🙋♀️ کودکان خجالتی
❎ گاهی کودکان خود را تأیید کنید و به آنها و نظراتشان توجه نمائید و بدانید که بیتوجهی کردن به احساسات کودکان، نه تنها موجب رنجش آنان میشود، بلکه ترس از نظر دادن، سرکوب کردن احساسات خود و منزوی شدن را در پی خواهد داشت.
‼️ خجالت یعنی ترس و اضطراب به علاوۀ فقدان اعتماد به نفس.
✴️ نگذارید فرزندانتان کمرو و خجالتی شوند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_62 _تو... تو دخترهی... تو که معلوم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_63
هنوز از در نرفته بودند که پریچهر برگشت و عمه را صدا زد.
_از مهلتی که عمو واسه برگردوندن ارثم تعیین کرده بود، یه ماه گذشته. منتظرم هنوز.
عمه نگاه تیزی انداخت و از در بیرون رفت. عمو جلو آمد و روبهروی پریچهر ایستاد.
_عمو جان، چرا این طوری میکنی؟ صبر میکردی خودمون جوابشو میدادیم.
_صبر میکردم؟ به پدر و مادر شما که توهین نکرده بود. تازه جواب چیو میدادین؟ جواب اینکه زنعمو هم مثل عمه شهین و سهراب فکر میکنه اگه پسرش با من ازدواج کنه اموالتون از توی خانواده بیرون نمیره و اضافه هم میشه؟
عمو دهانش باز ماند. به سیمین خانم نگاه کرد. او هم دستپاچه خواست حرفی بزند که با اشاره دست عمو سکوت کرد. دیگر همه ایستاده بودند. پیمان زیر گوشش زمزمه کرد.
_پریچهر، بابا جان، بیا بریم خونه. تمومش کن. همه چیزو به هم نریز.
با دستهای حلقه شده دور شانهاش او را به طرف در برد تا در همان خانه سرایداری دختر آشفتهاش را به آرامش برساند.
یک هفته از خواستگاری سهراب گذشت. به خاطر حرفهای پیش آمده، هیچ کدام از اهالی عمارت به پریچهر نزدیک نمیشدند. پنجشنبه عمو دنبالش فرستاد. به عمارت که رفت، سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد. او عصبانی بود و چیزهای زیادی گفته بود. عمو تنها روی مبل رو به در نشسته بود. بعد از احوالپرسی معمول، روی مبل کنار عمو نشست.
_دخترم، پیامک واریز واست اومد. درسته؟
_بله اما سوال شده برام که این همه، پول چیه؟
_خب چرا نپرسیدی؟
_شب دیدمش که شما نبودین.
_ببین، اون مبلغ سهم عمههاته. با تهدید قانونی وکیلم فهمیدن قضیه جدیه و باید سهمتو پس بدن. حالا دیگه تصمیم با خودته که چه کارش کنی.
_اول از همه میخوام یه خونه ویلایی مناسب بخرم قبل از اینکه نفر بعدی اون خونه سرایداریو بکوبه توی سرم.
عمو سری به تاسف تکان داد.
_حق داری البته من باید ناراحت باشم؛ چون اگه خونه مستقل بگیری، هم خودت دور میشی، هم به طور حتم پیمان و بیبی رو هم با خودت میبری و دستم میمونه توی پوست گردو.
لبخندی زد و دست عمو را فشرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_63 هنوز از در نرفته بودند که پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_64
_عمو، بیبی دیگه نمیتونه کار کنه. همیشهی خدا پا درد داره. بابام که این همه سال زحمتمو کشیده میخوام یه کم بهش استراحت بدم و یه کم از زحمتشو جبران کنم.
_حرفت درسته اما پیمان با گل و درختا حالش خوب میشه.
_به اینم فکر کردم. یه خونه با باغ میگیرم که سرش گرم باشه.
_اینا درست. حالا ماشینم که بگیری. با بقیهش چی کار میکنی؟
شایان خواب آلود از پلهها پایین آمد. سلامی کرد و با دیدن پریچهر لبخند زد و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت.
_بقیهش که چیز دندونگیری نیست تا بشه باهاش سرمایهگذاری جدا انجام داد. میخواستم بدونم میشه از سهام شرکتتون خرید و اضافه کرد؟
_مگه میشه که نشه؟ کی بهتر از تو که شریکمون باشه؟
شایان به ورودی آشپزخانه تکیه داد.
_بله درسته و از این به بعد ماهام میشیم کارمندات. این کارا رو نکن پدر من. ایشون همینجوریشم ما رو ریز میبینه و تحویل نمیگیره. چه برسه به اینکه شریک اصلی شرکتم بشه.
پریچهر "برو بابا"یی کرد و به طرف عمو برگشت.
_پس اول خونه و ماشین رو بگیرم بعد سهام شرکتو بخرم.
_باشه عمو جان. میسپرم واست خونه ویلایی که باغ داشته باشه پیدا کنن.
پریچهر ایستاد و عمو هم از جا بلند شد.
_بزرگ بودن ساختمون و منطقهش مهم نیست. فقط باغ داشته باشه.
عمو خندید و به پشتش زد.
_از دست تو و این محبتای دخترونهت. هیچ کس مثل سهراب اینو درک نکرده.
پدر و پسر با هم خندیدند. پریچهر سر به زیر گرفت.
_اِ عمو؟ خب پدرمه. زندگیشو به پام گذاشته در صورتی که من واقعاً بچهش نبودم.
_خب بابا. من که چیزی نگفتم.
خداحافظی کرد و رفت. از پلهها پایین رفته بود که شایان دوید و خودش را رساند. با او همقدم شد.
_پریچهر، در مورد اون شب، نمیدونم از کجا اون حرفو زدی اما خواستم بگم... من هیچ وقت اونجوری فکر نکردم. خودتم میدونی من از قبلش دنبالت بودم.
پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن دست شوهرش را کشید.
-کجا میری مرد؟ من با این بچه ها بدون تو چه کنم؟ نمی بینی دارن همه رو می کشن؟
-میگی بمونم و نگاه کنم بی حرمتی به حریم امامامون بشه؟ بشینم تا دست درازی کنن به قبر شریفشون؟
دستش را رها کرد و به جمعیت جان فداهایی که مقابل مزار چهار امام بزرگوار قد علم کرده بودند تا از تخریب جلوگیری کنند، پیوست.
زن وقتی جسم همسر شهیدش را تحویل گرفت، به این فکر کرد که آیا تاریخ مردانی شبیه آنها خواهد داشت که فوج فوج برای حفظ حرم عزیزان پیغمبر به دفاع برخیزند و شهید شوند؟
امروز ما با تمام قوا شهادت می دهیم که مردانی غیور در همه عصرها هسنتد که جانانه پای دفاع از حرم خواهند ماند.
#تخریب_قبور_ائمه_بقیع
#مدافع_حرم
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_64 _عمو، بیبی دیگه نمیتونه کار کن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_65
پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش ادامه داد.
_اگه حدس میزدم مثل اونا فکر میکنی، قبل از سهراب خدمت تو رسیده بودم.
صدای خنده شایان بلند شد.
_تو محشری دختر. ممنون که در مورد من حدس بدی نزدی.
پریچهر ایستاد و اخمی کرد.
_الان کجا داری میای؟ برگرد ببینم. باز روت زیاد شدا.
_اِ. تو هم همش حال منو بگیر. پریچهر، بهم بگو حالا که منو مثل سهراب سوسک نکردی، میتونم امیدوار باشم که بهم جواب مثبت بدی؟
به راهش ادامه داد.
_سهراب گستاخی کرد. بیادبی کرد. تحقیر کرد و جوابشو گرفت.
_پس من که این کارا رو نکردم و پسر خوبیم، بیام تا جواب مثبت بدی؟
پریچهر به در خانه که رسید برگشت و نگاه کوتاهی به اطراف انداخت.
_برو پسر خوب. آرزو بر جوانان عیب نیست.
گفت و به داخل رفت. شایان دوباره خندید. صدایش را بلند کرد تا پریچهر بشنود.
_اینو گذاشتم به حساب اینکه ردم نمیکنی. پس باش تا آرزومو عملی کنم.
لبخند به لب پریچهر نشست. چشمش که به بیبی افتاد، لبخندش را جمع کرد. مانتو و شالش را درآورد. بیبی صبحانه را آماده میکرد.
_مادر جان، اگه نظرت مثبته، چرا بهش نمیگی؟
لباسش را روی جالباسی گذاشت و به آشپزخانه رفت تا کمک کند.
_کی گفته که مثبته؟ تازه چی بهش بگم؟ مگه خواستگاری کرده که بهش جواب بدم؟
لبخند به لب بیبی نشست.
_عزیز دلم. اون لپای قرمزت میگه که مثبته اما خب حق داری. باید خواستگاری کنه. حالام پاشو برو باباتو صدا کن بیاد صبحونه بخوره.
از معاملهی خانه برمیگشتند که عمو اصرار کرد پیمان هم با پریچهر به عمارت برود و شام را با هم بخورند. بیبی هم به جمعشان اضافه شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_65 پریچهر نیم نگاهی انداخت و به راهش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_66
سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساکتتر شده بود اما پریچهر سعی میکرد عادی برخورد کند.
عمو از شیرین بودن معامله میگفت و زیبایی خانه و باغش. پیمان هم به دلش نشسته بود. فروشنده مهلت خواسته بود تا قبل از ساخته شدن خانه جدیدش آنجا بماند و پریچهر هم قبول کرده بود. قرار بر آن شد که ماشینی کم قیمت بخرند تا پریچهر که تازه گواهینامه گرفته بود، مهارتش بالا برود و بعد عوضش کند. باقی پولش هم طبق قرار، در شرکت عمو سرمایهگذاری شود.
آن شب شایان درهم بود و زیاد کنارشان نماند. قبل از رفتن عمو حرفی زد که دلیل حال او تا حدودی معلوم شد.
_راستی میدونستین شایان باید بره شیراز؟
پریچهر "نه" که گفت عمو ادامه داد. شایان چشمش به پریچهر بود.
_پروژه پایاننامهشو یه شرکتی پسندیده که عملیاتی کنه و بسازه. فرصت خوبیه واسش.
پیمان و بیبی تبریک گفتند. پریچهر نگاهش کرد.
_خب پس چرا مثل شکست خوردهها شدی؟ این که خیلی خوبه.
_میشه چند دیقه باهات حرف بزنم؟
گفت و ایستاد. پیمان از جا بلند شد و بعد هم بیبی. خداحافظی کردند و رفتند. وقت رفتن، پیمان به پریچهر اشاره کرد تا بماند و به حرف شایان گوش کند. بعد از رفتنشان پریچهر هم به طرف در رفت. خدا حافظی که کرد، شایان با او همراه شد. بیرون عمارت، پریچهر روی پلهها نشست.
_ببین پریچهر، این طرح واسه آینده علمیم خیلی خوبه. تازه خارج و اونورم نیست که بگم نرم و ...
_مشکلت چیه؟ چرا نری وقتی موقعیت پیشرفت واست جور شده؟ کار شرکت فقط میتونه به پول درآوردنت کمک کنه.
_ممنون که درک میکنی. فقط مشکلش اینه که ممکنه طول بکشه چند ماه یا یه سال. نمیدونم.
_خب؟
_خب من نمیخوام تو رو از دست بدم. توی این مدت ممکنه خیلیا بیان خواستگاریت یا دلت واسشون بره. من چی کار کنم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_66 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساک
دوستان همراه، با توجه به اینکه تا حالا بازخورد کمی نسبت به رمان جذابیت پنهان داشتم، ازتون میخوام توی این چالش شرکت کنید و حدستون رو در مورد اینکه ادامه داستان چطور پیش خواهد رفت ، بهم بگین.
توی ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16521835241794
یا شخصی:
@zeinta_rah5960
قطاری به سوی خدا می رفت
همه مردم سوارشدند
به بهشت که رسیدند همه پیاده شدند
وفراموش کردند که مقصد "خدا" بود
نه بهشت.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_66 سیمین خانم از آن شب خواستگاری ساک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_67
_دیوونه، پاشو برو به آیندهت فکر کن. اینقدرم ممکنه ممکنه نکن.
_قول بده پریچهر. قول بده صبر کنی تا برگردم.
پریچهر از جا بلند شد. از پلهها پایین رفت.
_آدما خبر از فرداشون ندارن که چه شکلی میشن اما من سعی میکنم تغییر نکنم.
لبخند به لب شایان نشست. خودش را به او رساند.
_این سعیت خیالمو آروم نمیکنه اما واسم دلگرمیه. قول میدم سخت کار کنم تا این فاصله زیاد طول نکشه. ممنونم.
پریچهر به خانه رفت اما آن شب فکرش مشغول حرفی بود که زده شد. سعیی که قرارش را گذاشت و قولی که شایان داده بود را زیر و رو میکرد. از طرفی دلش شاد بود و از طرفی نگران آینده و اینکه کار درستی کرده یا نه.
شایان بعد از عید با کلی اشک و نگرانی سیمین خانم رفت. پریچهر خودداری کرده بود و چیزی نگفت. فقط بدرقه کرد. شمارهاش را هم به او نداد. لحظه آخر، وقتی سوار ماشین میشد، پریچهر کنار ماشین بود و بقیه کمی عقبتر.
_پریچهر، این رسمش نبود حتی یه شماره هم بهم ندیا.
_رسمش همینه. نمیشه دیگه. سخت نگیر. حواستو بده به کارت.
_خب حالا. مادربزرگ بازی در نیار. سعیتم یادت نره.
پریچهر لبخند زد و "باشه"ای گفت. خداحافظی کردند و رفت. پریچهر تازه حس جدیدش را لمس میکرد. علاقهاش را نمیتوانست انکار کند.
پریچهر جدیتر به درسش میرسید. برای تابستان هم واحد اضافه برداشت تا زودتر درسش را تمام کند. در این بین گاهی عمهها میآمدند و اگر چشمشان به هم میافتاد، با کنایه و زخم زبان از خجالت هم در میآمدند. گاهی هم شایان برمیگشت و حال و هوایش عوض میشد.
ترم جدید که شروع شد، فروشنده خانه را تخلیه کرد. مدتی میشد که آمدنهای شایان کمتر شده بود. پریچهر سعی کرد وقتهای خالیاش را با خرید وسایل خانه پر کند تا کمتر فکر کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞