eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_86 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از اتاق بیرون رفتم و کنار پدر نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در همان حال چشم غره اش را حس کردم. _حامد، حمید اینا تنهان یا حنانه اینام باهاشون اومدن؟ _خودشونن فقط. خواهر من اهل شمال رفتنه؟ خیلی همت کنه سالی یه بار تا اینجا بیاد. عمو را دوست داشتم اما پسرش را نه. دو سال از من بزرگتر بود و ارشد می‌خواند. خیلی نچسب و اعصاب خردکن بود. دختر عمو ازدواج کرده بود و پسری دو ساله و با نمک داشت. دختر عمویم را هم دوست داشتم. اصلاً همه‌ی خانواده آن‌ها از عمو، زن‌عمو، دختر عمو و پسر و شوهرش همه خوب و عالی بودند. سعی کردم به خرمگس معرکه اهمیت ندهم و با کمک به مادر و پذیرایی مناسب از آن‌ها که دوستشان داشتم، وضع پیش آمده را به وضع مطلوب تبدیل کنم. بعد از شام و شستن ظرف‌ها، وقتی مهمان‌ها آماده‌ی خواب می‌شدند، به اتاق رفتم لب تاپم را که روی میزم بود، روشن کردم. مشغول کار ویرایش عکس‌های آزاد شدم که در اتاق باز شد. مادر وارد شد و بعد صدا یاالله هیراد باعث شد سریع روسریم را سرم کنم و از جا بپرم. _بیا پسرم کمد اینجاست. رختخواب واسه آقایون بردار. خانوما تو اتاقا جا میشن. شرمنده زحمتت میدما. _خواهش می‌کنم زن‌عمو. این حرفا چیه‌. کمد رختخواب‌ها در اتاق من بود. تا مادر کمد را باز کند، هیراد نگاهی به من انداخت که در امتداد آن چشمش به عکس آزاد افتاد. پوزخندی زد و اولین سری رختخواب را برداشت. با مادر خارج شد. برای بردن سری دوم که برگشت خودم را مشغول کارم کردم که توجهی به او نکرده باشم. با صدایش از پشت سرم، با ترس، پریدم. _از اون دخترا نبودی که وقتشونو واسه سلبریتیا میذارن. خودم را جمع و جور کردم و با اخم به طرفش برگشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_86 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _اگه یه روز من اشتباهی بکنم، چه تضمینی هست که همین جوری ازم انتقام نگیرین. _اشتباه با خیانت فرق داره. البته الان مطمئنم که کارای قبلم غلط‌تر از هر غلطی بوده. تو عاقلانه برخورد کردنو بهم یاد دادی. همین که به من با اون همه غلط، فرصت حرف زدن و توضیح دادن میدی، بهم یاد میدی که چطور برخورد کنم. امیدوارم خیلی چیزا رو ازت یاد بگیرم. _این درست نیست که شما از من یه قدیسه بسازین. من خوب یا بد، یه آدمم. ممکنه اشتباه کنم. ممکنه ببُرم. کم بیارم یا هر چیز دیگه. بهتون توصیه می‌کنم ملاکتون دستورای همون خدایی باشه که باهاش قول و قرار گذاشتید. اگه ملاکتون آدما باشن، به دیوار سستی دل می‌بندین که هر لحظه ممکنه بریزه و بازم همون حال قبلی براتون تکرار بشه. امید نگاهی به مریم کرد. با این حرف‌ها نه می‌توانست آرام شود و نه بوی یاس می‌داد اما دلسوزانه و عاقلانه بود. _می‌فهمم و حرفاتونو قبول دارم اما برای من که تازه دارم پا به این مسیر میذارم یکی مثل تو می‌تونه کمک بزرگی باشه. _اگه من جواب رد بدم. عکس العمل شما چیه؟ امید که نمی‌خواست به این جواب فکر کند، پایش را با استرس تکان داد. کمی فکر کرد. _فکر می‌کنم اگه جواب رد بدی، عقلتو تحسین می‌کنم، اما مطمئنم تو به چیزای دیگه‌ای غیر از صدای عقلتم توجه می‌کنی. من به امیدِ این که همچین آدمی هستی، به خودم جرات دادم و پا پیش گذاشتم. هیچ کس باورش نمیشه تو به من جواب مثبت بدی اما من خیلی امیدوارم. البته شاید دیگران فکر کنن این از حماقت منه. توباعث شدی با خدا آشتی کنم. حالا که دنبال گناه نیستم، حس خوبی داشته باشم و سبک باشم. من به این خاطر مدیونتم. خب بزار راحت بگم، اگه جواب رد بدی، می‌شکنم، داغون میشم اما بهت حق میدم‌. _اگه جواب مثبت بدم چی؟ فکر کردین، با حرف دیگران چی کار می‌کنین؟ برای من حرفای زیادی می‌تونن بزنن که به خودم مربوطه اما در مورد خودتون به عواقب این جواب فکر کردید؟ _اگه جواب مثبت بدی هیچی نمی‌تونه منو تکون بده. در مورد چیزی که واسم اهمیت نداره نمی‌خوام فکر کنم. مریم ماشین را روشن کرد. _ببخشید که وقتتونو گرفتم. باید اینا رو می‌پرسیدم. _ممنونم که واسه خواسته‌م وقت گذاشتی و بهش فکر می‌کنی. سعی می‌کنم لایق این توجه باشم. اگه کاری نداری‌ می‌خوام تا شرکت پیاده برم. پیاده شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_ 86 رو به حامد کرد. _خوبه. آفرین عزیز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم موهایم را ببافد. بافتنش را دوست داشتم. وقتی تمام شد سرم را روی پای او گذاشتم. _عزیزجون، چرا با این‌که همه میگن عمو حمید زنده نیست شما میگین هنوز زنده‌ست؟ _همه میگن دیدن تیر خورده چند روز تو همون حال بوده اما نتونستن پیداش کنن. من مادرم. دلم میگه بچم هنوز داره نفس می‌کشه. هنوز دارم واسه سلامتی و برگشتش دعا می‌کنم. _الان نزدیک دو ساله هنوز خبر جدیدی نشده. بازم میگین زند‌ست؟ _حسم اینو میگه. _عزیزجون، اجازه هست برم تو اتاقش. خیلی دوست دارم حال و هواشو بفهمم. دیروز که رفتم اونجا حس خوبی داشتم. _باشه مادرجون. فقط هیچیو به هم نریز. با صدای زنگ گوشی چشمی گفتم و برای جواب دادن بلند شدم. تعجب کردم دوباره زهرا بود. _جانم زهرا. چیزی شده؟ _یعنی چی؟ مگه قرار بود چیزی بشه؟ آهان. آدرس خونه‌ عزیزجونتو بفرست. _واسه چی آخه؟ _به تو چه. حرف گوش کن بچه. خونه رو هم مرتب کن. امیدوارم به اندازه‌ من شلخته نباشی. آدرس یادت نره. گفت و قطع کرد. همین قدر فهمیدم که می‌خواهد بیاید. آدرس را پیام کردم. به عزیزجون هم گفتم. چای به راه بود. دستی به ظرف میوه که از عصر آماده بود، کشیدم و لباس عوض کردم. قبل از رسیدنش حامد و آقاجون برگشتند. زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم. با دیدن زهرا همراه زنی که از شباهتش می‌شد فهمید مادرش است، تعجب کردم. در آغوشم گرفتند و با روی باز احوالپرسی کردند. به سالن راهنمایی‌شان کردم. بعد از احوالپرسی بزرگترها مادر زهرا روی زانو نشست و با حامد دست داد. _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_86 هنوز خدا حافظی نکرده بود که یادش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 وقتی رسیدند، سرگرد رو به پریچهر کرد. _ببینین. برنامه گذاشتم تا وقتی شما مشغول کار هستین، دو نفره اینجا باشیم. من یا همکارام. بسته به شرایط و نوبت. هر چیزی خواستین بهمون بگین. از غذا تا امکانات و ... هر چی. فقط با کاری که کردین و با این پوشش رفتین اونجا، سعی کنین تا جای ممکن پیاده نشین. در ضمن اینا رو به دید دستور و زیر دست گرفتن نبینین. نکته‌هایی بود که واسه همکاری لازمه. لبخندی به لب پریچهر آمد. _حرفاتون درست و قبول. منم باید چند تا نکته رو بهتون بگم. اینکه کسایی که توی ماشین میشینن نباید حرف بزنن یا حداقل بلند حرف بزنن. واسه کارم باید تمرکز داشته باشم. ماشین باید باک و باتریش پر باشه. واسه شارژ نیازم میشه. استرس و فشار روانی ممنوع. مواقعی که میگم نباید برگردین، به هیچ عنوان برنگردین عقب. نمی‌تونم تمام وقت این طوری بشینم. _باشه. به اون همکارمونم اینا رو میگم. امروز ما دو نفر هستیم. بفرمایید مشغول بشین. پریچهر میز مخصوص را سوار و کارش را شروع کرد. کمی که گذشت، خواست قهوه بخورد. چشمش به سرگرد افتاد که به صندلی تکیه داده و چشمش را بسته بود. به نفر دوم نگاه کرد که ساختمان شرکت را رصد می‌کرد. _ببخشید. شما آقای؟ _فخر صدام کنید. _آقای فخر، قهوه همرامه هر کدوم خواستید بگین تا براتون بریزم. لب‌های فخر کش آمد. _نیکی و پرسش؟ فقط ما لیوان و اینا نداریم. _من آوردم‌. جناب سرگردم می‌خورن؟ مشغول ریختن قهوه در فنجان‌های همراهش شد. _اوه سرگرد که معتاد قهوه‌ست. سر سرگرد بلند شد و چشم غره‌ای به فخر رفت. _حسین؟ _جانم؟ نیستی؟ _هستم. پرچونگی ممنوع بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_86 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نب
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. _شرمنده‌م کردین. نمی‌دونم چطوری تشکر کنم. _لازم نیست شرمنده بشی. وقتی شروع به کار کردی، حالتو جا میارم تا بی‌حساب بشیم. من سر کار زیادی تخسم. _به هر حال لطفتونو فراموش نمی‌کنم. ایستاد و نگاهی به سر تا پایم کرد. _از اون پولت چیزیم مونده یا نه؟ _مونده هنوز. دکتر از دست‌مزدش کم کرده. _خب خدا رو شکر. واسه شروع کارت باید یه کت و شلوار شیک بخری. باید تیپت خفن باشه که ازت حساب ببرن. داری اونقدر هزینه کنی؟ نگاهی به تیپ خودش کردم. حق داشت. با آن کت و شلوار خوش رنگ و لعاب و آن همه دم و دستگاه، کسی باید به جایش می‌ایستاد که به او بخورد. _آره هست. خیالتون راحت. _خوبه. هر روز خواستی بیای خبر بده. اول صبحم میای. اونم دم خونه. حله؟ _بله حله. خداحافظی کردیم. به رفتنش نگاه می‌کردم. هنوز به در نرسیده نیم دوری طرفم زد. _راستی، اول صبح من ساعت هفته. لنگ ظهر نیای که خلقم کیشمشی میشه. حله؟ لبخندی زدم و سر تکان دادم. _بله حله. مادر بعد از دو‌ هفته سر پا شد. با یکی از دوستانم که با ماشینش مسافرکشی می‌کرد، صحبت کردم تا پدر و مادر را دربستی به اصفهان برساند. مادر نمی‌توانست در سر و صدا بماند و نشستن زیاد هم برایش ممکن نبود. آنها را که راهی کردم، با مهدی تماس گرفتم و خبر آمادگیم را دادم. به کار صبحم یکی اضافه شده بود. اذان صبح به همان مسجد نزدیک پارک می‌رفتم. ورزش می‌کردم و نان می‌گرفتم. بعد از صبحانه آماده شروع کار جدید شدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_86 پرهام با حیرت لب زد: -چی داری میگی؟! -چ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خفه‌شو خفه‌شوووو! عوضیییی، آشغااال! تو بامن چیکار کردی؟! می‌کشمت! می‌کشمت می‌ک... و همزمان دوطرف لباسش را چنگ زده و عقب و جلو میکرد. پرهام هیچ مقاومتی نکرد و گذاشت تسنیم خودش را خالی کند؛ هرچند که جانی در بدن تسنیم نبود که بخواهد بر تن پرهام تأثیری داشته‌باشد و آن را حرکت دهد. پرهام با دیدن وضعیت تسنیم اشک در چشمانش جمع شد و در دل پشت‌سرهم خودش را لعنت می‌کرد. درآخر تسنیم با یک‌هول که حاصلش تنها نیم‌قدم عقب رفتن پرهام بود، لباسش را رها کرد و روی دوزانو نشست. دیگر به گریه افتاده‌بود و هق‌هق می‌کرد. پرهام کمی جلو رفت و روی یک زانو نشست: -من نمی... -برو گمشوووو، برووو! بردیا سرشانه لباس پرهام را گرفت و بلندش کرد و او را به سمت در خروجی برد. پرهام‌هم بدون هیچ مقاومتی همراهی‌اش کرد؛ چرا که می‌دانست که آن‌لحظه اصلا موقعیت مناسبی برای توضیح دادن و حلالیت گرفتن نبود. با رفتن پرهام، بردیا به آشپزخانه رفت و قنداب با گلاب درست کرد. آنرا به‌سمت تسنیم گرفت و لب زد: -بخور حالت بهتر شه! -حال من با این‌چیزا خوب نمیشه! منو کشوندی اینجا تا اینو بهم نشون بدی؟! و بلند شد تا برود. بردیا جلویش ایستاد و گفت: -نه! من خودمم نمی‌دونستم این میاد اینجا. بشین یکم حالت جا بیاد، برات توضیح می‌دم. تسنیم بی‌میل رفت و کنار مبل‌ها نشست. به دیوار تکیه داد و زانوهایش را در شکم جمع کرد. -چرا رو زمین نشستی؟ تسنیم جوابی نداد. بردیا لیوان قنداب را به سمتش دراز کرد، تسنیم آن‌را گرفت و در حصار دستانش قرار داد. -برای دستات درست نکردم! بخور تا از هوش نرفتی! تسنیم چند قلپ خورد و آن‌را روی زمین گذاشت. دستانش را روی زانو حلقه و آن‌را پناهگاه سرش کرد. بردیا با دیدن وضعیت تسنیم به اتاقش رفت تا او راحت باشد. کمی‌بعد در به صدا درآمد و این نشانه آمدن ارمیا و ریحانه بود. بردیا به سمت در رفت تا آن‌را باز کند. تسنیم هیچ عکس‌العملی نداشت و انگار خواب بود. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋