20.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴گمشده ی این روزها
🔶واقعا پوشش چه نقشی بر کرامت بخشی زن در اجتماع دارد؟
یک دوربین مخفی جالب با واکنش هایی که مردان ناخودآگاه نشان میدهند.
من جای شما باشم نشر میدم تا برسد دست کسانی که هنوز رابطه بین آثار حجاب بر کرامت اجتماعی زن را کشف نکرده اند.
✍عالیه سادات
توی شوخی و دعوا میگیم: جوری میزنمت یکی از من بخوری یکی از دیوار.
شوخیش هم قشنگ نیست؛ آخه ما یکیو میشناسیم که نامرد تنها گیر آوردش و جوری توی صورتش زد که دو طرف صورت کبود شد.
چرا؟
آخه مادرمون یکی از نامرد خورد و یکی از دیوار.
#حضرت_زهرا سلام الله
#آجرک_االله_یا_بقیه_الله
#فاطمیه
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شیر دست بستهی مدینه، شنیدم معشوقت نمیتوانست دستش را بالا ببرد.
کاش ندیده باشی و دلیلش به گوشت نرسیده باشد.
اما نه. گویی شما خود، شاهد پرپر شدن گلتان بودید.
کاش کسی درک نکند درد دیدن معشوق وسط گرگهای تیز دندان را، آنهم زمانی که مامور به صبر و سکوت است.
#حضرت_زهرا سلام الله
#حضرت_علی علیه السلام
#قنفذ
#فاطمیه
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_80 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_81
کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت محمد بیرون آمدم، همه خاطراتش را نوشتم و بعد برای آخرین بار مرخصی گرفتم. دیگر آدم ماندن و دوری از معبودم نبودم. رفتم تا خداحافظی کرده باشم.
باز هم اول سراغ فاطمه رفتم. کمی که نشستم، سراغ ساکم رفتم. چند کتاب بیرون آوردم و به فاطمه دادم.
_بیا اینا رو بگیر. سری قبلیا رو خوندی؟
فاطمه دست دراز کرد و کتابها را گرفت.
_آره خوندمشون. بذار واست بیارم. دستتم درد نکنه.
به اتاق رفت و با کتابهای سری قبل برگشت. هوا سرد بود و بچهها داخل خانه بازی و سر و صدا میکردند. تشری به بچهها زد تا کمتر اذیت کنند.
_بفرما. اینام تحویل شما.
با لبخند کتابها را گرفتم و در ساکم جا کردم. فاطمه کنارم نشست.
_داداش، چرا اینقدر اصرار داری من این کتابا رو بخونم؟ من که خونهدارم. فعالیتی ندارم. بخونم که چی بشه؟
جزوه خاطرات محمد را از ساک بیرون کشیدم.
_میگم بخون چون این انقلاب تازه پیروز شده و ریشههاش هنوز جون نداره. شماها، شما مادرای خونهدار باید اونقدر بخونین و اطلاعاتتون کامل باشه که بتونین بچهها رو درست تربیت کنین. شما زنا تربیت آینده دستتونه. پس باید خوب دین و اعتقاداتو بلد باشین.
جزوه را به طرفش گرفتم. چشش را ریز کرد و نگاهی انداخت.
_این چیه؟
_بخونش. خاطرهست. در مورد یه دانشجوی مارکسیسته که نداشتن شناخت کافی در مورد دین، باعث شد منحرف بشه البته خدا خیلی دوسش داشت. برش گردونو دو ماه پیش شهید شد.
دو ساعتی رفتم تا به دوستانم در اصفهان سر بزنم. به خانه فاطمه که برگشتم، مشغول سر زن به غذا بود. صدایش زدم.
_آبجی، اون جزوه کو؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_81 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_82
فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گفت که آن را خوانده است. به او خیره شدم. دل بریدن از عزیزان سخت بود و فقط رسیدن به تنها هدف زندگیم آن را ممکن میکرد.
_آبجی، بابا و مامان دیگه سنی ازشون گذشته. دلشون کوچیکه. حواست بهشون هست؟
چشمان فاطمه دو دو میزد. دستم را گرفت.
_آره داداش. حواسم هست. چرا این جوری میگی؟
_فاطمه، این آخرین باریه که میام. دفعه بعد دیگه شهید شدما. دیگه با پای خودم نمیام. از حالا بابا و مامانو آماده کن واسه شهادتم.
اشکش جاری شد. خواست اعتراض کند اما اجازه ندادم. فاطمه که از دغدغه زیادم برای پدر و مادر خبر داشت و میدانست با یادآوری آنها حالم عوض میشود، خواست فضا را عوض کند. اشکش را پاک کرد و به جزوه که در ساک جا میکردم، اشاره زد.
_خب حالا که قراره شهید بشی، واسه چی جزوه رو میبری. دست نوشتههات گم و گور میشه. بِدِش به من. خودم نگهش میدادم.
لبخند به لبم نشست.
_عجب آدمی هستیا. نگران خودم نیستی که برنمیگردم. نگران این جزوهای؟
_چی کار کنم؟ تو رو که نمیتونم نگه دارم تا نری؛ لااقل دست نوشتههاتو نگه دارم دیگه.
_نگران نباش بعد شهادتم خیلی زود این جزوه رو چاپ میکنن و کتابش دستتون میرسه.
به دیدار خانواده هم رفتم اما نتوانستم بگویم که دیگر برنخواهم گشت. به منطقه که رفتم به همان روال فعالیتهایم در مریوان ادامه دادم. در عملیاتها هم شرکت میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فاطمیه دو بخش دارد:
سیاسی و احساسی
بخشی ولایتمداری بانو را به رخ میکشد؛
که ما امسال دیدهایم کفتارها با آنکس که پای ولایت بماند چه میکنند.
بخشی غربت دو دلدار که عزیزان سردمدار بزرگ جامعه آن روز بودند را فریاد میزند.
که ما امسال لمس کردیم هر که نام و نشان اسلام داشت، چقدر غریب شد
فاطمیه را از هر طرف که بخوانی، قصه آقازادههایی است که با بصیرتشان اسلام را بریمان به ارث گذاشتند.
#علی_بن_ابی_طالب علیه السلام
#فاطمه_بنت_رسول_الله
#زبنتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_82 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_83
بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها که بیشترشان اهل گرگان بودند، عازم قله پیر رستم شده بودند. روز دوم خبر دادند که افراد گروهک رزگاري به آنها حمله و محاصرهشان کردند. با واحد پشتیبانی تماس گرفتم و توپخانه ارتش به پشتیبانی ما پرداخت. با نیروهاي کمکی اعزام شدم. ساعت هفت صبح پائین ارتفاعات رسیده بودیم اما در کمین دشمن گیر افتادیم. برادران بالای کوه به مخفیگاههای دشمن حمله میکردند و همین باعث شد دشمن به مقرشان نزدیک نشود. اگر وضعیت تا شب ادامه پیدا میکرد همه قتل عام میشدند. فرماندهی نیروهاي کمکی با من بود. وقتی دیدم نمیتوانم گروه را بالا ببرم، از بین صخرهها، بین آتش دشمن، خودم را به آن بالا رساندم. ان همه ورزش و بدنسازی باید جایی به کار میآمد دیگر. گروه خوشحال شدند و روحیه گرفتند. شروع به ساماندهی آنها کردم. بیسیم را گرفته و با توپخانه ارتش تماس گرفتم. شروع کردم به دادن گراهاي دقیق. آتش خوبی روي ضدانقلاب ریخته شد. آنقدر روی گرا دادن تمرکز کرده بودم که از وضعیت خودم بیخبر شدم. در همان گیر و دار تیری به خشاب کمرم خورد و خشاب در بدنم منفجر شد. درد زیادی به جانم پیچید. پهلویم را گرفتم و کف سنگر نشستم. به سختی نفس میکشیدم. با اشاره از بیسیمچی خواستم بیسیم بزند. باید خبر میداد. خونریزي شدیدی داشتم. آهسته با خدایم زمزمه میکردم. ذکرم شده بود: لااله الا الله، شکر خدا. کم چیزی نبود. داشتم به معشوقم میرسیدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_84
پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن و دور از دشمن، به پائین قله برسم. درگیریها ادامه داشت و نمیتوانستم منتظر آمدن آمبولانس شوم. اگر هم میآمد، افرادی واجبتر از من هم بودند.
آنقدر توان جسمیام بالا بود که بتوانم با دویدن چند کیلومتری خود را به جاده برسانم. یک ماشین گذری که وضعم را دید، سوارم کرد و تا اورژانس خودمان که آدرسش را گفته بودم رساند. بین راه چند باری بین هوشیاری و بیهوشی دست و پا زدم. درد وحشتناکتر میشد.
درمان سرپایی انجام شد. گفتند ترکشها
جاهای بدی قرار گرفته و نتوانستند درشان بیاورند. تقاضای هلیکوپتر کردند تا من و بقیه زخمیهای بد حال را منتقل کنند. دیگر اکثر اوقات بیهوش بودم و کمتر به هوش میآمدم. همان بین فهمیدم دوستم غلام هم شهید شده. برایش اشک ریختم.
برای رسیدن، لحظه شماری میکردم. ثانیهها را شمردم تا لحظه اوج گرفتن.
به هوش آمدم. به یکی از زخمیها که دستش تیر خورده بود، گفتم کمک کند تا نماز بخوانم. شروع کردم. وقت رفتن بود. نزدیکترین حالتم به او همان نماز بود و زیباترینش سجده و خاک شدن در برابرش. آخرین سجده سکوی پرش و نقطه وصل بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها
میگویند شهدا مادریاند.
داستان تیر و خشاب خالی شده در پهلو در موردشان تازگی ندارد.
اینکه داستان را طوری هدایت کند که داستان شهادتش بشود روز شهادت مادر هم فقط از خودش بر میآید.
التماس هدایت و شفاعت
شهید علیرضا ایراندوست
این عکس رو قاب کنید و در اتاق همه مسئولان بگذارید تا هرروز به آن نگاه کنند تا انرژی و غیرت پیدا کنند برای خدمت بهاین مردم غیور....
چه جمعیتی، چه صفی، چه قطاری از جمعیت آمده اند تا تابوت یک شهید گمنام را بدرقه کنند
این عکس یعنی "ما ملت شهادتیم"
روستای پردنجان، از توابع فارسان چهارمحال و بختیاری
#تشییع_شهدای_گمنام
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط پنج دقیقه وقت داشتن😭😭
این کلیپ هم برای یکی از مدارس تو روستا های نیشابور هست که شهید نداشتن فقط شهیدگمنام قرار بوده از جاده کنار مدرسه گذر کنه خود معلمین این کلیپ رو ساختن واقعا زیباس
#تشییع_شهدای_گمنام
متوهمان براندازی خوب چشمهایشان را باز کنند.
این کشور چنین شهدای زندهای دارد و چنان دانشآموزان لایقی
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_84 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_85
و اما عرفان:
چشمهایم میسوخت. یکسره تا نزدیک صبح مشغول خواندن کتاب بودم. فقط شامی خورده و باز هم ادامه داده بودم. داستان آن کتاب خواب از سرم پرانده بود. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. پیاده روی و ورزش گزینه مناسبی برایم بود. فکر ورزش مرا یاد او میانداخت. چقدر شباهتهای قشنگی داشتیم. تصور نمیکردم من هم بتوانم مشترکهایی با یک شهید داشته باشم. فکرش را نمیکردم آخر این کتاب به آنجا بکشد.
هنوز تاریک بود. نرسیده به پارک، صدای اذان از مسجد سر راهم بلند شد. چشمم به گلدستهها افتاد. روبهرویش ایستادم. با خدای علیرضا زمرمه کردم.
_تو معشوق و معبود علیرضا و محمد بودی. حس میکنم بودتنو؛ بودن یه خدایی که باعث نظم دنیا شده عجیب نیست. هستی که همه چی منظم حرکت میکنه. غیر تو کی میدونه اونایی که آفریدی چطور باید حرکت کنن؟ اگه نبودی زمین و آسمونا منظم نمیچرخیدن. اگه نبودی این همه چرخه طبیعت اتوماتیک و دقیق کار نمیکرد. اینا رو خوب فهمیدم اما خودت بگو چطور میتونی سختی و عذاب آفریدههاتو ببینی کاری واسشون نکنی؟ مگه علیرضا و محمد تو رو اونقدر خوب و مهربون نمیدیدن که عاشقت شدن، پس چرا با ما مهربون نیستی؟ مگه مادرم دوستت نداره؟ چرا اینجوری بهش مریضی و درد میدی؟
سر راه ایستاده بودم. کسی که میخواست با عجله وارد مسجد شود، تنهای زد. سریع برگشت. جوانی با لباس مرتب و اتو کشیده که مانده بودم صبح نشده کِی وقت کرده این همه به خودش برسد. لبخندی زد اما هول شدنش بین حرکات دستپاچهاش فریاد میزد. دست روی بازویم گذاشت. حرف زدنش هم تند و عجلهای بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_85 و اما عرفان: چشمهایم میسوخت. یکسر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_86
_ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نبود؛ حلال کن تو رو خدا. ای بابا، نمیدونم از وقتی بیدار شدم چرا اینطوریم.
اول میخواستم به خاطر تنه زدنش از خجالتش در بیایم اما شروع که کرد، لبخندی به رگبار جملههایش زدم
_بیخیال بابا. چهخبره تخته گاز میری. برو به کارت برس.
نفس بلندی بیرون داد. تشکر و باز هم عذرخواهی کرد و به طرف مسجد رفت. جلوی در ایستاد و به طرفم برگشت.
_نمیای تو؟ اول وقته؛ از دهن میافتهها.
گیج نگاهش کردم.
_چی؟
_نماز دیگه. اول وقتش میچسبه. سیم اتصال اول وقتا مستقیمهها.
"باشه"ای گفتم و بیاختیار وارد حیاط مسجد شدم. خودم هم تعجب کردم که چرا قبول کردم اما حسم میگفت به سیم اتصال علیرضا حسادت کردم. به اینکه او هر کجا و در هر حالی سیمش وصل بود، قلقلکم داد. وضو که گرفتم، دوباره به گلدسته خیره شدم.
_فکر نکنی بیخیال سوالم شدما. هنوز یه جواب محکم بهم بدهکاری.
آن جوان عجول امام جماعت موقت مسجد بود. بعد نماز به طرفم آمد و به خاطر تنه زدنش از نو عذرخواهی کرد. عبایی که روی دوش انداخته بود را دوست داشتم. از بچگی دلم میخواست عبا انداختن را امتحان کنم. فکر میکردم جذبه دارد.
بعد از کمی پیادهروی و نرمش در پارک، مثل قبل نانی خریدم و به خانه برگشتم.
چند روزی که مادر بستری بود، کارم شده بود رفتن به دانشگاه و بعد بیمارستان. شبها خانه و درس. برای پدر هم غذا میگرفتم و میبردم.
مهدی برای ملاقات مادر آمد و اجازه داد وقتی مادر راهی اصفهان شد شروع به کار کنم. بیش از اندازه شرمندهاش شدم. موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقهاش کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
33.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر که این نوای محلی حاج محمدرضا بذری قشنگ بود 😭
کلیپ استقبال از شهید گمنام در مدرسه متوسطه اول شهید علی مرادتبار و هنرستان رسالت دهستان عزیزک شهرستان بابلسر
#تشییع_شهدای_گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو تنها نیستی. اینو مطمئن باش.
التماس دعای ظهور
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_86 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نب
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_87
موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقهاش کردم.
_شرمندهم کردین. نمیدونم چطوری تشکر کنم.
_لازم نیست شرمنده بشی. وقتی شروع به کار کردی، حالتو جا میارم تا بیحساب بشیم. من سر کار زیادی تخسم.
_به هر حال لطفتونو فراموش نمیکنم.
ایستاد و نگاهی به سر تا پایم کرد.
_از اون پولت چیزیم مونده یا نه؟
_مونده هنوز. دکتر از دستمزدش کم کرده.
_خب خدا رو شکر. واسه شروع کارت باید یه کت و شلوار شیک بخری. باید تیپت خفن باشه که ازت حساب ببرن. داری اونقدر هزینه کنی؟
نگاهی به تیپ خودش کردم. حق داشت. با آن کت و شلوار خوش رنگ و لعاب و آن همه دم و دستگاه، کسی باید به جایش میایستاد که به او بخورد.
_آره هست. خیالتون راحت.
_خوبه. هر روز خواستی بیای خبر بده. اول صبحم میای. اونم دم خونه. حله؟
_بله حله.
خداحافظی کردیم. به رفتنش نگاه میکردم. هنوز به در نرسیده نیم دوری طرفم زد.
_راستی، اول صبح من ساعت هفته. لنگ ظهر نیای که خلقم کیشمشی میشه. حله؟
لبخندی زدم و سر تکان دادم.
_بله حله.
مادر بعد از دو هفته سر پا شد. با یکی از دوستانم که با ماشینش مسافرکشی میکرد، صحبت کردم تا پدر و مادر را دربستی به اصفهان برساند. مادر نمیتوانست در سر و صدا بماند و نشستن زیاد هم برایش ممکن نبود. آنها را که راهی کردم، با مهدی تماس گرفتم و خبر آمادگیم را دادم.
به کار صبحم یکی اضافه شده بود. اذان صبح به همان مسجد نزدیک پارک میرفتم. ورزش میکردم و نان میگرفتم. بعد از صبحانه آماده شروع کار جدید شدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_87 موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه
مهدی اتفاقی با آوردن مثالی استدلال عدم وجود خدا را کم رنگ میکند.💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_88
مهیار وارد اتاق شد تا آماده رفتن به دانشگاه شود. مرا که دید، با سر و صدایش بقیه را هم کنار خودش کشاند.
_بزن کف قشنگهرو به افتخار شاهدوماد.
همه دست زدند و من به کارشان خندیدم. سلمان وسط خنده بریده بریده حرف میزد.
_خداییش خیلی شبیه دومادا شدی. مهدیتون کوفتش نشه که یه همچین جیگری تور کرده.
مهیار هم دنبالش ادامه داد.
_عزیزم اگه این دومادیت سر نگرفت بیا سراغ خودم. جونم چه پسری.
"خفهشو"یی نثارشان کردم و برای دیر نرسیدن خود را با سرعت به خیابان رساندم. مسیر مستقیم بود و میشد با دو تاکسی به آنجا برسم. فقط باید طول راه را در نظر میگرفتم تا مهدی را به قول خودش کشمشی نکنم.
با دیدنم لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفت. سوییچ را به طرفم پرت کرد. به پارکینگ اشاره کرد و ریموت در را زد.
با هم وارد پارکینگ شدیم. خواستم طرف در سمت او بروم و به رسم رانندهها در را باز کنم که اخم درهمی کرد.
_برو سوار شو ببینم. مگه چلاغم؟ دیگه از این کارا نکن. بدم میاد.
لحنش تند بود اما خوشحال شدم که مجبور به آن کار نبودم. فکر میکردم عقب بنشیند اما باز هم خلاف فکرم رفتار کرد. جلو و کنارم نشست.
از اول صبح تا غروب که نه، تا سر شب که او را به خانهاش رساندم، بین سه فروشگاه و یک سالن ورزشیاش چرخیدیم و او هر چه باید میدانستم را میگفت. وقتی به خانه رفتم مغزدرد گرفته بودم. کار سختی بود اما مورد علاقه و در ارتباط با رشتهام بود؛ پول خوبی هم میگرفتم. تصمیم گرفتم سفت به آن بچسبم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی از زبان شهید آرمان علیوردی 😭
🔰 حاج #میثم_مطیعی
🌺 خیلی زیباست👌
چادرش را برداشت؛ با وجود بار شیشهاش جلوتر از علی پشت در رسید. از پدرش یاد گرفته بود، امام کعبه است. باید دورش گشت و سپر بلایش شد؛
کاش پشت دریها هم یادشان میماند چه سفارشها در مورد ساکنان آن خانه شده است.
#حضرت_زهرا سلام الله
#امیرالمومنین علیه السلام
#بصیرت
#ولایت
این روزها که خیلیها عوض شدن جای شهید و جلاد را دیدند و سکوت کردند، یک جمله پررنگ میشود: سکوت علامت رضایت است.
مسئول سکوتهای دشمن شاد کن خود هستیم.
#بصیرت
#سکوت_خواص
#عمار
فرصت زندگی
مهدی اتفاقی با آوردن مثالی استدلال عدم وجود خدا را کم رنگ میکند.💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_89
هنوز دو هفته از کار نگذشته بود که به فوت و فنش آشنا شدم و بیشتر سرکشی و مدیریتها را خودم انجام میدادم. بماند که مربی سالن بدنسازیش روی بدنم کلید کرده بود تا بفهمد کجا چنین هیکلی ساختم.
نوبت کنفرانسم شده بود. داستان را برای کلاس تعریف کردم و به سوال و جوابهای محمد و علیرضا هم پرداختم. بچهها خوششان آمده بود. مفت مفت داستان گوش کرده بودند. سوالهایی هم داشتند که خودم یا استاد حل و فصلش کردیم. تمام که شد، استاد تشکر کرد اما خودم ول کن نبودم. قبل از نشستن رو به استاد کردم.
-استاد، اصلاً همه حرفای علیرضا درست، همه حرفای شما هم درست اما چرا باید خدا به بندههاش سختی بده؟
-خب ببینین، یه وقت میگن خدا سختی میده که امتحان کنه اما این سوال پیش میاد که مگه خدا خودش نمیدونه ما ظرفیتمون چقدره؟ مگه امتحان نکرده نمیتونه بگه ما نمرهمون چیه؟
گیجتر شدم.
-خب چرا؟ مگه نمیدونه؟
-مطمئن باش که میدونه. اگه بدون امتحان بهتون بگم تو بیست میشی و فلانی پنج و اون یکی دوازده، ازم شاکی نمیشین که شاید اگه امتحان میدادیم نمره بهتری میگرفتیم؟ باید بهمون نشون بده که جامون بسته به ظرفیت و تلاشمون کجائه. که اون دنیا طلبکارش نباشیم. تازه یه ارفاقایم اون وسط کرده که اگه ازشون استفاده کنیم جبران کمبودامون بشه. این غلطه؟
-خب اینکه یه عده توی ثروت و ناز و نعمتن ولی یه عده توی فقر و بدبختین، کجاش درسته؟
لبخندی زد. اشاره کرد تا بنشینم. سر جایم که نشستم ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_90
هر کسی توی دنیا امتحان خودشو داره. یکی با فقر امتحان میشه، یکی با از دست دادن عزیزاش، یکی با مریضی و خیلی چیزای دیگه. هر کی به تناسب ظرفیت و توانش واسش سختی تعیین میکنن. اون سرمایهدار هم مصیبتای مربوط به خودشو داره. میگن اگه مشکلات دنیا رو بریزن رو هم. به آدما بگن برو هر کدومو که میتونی بردار، بدون شک هر کس همونو برمیداره که خدا واسش مشخص کرده؛ چون تحمل بقیهشو نداره.
نفسی بیرون دادم و نگاهی به بچهها که از بحث خوششان آمده بود، انداختم. دوباره رو به استاد کردم.
_خب دارا و ندار جاشون عوض بشه مگه به جایی برمیخوره؟
استاد دوباره از همان لبخندهای معروفش تحویل داد.
_ببین پسرم یه حدیث از خود خدائه که میگه من به تناسب آدما واسشون جایگاه قرار دادم. اونی که قدرت سر راهش گذاشتم، اونی که فقرو میبینه، اگه توی حالتی غیر این بودن، شک نکن که نابود میشدن. یعنی ذاتشون این مدلیه البته بماند که بعضیا به زور و اشتباهات میخوان جاشونو عوض کنن و البته بعضیا خودشونو تغییرایی میدن که لایق حالت دیگهای میشن و خدا هم همونو سر راهشون قرار میده. پس بهترین حالت همونه که خدا واسمون قرار داده و بهترش اینه که خودمونو لایق بهترینهای خدا کنیم.
صدای خسته نباشید سامان خبر از تمام شدن وقت داد و من سوال بزرگم جواب داده شده بود؛ هر چند باز هم سوالاتی داشتم. استاد قول داد اگر ابهامی ماند جلسه بعد جواب بدهد.
به خاطر لطفهایی که مهدی کرده بود، نمیتوانستم دوباره مرخصی بگیرم. در ماشین منتظر بودم تا مهدی بیاید و او را به خانهاش برسانم. با مادر تماس گرفتم و احوالش را پرسیدم. میگفت خوب است اما عارفه میگفت درد دارد. حرص میخوردم که نمیتوانم برای دردش کاری کنم. مهدی سوار شد. ماشین را که روشن کردم، صدایم زد.
-چته؟ قیافهت به هم ریختهست. چیزی شده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤