فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_50 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هی چته؟ خوابی؟ _ببخشید حواسم نبود. امید
#رمان_قلب_ماه
#پارت_51
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید آخر شب عکسها را به لب تاپش منتقل کرد. عکسهای مریم را از بین بقیه عکسها جدا کرد و در گوشی خود ذخیره کرد تا دوباره برای او دردسر درست نکند اما مدتها نشست و به عکس او خیره شد.
-آخه چرا خودمو گول میزنم و میخوام بگم هیچ حسی بهش ندارم. نمیشه یعنی به خودم که نمیتونم دروغ بگم. این چه مسخره بازیه دلم پیش کسی گره خورده که ازم متنفره و نمیتونه یک لحظه هم قیافهمو تحمل کنه. حالا چی کار کنم با دل داغونم؟ چی کار کنم با اون؟
*
قرار بود گارسیا با خانوادهاش به ایران بیایند. مریم مأمور شده بود با آقای علیپور برای استقبال برود و آنها را به منزل آقای پاکروان ببرد. هواپیما با کمی تأخیر رسید. شب شده بود مهمانها از دیدن مریم به وجد آمدند. گارسیا، همسر و دو دخترش در ماشین مریم نشستند و خواهر آقای گارسیا، الینا و همسرش با وکیلی که با خود آورده بودند سوار ماشین آقای علیپور شدند. وقتی به خانه رییس رسیدند، قبل از آنکه مریم بخواهد خداحافظی کند، آقای علیپور به حالت التماس جلو آمده.
-خانم صدری من باید برم. همسرم خونه تنهاست. نگرانشم. لطفاً اونا رو راهنمایی کنید.
مریم ناچار آنها را راهنمایی کرد و مجبور شد وارد خانه شود. آقای پاکروان با همسرش به استقبال آمده بودند. مهمانها با اصرار، مریم را با خود به داخل خانه بردند. آنجا امید و خواهر کوچکش آزاده به مهمانها خوش آمد گفتند. امید به مریم سلام کرد. مریم که متوجه نگاه سنگین مادر امید شده بود، جواب سلام او را داد و خودش را با ویدا و دخترهایش مشغول کرد اما امید نمیتوانست نگاهش را از او بردارد. آقای پاکروان از امید خواست مترجمی کند و فضا را عوض کند. مریم کمی نشست، بعد اجازه گرفت و از آنجا رفت. او کاملاً متوجه نگاههای امید شده بود. آخرین بار خیلی به او توهین کرده بود ولی نمیفهمید چرا این ماجرا و برخوردهایش تمام نمیشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_50 _آها. خوبه توام. چقدر اخم میکنی؟
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_51
عمو، پدر را که خون از دماغش راه افتاده بود، سوار ماشین کرد و خودش رانندگی کرد. از عصبانیت پدر میترسیدم اما بسته دستمال کاغذی را به طرفش گرفتم. با دستهای لرزان برداشت و نیم نگاهی به طرفم کرد. دستهای قوی و محکم یک جراح قلب به خاطر حفظ ناموسش به شدت میلرزید. باز هم به حماقت خودم لعنت فرستادم.
پدر از وقتی قضیه را فهمید هیچ حرفی با من نزده بود. هم از اینکه دعوا کند، میترسیدم و هم از قهر و حرف نزدنش عذاب میکشیدم. در سکوت به خانه رسیدیم. مادر با دیدن پدر در آن وضع خونین جیغی زد و خودش را به او رساند. لباسش را در آورد و مشغول درمانش شد اما من با شانه افتاده و شرمنده به اتاقم پناه بردم. لحظهای فکر کردم کاش نمیگفتم تا پدرم به این وضع نمیافتاد اما صدایی در درونم نهیب میزد اگر بلایی سرم میآمد و پدر میفهمید حتماً حال بدتری پیدا میکرد.
سرم را در بالش فرو کردم و باز هم هق هق بود و گریه. شرمنده بودم اما دیگر استرس نداشتم. سبک بودم در امنیت. عمو در زد و وارد اتاقم شد. نشستم. کنارم نشست. سرم را در آغوش گرفت. کمی که گذشت از خود جدایم کرد.
_ببین عمو جون، هر چی بوده تموم شده. بذار دیگه تموم بشه. باباتو که دیدی. دخترم واسه یه مرد خیلی سخته که ناموسشو همراه یه آدم عوضی دزد ناموس ببینه. منم به خاطر آروم کردن باباته که سعی میکنم خودمو آروم نشون بدم.
_عمو من فقط اون روز...
با دستش اشکم را گرفت.
_هیس هیچی نگو. میدونم یه بار اشتباه کردی ولی تو این دو سه ساعته بارها بابات گفته خدا رو شکر اونقدر عاقل بودی که قبل از اینکه باهاش بری به خانوادهت گفتی. دیگه آروم باش.
عمو پیشانیام را بوسید و رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_50 پریچهر گونه بیبی را بوسید و به س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_51
_خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فرشته.
جمع خاصی بودند. از مهربان و صمیمی تا افادهای و مغرور. آخر شب با رفتن آخرین مهمان، پریچهر از عمو تشکر کرد و به طرف در رفت.
_کجا خانوم خانوما.اتاقت اینوریهها.
لبخندی به عمو زد.
_میخوام برم پیش بابا. مطمئنم الان منتظرمه.
_خیلی دیر وقته. لابد خوابیده.
_حاضرم قسم بخورم که هنوزم بیداره تا من برم.
شایان خودش را وسط انداخت.
_ من باهات میام. ببینم درست میگی یا نه.
چشم غره رفت و دستگیره در را کشید.
_چه چیزا؟ نیازی نمیبینم حرفمو به تو ثابت کنم. خودتو خسته نکن.
همین که شایان خواست ادامه دهد، شاهین اسمش را صدا زد تا بس کند. پریچهر هم از این فرصت استفاده کرد و رفت. دوست داشت پدر او را در لباس مجلسیاش ببیند. بیبی حتما خواب بود اما میدانست پدر ذوقزده خواهد شد. همین که وارد خانه شد، چراغ روشن آشپزخانه را دید. کمی جلو رفت، پیمان را دید که صندوقچه یادگاریهای مادر را باز کرده و به آن خیره شده. نزدیکش نشست. پیمان سرش را بلند نکرد.
_تازه چهار دست و پا میرفتی که یه بار دست زدی به بخاری و سوختی. سوختگی زیاد نبود اما مادرت بیشتر از تو گریه میکرد. تو هم اونو که میدیدی از اول شروع میکردی. به مادرت التماس کردم که تمومش کنه اما اون حالش بد بود. تو رو گرفتم و بردم پیش عمهم که داروی دست ساز واسه سوختگی میساخت. تو آروم شدی اما وقتی رفتیم خونه، مادرت همین طور گریه میکرد. گفتم: چرا بیتابی میکنی؟ گفت: بچهم یتیمه تا بزرگ بشه هزار و یک اتفاق ممکنه واسش بیافته. من چطور جواب باباشو بدم؟ بگم عرضه نگهداری دخترتو نداشتم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_50 -آدما اختیار دارن. میتونن شکلی زندگ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_51
از او به خاطر پرحرفیام عذر خواستم.
-اگه پرچونگی کردم منو ببخش البته حرفا به همین جا تموم نمیشه. اگه حوصله داشتی و حرفام منطقی بود، ایشاالله یه وقت دیگه بازم با هم صحبت میکنیم.
دستم را بین دستش فشرود و لبخند کمرنگی زد.
-حرفای خوبی بود. ممنون. باید در موردشون فکر کنم. شاید جوابی واسهشون پیدا کردم اما در کل حرفات واسم تازگی داشت. امیدوارم هر دوتامون به حقیقت برسیم.
"انشاءالله"ی گفتم. کمی دیگر آنجا ماندیم و بعد از هم جدا شدیم و من نفهمیدم او آخر آن اعلامیهها را پخش کرد یا نه.
به دانشگاه برگشتم. سراغ سلف سرویس رفتم اما خبری از غذا نبود. کلاسها لغو شده بود. به مسجد دانشگاه رفتم و مشغول خدایی شدم که بعد آن حرفها دلتنگش شده بودم. مشغول شدم تا دوباره نیرو بگیرم و لذت ببرم از نزدیک شدن به او. بارها به بچهها گفته بودم ما مثل ماهی دریا هستیم. بس که غرق اوییم نمی¬فهمیم اگر یک لحظه از او جدا شویم دیگر وجود نخواهیم داشت. دلم به حال آن حزبیهایی میسوخت که سردمدارانشان برای رسیدن به هدفشان، خدا را ازآنها دریغ میکردند. چه مرده های متحرکی ساخته بودند.
ترم دوم که شروع شد، چند باری به دانشکده حقوق رفتم و سراغ محمد را از دوستانش گرفتم. کسی از او خبر نداشت. دوستانش میگفتند مدتی است که به شهرش رفت اما برنگشت.
نوروز آمد و فعالیت دوباره و زندگی نو طبیعت شروع شد. بعد از تعطیلات به دانشگاه برگشتم. باز هم دانشگاه پاتوق همیشگی آزادیخواه و ضد آزادگی، متدین و بیبند و بار بود و ما هم طبق روال عادی، برنامه درسی خود را شروع کردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤