فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_68 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دست دور گردنش انداخت. _دایی مگه شما
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_69
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم که باعث شد مادر و دختر دوباره به من بخندند. بعد از جمع کردن و شستن ظرفهای صبحانه طبق وعدهام با بهاره به ساحل رفتیم و با هم مشغول عکس گرفتن و پس از آن آب بازی شدیم. پاهایمان کامل خیس شده بود اما شیطنتمان تمام نشد که امینه تماس گرفت و برای ناهار خبرمان کرد.
_ببخشید امینه خانوم حسابی به زحمت افتادین. شرمنده اصلاً کمکتون نکردم.
_چه حرفیه عزیزم واسه خودمون که باید غذا درست میکردم. کار خاصی نمیکنم که.
خدا را شکر کردم که اخلاق امینه مثل عطیه نبود. بعد از ناهار عصرانه و امکاناتی که امینه آماده کرده بود را در ماشینم گذاشتیم و به طرف محل مورد نظر حرکت کردیم. جای خلوت و ساکتی بود. امینه به خاطر حساسیت به نور آفتاب در ماشین به استراحت پرداخت. همین که زیلو را پهن و وسایل را پیاده کردیم، من و بهاره هر کدام به جهت مخالف دراز کشیدیم طوری که سرمان کنار باشد. یاد فرزانه افتادم با او تماس گرفتم و کمی سر به سرش گذاشتم؛ بعد به آسمان نگاه کردم و شروع به حرف زدن با بهاره کردم.
_بهاره، دوست داری تهران زندگی کنی یا اینجا؟
_مگه عقلم کمه بخوام تهران زندگی کنم. درسته تهران امکانات خوبی داره ولی خداییش همین یه لحظه که اینجایی و آرامشش رو دلت میاد با اون امکانات عوض کنی؟
_یعنی الان من عقلم کمه که دارم تهران زندگی میکنم؟
_منم که عقلم کم نیست ولی داییش حتماً کم عقله.
همزمان با شنیدن صدای رامین، قامت او و آزاد بالای سرمان ظاهر شد. مثل برق گرفتهها از جا پریدم طوری که قولنج کمرم شکست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_68 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید روی زانوهایش نشسته بود و نفهمید کی ا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_69
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-یعنی چی؟ یه روز منو با خاک یکسان میکنید و فرداش میاین عذرخواهی میکنید. معلومه فازتون چیه؟
-چیزهایی که دیروز گفتم همه اون چیزهایی بود که در مورد شما فکر میکردم اما به این توجه نکردم که نباید دل آدما رو شکست. خدایی که عیب همه رو میپوشونه، گوشمو کشید. چون با بندهش درست برخورد نکردم.
-بندهش؟ خدا به خاطر من که بنده بودنو نمیفهمم، گوش بندهای رو که یه عمر عبادتشو کرده میکشه؟ آخه چطور؟
-دیشب خوابی دیدم که چی بود، بماند اما فهمیدم از اینکه دل شما رو شکستم ازم شاکین. ببخشید.
مریم از اتاق بیرون رفت و امید را در بهت و حیرت چیزهایی که از دیروز تا امروز دیده و شنیده بود، تنها گذاشت.
-یعنی خدا حرفایی که دیشب جلوی مسجد زده بودمو شنیده؟ حتماً شنیده که این دختر امروز یه جور دیگه شده. خدا جون ممنونتم. راستی اگه شنیدی و کمکم کردی، پس منم باید پای قولم بایستم. مرده و قولش. قرار شده مرد باشم. پس سر قولم میمونم. مرسی که هوامو داری خدا جون. راستی این دختر اینقدر پاکه که همین قدر تندی کردن با من روش اثر میذاره اونوقت بیانصافی نیست ازش بخوام به من که سر تا پا گناه بودم دل ببنده. خدایا کمکم کن لایقش بشم.
همان روز مریم جلسهای را درخوست کرد و در جلسه نتیجه بررسی و پیشنهادهایش در مورد قرارداد با کارخانه قزوین را مطرح کرد و تصمیماتی هم گرفته شد. بعد از جلسه، امید به پدرش در مورد مسائل آن دو روز خبر داد. پدر هیچ کدام از این اتفاقات را باور نمیکرد. به خصوص با جلسهای که مریم بدون ذرهای اشتباه و کم و کاست برگزار کرده بود. پدر هم مثل امید متحیر از روحیه و توانمندیهای همه جانبه مریم شده بود.
از آن روز به بعد مریم هر وقت امید را میدید یاد خواب آن شبش میافتاد. علاوه بر ظاهرش رفتارش تغییر کرده بود. آرامتر و مودبتر شده بود. حالا دیگر نمیتوانست قاطع بگوید که مناسب او نیست اما اعتماد چیزی نبود که به راحتی به دست بیاید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_68 از فردا عمه حمیده سعی میکرد اکثر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_69
_میگم. به نظر تو خیلی خریت کردم نه؟
_آره. کم نه. ببین تو آخر احمقایی.
_خجالت نکشا. هر چی میخوای بگو.
_وقتی خودت به خودت میگی، من نگم؟ اصلا تو برای چی قضیه رو توی کلاس گفتی؟
_خب گفتم که بقیه اشتباه منو تکرار نکنن.
_ببین ترنم، واقعاً میگم. تو هم توی فضای مجازی هم رفتن به اون پارتی حماقت کردی اما کار الانت نشون میده تجربه خوبی شده واست. البته خدا بهت رحم کرد و خب عقل نداشتهتو هم به کار گرفتی و خلاص شدی وگرنه الان تجربه تلخی بود.
_هوی، بسه دیگه. بهت رو دادم پررو شدی. البته بیخودم نمیگی. ول کن پاشو بریم.
آخر هفته فامیل به مهمانی دختر خاله پدر دعوت بودند. برای نوزاد تازه به دنیا آمدهشان جشن گرفته بودند. سر ناسازگاری گذاشتم و گفتم نمیآیم. نمیخواستم وقتی پدر و مادر نبودند جایی بروم که زیر ذرهبین باشم. پدر خواست که برویم و به جای آنها کادو بدهم.
همراه عمه حبیبه به خانه رفتم تا برای خودم و حامد لباس مناسب بردارم. با رفتن به خانه، تازه فهمیدم چقدر دلم برای پدر و مادر تنگ شده. عمه تاکید کرد لباسی بردارم که مردم نگویند وقتی پدر و مادرش نیستند، سرخود شده و رعایت خانواده را نمیکند. حرصم از چیزهایی که ممکن بود فکر کنند، درآمد اما به حرف عمه گوش کردم.
شب مهمانی آماده رفتن که شدیم آقاجون آژانس خبر کرده بود. فاصله ما تا تالاری که مراسم برگزار میشد، زیاد بود. حامد با آن کت و شلوار شیک و موهایی که برایش ژل زده و حالت داده بودم دوست داشتنیتر شده بود اما بین راه خوابش برد. به زحمت بیدارش کردم. وارد تالار شدیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_68 برای جشن عروسی سهیلا دعوت شده بود
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_69
راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش را میفهمید، دنبالش نرفت. به خانه که رسید، کنار در روی زمین سُر خورد. پیمان تازه لباسش را عوض کرده بود. به طرفش دوید.
_چی شده بابا؟ حرف بزن. خوشحال رفتی، چرا این جوری برگشتی؟
اشکهایش سبقت گرفتند و جاری شدند.
_بابا، چرا آدما اینجورین؟ اون بهم گفت منتظرش بمونم. پس چرا...
با هجوم هق هقش دیگر نتوانست ادامه بدهد. پیمان او را در آغوشش گرفت و گریههایش را آرام کرد اما دلش را نتوانست. پریچهر ماجرا را برای پدر گفت.
_بابا، میشه همین امشب بریم خونه خودمون؟ دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم.
پیمان برای بار دهم اشکهایش را کنار زد.
_باشه عزیز دلم. میریم. همین امشب. بذار بیبی رو خبر کنم تا بیاد. میریم. خودم بعداً میام وسایل اینجا رو میبرم. تو الان برو هرچی مدارک و کتاباته جمع کن که بیبی اومد بریم.
سرش را تکان داد و با کمک پیمان از جا بلند شد. هنوز مقداری از وسایل آن خانه خریده نشده بود اما قابل استفاده بود. بیبی که خود را سراسیمه رساند، اول دخترکش را در آغوش گرفت و بعد برای جمع کردن وسایلش کمک کرد. پیمان وسایل را به ماشین برد. عمو خودش را رساند و از پیمان حال پریچهر را پرسید. بیبی و پریچهر که رسیدند، عمو به طرفشان رفت.
_جایی میرین؟ پریچهر؟ چی کار داری میکنی؟
پریچهر از کنارش رد شد.
_داریم میریم خونه خودمون.
کوله و ساکش را پیمان گرفت. رو به عمو کرد.
_عمو شرمندهم باید درست و حسابی از زحمتاتون تشکر میکردم که نشد. حالا مرتب که شدیم، دعوتتون میکنم. ممنون که حمایتم کردین. ممنون که با بودنتون بابا شهروزمو حس کردم.
بیهوا او را در آغوش گرفت. عمو سرش را نوازش کرد.
_ببخش پریچهر. ببخش به خاطر اذیت بچههام. ببخش که...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_68 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_69
با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولانس به سپاه سنندج رفته بودیم. در محوطه ایستاده بودیم. فرمانده عملیات برای بچههای پاسدار صحبت میکرد. علت در جریان نگذاشتن عملیات را سری بودن و اهمیت استراتژیکش عنوان کرد. پس از صحبت فرمانده، بچهها همه تجهیزات خود را بسته و آماده حرکت شدند.
حدود ساعت یک ربع به پنج بود که همه بر ماشینهای سیمرغ سوار شدند. روی هر ماشین یک اسلحه کالیبر ۵۰ قرار داشت. هفتاد نفری بودیم. همه به امید پیروزی خوشحال بودند و اسلحههای خود را در دست میفشردند، درِ بزرگ حیاط سپاه باز شد و ماشینها خارج شدند. از شهر که گذشتیم، در جاده سنندج_دیواندره با سرعت به طرف مقصد رفتیم. محمد در آن سرما بدون این که خم به ابرو بیاورد، در یکی از ماشینهای سیمرغ پشت کالیبر۵۰ ایستاده بود. عملیات موفقی بود.
حدورد یک ماه از آن عملیات گذشت و در آن مدت محمد به همه اسلحههای مورد نیاز و استفاده سپاه، آشنایی کامل پیدا کرد.
در یکی از روزهای سرد دی ماه، برف سنگینی سنندج و کوه.های اطراف آن را پوشانده بود، چند روزی میگذشت که محمد را ندیده بودم. از دادگاه به قصد رفتن به سپاه تاکسی گرفتم و به مرکز رفتم. بعد از مدتی جستجو محمد را در خوابگاهش پیدا کردم. مشغول مطالعه کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی بود. ایستاد و به طرفم آمد. دست دادیم و احوالپرسی کردم.
-قصد داشتم بیام دادگاه. می خواستم در مورد تصمیمی که گرفتم باهات صحبت کنم
-چه تصمیمی؟ چه صحبتی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_68 -نه امروز فقط داشتم درس میخوندم... حسابی عق
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_69
-من پر از سوال بودم و هستم، شک دارم به درست و غلط بودن بعضی چیزا! اصلا دلیل رعایت بعضی احکاما رو نمیدونم...
-خب چرا نرفتی دنبالش؟ همه ما اینسؤالا رو داشتیم، همهمون گیج بودیم و نمیفهمیدیم؛ باز من یهچیزی! از اول تو این راستا نبودم و اونوری میرفتم؛ اما تو چی تسنیم؟! تو باباتو داشتی، پارسا رو داشتی! خوب یادمه که درباره وجود خدا از عمومرتضی سؤال کردم، مامانم با دستش زد تو صورتشو گفت: خدا مرگم بده! این چه سؤالیه بردیا؟! بعضیاهم صدای نچنچشون بلند بود، اما عمو خیلی از سؤالم استقبال کرد و با روی باز جوابمو داد.
لبخند کمرنگی زدم:
-آره یادمه! سؤال منم بود و اون روز جوابمو گرفتم. چقدر خوشحال بودم و برات دعا کردم!
-خب پس چرا نمیپرسیدی تسنیم؟
-من مثل تو نیستم... خجالت میکشم! همیشه از این میترسیدم تا با به زبون اوردن اینطور سؤالا از چشم باباومامانم
بیوفتم.
-تو که رفتار عمومرتضی با منو دیدی!
-آره، اما رفتار بقیه روهم دیدم. بعدشم، تو با من فرق داشتی؛ ببخشید! تو، تو این فازا نبودی و ازت توقع میرفت که این سؤالا رو داشته باشی؛ اما همه روی من یهجور دیگه حساب باز میکردند... به یهچشم دیگه نگاهم میکردند...
بردیا کلافه سری تکان داد و گفت:
-اشتباه کردی و میکنی تسنیم! چه اهمیتی داره فکر بقیه وقتی میخوان با رفتاراشون جلوی آگاهیتو بگیرن؟ بهخدا هیچکس عالِم به دنیا نیومده، همه یا باید بخونن یا باید بپرسن! اصلا همین پارسا و ارمیا! فکر کردی همینطوری الکی انقدر بلدن؟! ایناهم قدیما گیج و منگ بودن؛ اما خودشونو به درودیوار زدن تا بالأخره به یهجایی برسن! اصلا از پارسا متعجبم... شاید فکر کرده تو عالم دهری! بس که به ظاهر، محکم و همهچیدان بودی!
-نه اینطور نیست... شاید چون همیشه چشم میگفتم و با کسی مخالفتی نداشتم، همچین فکری میکردین!
بردیا پوزخند صداداری زد و گفت:
-از بچگی همین بودی. دلت میخواست رضایت همه رو داشته باشی و کسی ازت ناراحت نباشه یا فکر نکنه تو بدی. قشنگ یادمه، همون موقعها ارمیا به پارسا میگفت مواظب خواهرت باش یهوقت کار دست خودش نده با این اخلاقش!
چشمهایم درشت شد و با صدای بلند و متعجب گفتم:
-واقعا؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋