eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_69 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اطراف نگاه کردم. بقیه مشغول پیاده شدن و پیاده کردن یک سری وسیله بودند. سلامی کردم و به طرف ماشین رفتم تا دوربین و تجهیزات عکسبرداری را آماده کنم. در تعجب بودم که چطور آمدند و ما متوجه نشدیم. با یاد اینکه ماشین آن‌ها سر و صدا ندارد، لبخندی به لبم نشست‌. پایه‌ی دوربین را که برداشتم دستی آن را کشید. رامین وسایل را از دستم گرفت و روی زیلو گذاشت. آزاد شیطنتش گل کرده بود. _به به رامین جون خوب وظیفه‌تو یاد گرفتی. داری راه میوفتی. _خیلی پررویی امیر. اصلاً به من چه؟ سوژه یکیه و عکاس یکی دیگه. حیف که حس انسان دوستانه‌م یه لحظه گل کرد. _ نه پسرم تو الان پست حمالی بهت برازنده شده. فیت فیت خودته. داد رامین در آمد و به طرف آزاد حمله کرد و او هم پا به فرار گذاشت. کنار ساحل دنبال هم می‌دویدند. آزاد با خنده و رامین با تهدید. امینه با سر و صدای آن‌ها بیدار شده بود و با بهت نگاهشان می‌کرد. بقیه هم به کارشان می‌خندیدند. همه نشستند و بعد از آنکه دو دوست نفس زنان خود را روی زیلو ولو کردند، امینه برای همه چای ریخت و عصرانه را وسط گذاشت. چایم را زودتر از بقیه تمام کردم و ‌گشتی زدم تا زمینه‌ی عکس‌ها را تعیین کنم. دست به دوربین شدم. فیلم و عکس زیادی گرفتم. روز آفتابی بود و دریا زیبا و آبی. خودم از عکسای گرفته شده راضی بودم. نزدیک غروب پسرها آتشی درست کردند و چوب زیادی هم جمع کرده بودند تا طولانی مدت کنارش بنشینند. از آزاد در حال غروب آفتاب عکس گرفتم. قسمت‌هایی از آلبومش را هم خواند و من برای تیزر و کلیپ‌هایش فیلم گرفتم. کنار آتش که نشست، همچنان دوربین فیلمبرداری در دستم بود و ثبت می‌کردم که رامین رو به او کرد. _امیر می‌خوام واسه پیجت لایو بزارم یه کم تبلیغ برنامه‌ی فرداشبم بشه. بچه‌هام باید مثل آدم برخورد کننا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_69 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -یعنی چی؟ یه روز منو با خاک یکسان می‌کنید
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح، رییس خودش به اتاق مریم زنگ زد. _خانوم صدری دختر خواهرم به درخواست مادرش می‌خواد توی شرکت مشغول بشه. کارشناسی روابط عمومی داره. به نظرت کجا باید بزارمش. البته نمی‌خوام حاشیه‌ای درست بشه. چون سحر آدم قابل کنترلی نیست. _اگه ناراحت نمی‌شین باید خدمتتون بگم ایشون بر خلاف رشته‌شون روابط عمومی خوبی ندارن؛ پس جای دیگه‌ای توی بخش اداری ایشونو به کار بگیرید. رییس خندید. _تو سحرو کجا دیدی و چطور فهمیدی روابط عمومی خوبی نداره؟ _عذر می‌خوام که فضولی کردم. توی مهمونی نوه‌تون. از اونجایی که به خاطر دست ندادن پسرتون به مادرشون گزارش دادن و پیگیر بودن تا مادرشون محاکمه رو انجام بدن. صدای خنده آقای پاکروان در گوشی پیچید. _عجب دختر تیزی هستی. با یه برخورد خصوصیات اخلاقیشو در آوردی؟ آره سحر همچین آدمیه. تو که اینقدر زرنگی و درکت بالاست چطور دست ندادن پسرم به چشمت نیومد. مریم که خجالت می‌کشید جواب بدهد، سکوت کرد اما به اصرار رییس جواب داد. _پسرتون اگه همیشه این طور شده باشن ارزش داره اما اگه فقط برای جلب توجه یا رسیدن به هدفش این کارو کرده باشه کار بی‌ارزشی میشه. _چه دختر سخت‌گیری. خیلی خب به کارگزینی می‌سپرم ببینم کجا میشه این سحرو جا کرد. سحر در بخش اداری مشغول به کار شد. روز اولی که به شرکت وارد شد، مستقیم به اتاق دایی‌اش رفت. رییس برای او توضیح داد که لباس پوشیدنش باید اداری باشد و بدون هماهنگی به اتاق او نرود که باعث دلخوری سحر شد. چند روزی که از آمدن سحر گذشت، بعد از جلسه‌ای پر کار، رییس همه را مرخص کرد اما از مریم خواست برای مشورت در چند مورد همان جا بماند. همین که امید از اتاق خارج شد، سحر را جلوی اتاقش دید. دستش را دراز کرد اما امید بی‌توجه به دست او در اتاق را باز کرد و فقط سلامی کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_69 _میگم. به نظر تو خیلی خریت کردم نه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 آقاجون از حامد خواست با او به سالن مردها برود. من هم به عزیزجون کمک کردم تا به سالن زنانه برویم. خدا را شکر کردم حالا که مادر کنارم نبود مهمانی مختلط نیست. عمه‌ها و زن‌عمو را پیدا کردیم. به طرفشان رفتیم. خوشحال بودم که مهدیه و مهرانه هم هستند و حوصله‌ام سر نمی‌رود. با میزبان و فامیل احوالپرسی کردم. مثل معمول جواب سلام سرسنگین زن‌عمو را تحویل گرفتم. نمی‌دانستم چرا این زن مرا دشمن خودش می‌دید. کاش می‌توانستم به او بگویم تحفه‌هایت ارزانی خودت. زودتر سرعقل بیاورشان تا من هم از اخم‌هایت خلاص شوم. بی‌اهمیت به او شروع به شوخی و خنده با دختر‌عمه‌هایم کردم. خاله خانم، خواهر عزیزجون، وقتی رسید، خواست کنار خواهرش بنشیند که ما سه کله‌پوک از خدا خواسته به میز دیگری رفتیم و آزادتر شیطنت کردیم. کمی که گذشت صدای آهنگ و بیس بلند شد. یکی یکی روی استیج می‌رفتند تا برقصند. به اصرار مهدیه و مهرانه توجهی نکردم. _جان من پاشو. خودتو لوس نکن. بیا یه بار سه تایی بریم وسط. _ول کنین بابا. بی‌خیال من شین. الان میام وسط یکی یه چیزی میگه. حوصله ندارم‌. با رفتنشان تنها شدم. مشغول خوردن میوه بودم که عروس دایی پدر کنارم نشست. در عین تعجبم با او سلام و احوالپرسی کرد‌م. _عزیزم، مامانتو ندیدم. _با بابا رفتن یه سمینار خارج از کشور. _اِ چه جالب. چرا تنها نشستی؟ نمی‌ری روی استیج. _نه حسش نیست. _شما کلاس چندمی خانوم خانوما. _کلاس دهم. داشتم از بازجویی‌اش کلافه می‌شدم. با خودم می‌گفتم کاش می‌رفتم وسط و می‌گفتند چه دختر.‌‌.. هر چیزی. بهتر از این وضعیت بود. _اسمت چی بود شما. _ترنم هستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_69 راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سر و صدای داخل عمارت باعث شد از هم جدا شوند. عمو با نگرانی به طرف عمارت رفت که در باز شد. شاهین خارج شد و در را به ضرب بست. نگاهش به جمع داخل حیاط افتاد. سری به تاسف تکان داد و از خانه بیرون رفت. گیتی سراسیمه بیرون آمد و رو به عمو کرد. _تو رو خدا بیاین. دعوا کردن. زده دماغ شایانو شکونده. نمی‌تونه از جاش بلند شه. عمو داخل رفت. پریچهر هنوز در بهت بود که گیتی از همان‌جا صدایش زد. _تو کی هستی که دو تا داداش به خاطرت دعواشون بشه. الان خوشحالی؟ پریچهر پوزخندی زد و سوار ماشین شد. سعی کرد حال شایان برایش مهم نباشد. این بهتر از سعی قبلی‌اش بود. به کوچه که رسیدند، پیمان دست روی فرمان گذاشت. _دخترم، می‌خوای من رانندگی کنم؟ پریچهر از آنکه پیمان آنقدر خوب درکش می‌کرد لبخند زد. پیاده شد و جابه‌جا شدند. همان موقع عمو سوار ماشینش، از خانه بیرون آمد. شایان را که با دستمال زیادی دماغش را نگه داشته بود، جلو نشانده بود. سیمین خانم در را بست و کنار گیتی نشست. با رفتنشان پیمان هم حرکت کرد. از آن شب که به خانه جدید رفتند، پریچهر تا سه روز از اتاقش بیرون نیامد. فقط بی‌بی غذا برایش می‌برد و به التماس به خوردش می‌داد‌. شنید که دو بار عمو برای دیدنش آمده بود اما او از پیمان خواست به او فرصت دهند تا با خودش کنار بیاید. بعد از رفتن عمو هنوز شب نشده بود که در اتاق پریچهر زده شد. صدای شاهین را که شنید، دوباره لرز گرفت. اصرار کرد که برود. _پریچهر، من ادا و اصول و ناز کشیدن بلد نیستم. یا میای پایین به حرفام گوش میدی یا میام تو. فرقی‌ واسم نداره که لباس پوشیده باشی یا نه. فقط پنج دیقه صبر می‌کنم. ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_69 با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با مسئول سپاه صحبت کردم که منو بفرسته مریوان. اون‌جا علاوه بر این که می‌تونیم پوزه خود فروخته‌های داخلی رو به خاک بمالیم، می‌تونیم به بعثیایی که تازگیا دارن اون‌جا سر می‌جنبونن، درس خوبی بدیم؛ از طرفی دستور رهبری که فرمودن توی کردستان بمونین رو زیر پا نذاشتیم. نگاهش کردم. گویا زیاد در مورد تصمیمش فکر کرده بود. -خسته شدی؟ سرش را پایین انداخت. -اون طوری که من می‌خوام مبارزه با جنایت‌کارای داخلی و خارجی داشته باشم، یکی دو تا مأموریت اینجا رفتن راضیم نمی‌کنه. حسش را کاملاً درک می‌کردم. خودم هم چنین حالی داشتم. -توی مریوان نیروهای ما با نیروهای عراقی درگیر شدن. نیرو واسه خدمات پزشکی کم دارن. منم می‌خوام بروم اونجا. حالا که تو همچین تصمیمی داری، ایشاالله باهم عازم میشیم. هر دو از این موضوع خوشحال بودیم. از همان روز مشغول فراهم کردن مقدمات لازم شدیم. داروهایی که لازم بود تا با خودم به مریوان ببرم، از بهداری سپاه تحویل گرفتم و پنج روز بعد، ساعت نه صبح، به ستونی که عازم مریوان بودند معرفی شدیم و با هم به آنجا رفتیم. از سنندج که به قصد مریوان حرکت کردیم، برف کمی روی جاده سنندج ـمریوان را پوشانده بود و هنوز ریزش برف که از صبح شروع شده بود، ادامه داشت. بچه‌هایی که با آن‌ها به مریوان می‌رفتیم، همگی اهل کاشان بودند و برای به عهده گرفتن مسئولیتی تازه به مریوان اعزام شده بودند. اکثرشان حدود هجده یا نوزده ساله بودند. از این که به جبهه می‌رفتند شاد و خرم و سرحال بودند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_69 -من پر از سوال بودم و هستم، شک دارم به درست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -آره! می‌گفت اخلاقش شاید یه حسناتی داشته باشه اما معایبم داره. سپس گوشه لبش کمی بالا آمد و ادامه داد: -خدا رحمت کنه زنداداشو! همیشه می‌گفت ارمیا می‌تونست روانشناس موفقی بشه! تلخندی زدم: -آقا ارمیا! اوهم لبخندش کمی جمع شد و رنگ غم گرفت: -آره، آقا ارمیا! دلم غم داشت، غمش بیشتر شد. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود! عروس مهربان و خونگرم داییم که هیچکس از مصاحبت با او خسته نمی‌شد. -بگذریم ازاین حرفا تسنیم! بریم سر اصل مطلب، آناهید! نگاه منتظر و آشفته‌ام را بالا آورده و به او دوختم. -خوب گوش کن تسنیم! نمی‌دونم اما حتما آناهید متوجه ضعف و سستی، تو اعتقاداتت و سؤالایی که داشتی، شده که اومده طرفت و حتماهم از راه عادی‌سازی وارد شده، به سؤالات بال‌وپر داده و مسائل مخالف با شرعو برات عادی جلوه داده درسته؟ یاد حرف‌های آناهید و رفتارهایش افتادم، یاد برخی سؤالاتی که در ذهنم بود و جلوی او بر زبان می‌آوردم... در جواب بردیا، سری به تأیید تکان دادم و او ادامه داد: -تو برای آناهید یه‌پروژه بودی، پروژه‌ای که بتونه باهاش افتخار بیشتری کسب کنه! ازبین‌بردن اعتقادات یه‌دختر باهوش و مذهبی که خانواده‌شم متدینن، قاعدتا براشون کار بزرگی محسوب میشه. اون از سستی و احساساتت استفاده کرد تا تو رو همراه خودش بکشونه؛ اگه تو اون‌مهمونی بهت مشروب داد، به خاطر این بود که حیات بریزه؛ اما خب... احمق زیاده‌روی کرد! راستی اون‌شب برگشتی خوابگاه؟ چشمانم را با یادآوری آن شب کذایی، با درد و خجالت بسیار بستم و با وجود شرم بسیارم جلوی بردیا و همینطور سؤالی که به‌خاطر حرف‌هایش در ذهنم پیش آمده بود، جواب دادم: -نه! صبح که بیدار شدم تو یکی‌از اتاقای مبینا بودم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋