فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_70 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اطراف نگاه کردم. بقیه مشغول پیاد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_71
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_امیر میخوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ برنامهی فرداشبم بشه. بچههام باید مثل آدم برخورد کننا.
_باشه بگیر فقط یه جور بشین خانوما پشت سرت باشن.
بهاره اعتراض کرد.
_اِ چرا دایی منم میخوام کنارت باشم. میخوام دوستام بدونن خواهرزادهتم و باهات بیرون اومدم.
آزاد چشم غره بدی به او رفت که خودش را جمع کرد
_با اون همه عکس دو نفره که گرفتیم دوستات نفهمیدن و فقط وسط لایوی که چند هزار نفر میبینن باید فامیل بودنتو ثابت کنی؟
از غیرتی که خرج میکرد، خوشم آمده بود. لبخند محو گوشهی لبم جا گرفت اما بهاره دلخور از ضایع شدن و ناراحتی داییاش، با اخم کنارم نشست. رامین خواست شروع کند که آزاد مکث داد. با یک جست خودش را بین امینه و بهاره جا کرد و دست دور شانهی بهاره انداخت.
_خانوم کوچولو اینجوری اخم میکنی که امشبو کوفتم کنی؟ دلم نمیخواد هر کس و ناکسی در موردت حرف بزنه. بین این آدما کسایی پیدا میشن که مشکل دارن یا... اصلا بیخیال همه. آشتی آشتی؟
بهاره گونهاش را بوسید و لبخند عمیقی زد.
_آشتی آشتی. شروع کن دایی جون که پیشنهاد خوبی دارم. میخوام خودمم ازت لایو بگیرم. این جوری یه تیر و دو نشونه.
_آفرین بچه زرنگ.
سجاد هم به حرف آمد.
_آقا حالا که دور دوره لایوه و شما میگیرین بزار یه کار کنیم. پیشنهاد من اینه همه با هم شروع کنیم لایو گرفتن. خیلی جالب درمیاد تو یه لحظه یه عالمه پخش زنده از اینجا شروع میشه. یعنی به معنای واقعی میترکونیم
_فکر بدی نیست چه یکی چه شیش تا. خب شروع میکنیم. فقط بچهها گیتارا رو بیارین میخوام با هم بزنیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_70 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح، رییس خودش به اتاق مریم زنگ زد. _خانو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_71
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_امید از کی تا حالا اینقدر بیادب شدی. چرا هر دفعه میخوای منو ضایع کنی.
_این چه حرفیه که میزنی؟ من چی کار با تو دارم. دیگه به هیچ کس دست نمیدم. در ضمن اینجا یه محیط اداریه و این کارا درست نیست.
_اوه اوه چه پاستوریزه شدی پدر مقدس.
_اصلاً تو اینجا چی کار میکنی؟ برگرد سر کارت.
_می خوام بیام اتاقت باهات کار دارم.
امید کلافه شد. دست در موهایش برد. دستش را جلوی در گرفت اما سحر از زیر دستش به اتاق رفت. مریم که کارش تمام شده بود از اتاق منشی صدای امید و سحر را شنید. نزدیک در ایستاد و بیرون نرفت. خانم جهانی به او خیره شد.
_چیزی شده؟
_بله. میخواین بگین صدا رو نشنیدین؟ وسط بحث دو تا آدم سرک کشیدن جالب نیست.
خانم جهانی پشت چشمی برایش نازک کرد و گوش هایش را تیزتر کرد. دلش میخواست مریم آنجا نبود تا راحت بتواند سرک بکشد. صدای امید بالاتر رفت.
_سحر بیا برو بیرون حوصله ندارم.
_چیه؟ چرا اینقدر پاچه میگیری؟ چت شده؟
امید در اتاق را محکم به هم کوبید. طوری که مریم از ترس چشمهایش را بست. چشمش را که باز کرد امید جلوی او بود. میخواست به اتاق پدرش برود. آنقدر عصبانی بود که یادش نبود مریم آنجا مانده. با دیدنش دستپاچه شد و نفسش را بیرون داد. مریم خودش را کنار کشید. امید عذرخواهی کرد و به اتاق پدر رفت. قبل از آنکه در را ببندد، سحر خودش را رساند. مریم را که دید، نگاهی تحقیرآمیز به او کرد و به اتاق داییاش رفت.
مریم همان طور که به اتاقش می رفت، به رفتار امید فکر می کرد. دوری او از سحر و برخورد کلافهاش نشان می داد که برای تغییر تلاش میکرد و سحر هم سابقه رفتار نرمالی نداشت که امید را فراری میکرد. از طرف دیگر امید به وسیله پدرش به سحر فهماند که کمتر به امید نزدیک شود و مراتب اداری را هم رعایت کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_70 آقاجون از حامد خواست با او به سالن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_71
_ترنم هستم.
_هزار ماشاءالله خیلی خانومی. عین مادرت.
"استغفرالله"ی در دلم گفتم و خدا خدا کردم کسی مرا نجات دهد. عمه حمیده متوجه اوضاع شد و خودش را رساند.
_اِ سلام ناهید خانوم. خوبین شما؟
_سلام. خوبم به خوبی شما. حمیده جان داشتم به ترنم جان میگفتم عین مادرش خانوم و با نجابته.
عمه رو به من چشمکی زد.
_خوبی از خودتونه.
مرا مخاطب قرار داد.
_ترنم، عزیزجون کارت داره.
فهمیدم که باید بروم. خودم را به صندلی عمه که کنار عزیزجون بود رساندم. عزیزجون سرگرم حرف زدن با خواهرش بود. عمه حبیبه که به حرفهای زنعمو گوش میکرد، اشاره کرد که چه خبر شده و من هم به اشاره گفتم چیزی نیست و همان طور با سر به عمه حمیده اشاره کردم. متوجه شد.
شام را که آوردند، ناهید خانم برگشت سرجایش و من هم کنار عمه حمیده نشستم.
_عمه جون بد نگذره. نمیخوای برگردی سر جات؟ دنبال بهونه بودی که بشینی توی جمع دخترا. مگه نه؟
_کنار شما سه کله پوک نشستنم آخه تحفهایه که من براش دنبال بهونه باشم؟ اصلاً تقصیر منه که تو رو از دست این ناهید نجات دادم. نرسیده بودم اینجا تو رو واسه پسرش نشون کرده بود.
هینی کشیدیم.
_چی میگی عمه. دیوونهست مگه؟
_دیوونه چیه؟ همه فامیل میدونن ناهید هر جا میره چشمش دنبال دخترای تکه.
سرش را جلو آورد و اشاره کرد سرهایمان را نزدیک کنیم.
_حالا یه چیز بهتون بگم بخندین. از بس وسواس داره توی انتخاب دختر واسه پسرش. مادرای فامیل نگاه میکنن ببینن اون دست رو کی میذاره میفهمن خوبه، میرن واسه همون خواستگاری. چند بار این اتفاق افتاده. فکر کردی واسه چی گفتم برو پیش عزیزجون بشین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_70 سر و صدای داخل عمارت باعث شد از
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_71
ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید. شاهین در را کمی باز کرده بود تا پریچهر نتواند آن را قفل کند. با صدای دوباره شاهین، در را باز کرد. با اخم به او توپید.
_چرا این جوری میکنی؟
شاهین بیتفاوت به طرف پلهها رفت.
_پایین منتظرتم.
خانهاش مثل خانه عمو خیلی بزرگ نبود اما نوساز بود؛ با سبک مدرن. بیبی و پیمان اتاقهای طبقه اول را برای راحتیشان انتخاب کرده بودند اما اتاق پریچهر و دو اتاق مهمان در طبقه بالا بود. از پلهها پایین آمد. هنوز کمی لرز داشت. چشمی در سالن چرخاند. سالن نسبتاً بزرگی داشت با ست آبی و طوسی البته پردهها هنوز آماده نشده بود.
شاهین کنار پیمان نشسته بود. بیبی که چای آورد، تازه یادش آمد کسی که قرار بود برای کارهای خانه خبر کند را خبر نکرده. نمیخواست کاری گردن او بیاندازد. سینی را از دست بیبی گرفت و تعارف کرد. در آخر هم کنار او نشست.
_من اومدم اینجا تا یه چیزایی که مدتهاست نگفتم رو بگم. اون موقع که من اومدم سراغ تو، درسته حالم خراب بود، اما دلیلش این بود که فهمیدم همونقدر که من بهت فکر میکنم، شایانم درگیرته. قسمم داد که پا پس بکشم. بعد از اون شب و قسم قبلش خودمو کنار کشیدم. ماجرای عمو شهروزو که فهمیدم، گفتم تقدیر ما هم مثل عمو و بابا شده. سعی کردم بهت فکر نکنم. اما اون روز که شایان با اون دختره اومد، فهمیدم این تقدیر ما نیست که تکرار شده این تقدیر توئه که شبیه مادرت شده. با این فرق که عمو لیاقت مادرتو داشت اما شاهین لیاقت تو رو نداشت. دعوامون شد؛ چون بهش گفتم بیلیاقته. اگه اینقدر دلش بیچفت بس بود، از اول میکشید کنار.
نفسش را سنگین بیرون داد و به فنجان چایش خیره شد.
_ از وقتی اعتمادت نسبت بهم از بین رفت، فهمیدم دیگه راه برگشتی واسه من نیست اما شایانم ثابت کرد ارزش علاقه تو رو نداشته.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_70 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_71
ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران رسیدیم و بلافاصله بعد از خواندن نماز حرکت کردیم. بین منطقه جانوران و مریوان، گردنه خطرناکی و با شیب تند به نام گاران بود که به خاطر برف شدید عبور از آن خیلی مشکل بود. خطر آن نقطه به خاطر بدی راه و وضع هوا و این که منطقه خوبی برای کمین ضدانقلاب میشد، بود. ستون اعزامی هیچ قصدی برای توقف نداشت و تصمیم گرفته بود از آن گردنه عبور کند. تا وسط گردنه مشکلی پیش نیامد ولی چند پیچ به آخر گردنه نمانده بود که ماشین زیلی که جلوی ستون حرکت میکرد، به علت برف شدید و کولاک، مدام لیز میخورد، به خاطر خطر منطقه مجبور شدیم پیاده شویم و زیل را تا نوک قله، هُل بدهیم و کمکی برای موتور پرقدرت زیل درمانده باشیم. جایی مناسبی برای ایستادن نبود. همین کار را تا نوک قله و پایان گردنه که پاسگاهی در آنجا بود، ادامه دادیم. خوشبختانه بقیه ماشینها در راه نماندند و توانستند به بالای گردنه برسند.
ساعت شش بعدازظهر بود که به پاسگاه مورد نظر رسیدیم، هوا خیلی تاریک بود و برف همچنان میبارید. دو اتوبوسی که برادران سپاهی و ارتشی را میبردند و یک ماشین سیمرغ سپاه، با هم به طرف مریوان حرکت کردند ولی بقیه ماشینها و زیلها در همان جا ماندند، تا وقتی که هوا خوب شد به مریوان بیایند. یک ساعت بعد در سپاه مریوان نزدیک بخاری مشغول گرم کردن خودمان بودیم. عملیاتها باعث شده بود به سرمای آنجا عادت کنیم.
مدتی آنجا مشغول بودیم در کنار اعمال روزانهام، درمان بیماران و مردم منطقه و عملیات، کتابهای پزشکی را میخواندم تا برای درمان مردم نیازمند اطلاعات کافی داشته باشم. آن شهر مردم نیازمندی داشت. گاهی چیزهای برای زندگی جور میکردیم و به خانوادههایی که مردهایشان به کومله پیوسته بودند و وضع خوبی نداشتند، کمک میکردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_70 -آره! میگفت اخلاقش شاید یه حسناتی داشته باش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_71
تازه فهمیدم چقدر صدایم گرفته و حالم بد است!
-حتما آناهیدم کنارت با یهلباس نامناسب خوابیدهبود، آره؟
با حرفی که زد سریع مردمکهایم را بالا آورده و نگاهش کردم. در چهرهاشهم مانند لحنش، معجونی از غم، خشم، تنفر
و تأسف هویدا بود.
مغزم تازه داشت کار، و روشنم میکرد! پلکهایم را از درد و فشار عصبی زیاد، محکم روی هم گذاشتم.
چرا آناهید با من اینکارها را میکرد؟ یعنی چه که من برایش یک پروژه بودم؟ خیلی جلوی بردیا خجالت میکشیدم اما
چارهای نداشتم و با وجود بغض بزرگی که داشت مرا خفه میکرد، سؤالم را بر زبان آوردم:
-آخه چرا؟ قضیه پروژه چیه؟
همین دوجمله کافی بود تا اشکهایم بر صورتم روان شوند. لیوان آبی که برایم ریخته بود را از جلویم برداشت و بالا آورد،
لیوان را گرفتم و دوباره روی زمین گذاشتم. با دیدن نگاه منتظرم، لب باز کرد:
-ببخشید تسنیم که اون شبو برات یادآوری کردم، میخواستم بدونی با چه آدمی طرفی! تسنیم! آناهید اصلا مسلمون نیست و تموم کاراش به خاطر اینه که تو رو به راه خودش بکشونه.
با تعجب و کلافگی پرسیدم:
-یعنیچی؟! اگه مسلمون نیست پس چیه؟!
با کمی مکث جواب داد:
-بهائیه!
انگار یکهو رویم یک سطل آب یخ خالی کردند! با صدایی که به زور از ته حنجرهام بیرون میآمد، گفتم:
-بهائیه؟!
سرش را به نشانه تأیید تکان داد. دوباره پلکهایم محکم روی هم نشستند. ذهنم رفت به آنزمانهایی که پارسا درباره بهائیت تحقیق میکرد؛ برخی جملاتش در گوشم تکرار میشد:
-این بهائیتم ولد خلف یهوده ها! دیدی هر جنایتی میشه سرشو میگیری، تهش میرسه به یهود؟! بهائیتم همینه؛ شده ماسکی از ماسکای یهود!
....انقدر دورشو گرفتن دوربرداشته! اول میشه ناقل دانش امام زمان، بعد میشه خود امام زمان که ظهور کرده، بعدشم میگه خدا در من حلول کرده! فکر کن فاجعه تا کجا! اونوقت یهعده باورشم کردند که نتیجهش شد تأسیس بابیت توسط خودش و بهائیت توسط جانشینش!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋