eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_85 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بعد از اولین کلاس با زور دستان فرزا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از اتاق بیرون رفتم و کنار پدر نشستم. روی مبل نشسته بود و چای به دست، اخبار تماشا می‌کرد. طبق عادت همیشه سرم را روی شانه‌اش تکیه دادم. او هم با لبخند دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد. چند دقیقه که با سکوت گذشت حلما با سر و صدا از آشپزخانه بیرون آمد. _وای بابا منم دخترتما. من چی؟ _خب تو هم بیا عزیزم. دست دیگرش را باز کرد تا حلما کنارش بنشیند. نشست و سرش را به طرفم کج کرد. _هلیا می‌دونستی عمو اینا می‌خوان بیان؟ _نه. کی میان؟ پدر به جای او جواب داد. _فردا میرسن. انگار دو سه روزی می‌مونن. مادر زن‌عموت حالش خوب نبود رفتن شمال پیش اونا حالام دارن میان اینجا که بعد برگردن اصفهان. _ممنون از توضیحات کامل و کافیتون. _خب اگه نمی‌گفتم تو که همه رو می‌پرسیدی و مجبور بودم بگم. یه سره‌ش کردم دیگه. _ممنون بابای باهوشم. مادر که تا آن لحظه در آشپزخانه به شدت مشغول بود، بیرون آمد. چشمانش را گرد کرد و اخم به ابرو آورد. _دستم درد نکنه با بچه تربیت کردنم. من دارم تو آشپزخونه جون می‌کَنم، شما دو تا اومدین بغل شوهرم نشستین دل میدین و قلوه می‌گیرین؟ پاشین جمع کنین خودتونو ببینم. حلما از جا بلند شد اما من پرروتر از این حرفا بودم. _بفرما مامان خانوم شوهرت تقدیم به خودت. فقط مارو نکش. حلما گفت و رفت روی مبل روبرو نشست. مادر هم با کمی عشوه کنار پدر نشست. تکیه‌اش را به پدر داد. _هلیا خانوم یه وقت از رو نریا. یه سانتم تکون نخوردی. _وا مامان خب حلما برات جا گذاشت که. چی کار من داری. در همان حال چشم غره اش را حس کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_85 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام او را صدا زد. _آقای پاکروان. میشه چند دقیقه‌ای باهاتون حرف بزنم؟ _بفرمایید _لطفاً بیاین بیرون از شرکت. مریم ماشین را جلوی شرکت نگه داشت. امید سوار شد. با نگاهی که مریم به او انداخت، خودش را جمع کرد. _می خوای برم عقب بشینم؟ بدون آنکه حرفی بزند، به راه افتاد. کنار خیابان بعدی پارک کرد. نگاهش به روبرو بود و شروع کرد به پرسیدن. _خواستم بیاین که چند تا سوال بپرسم. امید مثل بچه‌هایی که جلوی معلمشان دستپاچه می‌شوند. استرس گرفته بود. با ناخن‌هایش بازی می‌کرد. بفرماییدی گفت و نگاهش را به اطراف چرخاند. _اون روز توی ویلا اگه من نبودم می‌زدین توی گوش دختر عمه‌تون؟ امید نفسش را بیرون داد. باز هم دردسر سحر. کمی مکث کرد. _نمی دونم شاید آره. شایدم نه. ولی چیزیو که می‌دونم اینه که اون لحظه به خاطر حضورت نبود که دستمو عقب کشیدم. خودداریتو رو که دیدم تصمیم گرفتم مثل تو باشم. بزرگوار و متشخص. _ اون شب شما گفتین هر شرطی جز چیزی که محاله قبول می‌کنین. می‌خواستم بدونم چیزای محالتون چیه. _منظورم چیزایی مثل خانواده‌م و خودِ خودته. از یه چیزایی نمیشه دست کشید. نمیشه ازشون مایه گذاشت. _چرا وقتی یک نفر بهتون خیانت کرد، شما از بقیه آدما انتقام می‌گرفتین. چرا وقتی آروم نمی‌شدین، بازم به این کار ادامه می دادین؟ امید چشم به خیابان دوخت و نفسش را با صدا بیرون فرستاد. _از اون روز لعنتی من تمام سعیمو کردم که دیگه فکر نکنم. به هیچ چیزی. چه درست چه غلط فکر نکنم. یه وقتایی اشکای مادرمو می‌دیدم که واسم نگران بود ولی نمی‌خواستم حتی به این چیزا هم فکر کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_85 _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 هنوز خدا حافظی نکرده بود که یادش آمد. _راستی استاد بهش بگین مشخصات فردی و خانوادگی بالا دستیای شرکت رو واسم بفرسته. موقع شکستن قفلا به کارم میاد. با صدای خنده استاد کمی آرام شد. به خواب رفت و پیمان برای شام بیدارش کرد. با وجود به اینکه مطمئن نبود دنبالش خواهند آمد، باید از قبل فکری برای تجهیزاتی که در ماشین نیاز داشت می‌کرد. با آشنایی که داشت، تماس گرفت و میز لپ‌تاپ داخل ماشین و اینورتر شارژر سفارش داد که تا آخر شب به دستش رسید. با رسیدن اطلاعاتی که خواسته بود، متوجه شد سرگرد کوتاه آمده است. صبح بعد از نماز، فلاسکش را از قهوه پر کرد و بی‌بی برایش چندین لقمه میان وعده آماده کرد. صبحانه خورد و سر ساعت با وسایلش سوار ماشین شد و از خانه بیرون رفت. زیاد منتظر نماند که ماشین مورد نظرش را دید. پیاده شد. این بار خود سرگرد هم آمده بود. او هم پیاده شد. سلامی کردند. _ماشین شما واسه اون منطقه و موندن طولانی تو ذوق می‌زنه. در ضمن شیشه‌ها ماشین من دودیه آدما و بودن و نبودنشون به چشم نمیاد. _حرفتون درسته اما اگه به ماشینتون مشکوک بشن، به دردسر می‌افتین و ما اینو نمی‌خوایم. _پس یه ماشین این جوری پیدا کنین و تا اون موقع با همین بریم. سرگرد که تایید کرد، برگشت و روی صندلی عقب نشست. سرگرد ماشین را پارک کرد و با همان همراه دیروزی‌اش سوار شدند. کمی که رفتند، سرگرد از آینه نگاهی انداخت و سر حرف را باز کرد. _بابت رفتار دیروزم ازتون عذر می‌خوام و در ضمن ازتون خواهش می‌کنم دیگه بدون هماهنگی کاری که امنیت خودتون یا تیمو به خطر بندازه انجام ندین. یه چیزایی هست که باعث شده کار خیلی حساس باشه. پریچهر نگاهش را به خیابان داد و فقط "باشه"ای گفت. نفس کشیده سرگرد نشان از کلافگی‌اش داشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_85 و اما عرفان: چشم‌هایم می‌سوخت. یکسر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نبود؛ حلال کن تو رو خدا. ای بابا، نمی‌دونم از وقتی بیدار شدم چرا این‌طوریم. اول می‌خواستم به خاطر تنه زدنش از خجالتش در بیایم اما شروع که کرد، لبخندی به رگبار جمله‌هایش زدم _بی‌خیال بابا. چه‌خبره تخته گاز میری. برو به کارت برس. نفس بلندی بیرون داد. تشکر و باز هم عذرخواهی کرد و به طرف مسجد رفت. جلوی در ایستاد و به طرفم برگشت. _نمیای تو؟ اول وقته؛ از دهن می‌افته‌ها. گیج نگاهش کردم. _چی؟ _نماز دیگه. اول وقتش می‌چسبه. سیم اتصال اول وقتا مستقیمه‌ها. "باشه"ای گفتم و بی‌اختیار وارد حیاط مسجد شدم. خودم هم تعجب کردم که چرا قبول کردم اما حسم می‌گفت به سیم اتصال علیرضا حسادت کردم. به اینکه او هر کجا و در هر حالی سیمش وصل بود، قلقلکم داد. وضو که گرفتم، دوباره به گلدسته خیره شدم. _فکر نکنی بی‌خیال سوالم شدما. هنوز یه جواب محکم بهم بدهکاری. آن جوان عجول امام جماعت موقت مسجد بود. بعد نماز به طرفم آمد و به خاطر تنه زدنش از نو عذرخواهی کرد. عبایی که روی دوش انداخته بود را دوست داشتم. از بچگی دلم می‌خواست عبا انداختن را امتحان کنم. فکر می‌کردم جذبه دارد. بعد از کمی پیاده‌روی و نرمش در پارک، مثل قبل نانی خریدم و به خانه برگشتم. چند روزی که مادر بستری بود، کارم شده بود رفتن به دانشگاه و بعد بیمارستان. شب‌ها خانه و درس. برای پدر هم غذا می‌گرفتم و می‌بردم. مهدی برای ملاقات مادر آمد و اجازه داد وقتی مادر راهی اصفهان شد شروع به کار کنم. بیش از اندازه شرمنده‌اش شدم. موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_85 -تو اینجا چیکار میکنی؟ پرهام از لحن بردیا ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 پرهام با حیرت لب زد: -چی داری میگی؟! -چی دارم میگم؟! همه دیدن اون روز حالتو! -ناموس شما؟ اونی که من... اون مست بو... -آره! وقتی آدمی باشی که اولین بار روسری برداشتی و با دیدن رقص مختلط، اون وسط غش کنی و بخوان با مشروب حالتو جا بیارن، بایدم بدمست شی! -من... ارمیا من نمیدونس... -خفه‌شو! یعنی خاک تو سر من احمق کنن که با تو رفیق شدم! مار دوسر بقل گوشم بود و نمیدونستم! پرهام می‌خواست توضیح بدهد و بردیا نمی‌گذاشت تا اینکه با داد پرهام ساکت شد. پرهام توضیح می‌داد و بردیاهم در جواب، سرزنش می‌کرد. در آخر هم بردیا قانع نشد و به بحث بینشان خاتمه داد. چیزی نگذشت که صدای افتادن وسیله‌ای آمد. بردیا به طرف صدا برگشت و با دیدن تسنیم حیرت‌زده لب زد: -تسنیم؟! اینجا چیکار می‌کنی؟ و همزمان در ذهنش گفت: -به نظرت اینجا چیکار می‌کنه؟! چه‌جوری نفهمیدم اومده؟ خدا لعنتت کنه پرهام! یعنی از کی اینجاست؟ تا به خودش بیاید، پرهام آمد جلوی در و تسنیم را دید. او را شناخت، قشنگ یادش بود! تسنیم اولین کسی بود که پا به حریمش گذاشته بود و عذاب‌وجدان زیادی داشت بابت این‌کار. تنها چیزی که کمی او را آرام میکرد این بود که آن دخترهم به خیال خودش، مثل بقیه ناراضی نبوده و تا آن‌زمان فقط بابت اصل گناهش حالش از خودش به‌هم می‌خورد اما حالا که فهمیده‌بود آن دختر مثل بقیه نبوده... تسنیم به چشم‌هایش زل زده‌بود. کم‌کم او را شناخت و خاطرات بد آن شب در ذهنش مرور می‌شد. همانطور مبهوت مانده‌بود که با به خاطر آوردن آن‌اتفاقات، ناگهان جیغ کشید، بلند و پشت‌سرهم! پرهام و بردیا به‌سرعت به طرفش دویدند. پرهام درست روبه‌رویش بود، دستانش را کمی بالا آورد و گفت: -آروم باش! آروم باش! تسنیم به‌ناگاه سرش را بالا آورد. نگاهش کرد و با جیغ گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋