فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_58 آن روز تا غروب در دشت گشتند. بر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_59
_تو رو خدا بس کن این افکار قدیمیو. تو دیگه بچه نیستی که یکی دیگه واست تصمیم بگیره.
_نه بچه نیستم. کسی هم واسم تصمیم نمیگیره اما تا جایی که من شنیدم، واسه خواستگاری از یه دختر اجازه میگیرن و بزرگتراشو خبر میکنن.
سهراب جلوی پریچهر ایستاد.
_پریچهر، کوتاه بیا. باشه یه مراسم رسمی میگیریم تا همه باشن. تو الان خودت نظرتو بگو.
پریچهر از او رو گرفت و به طرف عمه رو کرد.
_عمه جان، میشه به پسرت بگی وقتی بزرگترشو فرستاد جلو، خودش بشینه سر جاش و دخالت نکنه؟
همه از رک بودن پریچهر یکه خوردند. عمه چشم غرهای به سهراب رفت که باعث شد سر جایش بنشیند. این بار مخاطب عمه پریچهر بود.
_دخترم، تو فکراتو بکن. ما یه قرار رسمی میذاریم و میایم تا حرف بزنیم.
پریچهر با وجود اینکه مطمئن بود نظرش منفی است، برای ثابت کردن احترام پیمان و بیبی، حرفش را تایید کرد. با تایید او شایان از جا بلند شد و به اتاقش رفت.
قرار خواستگاری گذاشته شد. غروب پریچهر در اتاق داخل عمارت مشغول آماده شدن بود. در زده شد و با بفرماییدش شایان وارد شد. کمی جلوی در این پا و آن پا کرد.
_چیه شایان؟ چی میخوای بگی؟
شایان چشم از لباس آبی پریچهر که زیباترش میکرد، برداشت و به چهرهاش نگاه کرد.
_پریچهر، تو که نمیخوای بهش جواب مثبت بدی.
پریچهر، خود را سرگرم مرتب کردن جلوی آینه کرد.
_شایدم دادم. مشکل چیه؟
_اول اینکه شاهین گفت: بهت بگم، سهراب آدم ردیفی نیست. من ازش خبر دارم. اونی نیست که بخوای باهاش زندگی کنی.
پریچهر رو به او کرد و دست به کمر گرفت.
_اِ؟ اونوقت چرا تو میگی و خودش نمیگه؟
_حالت خوبه؟ تو از سایه اونم فرار میکنی. چطور بیاد واست توضیح بده؟
_خب. دومت چی بود؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_59 _تو رو خدا بس کن این افکار قدیمی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_60
به دیوار تکیه داد و دست به سینه ایستاد.
_اینکه تو به بال بال زدن من توجهی نمیکنی؛ اونوقت به سهراب از راه نرسیده چراغ سبز نشون میدی؟
پریچهر انگشت اشارهاش را طرف خودش گرفت.
_من؟ من چراغ سبز نشون دادم؟
_منظورم قبول کردن خواستگاریشه.
_اول اینکه مگه جواب مثبت دادم؟ دوم اینکه تو فقط بال بال زدی. تو خواستگاری نکردی. با هم بودنو خواستی که من آدمش نیستم.
_پریچهر، من خواستگاری نکردم؛ چون تو روی خوش نشون نمیدی. پس قبول میکنی بیام؟
_حالا بذار جواب این یکیو بدم؛ بعد برو واسه خودت خیالپردازی کن.
در حال خروج برگشت. لبخند به لب داشت.
_راستی اولت یعنی میخوای جواب منفی بدی. آره؟
_بسه دیگه. باز روت زیاد شدا.
صدای خنده شایان در راهرو پیچید. به کسی نگفته بود اما پیش خودش اعتراف کرد که ابراز علاقه و توجه شایان به دلش نشسته بود. با خودش گفت: اگر پا پیش بگذارد به طور قطع مثل سهراب با او معامله نخواهد کرد. این، یک قدم به طرف علاقه به حساب میآمد.
قبل از رسیدن مهمانها، پیمان و بیبی هم آمدند. پریچهر بی آنکه به آنها فرصت اعتراض بدهد، بیخبر برایشان لباس فاخری خریده بود تا آن خانواده نتواند بهانهای برای تحقیرشان پیدا کند. با لذت به تیپ جدید عزیزانش نگاه میکرد. با صدای زنگ در لبخندش را جمع کرد.
بعد از احوالپرسیها، سهراب رو به بیبی کرد.
_بیبی حسابی عوض شدیا. اولش نشناختمت.
بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد، رو به پیمان کرد. سعی کرد پوزخندش دیده نشود اما شد.
_شمام خوب خوش تیپ کردی. اعیونی پوش شدی آقا پیمان.
پیمان هیچ حرفی نزد و فقط خیره نگاهش کرد. پریچهر اما نمیتوانست آرام بگیرد. میدانست پیمان به خاطر او نشسته و سکوت کرده و میدانست سهراب برای آنکه او را معطل حضور آن دو نفر کرده، میخواهد زهرش را بریزد.
_خوبه که چشمتو گرفته. فکر میکردم شما اعیونا این چیزا به چشمتون نمیاد اما دیدم نه. چیزی که به چشم شما نمیاد، سن و سال و حرمت بزرگتریه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
°بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
بچه هابی که تو خانواده تک فرزند هستند همیشه تو مسائل زندگی دچار مشکل هستند وچون کسی را ندارند که هم سن و سالش باشه و درکش کنه.
تو مسائل زندگی ،درس هیچوقت داشتن یه پشتیبان را نمیتوانند درک کنند بخصوص اگر پدرومادرشون هم مهارت های لازم را نداشته باشند که در امور زندگی به فرزندشون کمک کنند
پدرومادر های مسئولیت پذیر ،بچه های خودتون را از تنهایی نجات دهید و به آنها انرژی و شادابی و درک هم بازی داشتن ،درک هم یار داشتن تو زندگی را با آوردن فرزند بیشتر به بچه های خودتون ببخشید
😍🌹😍🌹😍
#ناجی_شو
#سقط_جنین_قتل_نفس_است
╔═════════🕊👼🕊══╗
https://eitaa.com/joinchat/538247342Cf929544686
╚══🕊👼🕊═════════╝
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_60 به دیوار تکیه داد و دست به سینه ای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_61
شوهر عمه بالاخره بعد چند مدت حرفی زد.
_خداییش راسته که میگن خون میکشه. یه ذره از عمههات توی زبون کم نداری.
با تشر عمه حرفش تمام شد. عمه به سهراب هم تذکر داد که سکوت کند. رو به عمو کرد.
_شاهرخ جان، نیازی به حاشیه رفتن نداریم. همون طور که همه میدونیم ما اینجاییم که پریچهر رو واسه سهرابم خواستگاری کنیم. اگه حرفی نیست، برن حرفاشونو بزنن ببینیم چه کارهایم.
عمو رو به بیبی و پیمان که کنار هم نشسته بودند، کرد.
_شما حرفی ندارین؟
بیبی سری به علامت منفی تکان داد.
_حرفی نیست. باید دید خودش چی میگه.
با حرف پیمان، عمو به پریچهر اشاره کرد.
_عمو جان، پاشین. برین. حرف بزنین ببینم نظرت چیه.
سهراب با این حرف از جا بلند شد اما پریچهر که کنار عمو نشسته بود، در نهایت بیتفاوتی فقط جای پاهایی که روی هم انداخته بود را عوض کرد.
_نیازی به حرف زدن نیست. من تصمیممو گرفتم. الانم میخوام اعلام کنم.
سهراب که بادش خالی شده بود، روی همان مبل قبلی نشست. لبخند کنترل شده دو پسرعمو مشخص شد.
_من یه کمی شک داشتم. میخواستم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم اما حرفای چند دیقه پیش آقا سهراب باعث شد مطمئن بشم ما تفاوت فرهنگی و تربیتی زیادی داریم. کاری به خوب یا بدش ندارم ولی این همه تفاوت قابل جبران نیست. متاسفم که باید درخواستتونو رد کنم.
عمه به تته پته افتاده بود. عمو دهان باز کرد تا حرف بزند اما کمی سکوت را بهتر دید. بقیه یا بیتفادت بودند یا خوشحال. سهراب از بهت درآمد و از جا پرید. انگشت اشارهاش را تهدیدوار به طرف پریچهر گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_61 شوهر عمه بالاخره بعد چند مدت حرف
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_62
_تو... تو دخترهی... تو که معلوم نیست لای کدوم بوته عمل اومدی، واسه من ادعای تفاوت تربیتی میکنی؟ توی اون بیست سی متر خونه سرایداری بزرگ شدی و حالا داری مفت مفت صاحب مال و اموال میشی، توهم برت داشته که کی هستی. اگه چشمت دنبال این دوتا برادره که سهم بیشتری از دیانیها ببری باید بگم مادرت صاحب دیانیها نشد. تو هم نمیشی.
پریچهر صورتش سرخ شد. کنترلش را از دست داده بود. از جا به سرعت بلند شد و با چند قدم بلند خود را به سهراب رساند. قبل از آنکه کسی بتواند او را نگه دارد، با تمام توان سیلی به صورتش فرود آورد. خواست عکس العمل دیگری نشان دهد که پیمان بازویش را کشید و او را عقب برد. نفس نفس میزد و در همان حال صدایش را بالا برد.
_تو آدم جاه طلب توهم زدی که فکر کردی حالا که یه دختر مفت و پول ندیده زمین افتاده، میزنی به جیب و حالشو میبری.
پیمان شانههایش را گرفته بود و سعی میکرد او را آرام کند. تقلایی کرد و رو به جمع کرد. انگشت اشارهاش را بین آنها میچرخاند.
_با همهتونم. مادر من اگه دنبال دیانیها بود، عاقبتش این نبود. این شمایین که تا یه دختر بر و رو دار میبینین اختیار دلتون از دستتون در میره. این شمایین که طمع دارین هر چی خوبه مال شما باشه.
صدایش به جیغ تبدیل شد.
_این شنایین که اگه چیزیو نتونستین به دست بیارین تهمت زدن دست آویزتونه. بابام از دست شماها دق کرد اما من، نه مهسام نه شهروز. من پریچهرم. زیر دست پدری بزرگ شدم که عزت نفسو بهم یاد داده. بلد نیستم دنبال طمع باشم. توی اون خونه سرایداری یاد گرفتم چشمم دنبال مال مردم نباشه.
پیمان که دید دخترش آرام نمیگیرد، سرش را به آغوش گرفت. با رسیدن به سینه آرامبخشش بغضش ترکید. عمه شهین از جا بلند شد و به بقیه دستور رفتن داد. هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🙋♀️ کودکان خجالتی
❎ گاهی کودکان خود را تأیید کنید و به آنها و نظراتشان توجه نمائید و بدانید که بیتوجهی کردن به احساسات کودکان، نه تنها موجب رنجش آنان میشود، بلکه ترس از نظر دادن، سرکوب کردن احساسات خود و منزوی شدن را در پی خواهد داشت.
‼️ خجالت یعنی ترس و اضطراب به علاوۀ فقدان اعتماد به نفس.
✴️ نگذارید فرزندانتان کمرو و خجالتی شوند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_62 _تو... تو دخترهی... تو که معلوم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_63
هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد.
_از مهلتی که عمو واسه برگردوندن ارثم تعیین کرده بود، یه ماه گذشته. منتظرم هنوز.
عمه نگاه تیزی انداخت و از در بیرون رفت. عمو جلو آمد و روبهروی پریچهر ایستاد.
_عمو جان، چرا این طوری میکنی؟ صبر میکردی خودمون جوابشو میدادیم.
_صبر میکردم؟ به پدر و مادر شما که توهین نکرده بود. تازه جواب چیو میدادین؟ جواب اینکه زنعمو هم مثل عمه شهین و سهراب فکر میکنه اگه پسرش با من ازدواج کنه اموالتون از توی خانواده بیرون نمیره و اضافه هم میشه؟
عمو دهانش باز ماند. به سیمین خانم نگاه کرد. او هم دستپاچه خواست حرفی بزند که با اشاره دست عمو سکوت کرد. دیگر همه ایستاده بودند. پیمان زیر گوشش زمزمه کرد.
_پریچهر، بابا جان، بیا بریم خونه. تمومش کن. همه چیزو به هم نریز.
با دستهای حلقه شده دور شانهاش او را به طرف در برد تا در همان خانه سرایداری دختر آشفتهاش را به آرامش برساند.
یک هفته از خواستگاری سهراب گذشت. به خاطر حرفهای پیش آمده، هیچ کدام از اهالی عمارت به پریچهر نزدیک نمیشدند. پنجشنبه عمو دنبالش فرستاد. به عمارت که رفت، سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد. او عصبانی بود و چیزهای زیادی گفته بود. عمو تنها روی مبل رو به در نشسته بود. بعد از احوالپرسی معمول، روی مبل کنار عمو نشست.
_دخترم، پیامک واریز واست اومد. درسته؟
_بله اما سوال شده برام که این همه، پول چیه؟
_خب چرا نپرسیدی؟
_شب دیدمش که شما نبودین.
_ببین، اون مبلغ سهم عمههاته. با تهدید قانونی وکیلم فهمیدن قضیه جدیه و باید سهمتو پس بدن. حالا دیگه تصمیم با خودته که چه کارش کنی.
_اول از همه میخوام یه خونه ویلایی مناسب بخرم قبل از اینکه نفر بعدی اون خونه سرایداریو بکوبه توی سرم.
عمو سری به تاسف تکان داد.
_حق داری البته من باید ناراحت باشم؛ چون اگه خونه مستقل بگیری، هم خودت دور میشی، هم به طور حتم پیمان و بیبی رو هم با خودت میبری و دستم میمونه توی پوست گردو.
لبخندی زد و دست عمو را فشرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_63 هنوز از در نرفته بودند که پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_64
_عمو، بیبی دیگه نمیتونه کار کنه. همیشهی خدا پا درد داره. بابام که این همه سال زحمتمو کشیده میخوام یه کم بهش استراحت بدم و یه کم از زحمتشو جبران کنم.
_حرفت درسته اما پیمان با گل و درختا حالش خوب میشه.
_به اینم فکر کردم. یه خونه با باغ میگیرم که سرش گرم باشه.
_اینا درست. حالا ماشینم که بگیری. با بقیهش چی کار میکنی؟
شایان خواب آلود از پلهها پایین آمد. سلامی کرد و با دیدن پریچهر لبخند زد و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت.
_بقیهش که چیز دندونگیری نیست تا بشه باهاش سرمایهگذاری جدا انجام داد. میخواستم بدونم میشه از سهام شرکتتون خرید و اضافه کرد؟
_مگه میشه که نشه؟ کی بهتر از تو که شریکمون باشه؟
شایان به ورودی آشپزخانه تکیه داد.
_بله درسته و از این به بعد ماهام میشیم کارمندات. این کارا رو نکن پدر من. ایشون همینجوریشم ما رو ریز میبینه و تحویل نمیگیره. چه برسه به اینکه شریک اصلی شرکتم بشه.
پریچهر "برو بابا"یی کرد و به طرف عمو برگشت.
_پس اول خونه و ماشین رو بگیرم بعد سهام شرکتو بخرم.
_باشه عمو جان. میسپرم واست خونه ویلایی که باغ داشته باشه پیدا کنن.
پریچهر ایستاد و عمو هم از جا بلند شد.
_بزرگ بودن ساختمون و منطقهش مهم نیست. فقط باغ داشته باشه.
عمو خندید و به پشتش زد.
_از دست تو و این محبتای دخترونهت. هیچ کس مثل سهراب اینو درک نکرده.
پدر و پسر با هم خندیدند. پریچهر سر به زیر گرفت.
_اِ عمو؟ خب پدرمه. زندگیشو به پام گذاشته در صورتی که من واقعاً بچهش نبودم.
_خب بابا. من که چیزی نگفتم.
خداحافظی کرد و رفت. از پلهها پایین رفته بود که شایان دوید و خودش را رساند. با او همقدم شد.
_پریچهر، در مورد اون شب، نمیدونم از کجا اون حرفو زدی اما خواستم بگم... من هیچ وقت اونجوری فکر نکردم. خودتم میدونی من از قبلش دنبالت بودم.
پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن دست شوهرش را کشید.
-کجا میری مرد؟ من با این بچه ها بدون تو چه کنم؟ نمی بینی دارن همه رو می کشن؟
-میگی بمونم و نگاه کنم بی حرمتی به حریم امامامون بشه؟ بشینم تا دست درازی کنن به قبر شریفشون؟
دستش را رها کرد و به جمعیت جان فداهایی که مقابل مزار چهار امام بزرگوار قد علم کرده بودند تا از تخریب جلوگیری کنند، پیوست.
زن وقتی جسم همسر شهیدش را تحویل گرفت، به این فکر کرد که آیا تاریخ مردانی شبیه آنها خواهد داشت که فوج فوج برای حفظ حرم عزیزان پیغمبر به دفاع برخیزند و شهید شوند؟
امروز ما با تمام قوا شهادت می دهیم که مردانی غیور در همه عصرها هسنتد که جانانه پای دفاع از حرم خواهند ماند.
#تخریب_قبور_ائمه_بقیع
#مدافع_حرم
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739