فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_89 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _خب هلیا واسه فرداشب دعوتش میکنیم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_90
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
با تمام شدن آهنگ تشکر کردم و به تبریک ها جواب دادم و با عذرخواهی به اتاق رفتم تا لباس عوض کنم. حین رفتن باز مهمان نیشگون فرزانه شدم.
_هوی چته خوردی بچه مردمو. چشاتو درویش کن.
با اخم نگاهی به او انداختم.
_جدی میگی فرزانه بد نگاه کردم؟
_تابلو نه اما من که تو رو میشناسم تا حالا ندیده بودم به کسی اونم یه پسر اینقدر نگاه کنی.
_برو بابا. الکی جو نده.
لباسی مناسب تولد در آن جمع پوشیدم. از مهمانی که برایم گرفته بودند خوشحال بودم.به سالن که برگشتم دوباره کف زدن و سر و صداها شروع شد و من به خاطر حضور رامین و آزاد، از خجالت سرخ شدم. هیراد از کنارم رد شد که از حرفای رو به دوربینش فهمیدم قصد لایو گرفتن دارد. گوشی را از دستش قابیدم و ضبط فیلم را قطع کردم که صدایش بلند و باعث سکوت بقیه شد.
_بیفرهنگ بده من گوشیو ببینم.
_بیفرهنگ خودتی که نمیدونی واسه لایو گرفتن از یه جمع باید ازشون اجازه بگیری. ضمناً جهت اطلاعت بگم که آقای آزاد خوششون نمیاد کسی بدون اجازه و خبر ازشون فیلم و لایو بگیره خصوصاً تو جمع خصوصی.
لبخند روی لب آزاد باعث شد لبم را به دهانم بگیرم. هیراد گوشی را از دستم کشید رو به آزاد کرد و به طرفش رفت.
_آقا راست میگه؟ نمیشه فیلم بگیرم؟ میخوام واسه دوستام بفرستم.
رامین جلوتر از او جواب داد.
_دختر عموت راست میگه اما چون تویی از خودش و البته بدون جمع مشکلی نداره فیلم بگیری فقط با اجازهی صاحب خونه.
رو به پدر کرد و اجازهی پدر را هم گرفت. از هیراد که همیشه سعی میکرد کلاسش را حفظ کند، بعید بود برای فیلم گرفتن از او چنان به آب و آتش بزند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_89 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی مریم لباسش را عوض کرد، گوشی را برداش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_90
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
نفهمید چطور بعدازظهر شد و چطور به خانه او رسیده بود. در زد. مریم در را باز کرد. امید گویی اولین بار بود او را میدید هول شد و نمی دانست چه بگوید. مریم از جلوی در کنار رفت و بفرماییدی گفت. مادر که میدانست مریم نمیتواند جلوی او راحت حرفش را بزند بعد از احوالپرسی به اتاقش رفت. روبروی هم نشستند. مریم جدی بود و سرش پایین.
- گفته بودم اگر قرار باشه جواب مثبت بدم شرط و شروطی میذارم. ازتون خواستم بیاین که این شرطا رو بگم.
امید تکیهاش را از مبل برداشت و ذوق زده نگاهش کرد.
-یعنی میخوای بگی که جوابت مثبته؟
-من که هنوز شرطا رو نگفتم. اونا رو میگم و شما بهشون درست فکر میکنین. اگه قبول داشتین به مادرتون بگین تماس بگیرن تا جوابو بشنون. در ضمن هیچ کس نباید از این شرطا چیزی بدونه.
-چه روند پیچیدهای شده. کنجکاوم کردی بدونم شرطات چیه که هیچ کس نباید بفهمه.
- من به خاطر ضمانت خدا به درخواستتون توجه کردم پس اولین شرطم اینه که به خاطر همون خدا، همون طور که گناهو کنار گذاشتین، واجباتتونو هم انجام بدین. مثل نماز و روزه و چیزای دیگه. دوم اینکه واسه رسیدگی به مادرم محدودیتی نداشته باشم.
-مگه کسی میتونه شما رو محدود کنه؟
- جنگ اول به از صلح آخره و اما آخرین شرط اینه که یه هفته هر روز سر قبر شهید پُلارَک که تو بهشت زهراست برین و نذریو که آماده میکنم بین مردم پخش کنین.
-ببخشید این آخریه دلیلش چیه؟
-اگه تصمیم گرفتین انجامش بدین، آخرش میفهمین.
-میشه بگی چرا نمیخوای کسی این شرطا رو بدونه؟
-چون شما از نظر مالی خیلی وضعتون خوبه و من بالعکس. شما پسر رییس هستین و من کارمند پدرتون. به هر کی بگین چه شرطایی گذاشتم، باورش نمیشه، پس یا شما دروغگو میشین یا من آدم مرموز یا هر چیز دیگهای.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_89 شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_90
گویا نوشتههای عمو بود. با دیدن صفحهی اول آن مطمئن شدم یادداشت خودش است.
_خاطرات پسری پرتلاطم از طوفانیترین روزهای زندگیاش. قوی باش حمید.
شروع عجیبی داشت. وسوسهام کرد برای ادامه. روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم.
《پوریا زنگ زد تا با ماشین پدرش که لابد بیاجازه برداشته، دور دور کنیم. مثل همیشه جلوی آینه ایستادم. کلی چسب مو و تافت و سشوار هوار موهایم کردم. خوب شد. چشمان میشی و صورت گرد با مدل موهایی که ساخته بودم و تیپ اسپرت و جذبم چقدر جذابم کرد. جانم چه پسر دختر کشی. به خودشیفتگی مدال هم نمیدادند که من دریافتش کنم. خدا را شکر از کنکور خلاص شدم و دیگر آقاجون به بیرون رفتنم پیله نمیکرد.
سوار ماشین که شدم، یاسر سرم غر زد که باز هم دیر رسیدم و اسیر تیپم شدم. صدای آهنگ در ماشین غنیمت بود تا کمتر غرهایش را بشنوم.
_پوریا ساب به این خفنی بستی بابات چیزی نگفت؟
_گفت ولی کیه که گوش کنه. بیخیال بابا، دست فرمونو حال کن.
_پسر گواهینامه که نگرفتی هنوز. نکشی ملتو بیچارمون کنی؟
_برو بچه. لابد میخوای بدم دست تو. نه که دست فرمونت از من بهتره؟
_پ ن پ. من هم گواهینامه دارم هم کارم درسته.
_خوبه هنوز جوهر گواهینامهت خشک نشده.
تحریکش میکردم تا کمی رانندگی کنم اما او کلهشقتر از این حرفهابود. نادر بحث را تمام کرد.
_پوریا، برو همون قهوهخونه که دوستم توش کار میکنه.
به عقب برگشت و نگاهی طرفم کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_89 _چرا اومدین اینجا. گفتم که زنگ می
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_90
_هیچی بابا. میخواست تو رو ببینه. میگه آه پریچهر شایانمو گرفته. زندگیش رنگ خوشیو نمیبینه
پیمان پوزخندی زد. پریچهر سرش را به مبل تکیه داد.
_به من چه؟ من بهش فکرم نمیکنم که بخوام آه بکشم. حالا شایانش چی شده مگه؟
_میگه طرحش زمین خورده. با گیتی هم مدام دعوا داره.
_بازم میگم. به من چه؟ اون عرضه نداره زندگیشو جمع کنه، چرا گردن من میندازه؟ البته بگم که چوب خدا صدا نداره. یه کارایی حتی اگه طرف بگذره هم اثرشو میذاره. مگه نه؟ این که دیگه دست من نیست.
دو روز بعد هم به همان روال قبل اما در ماشین دیگری پیش رفتند. بعد از نماز پریچهر یاد کلافگی سرگرد افتاد که از ظهر آمده بود و داشت ساز ناامیدی میزد. دست به دعا برد تا رفیق چاره سازش را به کمک بگیرد. عصر که آخرین دسته رمزها را چک میکرد، قفل سیستم مدیر شرکت شکسته شد. پریچهر بیهوا صدایش بلند شد.
_ایول خدا جون. دستت درست.
دونفر جلویی با چشمانی گرد شده به عقب برگشتند. پریچهر که فهمید سوتی داده، مِن مِنی کرد و بعد یادش آمد میتواند حواسشان را پرت کند.
_وارد اطلاعات طبقهبندی سیستمش شدم. از الان باید با سرعت تخلیهش کنم. فقط یکی باید چک کنه که مدیرش نره شرکت.
رضا باشهای گفت و از نفر سومشان که هادی بود، خواست تا بسته شدن شرکت، مدیرش را تعقیب کند و مطمئن شود که برنمیگردد.
حالا دیگر دستهای پریچهر بیامان کار میکرد. از آن دو خواسته بود که برنگردند تا روبنده را کنار بزند و راحت باشد.
_باید تا هر موقع که طول میکشه بمونیم. این فرصت بعیده دوباره به دست بیاد و خود مدیرم نباشه.
_شما مشکل ندارین که شب بشه و اینجا باشین؟
_معلومه که مشکل دارم اما اینقدر دستم بنده که وقت ندارم بهش فکر کنم. فقط باید به خانوادهم خبر بدم. گوشی من بنده کاره. شماره خونهمونو بگیرین تا صحبت کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_90
هر کسی توی دنیا امتحان خودشو داره. یکی با فقر امتحان میشه، یکی با از دست دادن عزیزاش، یکی با مریضی و خیلی چیزای دیگه. هر کی به تناسب ظرفیت و توانش واسش سختی تعیین میکنن. اون سرمایهدار هم مصیبتای مربوط به خودشو داره. میگن اگه مشکلات دنیا رو بریزن رو هم. به آدما بگن برو هر کدومو که میتونی بردار، بدون شک هر کس همونو برمیداره که خدا واسش مشخص کرده؛ چون تحمل بقیهشو نداره.
نفسی بیرون دادم و نگاهی به بچهها که از بحث خوششان آمده بود، انداختم. دوباره رو به استاد کردم.
_خب دارا و ندار جاشون عوض بشه مگه به جایی برمیخوره؟
استاد دوباره از همان لبخندهای معروفش تحویل داد.
_ببین پسرم یه حدیث از خود خدائه که میگه من به تناسب آدما واسشون جایگاه قرار دادم. اونی که قدرت سر راهش گذاشتم، اونی که فقرو میبینه، اگه توی حالتی غیر این بودن، شک نکن که نابود میشدن. یعنی ذاتشون این مدلیه البته بماند که بعضیا به زور و اشتباهات میخوان جاشونو عوض کنن و البته بعضیا خودشونو تغییرایی میدن که لایق حالت دیگهای میشن و خدا هم همونو سر راهشون قرار میده. پس بهترین حالت همونه که خدا واسمون قرار داده و بهترش اینه که خودمونو لایق بهترینهای خدا کنیم.
صدای خسته نباشید سامان خبر از تمام شدن وقت داد و من سوال بزرگم جواب داده شده بود؛ هر چند باز هم سوالاتی داشتم. استاد قول داد اگر ابهامی ماند جلسه بعد جواب بدهد.
به خاطر لطفهایی که مهدی کرده بود، نمیتوانستم دوباره مرخصی بگیرم. در ماشین منتظر بودم تا مهدی بیاید و او را به خانهاش برسانم. با مادر تماس گرفتم و احوالش را پرسیدم. میگفت خوب است اما عارفه میگفت درد دارد. حرص میخوردم که نمیتوانم برای دردش کاری کنم. مهدی سوار شد. ماشین را که روشن کردم، صدایم زد.
-چته؟ قیافهت به هم ریختهست. چیزی شده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_89 -راز مگوتونو فهمیدم، به این دلیل بود که پشت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_90
و همزمان قدمی جلو آمد و دستانش را روی شانههایم گذاشت. دستانش گرم بود، مثل همیشه؛ اما من برای لحظهای یخ
کردم.
هق زدم و شروع کردم به گریه کردن. ریحانه مرا درآغوش کشید. درست مثل آنزمانها گرم بود و آرامبخش، خیلی گرم و آرامبخش!
روی مبل نشستهبودیم. بردیا پساز پخش کردن فنجانهای چای، کنار ارمیا نشست. من و ریحانههم روبهروی آنها بودیم. یک دست ریحانه پشت کمرم بود و با دست دیگرش دستم را نوازش میکرد
.
-ببخشید که همهچی انقدر یهویی، و بهتون شوک وارد شد!
به ارمیا که گوینده این جمله بود، نگاهی کرده و لبخند کجی زدم. چه خوب که حالم را درک میکرد! کمی به سکوت گذشت که دوباره ارمیا لب باز کرد:
-دیروز بردیا خیلی چیزا رو بهتون گفت. گفتم بیاید اینجا تا بیشتر بدونید.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-خب میخوایم از سؤالتون شروع کنیم؛ گفتین چرا آناهید نباید بدونه! چون اگه بفهمه شما همهچیو میدونید، ممکنه بردیا لو بره و کار ما خراب شه، اون تحت تعقیبه و ماهم نمیخوایم روندمون بههم بریزه...
-یعنی چی؟ یعنی برای خودش راحت بگرده و انگارنهانگار؟!
ارمیا لبخندی زد و در جوابم گفت:
-آره راحت بگرده و انگارنهانگار تا اونزمانی که صلاح بدونیم و دستگیرش کنیم.
با همان اخمی که داشتم، سرم را پایین انداختم. نمیدانستم چه بگویم؟! من دلم میخواست عقدههایم را سرش خالی کنم؛ اما انگار هیچ حقی دراینمورد به من نمیدادند.
-درکت میکنیم تسنیمجان، میدونیم که برات چقدر اینکار سخته؛ اما چارهای نیست! نمیخوای که فقط بهخاطر رضایت
درونی تو، کل یهپرونده مختل شه؟ اینطوری اونا به فعالیتاشون بیشتر ادامه میدن و اونوقت...
سری به تأیید تکان دادم. آنوقت خیلیهای دیگر مثل من بدبخت میشدند، راست میگفت!
صحبتهای ریحانه توانست مرا قانع و کمی آرامم کند. با صدای ارمیا سرم را به سمتش برگرداندم.
-شما دو راه دارید. میتونید کمکم و خیلی عادی ارتباطتونو با آناهید کم، و مثل بقیه باهاش برخورد کنید، درحد یه هماتاقی. از اونجاییم که خیلی تو جلساتشون نبودید و خاطره خوبیم ندارید، میتونید راحت کنار بکشید و برید دنبال زندگیتون؛ البته که ما در حد توان کنارتون هستیم تا برگردید به همون تسنیم، البته از نوع مطمئنترش انشاءالله!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋