گذاشت و به سالن زیبای ویلا برگشت. از نظر پریچهر سالنش به خاطر پنجرههای سراسری و بلندش که به باغ باز میشد، زیبا بود.
کم کم بقیه هم رسیدند. شادی و دو خالهاش با خانوادههایشان آمدند. خاله سمیرا دو دختر هم سن و کمی کوچکتر از پریچهر داشت و خاله سمانه دو پسر دوازده و هشت ساله فوق شلوغ.
شب شده بود و مردها به بهانه پختن کباب به حیاط رفتند و همان جا بساط قلیان به راه انداختند. پریچهر با دخترها صمیمی شد. دوستداشتنی و مهربان بودند. ستاره و سهیلا در حال جمع کردن بساط چای و میوه بودند که عرفان پسر کوچکتر خاله سمانه در حالی که با سرعت میدوید، به ستاره برخورد کرد و جیغش را به هوا برد. پسرک دستش را به تسلیم بالا برد.
_ ببخشید ببخشید. ترمزم نگرفت. آقایونا گفتن بیاین شام بخوریم.
ستاره دیگر نمیدانست عصبانی باشد یا بخندد اما بقیه راحت به حرف زدنش خندیدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_43 کمی سرش را عقب کشید. _نمیخواد که ق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_54
_علی، تو رو خدا ماجرای اون موقع که ژاندارما گرفتنتو بهش بگو.
سری به تاسف تکان دادم. با سوابق من پز میداد و کِیف میکرد. ایستادم و دور اتاق چرخی زدم تا چیزی جا نماند. وحید نیمخیز شد و مشتاق نگاهم میکرد.
_رضا بخواد بگه دق میده. خودت بگو دیگه.
وقتی مطمئن شدم همه چیز را برداشتم، مشغول جابه جا کردن وسایل بین دو ساک شدم. آخر کار یادم آمده بود که قرار گذاشته بودم یک ساک را به اصفهان و خانه خواهرم بفرستم و با دیگری برای آموزش بروم.
_خب من سال آخر دبیرستانو رفتم اصفهان که مدرسه حکیم سنایی درس بخونم. اعتراضا که به مدرسه کشیده شد، ما رو تعطیل کردن. برگشتم میمه. با دوستای مدرسه قبلیم صحبت کردم تا بیتفاوت نباشن. بهشون گفتم واسه دفاع از مردمی که بهشون ظلم میشه و واسه کوتاه کردن دست بیگانهها حرکت کنن و مثل بقیه جاهای دیگه اعتراضشونو نشون بدن.
دوستام قبول کردن. اولش از کلاس و سالن شروع کردن تا اینکه یه روز همه بچهها رفتن توی حیاط و شعار دادن. با دوستام مراقب بودیم کسی جوگیر نشه و مثل مدرسههای اصفهان آسیبی نزنه. نباید اموال عمومی یا کسی تاوان ظلم¬ها و دادخواهی ما رو میدادند.
یهو چشمم افتاد به در مدرسه. ژاندارمری نزدیک مدرسه بود. ماشینای بزرگ نظامی اومدن و باعث شد همه بترسن. بچهها سعی کردن از دیوارا فرار کنن. تا جایی که میشد، کمکشون کردیم تا دست ژاندارما نیافتن. اون وسط چشمم به محمدحسین، داداشم، افتاد که سعی میکرد بره. از آخرین نفرا بود. اجازه نمیدادم دست مامورها بیافته. به اونم کمک کردم و سفارش کردم برگرده خونه.
بعد از رفتن محمدحسین دست مامورا بهم رسید. با چند نفر دیگه ما رو بردن ژاندارمری.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤