eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_71 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیر می‌خوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ بر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آماده که شدند و هر کدام سرجای خود نشستند، گوشی‌ها مشغول به کار شدند. آزاد با هوادارنش سلام و احوالپرسی کرد و در مورد برنامه شب بعد و آدرسش توضیح داد. وقتی سر و کله‌ی هوادارن پیدا شد و پیام‌هایشان ارسال شد، هر کدام سوال و نظرات مهم را بلند می‌خواندند تا آزاد جواب دهد. بعضی خنده‌دار می‌پرسیدند و بعضی بی‌ادبانه‌. تعدادی هم درخواست خواندن آهنگ خاصی را داده بودند. با شروع درخواست آهنگ‌ها آزاد دو آهنگ معروفش را انتخاب کرد و آن را خواند که گویا استقبال زیادی از آن شده بود. گوشی رامین جوری قرار گرفته بود که می‌توانستم پیام‌های دریافتی را ببینم. برایم جالب بود که با هر خنده و حتی تکان خوردن موهایش در حال خواندن، ملتی قربان صدقه‌اش می‌رفتند. یکی از هواداران آهنگ چاله‌ی دل را خواست که علی آن را اعلام کرد و آزاد با عذرخواهی خواست از آن بگذرند ولی در چند ثانیه موجی از پیام‌ها رسید که همان را خواسته بودند. او شروع کرد اما نگرانی را در چهره‌ رامین و بهاره که در زاویه‌ی دیدم بودند به وضوح می‌شد فهمید. او شروع کرد و من به خاطر آن حالت نگران به متن ترانه‌اش توجه کردم: 《تویی که رفتی و پشت پا به این دل عاشق زدی گناه من چی بود بگو خواستی منو راهم ندی روزی که رفتی یادمه دنیا سیاه و تیره بود روزی که رفتی یادمه دلم به راهت خیره بود رفتی و فهمیدم تا حالا مستاجر دلت بودم منو که انداختی بیرون مستاجر جدید کیه جای خالیت شده یه چاله میون غمباد دلم خاطره‌هاتو چال کردم میون چاله‌ی دلم همه می‌خوان پر کنن جای خالیتو واسم نه دیگه جایی نداری توی قلب زخمی‌ام تو رو به عشقی که داشتم نه به عشقی که نداشتی برنگرد سراغ اونکه اون‌که هیچ زمون دوسش نداشتی مرسی که رفتی نموندی پای اون دروغ زشت و مرسی که گفتی نمی‌خوای منه عاشق و اسیرو...》 تمام که شد، سر آزاد پایین بود. چند دقیقه‌ای سکوت حکم‌فرما شد؛ بعد دستی به صورتش کشید و سر بلند کرد. _دوستتون دارم. امیدوارم شاد و سلامت باشید. شب همتون به خیر. همه ضبط را قطع کردند و به آزاد نگاه می‌کردند که او از جا بلند شد و به ساحل نزدیک. حال بقیه گرفته شده بود و من در این بین مانده بودم که چه چیزی حال او و به تبع حال همه را خراب کرده. صدای امینه در آمد. _الهی خیر نبینه لیلی که داداش بیچارم هنوز هر وقت یادش میوفته عذاب می‌کشه. بهاره زیر گوش من که با بهت به امینه نگاه می‌کردم پچ پچ کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_71 _ترنم هستم. _هزار ماشاءالله خیلی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 صدای خنده‌ ما سه نفر به هوا رفت و عمه تلاش کرد ما را ساکت کند. _حالا الان من تو لیست خواستگاری فامیل قرار گرفتم یا نه؟ میگم مهدیه پاشو یه خودی نشون بده بری توی لیست ناهید. _بچه پررو، خجالتم خوب چیزیه. قبلنا دخترا یه خرده حیا داشتن. اصلاً تقصیر منه که با شما حرف میزنم. بهتره برم. مهدیه پادرمیانی کرد. _بشین خاله جون این دختر شعورش نمی‌رسه شما ببخشید. ناهیدم گیج میزنه وگرنه کی میاد پسرشو با این بدبخت کنه. به او توپیدم. _هی هی هی، آرومتر. تو نمی‌خواد چیزیو درست کنی. همون حرف نزنی بهتره. عمه به ما خندید و سرش را جلو آورد. به غذایی که روی میز چیده می‌شد اشاره کرد. _بیاین شامو که آوردن بخورین پرت و پلا نگین. رو به مهدیه و مهرانه کرد. _ راستی بچه‌ها نمی‌دونین چقدر از نجابت و سنگینی ترنم تعریف می‌کرد. بدبخت نمی‌دونست چه شخصیت وحشی تو خودش مخفی کرده. باحرص جیغ خفه‌ای زدم. _عمه، دستت درد نکنه. هر چی خواستی بگو. راحت باش. شام را که خوردیم، دختر عمه حمیده از خواب بیدار شده بود. رفت تا به او برسد. دو دخترِ دختر دایی‌های پدر و دختر صاحب مجلس دور میز ما نشستند. هر کدام حرف و احوالپرسی متناسب با سنمان را کردند. بعد یکی یکی شروع کردند به طعن و کنایه. _بچه‌ها دقت کردین چرا ترنم نیومد برقصه؟ _چرا؟ _خنگا واسه اینکه واسه پسر دارای فامیل دلبری کنه خب. چه دختر سنگینی. بپا فرو نری توی زمین این‌قدر سنگینی. _اِ؟ پس بگو چرا زندایی اومد پیشش. پس تورش گرفته بود. میگم ترنم، تو جز پدر و مادر خاص داشتن اولویت دیگه‌ای هم داری که بهش بنازی؟ _آخه این کوچولو چی می‌تونه داشته باشه. البته جز چهره‌ مظلومی که جلوی دیگران درست می‌کنه این بچه گرگ. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_71 ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لبا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چی می‌خوای بگی؟ _می‌خوام بگم به خاطر یه آدم بی‌لیاقت خودتو عذاب نده. موندی توی اتاقت که چی؟ داری میگی اینقدر اون آدم مهمه که واسه بی‌توجهیش لازمه عزا بگیری؟ نیست. به خدا نیست. آدمی که بتونه از الماس بگذره، بره سراغ تیله، ارزش غصه خوردنم نداره. پریچهر کمی خود را جلو کشید و لبی از چایش را خورد تا خشکی گلویش رفع شود. _فکر می‌کنی راحته؟ یکی بهت بگه منتظرم بمون و بعد نزدیک یک سال چشم به راه بودن ببینی با یکی دیگه برگشته، راحته؟ _می‌دونم سخته. حرف دله. بازی با احساسه. می‌فهمم اما حرفم اینه که زندگی ادامه داره. نمیشه وایستی و غصه‌ی بدی آدما رو بخوری. باید ادامه بدی و خودتو ثابت کنی. ثابت کنی اونی که باخته خودشه، نه تو. فقط به چشم یه تجربه بهش نگاه کن. لبخندی روی لب پریچهر نشست. _فکر می‌کردم آدم کم حرفی هستی ولی نه. سخنران خوبی هستی. شاهین پایش را روی پای دیگرش انداخت. _حالا دیگه مسخره می‌کنی؟ من به جا حرف می‌زنم. حرف مفت نمی‌زنم. _مسخره نکردم. شوخی کردم. باشه. حرفات به جا و به موقع بود. سعی می‌کنم با وجود بی‌اعتمادی که به جونم افتاده، زندگیمو یه جور دیگه بسازم. ممنون که اومدی و به فکر بودی. شاهین کمی بعد رفت و پریچهر عزمش را جزم کرد تا خود را بسازد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_71 ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 دستور حضرت امام ره بود که با اهل سنت آنجا نماز بخوانیم و برای اتحاد سعی کنیم. نماز را در مساجدشان می‌خواندم. وقت‌های غیر جماعت هم به مسجدشان می‌رفتم. اهل سه وعده غذاخوردن نبودم. ناهارم را به کودکان محتاجشان می‌دادم. به دردهایشان گوش می‌کردم و برایشان وقت می‌گذاشتم. امید داشتم دلشان نرم شود و ما را دشمن خود نبینند. بعد از چند روزی که در مریوان بدون مشخص شدن وظیفه ماندیم، صبح یکی از روزهای سرد دی ماه، عده‌ای از بچه‌ها که ورزیده‌تر بودند را گلچین کردند که محمد هم بین آنها بود. من به عنوان پزشک‌یار گروه انتخاب شدم. مأموریتمان را مشخص کردند، گفتند: «قصد رفتن به دزلی رو داریم». چند روزی بود که دزلی از دست ضد انقلاب درآورده شده بود. ساعت ده صبح، سوار سه ماشین سیمرغ شدیم و به طرف دزلی حرکت کردیم، ساعت یازده در مقر سپاه دزلی بچه¬ها پیاده شدند و برای استراحت به خوابگاه رفتند. قرار شد ساعت هشت شب همان روز، ده قاطر را که مهمات و مواد غذایی بارشان کرده بودند، به طرف مرز حرکت دهند. ما هم ساعت ده به طرف مرز حرکت کنیم. از دزلی تا مرز فاصله زیادی نبود فقط یک رشته کوه بین ایران و عراق قرارداشت. همه بچه‌ها خوشحال بودند؛ چون مأموریت، رفتن به داخل مرز عراق و ضربه زدن به نیروهای عراقی بود. سر ساعت با پای پیاده در برف حرکت کردیم. عشق سوزنده «الله» به پاهایی که در برف سنگین گذاشته می‌شد، قدرت می‌داد. از آن رشته کوه گذشتیم و به منطقه ملخ خورسیدیم. بچه‌های پاسدار و پیش‌مرگ، از قبل مستقر بودند و تمام حرکات نیروهای عراقی را زیر نظر داشتند. به طرف مرز سرازیر شدیم و به راحتی از کنار پاسگاه‌های عراقی گذشتیم و آن ها متوجه نبودند که فرشته مرگ بالای سرشان پرواز می کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_71 تازه فهمیدم چقدر صدایم گرفته و حالم بد است!
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 ....الان هرکی منحرف بشه به این سمت، گردن بابه. خدا به داد همه‌مون برسه! ....نچ‌نچ‌نچ احکامشو نگاه! آدم سرش سوت می‌کشه! خداییش مسخره نیست؟ امام دوازدهم باشیو احکام اسلام را ملغی کنی؟! ....نجس حساب میشن اینا؛ مثل کفار! همینه دیگه! وقتی قبله‌ت بشه مقبره بهاء تو عکا و شورای اصلیت، بیت‌العدل باشه تو حیفا، بهتر از این نمیشه! با صدا زدن اسمم توسط بردیا و دستی که جلوی صورتم تکان می‌داد، از دنیای خاطراتی که پارسا در زمانهای مختلف برایم ساخته بود، بیرون آمدم و با نگاه نگران بردیا مواجه شدم. لیوان آب را برداشتم و نزدیک لبم کردم. "درسته که من درباره اعتقادات و احکام اسلام خیلی سؤال دارم و خب از اطمینان کافی بهره نبردم؛ اما به ناحق بودن بهاء و پدرش یهود شک ندارم و این برام خیلی روشنه! من اگه بخوام به دینی پایبند باشم میرم سراغ اصیلش نه فرقه‌های من‌درآوردی و چپکی شده‌ش!" آب را جرعه‌جرعه با این افکار، راهی گلوی خشکم کرده و اشک می‌ریختم. -تسنیم؟! لیوان را بین دستانم گرفته و شستم را محکم بر رویش می‌کشیدم. نگاهم را به طرح‌های سنتی گلیم روی تخت دادم و با فکی منقبض گفتم: -به نظرت با آناهید چی‌کار کنم؟ -هیچی تسنیم، هیچی! عین همیشه، انگار که هیچی نمیدونی! با چشمانی گرد شده سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. صدایم کمی بالا رفت: -یعنی چی انگار هیچی نمیدونی؟! -تسنیم خواهش می‌کنم! من اینا رو بهت گفتم که بدونی دوروبرت چه خبره؛ اگه آناهید بو ببره که تو می‌دونی، همه‌چی خراب میشه! تقریبا داد زدم: -چی خراب میشه بردیا، هان؟ دیگه چی می‌خواد خراب شه؟! همه‌چی، زندگی من بود که خرابه شد رفت! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋