eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 مجالس عزای حسینی مایه برکت و رحمت است، نگذارید وسیله شیوع کرونا شود 🔻 رهبر انقلاب صبح امروز در پیام تلویزیونی درباره وضعیت بیماری کرونا: مجالس عزای حسینی و عاشورا مایه‌ی برکت و رحمت الهی است. مایه توجه برکات الهی به کشور و ملّت است. ما به این مجالس احتیاج داریم، باید باشد این مجالس منتها با کمال دقت و شدّت بایستی مراعات این شیوه‌نامه‌ها بشود. واقعاً هم مسئولینی که مجالس را ترتیب میدهند، هم آقایان منبریها و وعّاظ یا مداحانی که مجلس را اداره میکنند، هم آحاد مردمی که در این مجالس شرکت میکنند بایستی ملاحظه‌ کنند، با دقت شیوه‌نامه‌ها رعایت بشود، فاصله‌ها رعایت بشود. نگذارند که این مجالس خدای نکرده وسیله‌ی شیوع بشود تا مخالفین، دشمنان بتوانند این مجالس را طعن کنند، بگویند مجالس حسینی موجب شیوع شد، این را نباید بگذارید یک چنین اتفاقی بیفتد. رعایت بشود در این مجالس، به دقت بایستی رعایت بشود.   (علیه السلام)
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_81 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای پاکروان رو به مریم کرد و از او خواست
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -شاید شما با خدا رابطه خوبی برقرار کرده باشین اما رابطه شما و خدا، آینده و خوشبختی منو تا جایی ممکنه تأمین کنه که این رابطه رو به هم نزنین. اگه شما یه روز تصمیم گرفتین دوباره با خدا قهر کنین یا از من خسته شدین و دلتونو زدم اون موقع چی؟ چه تضمینی وجود داره که بازم نشین همون آدم سابق که به خاطر انتقام، دست به هر کاری می زد؟ -نمی دونم. در مورد آینده هیچ چیزی نمی تونم بگم. بلد نیستم الکی قولیو بدم که نمی‌دونم بهش عمل می‌کنم یا نه. آدما لحظه به لحظه در حال تغییر هستن. مثبت و یا منفی. هفت هشت سال پیش هیچ کس باور نمی‌کرد من بشم اون آدم غیر قابل تحملی که خودت می‌دونی. خودتم نمی‌تونی قول بدی که بعدها همین جوری می‌مونی اما تضمینی که می‌خوای با اون خدایی که ضامن شده تا من الان اینجا جلوت بشینم با وجود این که هیچ عقلی اینو باور نمی‌کرد. مریم باورش نمی‌شد امید این‌طور دلیل بیاور و منطقی حرف بزند و حتی خوشش آمد که قول و وعده‌های تو خالی و کلیشه‌ای نداد. -دلایلتون قبول اما بازم دلم راضی به این ازدواج نمیشه. ازتون می‌خوام اینو درک کنید. امید، کلافه، دستی به صورتش کشید. - اگه دلت راضی نمی‌شد، پس چرا گذاشتی این خواستگاری برگزار بشه؟ -بهتره بی‌خودی این داستانو کش نیارین. من به خاطر پدر و مادرتون و مادرم نتونستم رد کنم. امید گویی آب سرد روی سرش ریخته باشند. بی‌حال شد. - خواهش می‌کنم این بار دیگه یه دفعه جواب نده. یه کم به من و خودت فرصت بده. هر وقت مطمئن شدی اونقدر بدم که به هیچ وجه لیاقتتو ندارم، جواب رد بده وگرنه اگه تونستی، اعتماد کنی و بهم فرصت بدی، تا آخر عمر حلقه به گوشت می‌مونم. - یه ارباب‌زاده چطور می‌تونه حلقه به گوش بشه. - تو جواب مثبت بده بهت نشون میدم چطور. -من اگه بخوام موافقت کنم، ممکنه شرط و شروط زیادی بذارم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_82 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -شاید شما با خدا رابطه خوبی برقرار کرده ب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - هیچ وقت شرطیو نشنیده قبول نمی‌کنم به خصوص از طرف تو که آدم زیرکی هستی. تو جون بخواه شک نمی‌کنم ولی ممکنه چیزیو بخوای که محال باشه. از اونا نیستم که الان قولی بدم و خرم که از پل گذشت بگم من نبودم. شروطیو بگین که کمتر از محال باشه، قبول. مریم که دید فاصله‌ای تا کم آوردن ندارن، به عنوان راه نجات جواب داد. -یه اقتصاد‌دان چیزیو که اینقدر ریسکش بالا باشه وارد ذهنشم نمی‌کنه اما به خاطر اینکه خدا رو ضامن صداقتتون قرار دادین بهش فکر می‌کنم و بعد جواب میدم. -همین که به درخواستم فکر می‌کنی ازت ممنونم. ذوق زده از اتاق خارج شد و به جمع پیوست. همه به امید نگاه می‌کردند تا بگوید نتیجه چه شده. مریم که رسید، تازه بند زبان امید باز شد. -قرار شده فکر کنن و بعد جواب بدن. پدر امید که این حرف را نشانه پیشرفت می‌دانست، رو به مریم کرد. -این عالیه ولی تا کی می‌خوای فکر کنی؟ به خودت باشه، تو که برای یه قرارداد ساده یک هفته مطالعه و فکر می‌کنی بخوای برای آینده‌ت تصمیم بگیری، یه ماهه دیگه‌م جواب نمیدی. به نظر من تا هفته دیگه فکراتو بکن تا ما چهارشنبه بی‌حرف پیش، از شما جواب بگیریم. در ضمن مریم خانم شما می‌تونی کل هفته بعدو مرخصی بگیری و بشینی فکراتو بکنی اما خواهش می‌کنم خوب فکر کن. خواستگاری با تعارفات مرسوم تمام شد. همین که بیرون رفتند، مادر امید شروع کرد به غر زدن. -چقدر پر مدعا! همش تقصیر توئه آقا امید اون همه گزینه واست به صف کرده بودم که برات غش می‌کردن حتماً باید دل به یکی می‌دادی که اینقدر افاده‌ایه، محل چی هم بهت نمیزاره‌ کل خونه‌ش به اندازه اتاق خواب ما هم نمیشه. امید در حال خودش غرق بود و اصلاً نمی‌شنید مادرش چه می‌گفت. مادر که دید امید حواسش به او نیست. شروع کرد به مواخذه شوهرش: -شما هم که کم نذاشتی یعنی آدمی مثل اون ندیده بودی دیگه. ما این وسط به گرد اونم نمی‌رسیم لابد. اینقدر بهش احترام کردی که حالم بد شد. اگه به خاطر پسرم نبود یه لحظه‌م تحملش نمی‌کردم. آقای پاکروان که دید همسرش از کوره در رفته، شروع کرد به عوض کردن فضا. -عزیز من تو که فرشته‌ای چرا خودتو با آدما قاطی می‌کنی. تو که به خاطر پسرت تحمل کردی، چطور توقع داری من به خاطر پسرم احترام نکنم تا خوب پیش بره؟ مهسا خانم چشم غره‌ای به همسرش رفت و سوار ماشین شد. -کاش من از عهده زبون تو بر می‌اومدم. خوب جمعش می‌کنی دیگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه ساله، پیر راه بود... 🌸─═══════•❖‌─🌸   (علیه السلام) 🌸 ‌─•❖‌•══════─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸
✨به خدا بگو: تو گفتی و من هم آمدم ✍️حضرت آیت‌الله بهجت رحمه الله علیه: "شرکت در مجالس سیدالشهدا علیه‌السلام محبت به ذوی‌القربای پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله است؛ همان ذوی‌القربایی که قرآن به مودت آن‌ها سفارش کرده و مودت آنان را مزد رسالت قرار داده است. شرکت در این مراسم، اجر رسالت پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله است. 👈 شما به این نیت برو و به خدا بگو: تو گفتی و من هم آمدم. من همان محبتی را که تو می‌خواهی انجام می‌دهم. به کسانی که تو دوستشان داری محبت می‌کنم." 📚برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص٢٢ 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام رحمه الله علیه   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام) دخترک نازپرورده حسین ع که پهلوانان بنی‌هاشم روی دست می‌چرخاندنش که مبادا خاری پاهای کوچک را بیازارد، چه بر سرش آوردند غریبه‌های ترسناک که کز کرده و شیرین زبانی‌هایش دیگر را کسی نمی‌شنود؟ دختر مهربان‌ترین پدر دنیا که باشی و عادتت ناز و نوازش شده باشد، درک نمی‌کنی ضرب دست‌هایی را که گوش و صورت را با هم درمی‌نوردد. صدایی جز به لطافت و محبت نشنیده باشی، عربده مستان از خود بی‌خود شده در دل شب، بند دلت را پاره می‌کند. چشمان معصومت که عادت به دیدن نورانی‌ترین و مهربان‌ترین مخلوقات خدا را داشته باشد، دیدن کریه‌ترین چهره‌های زمان ترس که نه جنون را به دلت می‌نشاند. همه اینها را ضریب بزن بر آنکه یک روزه ببینی عزیزترین عزیزانت یک به یک بروند و دیگر برنگردند. پهلوانانی که نمی‌گذاشتند آب در دلت تکان بخورد، میان اسارتت بین قومی وحشی نباشند تا نجاتت دهند. دختر باشی و دنیایی نازکش داشته باشی و کسی آزارت داده باشد، دل دل می‌کنی که پدر کی برمی‌گردد تا گله همه را به او بکنی. از جورهای دیده و کنایه‌های شنیده چقولی کنی. اگر آنچه گفته شد را هنوز درک نکرده‌ای پیشنهاد می‌کنم به اطرافت خوب نگاه کنی. من دیده‌ام دخترکان نازپرورده‌ای را که زخم برنگشتن پدرشان را به نمک طعن و کنایه مداوا کردند. دیدم محبت اسطوره‌ای پدر عزیزشان را با غنیمت و ثمر جنگ مقایسه کردند. دیدم تب دخترکی از فراق پدر را به حقوق ماهانه‌اش گره زدند. تو ندیدی وقتی کسی دختر شهیدی را می‌زند چشمان یتیمش به کدام طرف دو دو می‌زند؟ آه حسرتش را وقتی دست دخترت را می‌گیری نشنیده‌ای. فکر می‌کنم آن همه سفارش به یتیم نوازی بی‌حکمت نیست اگر خودم را جای آن معصوم محروم از سایه حامی بگذارم. فکر می‌کنم درکم نم برداشته اگر بخواهم شب حسرت گردش با پدری مهربان را با سهمیه کنکور و اولویت کاری کنار هم قرار بدهم. اصلا حقوق و مزایای همه پدران برنگشته مال تو یک شب پدرت را به او قرض بده. نه اصلا خودت برو تا دخترت از آن همه حقوق مزایا بی‌بهره نماند. پیشنهاد می‌کنم با دخترت در میان بگذاری این پیشنهاد را. فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلاَ تَقْهَرْ 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران شیدایی *ریحانه الحسین، رقیه سلام الله علیها* 🌸─═══════•❖‌─🌸   (علیه السلام) 🌸 ‌─•❖‌•══════─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_83 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - هیچ وقت شرطیو نشنیده قبول نمی‌کنم به خص
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مهمان‌ها مریم درمانده روی مبل نشست. مانده بود که چه تصمیمی باید بگیرد. مانده بود که چرا تردید می‌کند در صورتی که به خواستگارهای قبلی قاطع جواب رد می‌داد. تعدادی از آن‌ها خیلی از امید ایده‌آل تر بودند. مریم تمام شب و فردای آن را در فکر فرو رفته بود. همه چیز از اولین برخوردش با امید تا آخرین حرف‌هایش را بارها مرور و مقایسه کرد. فکر کرد، چون ذهن حسابگری دارد، در مورد آینده‌اش مشغول حسابگری شده. برایش مهم بود که این بار حسابش را از موارد اقتصادی طرف مقابل جدا کند. اگر می‌خواست اقتصادی فکر کند، باید به اولین درخواست او جواب مثبت می‌داد. شنبه صبح سر کار نرفت. به مادر گفت که می‌خواهد به بهشت زهرا برود و از او خواست تا باهم بروند. مادر که می‌دانست مریم برای درد دل با پدرش می‌رود، با او نرفت. بهشت زهرا خلوت بود. مریم که دل پری داشت شروع کرد به حرف زدن با پدر و درد دل کردن. _ بابا چند ساله دارم جای خالی و نبودنتو واسه همه پر می‌کنم اما خودم خالی شدم. من دختر نازک نارنجی توام بابا که همیشه پشتش به تو گرم بود. حالا مهمترین تصمیم این مرحله از زندگیمو چطور بدون تو بگیرم. از خیلی خواستگارا و موقعیتا گذشتم که برسم به جایی که باعث افتخارت باشم و به قول خودت شأن و ارزشم زیر سوال نره. حالا که ارزشمو ثابت کردم و شأنمو حفظ کردم، شرایطی برام پیش اومده که نمی‌تونم درست درکش کنم. نمی‌دونم باید به یکی مثل اون اعتماد کنم یا نه. قول و قرارش با خدا درست و محکمه یا نه. اصلاً اگه من جواب رد بدم، چی به سرش میاد؟ کاش کمکم می‌کردی تا بتونم انتخاب درست داشته باشم و از تصمیمی که می‌گیرم پشیمون نشم. مریم حرف می زد و اشک می ریخت. وقتی سبک شد، سوار ماشین، به راه افتاد. کنار قطعه شهدا پیرمرد رفتگری حین کار، راه را بند آورده بود. در این فاصله مریم بوی خوبی به مشامش رسید. به قبر شهدا نگاه کرد با این بو یادش آمد که قبر شهید پُلارَک که سال هاست بوی عطر از قبرش به مشام می رسد، همین حوالی است. این توفق اجباری را به فال نیک گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_84 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مهمان‌ها مریم درمانده روی مبل نشس
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. شنیده بود خیلی‌ها به واسطه این شهید به آرزو و حاجتشان رسیدند. وقتی به آنجا رسید، از او خواست راهنماییش کند و نذری هم برایش کرد. به خانه که برگشت، حالش بهتر بود اما هنوز تصمیمی نگرفته بود. صبح روز بعد آقای علیپور که دلیل مرخصی مریم را نمی‌دانست به او زنگ زد. بعد از احوالپرسی شروع به صحبت کرد. _خانم صدری شرکت اسپانیایی خبر داده که برای ارسال محصولشون آماده شدن. اول اینکه جواب می‌خواستن که کی بفرستن. دوم اینکه باید بدونیم برنامه‌ریزی شما واسه این کار چیه؟ دیدم امروزم نیومدین گفتم یه وقت دیر نشه. _ممنونم که خبر دادید بله ممکن بود دیر بشه. اگه زحمتتون نیست به خانم جهانی بگین یه جلسه واسه ساعت یازده هماهنگ کنن. توی جلسه آقای حقانی، مسئول مالی و آقای سالمیان هم باید باشن. مریم خود رد به شرکت رساند و در جلسه توضیحات لازم را داد. -چون بازار دست رقیب سرسختیه، باید برنامه‌ریزی شده اقدام کنیم. برادرم محمدو فکر کنم همه دیدین. اون مدتیه با کشاورزا مستقیم کار می‌کنه. اگه اجازه بدین، فضای روانیو واسه پذیرش کود جدید با مزیتای اعلام شده آماده کنه. در ضمن خودم قبلاً با رییس جهاد کشاورزی سه تا استان پر کاربرد مذاکراتیو انجام دادم. اونام قول دادن که توصیه‌نامه‌هایی واسه توجیه اولویت و ضرورت استفاده از کود جدیدو به همه مهندسای کشاورزی ابلاغ کنن. آقای سالمیانم وقت ترخیص کالا، دو تا مهندس با خودشون به بندر ببرن. نمونه موادو ببرن آزمایشگاه و اگه کیفیت تأیید شد. بارو ترخیص کنن وگرنه برگشت داده بشه. رییس که لبخند زنان به حرف‌های مریم گوش می‌کرد بعد از تمام شدن حرفش، رو به او کرد. _می خواین بیاین جای من بشینید؟ یه جوری همه چیزو مدیریت کردین که من باید بیام بشینم فقط نگاه کنم. احسنت به این حسن تدبیر. نکته خیلی جالب این بود که من اون موقع نفهمیدم چرا اصرار دارین توی قرارداد کیفیت و مواد اولیه قید بشه که حالا فهمیدم. فقط خدا بهمون رحم کنه با اون رقیب قدرتمندمون. امید فقط محو تماشای مریم بود و خیلی خوشحال که به خاطر این جلسه می‌توانست مریم را ببیند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
2 راه فوق العاده نزدیکی به خدا رفیعی موعظه کوتاه👇👇👇   (علیه السلام) 🌺🌺@moizie🌺
🔘حیات قلب در گریه است و آن «قتیل العبرات» کشته شد تا ما بگرییم و خورشید عشق را به دیار مرده قلبهایمان دعوت کنیم و برفها آب شوند و فصل انجماد سپری شود. 📚شهید سید مرتضی آوینی، فتح خون، ص30 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام) سر به زیر آمد و عرق شرم وجودش را شست. چه سخت است خطاکار بودن در برابر شاه. چه مشقت دارد خودت را بکوبی و از نو بسازی. همه سختی‌اش به کنار، اهل ادب باشی و دل عقیله‌العرب را شکسته باشی، فکر اینکه چطور باید آبرو بخری پیرت می‌کند. آب بر خاندان مادر دو عالم ببندی و بعد به چشم ببینی پرپر زدن تشنگان حرم خدا را، پیر که نه، ذوب می‌شوی. همه‌ این‌ها به کنار وقتی هیچ کس به رویت نیاورد که تو بستی راه کاروان حق را، دلت می‌خواهد زودتر از زمین محو شوی. نمی‌دانم چشم‌های ارباب با چشم‌هایش چه گفته بود و آن ‌"مادرت" گفتنش چه چنگی به دلش انداخته بود که فرمانده سپاه را حلقه به گوش در خیمه‌اش نمود. حر بودن برازنده‌اش بود که ارباب برای تحولش تلنگری تقدیم فرمود. آزادگی در دلش هنوز زنده بود که توانست دل علیا مخدره را به رحم بیاورد. با همه سختی و تلخی‌هایش چه شیرین است بفهمی عاقبتت به لجن‌زار رویایی با خون خدا گره نخورده. لذت دارد که ببینی وقت رفتن سرت روی پاهای فرزند مادر هستی قرار گرفته و از آن شیرین‌تر آن‌که زخمت به دست سرور شهیدان تیمار شده. به خودم که بیایم نهیب می‌زنم بر همه تلخی‌ها و سیاهی‌های قلبم. بر رنگ به رنگ شدن‌های این دل ولگرد در برابر زرق و برق‌های دنیای پر رنگ و لعاب نهیب می‌زنم. بر چشم‌چرانی‌های روحم در بازار هوس‌های زود‌گذر هم نهیب می‌زنم. تو می‌دانی نوکر رو سیاه شرمنده از خطا را به چه قیمت می‌خرند این خاندان؟ می‌دانی دل بانوی دمشق را با چه حجم از پشیمانی می‌توان به دست آورد؟ می‌دانی تصمیم به برنگشتن سر خانه اول گناهان که گرفتی، آرامش به خیال خسته مولای غریب این روزها برمی‌گردد یا نه؟ می‌دانی اگر قول آدم شدن جدی و محکم باشد، اشک صاحب‌الامر عج برای این بی‌مقدار تمام خواهد شد یا نه؟ بگذار چون حر با خدا جرات و حقیقت بازی کنیم. حقیقت که افتاد اعتراف به تک تک ولگردی‌هایمان بکنیم و جرات که افتاد قول دهیم دیگر هرگز دل صاحبمان را نمی‌شکنیم. شاید دور بعد جرات را باید به ایستادگی تا پای جان در رکاب حضرتش اختصاص داد. در هر صورت برنده بازی ما هستیم که حر شده‌ایم.  یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللّهِ تَوْبَةً نَصُوحًا ... 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب باش : در پوشیدن خطای دیگران زمین باش : در فروتنی خورشیدباش : در مهر و دوستی کوه باش : در هنگام خشم و غضب رودباش : در سخاوت و یاری به دیگران دریاباش : در کنار آمدن با دیگران خودت باش : همانگونه که می نمایی ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ : ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿد ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ😊 ⚠️همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت! چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی. همیشه شکست با کوزه است. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_85 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام او را صدا زد. _آقای پاکروان. میشه چند دقیقه‌ای باهاتون حرف بزنم؟ _بفرمایید _لطفاً بیاین بیرون از شرکت. مریم ماشین را جلوی شرکت نگه داشت. امید سوار شد. با نگاهی که مریم به او انداخت، خودش را جمع کرد. _می خوای برم عقب بشینم؟ بدون آنکه حرفی بزند، به راه افتاد. کنار خیابان بعدی پارک کرد. نگاهش به روبرو بود و شروع کرد به پرسیدن. _خواستم بیاین که چند تا سوال بپرسم. امید مثل بچه‌هایی که جلوی معلمشان دستپاچه می‌شوند. استرس گرفته بود. با ناخن‌هایش بازی می‌کرد. بفرماییدی گفت و نگاهش را به اطراف چرخاند. _اون روز توی ویلا اگه من نبودم می‌زدین توی گوش دختر عمه‌تون؟ امید نفسش را بیرون داد. باز هم دردسر سحر. کمی مکث کرد. _نمی دونم شاید آره. شایدم نه. ولی چیزیو که می‌دونم اینه که اون لحظه به خاطر حضورت نبود که دستمو عقب کشیدم. خودداریتو رو که دیدم تصمیم گرفتم مثل تو باشم. بزرگوار و متشخص. _ اون شب شما گفتین هر شرطی جز چیزی که محاله قبول می‌کنین. می‌خواستم بدونم چیزای محالتون چیه. _منظورم چیزایی مثل خانواده‌م و خودِ خودته. از یه چیزایی نمیشه دست کشید. نمیشه ازشون مایه گذاشت. _چرا وقتی یک نفر بهتون خیانت کرد، شما از بقیه آدما انتقام می‌گرفتین. چرا وقتی آروم نمی‌شدین، بازم به این کار ادامه می دادین؟ امید چشم به خیابان دوخت و نفسش را با صدا بیرون فرستاد. _از اون روز لعنتی من تمام سعیمو کردم که دیگه فکر نکنم. به هیچ چیزی. چه درست چه غلط فکر نکنم. یه وقتایی اشکای مادرمو می‌دیدم که واسم نگران بود ولی نمی‌خواستم حتی به این چیزا هم فکر کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_86 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _اگه یه روز من اشتباهی بکنم، چه تضمینی هست که همین جوری ازم انتقام نگیرین. _اشتباه با خیانت فرق داره. البته الان مطمئنم که کارای قبلم غلط‌تر از هر غلطی بوده. تو عاقلانه برخورد کردنو بهم یاد دادی. همین که به من با اون همه غلط، فرصت حرف زدن و توضیح دادن میدی، بهم یاد میدی که چطور برخورد کنم. امیدوارم خیلی چیزا رو ازت یاد بگیرم. _این درست نیست که شما از من یه قدیسه بسازین. من خوب یا بد، یه آدمم. ممکنه اشتباه کنم. ممکنه ببُرم. کم بیارم یا هر چیز دیگه. بهتون توصیه می‌کنم ملاکتون دستورای همون خدایی باشه که باهاش قول و قرار گذاشتید. اگه ملاکتون آدما باشن، به دیوار سستی دل می‌بندین که هر لحظه ممکنه بریزه و بازم همون حال قبلی براتون تکرار بشه. امید نگاهی به مریم کرد. با این حرف‌ها نه می‌توانست آرام شود و نه بوی یاس می‌داد اما دلسوزانه و عاقلانه بود. _می‌فهمم و حرفاتونو قبول دارم اما برای من که تازه دارم پا به این مسیر میذارم یکی مثل تو می‌تونه کمک بزرگی باشه. _اگه من جواب رد بدم. عکس العمل شما چیه؟ امید که نمی‌خواست به این جواب فکر کند، پایش را با استرس تکان داد. کمی فکر کرد. _فکر می‌کنم اگه جواب رد بدی، عقلتو تحسین می‌کنم، اما مطمئنم تو به چیزای دیگه‌ای غیر از صدای عقلتم توجه می‌کنی. من به امیدِ این که همچین آدمی هستی، به خودم جرات دادم و پا پیش گذاشتم. هیچ کس باورش نمیشه تو به من جواب مثبت بدی اما من خیلی امیدوارم. البته شاید دیگران فکر کنن این از حماقت منه. توباعث شدی با خدا آشتی کنم. حالا که دنبال گناه نیستم، حس خوبی داشته باشم و سبک باشم. من به این خاطر مدیونتم. خب بزار راحت بگم، اگه جواب رد بدی، می‌شکنم، داغون میشم اما بهت حق میدم‌. _اگه جواب مثبت بدم چی؟ فکر کردین، با حرف دیگران چی کار می‌کنین؟ برای من حرفای زیادی می‌تونن بزنن که به خودم مربوطه اما در مورد خودتون به عواقب این جواب فکر کردید؟ _اگه جواب مثبت بدی هیچی نمی‌تونه منو تکون بده. در مورد چیزی که واسم اهمیت نداره نمی‌خوام فکر کنم. مریم ماشین را روشن کرد. _ببخشید که وقتتونو گرفتم. باید اینا رو می‌پرسیدم. _ممنونم که واسه خواسته‌م وقت گذاشتی و بهش فکر می‌کنی. سعی می‌کنم لایق این توجه باشم. اگه کاری نداری‌ می‌خوام تا شرکت پیاده برم. پیاده شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔊 در رثای دختر سه ساله سیدالشهدا: حقوق و مزایای همه پدران برنگشته مال تو، یک شب پدرت را به او قرض بده! ▪️دختر مهربان‌ترین پدر دنیا که باشی و عادتت ناز و نوازش شده باشد، درک نمی‌کنی ضرب دست‌هایی را که گوش و صورت را با هم درمی‌نوردد. صدایی جز به لطافت و محبت نشنیده باشی، عربده مستان از خود بی‌خود شده در دل شب، بند دلت را پاره می‌کند. ▪️چشمان معصومت که عادت به دیدن نورانی‌ترین و مهربان‌ترین مخلوقات خدا را داشته باشد، دیدن کریه‌ترین چهره‌های زمان، ترس که نه جنون را به دلت می‌نشاند. ✍️خانم زینب رحیمی متن کامل یادداشت در سایت : v-o-h.ir/?p=21660 🆔 @sedayehowzeh
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
⚡️همان‌جا را حساب بکنید که کربلاست ✍️حضرت آیت‌الله بهجت رحمه الله علیه: 🔘 ".. چیزی که هست، [این است که] اینکه حالا چه باید کرد، تشخیص بدهید؛ اینکه حالا روضه‌ها را چطور باید [بجا] آورد، تشخیص بدهید. ▪️... در خانه می‌خواهید سینه بزنید، گریه بکنید، زنجیر بزنید، هرچه می‌خواهید بکنید، همان‌جا بکنید. فرقی نمی‌کند. همان‌جا را حساب بکنید که کربلاست. [عالمی بوده که] خیلی آدم حسابی‌ای بوده است خدارحمتش کند. من خودش را ندیده بودم، ولی کسی که در منبرش بوده [دیده‌ بودم]. آن آقا بالای منبر می‌گفته است: «[وقتی که] می‌خواهید به روضه بروید، [اگر] از شما سؤال کردند که کجا می‌خواهید بروید، نگویید می‌خواهید بروید روضه، بگویید می‌خواهیم برویم کربلا»." 📚برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص٣۴٧ تلخیص شده 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام رحمه الله علیه   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام) به یاد عبدالله‌بن‌حسن، تین ایجر قهرمان کربلا نوجوانی دوید تا سپر بلای امام و مقتدایش شود. چنان بی‌خود از خود دوید که دست عمه نتوانست مانع شود.آنقدر خودش را میان عمو و بلایایی که می‌بارید انداخت که به عمو دوخته و در او حل شد. آنجا که پای دفاع از مقتدا پیش می‌آید، نوجوان سر از پا نمی‌شناسد. برای حمایت، با پا که نه با سر می‌دود. می‌گویند نوجوان سرشار از هیجانات درونی است که با تلنگری به ظهور می‌رساندش. می‌گویم آری هیجانات درونی دارد اما تلنگری که برای ظهور می‌خورد او را منحصر به فرد می‌کند. بستر تربیتی که موجب اثرگذاری آن تلنگر می‌شود، مهم است و چیزهای دیگری که جریان‌ساز است. تین‌ایجری داریم که در خانواده رشادت و شجاعت دیده. عفت و غیرت دیده. محبت مثال زدنی فامیل را دیده؛ پس وقتی خطر برای جان عمو پیش می‌آید، بی‌درنگ جان‌فشانی می‌کند. تین‌ایجرهایی هم داریم که الگو گرفته‌اند از آن نوجوان و برای دفاع از وطن، سینه سپر کرده‌اند و نمونه‌ای که خبرنگار بی‌حجاب غربی را مجبور به پوشش کرد. حال از تو می‌پرسم چه می‌شود نوجوانی با این توانایی و پتانسیل، دغدغه‌اش طنازی دخترکان و زنان حراج شده‌ی دم دستی شده باشد. کمی فکر کن. زمینه‌اش پر شدن چشم و ذهن این تین‌ایجرهای معصوم با ماهواره‌های لانه کرده در خانه‌ها نیست؟ دلیلش بی در و پیکری زنان و بی‌حیا شدنشان جلوی چشم مردان خانواده‌اش نیست؟ زنی که برای ولنگاری و محدود نشدن، حیا و حجاب را زیر سوال می‌برد و مردی که برای چشم‌چرانی و محدود نشدن هرزگردی‌اش ناموسش را حراج نگاه نامردمان می‌کند، باعث و بانی به فنا رفتن زمینه‌های رشد و تعالی نوجوان معصوم ما نیست؟ حال این را بشنو و به همه عالم خبر بده. به حسین، شهید کربلا ع، قسم همین تین‌ایجرهایی که به زعم خود زمینه‌های غیرت، تربیت، حیا و خانواده‌خواهی‌شان را نابود کرده‌اند، روزی که هل من ناصر مولای غریبشان را بشنوند، لحظه‌ای درنگ نخواهند کرد در یاری و حمایت. می‌دانی چرا؟ اینان از نسل سلمان فارسی‌اند اینان خون کیان ایرانی‌ در رگ‌هایشان جریان دارد. اینان شجاعت و غیرت را از علویان جان بر کف به ارث برده‌اند. گیرم که چند روزی سرشان را به بازیچه‌های بی‌مقدار دنیا گرم کرده باشند. به وقتش همین تین‌ایجر‌ها پای دفاع از حضرتش مردانه خواهند ایستاد. شک نکن.  « و ما لکم لا تقاتلون فی سبیل الله و المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان...» 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037