فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_79 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سوئیچ لطفاً. سوئیچ را به او دادم و
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_80
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چشمم به آزاد خورد که لبهی صخرهای نشسته بود. و به درهی زیر پایش نگاه میکرد. شکار لحظه برای منِ عکاس حس خوبی داشت. برای اینکه خیلی نزدیک نشوم تا شکار لحظه از دستم نرود، لبه دیوارچینی نیم متری جاده، روی دو پا، نشستم و چندین عکس از او گرفتم. عکسهایش با پس زمینهی درهای عمیق پر از برف خیلی جالب شده بود. در حال شکار سوژه بودم که ناگهان شکار شدم. سرش را که برگرداند، با تعجب خیره به من ماند و بعد سریع از جا بلند شد. با چند قدم خودش را به من رساند. دوباره اخمهایش به هم گره خورد. اینبار بیشتر و با صدای بلندتر از صبح داد زد.
_داری چی کار میکنی؟ لبهی پرتگاه وایستادی از من عکس بگیری؟ اونم تو که به خاطر مسکنا تا دودیقه قبل گیج خواب بودی. خانوم اتفاقی برات بیافته من چه گِلی به سرم بگیرم؟ هان؟
به معنای واقعی جوش آورده بودم. کسی تا به حال آنطور دادی سرم نزده بود. از دیوار چینی پایین پریدم و جلوی او ایستادم.
_هی آقا حواستونو جمع کنین. فکر کردین کی هستین؟ هی راه و بی راه واسه من اخم میکنین و سرم داد میزنین؟ که چی؟ مطمئن باشین اگه بیافتم ته دره خانوادهم نمیان یقهی شما رو بگیرن. چون منو میشناسن.
_ببخشید. نگرانتون شدم. نمیخواستم ناراحتتون کنم.
_هر دفعه بد برخورد میکنین و بعد یه بهونهای میارین. غلام زر خریدتون که نیستم بی اعصابیای شما رو تحمل کنم.
رامین با هیس بلند و کشداری به سرعت طرف ما می دوید.
_چتونه شما صداتونو انداختین تو سرتون؟ الان ملتو میکشونین اینجا. کم دعوای شما سوژه درست کرده؟ بچه شدین؟
اخم غلیظی چاشنی چشم غرهام کردم و به ماشین برگشتم. بغضی که از صبح خفهام کرده بود سر باز کرد. دوباره چادرم را به صورتم کشیدم و به شیشه تکیه دادم اما برای آنکه اشکم لو نرود. بیصدا گریه میکردم که دو دوست نشستند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_79 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر امید طی برخوردهایی که با مریم و خانو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_80
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید سرش را پایین انداخته بود و گاهی با گوشه چشم مریم را ورانداز میکرد. اولین بار بود که او را اینطور مظلوم و خجالت زده میدید. مادر مریم بابت خانه کوچکشان عذرخواهی کرد و توضیح داد برای اینکه مریم به محل کارش نزدیک باشد به اینجا آمدهاند. البته میخواست دخترش در برابر خواستگاری که ویلای آن چنان بزرگ در لواسان دارد کم نیاورده باشد. پدر جواب او را داد.
-اختیار دارین حاج خانم البته اینجا خیلی به شرکت نزدیکه. راستش من به حاشیه رفتن عادت ندارم. میریم سر اصل قضیه.
محمد چای را دور میچرخاند. مادر امید که منتظر این حرف بود، بقیه جلسه را به دست گرفت.
-اصل قضیه اینه. همون طور که خبر دارین پسر ما دل به دختر شما سپرده اما دختر شما لابد رسم حیا بهش جواب نداده. حالا ما اومدیم رسمی از شما دخترتونو واسه پسرمون خواستگاری کنیم. من واسه پسرم خیلیا رو در نظر گرفته بودم و خیلیا هم آرزوشون بوده پسرم حتی یه نگاه بهشون بندازه. اما پسر من دلش پیش دختر شما گیر کرده البته از حق نگذریم دختری شایسته رو انتخاب کرده و به خاطر تغییراتی که تو این مدت به زندگیش داده، فهمیدم این خواستن چقدر جدیه.
مادر مریم که آرام و ساکت به حرفهای آنها گوش میکرد، سعی کرد جوابی مناسب به مادر امید بدهد.
-دختر منم از وقتی هنوز بچه مدرسهای بوده همه جور خواستگاری داشته و داره. به خاطر رسیدن به هدفایی که داشت و معتقد بود نمیشه آینده رو با هر کسی ساخت تا حالا جواب مثبت به کسی نداده.
مادر امید خواست ادامه بدهد اما امید که متوجه کلافه شدن مریم شد با پا به مادر هشدار داد که ادامه ندهد و پدرش ادامه داد.
-در اینکه دخترتون نمونهست و تا حالا دختری شبیه اون ندیدیم، بحثی نیست. اما با اجازه شما این دو تا جوون برن باهم صحبت کنن ببینیم به توافقی میرسن یا نه.
-خواهش میکنم. اختیار دارید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_79 _چیزیت نیست. نامحرمی. _اوه، خوبه ح
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_80
ارشیا از پلهها پایین آمد و جلویم ایستاد.
_ببخشید ترنم. من منظوری نداشتم. فکر نمیکردم حامد دلتنگ باشه.
_فکر؟ مگه تو فکرم بلدی بکنی؟ اصلا عقل داری؟
_ترنم، داشتم شوخی میکردم عکس العمل عزیزجونو ببینم.
_من میگم تو سادیسم داری، کسی باورش نمشه. مرض داشتن مگه چطوریه؟
دست حامد را گرفتم از در بیرون رفتم. صدای ترنم ترنم ارشیا را میشنیدم اما در را سریع بستم و رفتم. در پارک، کنار حامد ماندم تا بازی کند. کمی هوا تاریک شده بود. حامد را قانع کردم که باید برویم. تازه یادم افتاد گوشی با خودم نبرده بودم. از پارک خارج میشدیم که سه پسر جلف و تازه به دوران رسیده دورم را گرفتند. حامد مثل بچه شیر دندان نشان میداد و حرص میخورد.
_وای بچهها کجا میرین؟ میشه ما رو هم ببرین؟
_گمشین کنار.
_اوه چه بداخلاق؟ نخوری ما رو؟
_تف بهت. من کفتار نمیخورم.
یکی را هول دادم تا راه باز کنم. که دومی بازویم را گرفت. سریع با دست آزادم چاقوی ضامن داری که معمولاً در جیب داشتم را در آوردم و روی انگشتهایش خط کشیدم. فریادی زد و عقب کشید.
_دختره وحشی. حسابتو میرسم.
صدایی از پشت سرم آمد.
_مگه شهر هرته؟ پلیس که برسه تکلیف حساب کتابتون معلوم میشه.
_به تو چه. بکش کنار.
ارشیا بود که با سر به یکی از آنها حمله کرد. نگهبان پارک خودش را رساند و با کمک مردم جدایشان کرد. با صدای ماشین پلیس هر کدام از طرفی فرار کردند. ارشیا به طرفم دوید و دستش را دراز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_79 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_80
پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکسالعمل آن مرد ماند. در آن چند سال، هر کس به شکلی با پوشش او برخورد میکرد. نگاهی گذرا به پریچهر انداخت و جواب سلامش را مثل خودش داد. با تعارف استاد، نشستند.
_خب، معرفی میکنم.
به مرد اشاره کرد.
_ایشون جناب سرگرد علوی هستن و ایشونم...
اشاره دستش این بار طرف پریچهر بود.
_ایشونم خانم کوثری هستن. بهترین شاگردم که همهی فوت و فنامو بهش یاد دادم. من هر چند دوره دانشجو، کارمو به یه نفر که مطمئن بشم آدم متعهد و بااخلاقیه آموزش میدم. به جرات میتونم بگم این دختر با استعدادترینشونه.
سرگرد "خوشوقت"ی گفت و همین طور پریچهر. طهورا خانم که با سینی چای رسید، پریچهر رفت و سینی را برداشت. او هم راه آمده را برگشت. سینی را روی میز گذاشت.
_کار ما خیلی دقیق و شاید زمانبر باشه. شاید مکان مناسبیم نداشته باشه. ایشون میتونن؟
پریچهر از اینکه با خودش حرف نمیزد، هم راضی بود و هم حرص میخورد. استاد رو به او کرد.
_دخترم، من واسه کاری که ایشون خواستن آدمی مناسبتر از تو نمیبینم. میتونی تحمل کنی تا گره این کار باز بشه؟
_هر جور شما بفرمایین. من که رو حرف شما حرف نمیزنم.
سرگرد توضیحش را شروع کرد. استاد چایها را جلوی هر نفر میگذاشت.
_یه شرکتیه که ظاهر کاراش قانونی و درسته اما زیر این پوشش، قاچاق و خلافای مالی زیادی داره. چیزی که ما میخوایم اینه که توی سیستم شرکتشون نفوذ کنیم و بتونیم به اطلاعاتشون دسترسی پیدا کنیم. البته ممکنه اونجا چیزی نباشه و فاز بعدی کارمون جای دیگه باشه. اگه مشکل نداشته باشید، فردا میبرمتون شرکت و اطرافشو بررسی کنید تا بگین چی نیاز دارین.
_مشکلی نیست. عصر حدود ساعت سه خوبه.
_در ضمن پوششتون ممکنه جلب توجه کنه. ممکنه این طوری نباشین؟
پریچهر حالت تهاجمی گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_79 با این حرفش همه به گریه افتادند. فر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_80
با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بردنشون هلیکوپتر بفرستن.
نیم ساعت بعد یک هلیکوپتر توفرتین در آسمان پیدا شد و به طرف ما آمد. در دامنه کوه، محل امنی برای نشستنش پیدا کرد. با هر زحمتی که بود شهدا و مجروحین را، به محل نشستن هلیکوپتر بردیم و آنها را داخلش گذاشتیم. من هم برای مواظبت از حال سه مجروح سوار شدم. ده دقیقه بعد در پادگان مریوان، هلیکوپتر به زمین نشست. آمبولانس برای بردن آنها آمده بود. مجروحین را به بیمارستان و شهدا را به سردخانه بیمارستان بردیم، تا ترتیب اعزام آنها به شهرستان خودشان داده شود.
آن شب بعد از حمام کردن و استراحت، وقت نماز و دعا، در مورد زندگی محمد فکر کردم. شخصی که اوایل با نهایت خلوص، به تبلیغ مکتب مادی مارکسیسم پرداخته بود و همان خلوصش باعث هدایتش شده بود. بعد از پیدا کردن حقیقت با خلوصی صد برابر در راه همان حقیقت در کردستان تلاش کرد و آخر کار در راه هدف تازه پیدا شدهاش به طور ناجوانمردانهای به شهادت که نهایت آرزویش بود، رسید.
از خدا طلب بخشش و لایق شدن برای شهادت کردم، در همان حال، به یاد شبی افتادم که در سپاه مریوان، نیمه شب که از خواب بیدار شدم، گوشه اتاق صدای عبادت و عجز و ناله شخصی توجهم را جلب کرد. با کمی دقت صدای محمد را که از سوز دل ناله میکرد، شناختم. صدایش در گوشم میپیچد.
«معبود من! چیزی که بر من گذشت، جز سرپیچی و مخالفت با خدایی تو و ولایت تو نبود. حالا که به نادونی خودم فکر میکنم، میبینم اگه واسه عذاب کارام عجله میکردی، حالا چی بودم و به چه مصیبتی گرفتار بودم؟
الهی! توجه و رحمت بی.نهایتت شامل حالم شده و به راهت هدایت شدم. از ذلت کفر و حزبپرستی به عزت توحید راهنماییم کردی ولی قدرت شکر نعمتتو اون طور که بهم دادی ندارم...»
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_79 علی در ادامه نظر جواد، گفت: -آره ممکنه بهش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_80
-یعنی خاک تو سر من احمق کنن که با تو رفیق شدم! مار دوسر بقل گوشم بود و نمیدونستم!
-بابا بر...
-حرف نزن! هیچی نگو! غلطی که تو کردی اصلا توضیح دادن نداره!
-چرا نداره؟! بابا بذار منم حرف بزنم!
با بلند شدن یکهویی صدای طرف مقابل بردیا، جا خوردم؛ فکر کنم بردیاهم همین حس را داشت که سکوت کرد.
-بابا به پیر، به پیغمبر، به هرکی که میپرستی، من اونشب حالم خوب نبود! دوباره با خانوادهم دعوام شدهبود و صراحتا به زبون طردم کردن. منم زدم بیرون و رفتم مهمونی. اعصابم خورد بود و کلا با خودم لج کردهبودم. هرچقدر تونستم خوردم...
-بسته ببند دهنتو!
-نه گوش کن! تو باید بدونی که انقدراهم که میگی، عوضی نیستم! اشتباه کردم، غلط بیجا کردم، اصلا من عوضی! من
آشغال! ولی به خدا اونشب نمیدونستم دارم چیکار میکنم.
بردیا که دیگر نشستهبود، با شنیدن جمله آخرش، دست از روی سر برداشته و به ضرب ایستاد:
-خب داری زر مفت میزنی! تو نمیدونستی اون زهرماریو بخوری ممکنه چه اتفاقایی بیوفته؟!
صدای طرف مقابل دوباره بلند شد:
-بابا میگم زده بودم به سیم آخر، هیچی نمیفهمیدم! میگفتم به درک! هرچی میخواد بشه، بشه...
-آره دیگه به درک! هان؟!
-گوش کن بذار حرفمو بزنم! قاعدتا باید همه دخترای اونجا مثل هم میبودن، از یهجنس؛ مثل همیشه! من از کجا میدونستم یکی بینشون هست که فرق داره؟ مگه کف دستمو بو کردهبودم؟
-خفه بابا! هرچی بگی نمیتونم قبول کنم!
بینشان سکوت برقرار شد. دیگر شاید به اندازه دو یا سهمتر از اتاق فاصله داشتم.
جملات آخر آنمرد ناشناس در ذهنم مرور
میشد. یعنی چه؟ نکند... دستانم شل شد و کیفم افتاد. با صدای برخورد محکم کیف به زمین، بالاخره بردیا رو به من برگشت
و متوچه حضورم شد. با چشمانی درشت شده زمزمه کرد:
-تسنیم؟! اینجا چیکار میکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋