eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_47 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم به کادوی امید خیره شد. خیلی تند رفته
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آن شب امید برای تغییر حالش با دوستانش قرار گذاشت تا در مهمانی که در یک ویلا برگزار می‌شد، شرکت کند. در آن مهمانی، طبق معمول همیشه پذیرایی ثابتشان از نوشیدنی‌‌های حرام درجه یک و دختران حراج شده بود. دوستانش دوره‌اش کرده بودند. پولدار‌ترین فرد آنجا خودش بود. به همین خاطر این جور وقت‌ها همیشه عده‌ای به او می‌چسبیدند. با آنکه خیلی از آن‌ها خیلی خوشش نمی‌آمد، سعی می‌کرد با شوخی و خنده‌ها اتفاق صبح را فراموش کند. دختری به او نزدیک شد. همان‌طور که موهای بلندش را روی بدن برهنه‌اش جابجا می‌کرد تا بیشتر خودنمایی کند، جامی را جلوی صورتش گرفت و از او خواست تا با او همراهی کند. امید نگاهی به او انداخت. چقدر جنس این دخترها با جنس مریم فرق می‌کرد. چقدر این‌ها حراجند و او دست نیافتنی. جام که دوباره جلوی چشمش تکان خورد، یاد وحشت مریم از دیدن مستی‌اش افتاد. حالش بد شد. روی یک مبل نشست. دوستانش از حالش پرسیدند. اما او نمی‌توانست دلیلش را بگوید. این‌ها حجب و حیای مریم را نمی.فهمیدند. اصلاً برایشان معنی نداشت. آن شب امید هر چه نشست حالش بدتر شد. بین مستی و رقص بقیه از ویلا خارج شد و رفت. مدتی در خیابان‌ها دور زد. در آن چند سال سعی کرد به چیزی فکر نکند. فقط بگردد و مستی کند و زن‌ها را به بازی بگیرد. حال فعلی‌اش را درک نمی‌کرد. * مریم همه چیز را برای بستن قرارداد با گارسیا آماده کرده بود. همه جوانب را دیده بود. سپس از رییس خواست تا قراری بگذارد و از آن‌ها بخواهد به ایران بیایند. دعوت‌نامه ارسال شد و در این حین نوه رییس به دنیا آمد. برای جشن نوزاد، رییس مریم را با خانواده‌اش دعوت کرد. مریم می‌خواست از رفتن به آن مهمانی فرار کند ولی مادر مخالفت کرد. او معتقد بود اگر نرود هم به لحاظ ادب بد است و هم ممکن است حساسیت ایجاد شود. پس مریم برای نوزاد که دختر بود گردنبندی تهیه کرد و با مادر و محمد به مهمانی رفتند. آقای پاکروان با دیدن آن‌ها جلو آمد، خوش آمد گفت و همسر و دو دخترش را به مریم معرفی کرد و مریم را از همکاران معرفی کرد. او خوب می‌دانست ممکن است همسرش نسبت به او حساس شود. پس از احوالپرسی و تبریک گفتن، برای نشستن راهنمایی شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_47 از ترس قلبم در دهانم می‌زد. یعنی م
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _کاش بهتون نگفته بودم. شما همه رو خبر کردین. دستتون درد نکنه که آبرومو می‌برین. _تو چی می‌فهمی بچه. به عموت گفتم چون آروم‌تر از باباته و می‌تونه آرومش کنه. اگه بخواد بره با اون پسره روبرو بشه باید یکی هواشو داشته باشم. عموت از همه عاقل‌تره. دهنشم قرصه. اگه بگیم چیزی نگه حتی زن‌عموتم نمی‌فهمه. اون عکسم حذفش کن. نمی‌خوام بابات ببینه. وای اگه می‌دید از غصه دق می‌کرد. سخته ناموسشو دست نامحرما ببینه. اونم بابات. یادت نره همین حالا پاکش کن‌. در همان حال بدم عکس را حذف کردم‌. حرف‌های مادر درست بود اما از روبه‌رو شدن با عمو راضی نبودم البته چاره‌ای هم نداشتیم. سلامتی پدر مهم‌تر بود‌. عمو که رسید به اتاقم پناه بروم. صدای نگرانش را می‌شنیدم. _زن‌داداش مُردم و زنده شدم تا برسم. چی شده؟ _تو اتاقه. حالش خوب نیست. نگرانش بودم که مجبور شدم به شما زحمت بدم. ببخشید. عمو سریع خود را به برادرش رساند و کمی کنارش ماند. مادر در این فاصله به سراغم آمد. کارم فقط گریه بود. _کِی و کجا؟ بین گریه‌ها نفسی گرفتم و جوابش را دادم. نزدیک ساعت قرار بود. صدای در آمد. پدر و عمو رفته بودند. چند دقیقه بعد مادر گفت که باید آماده باشم شاید نیاز به رفتن من باشد. لباس پوشیدم و روی تختم نشستم. ساعت چهار که شد گوشیم زنگ خورد. مادر از من تایید گرفت که بداند خودش است. سفارش کرد که عادی حرف بزنم. گوشی روی بلندگو گذاشت. _سلام پلنگ جان. چرا نمیای پس. خشکم زده. _من ... دارم میام. _آفرین عشقم. _ماشینت چیه؟ _تو بیا خودم پیدات می‌کنم. _ببینم صدات چرا می‌لرزه؟ نکنه می‌ترسی؟ _آره. _حرف که نمی‌زدی، حالا دیگه تلگرافی‌تر حرف می‌زنی. ببین نگران چیزی نباش فقط چند دیقه تو ماشین می‌خوام باهات حرف بزنم و یه چیز بهت بدم. اومدی؟ _باشه. _آ قربونش. دختر خوب. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_47 دوباره جیغ‌های عمه شهرزاد بلند شد
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت. _شهرزاد، از الان میگم که نگی نگفتی. همه هم شاهد باشن. تا دو ماه دیگه اگه اون مبلغ که وکیلم محاسبه کرده رو ندین، پریچهر از طریق قانونی جلو میره. شما می‌دونین که اگه قانون اقدام کنه تمام اموالتونو مصادره می‌کنه و کسب و کارتون می‌خوابه تا بررسی بشه و سهم پریچهر ازش در بیاد. تا اون موقع هم کلی ضرر دادین. با غیض طرف پریچهر برگشت و مانند گرگی که شکارش نگاه کند، نگاهش کرد. بعد رو به همسر و دو دخترش انداخت و دستور رفتن صادر کرد. دختر دومش هم همان تکثیر شده از خودش بود اما کوچکتر. رفتند و بقیه کمی حالت عادی گرفتند تا مهمانی از حالت معرکه در بیاید و از تنش موجود کم شود. عمه شهین در سکوت به فکر فرو رفته بود. این حالت سکوت هم، دل پریچهر را گرم نمی‌کرد. اول بزرگتر‌ها و بعد دختر‌ها و پسر‌ها جلو می‌آمدند و با نسبت جدید خودشان را معرفی می‌کردند. در این بین پسر و دخترهای عمه شهین برایش جلب توجه کرده بودند. سارا و ساحل مغرور بودند. اول مهمانی سرد رفتار می‌کردند اما بعد از فامیل شدن سعی در صمیمیت داشتند. سهراب هم که از اول، پررو بودنش را ثابت کرده بود، بیشتر خودش را نزدیک می‌کرد. سهراب در حال خود شیرینی و مزه پرانی بود که شایان همه را کنار زد و در جای خالی پدر نشست. صدای هو کردن بقیه در آمد. پرچهر با چشمانی گرد شده و دندان‌های به هم سابیده رو به او کرد. _بد نگذره؟ کی اجازه داد ایجا بشینی؟ شایان شانه‌ای بالا داد و خونسرد دو دستش را پشت سرش قفل کرد. _خونه خودمونه. هر جا بخوام میشینم. بعد رو به بقیه کرد. _بسه دیگه نمایش تمومه. بشینین سر جاتون. سهراب لگدی به پاهای روی‌هم انداخته شایان زد که پایش به زمین افتاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_47 نم بارانی شروع به باریدن کرد. کم بو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _من نمی‌تونم مثل اون خیلیا، بی‌قید باشم. روح آزاده‌اش آرام نمی‌گرفت. نفس راحتی کشیدم. _دوست عزیز، اگه نمی‌‌تونی، پس باید فکر یه هدف بزرگ‌تر و یه نقطه اوج اون بالا بالاها باشی. مبارزه با ظلم درسته اما ظلمو باید از ریشه کَند. این غده رو باید از بدنه جامعه بیرون آورد. دستم را گرفت و با سر اشاره زد. _بیا یه کم بریم جلوتر؛ ببینیم چی کار می‌کنن. وقتی به کندن ریشه ظلم فکر می‌کردم، یاد ظلم و زورهای قبل از انقلاب ‌افتادم؛ یاد آن مرد حمامی بعد از انقلاب. برای سرکشی به اوضاع روستاهای اطراف میمه رفته بودیم. مردم روستا خبر دادند چند وقتی است که حمام را بسته‌اند و مردم گرفتار شدند. حمامی را که خبر کردم، گفت: یه بنده خدایی زده زیر گوشم و گفت باید حمومو خاموش کنی. دنبال آن بنده خدا که گفت فرستادم و به حمامی گفتم همان‌جا به تلافی ظلمی که دیده بود، زیر گوش مرد قلدر بزند و بعد حمام را روشن کند. مردم باید یاد می‌گرفتند که ریشه ظلم را بکَنند و آزاد بودن را تجربه کنند. دیگر روبه روی در ورودی اصلی بودیم. جنب و جوش و این طرف و آن طرف دویدن‌های دانشجوهای داخل سفارت را می‌شد دید. _می‌دونی؟ یه وقتایی ظلم اونقدر بهمون فشار میاره که به حالت انفجار می‌رسیم. می‌ایستیم و مبارزه می‌کنیم. اون وقت، حتی قانونا رو ندیده می‌گیریم و فقط می‌خوایم به هدفمون برسیم. بعد از پیروزی و شکست دادن ظالم، وقتی قدرت پیدا کردیم و حرصمون خوابید، از کجا معلوم خودمونم ظالم نشیم؟ چی می‌خواد جلوی تکرار ظلمو بگیره؟ حزبت میگه نوزایی اما ما میگیم تا کجا؟ آخرش که چی؟ خب چرا یه قانون شسته رفته حساب کامل نباشه تا با تکرار هرباره و آسیب مردم بی‌گناه نکشه؟ اونا که هر بار توی این دوره‌های نوزایی و شروع جامعه جدید کشته میشن چی؟ اونا چه سودی می‌برن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤