eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_82 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دِ بیشعوری دیگه. هی دل دل می‌کنی.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای خنده‌ی آزاد را شنیدم. _حالا نمی‌دونی اون شب اول که خونه‌ی امینه دیر وقت رفتیم، اونا نفهمیدن و صبح که خانوم داشت دنبال بهاره واسه تلافی می‌دویده پارچ آبو جای بهاره ریخت رو سر من. صدای شلیک خنده‌ی رامین باعث شد بدنم تکانی بخورد. _هیس چه خبرته دیوونه. _خیلی با حال بود جون تو. اون موقع قاطی نکردی داد بزنی؟ _اِ ول کن دیگه. صبر کن. با احساس آنکه متوجه بیدار بودنم شده کمی خود را جابجا کردم. _خانوم صالحی؟ دیگر نقش بازی کردن ممکن نبود. چادر را کنار زدم و بله‌ای گفتم. نیم رخش به طرفم بود. _داریم می‌رسیم نمی‌خواین عکس و فیلما رو نشونم بدین؟ چون هنوز از شوک حرف‌هایش درنیامده بودم، گیج نگاهش کردم. _خوبین؟ چیزی شده؟ خودم را جمع و جور کردم و سیخ نشستم. سعی کردم عادی باشم. _ها؟ نه. الان میدم بهتون. دوربین‌ را از کوله در آوردم و به دستش دادم. وقتی به عکس‌های پرتگاهیم نگاه کرد. لبخندی زد. _خداییش در عین اینکه راضی نبودم جونتونو به خاطر این عکسا به خطر بندازین ولی خیلی قشنگ شدن. ناخودآگاه از حرفش لبخند به لبم نشست. _به این کار میگن شکار لحظه و لحظه‌ها همیشه پیش نمیان. به همین خاطرِ که یه عکاس به هیچ قیمتی از خیر گرفتنش نمی‌گذره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_82 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -شاید شما با خدا رابطه خوبی برقرار کرده ب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - هیچ وقت شرطیو نشنیده قبول نمی‌کنم به خصوص از طرف تو که آدم زیرکی هستی. تو جون بخواه شک نمی‌کنم ولی ممکنه چیزیو بخوای که محال باشه. از اونا نیستم که الان قولی بدم و خرم که از پل گذشت بگم من نبودم. شروطیو بگین که کمتر از محال باشه، قبول. مریم که دید فاصله‌ای تا کم آوردن ندارن، به عنوان راه نجات جواب داد. -یه اقتصاد‌دان چیزیو که اینقدر ریسکش بالا باشه وارد ذهنشم نمی‌کنه اما به خاطر اینکه خدا رو ضامن صداقتتون قرار دادین بهش فکر می‌کنم و بعد جواب میدم. -همین که به درخواستم فکر می‌کنی ازت ممنونم. ذوق زده از اتاق خارج شد و به جمع پیوست. همه به امید نگاه می‌کردند تا بگوید نتیجه چه شده. مریم که رسید، تازه بند زبان امید باز شد. -قرار شده فکر کنن و بعد جواب بدن. پدر امید که این حرف را نشانه پیشرفت می‌دانست، رو به مریم کرد. -این عالیه ولی تا کی می‌خوای فکر کنی؟ به خودت باشه، تو که برای یه قرارداد ساده یک هفته مطالعه و فکر می‌کنی بخوای برای آینده‌ت تصمیم بگیری، یه ماهه دیگه‌م جواب نمیدی. به نظر من تا هفته دیگه فکراتو بکن تا ما چهارشنبه بی‌حرف پیش، از شما جواب بگیریم. در ضمن مریم خانم شما می‌تونی کل هفته بعدو مرخصی بگیری و بشینی فکراتو بکنی اما خواهش می‌کنم خوب فکر کن. خواستگاری با تعارفات مرسوم تمام شد. همین که بیرون رفتند، مادر امید شروع کرد به غر زدن. -چقدر پر مدعا! همش تقصیر توئه آقا امید اون همه گزینه واست به صف کرده بودم که برات غش می‌کردن حتماً باید دل به یکی می‌دادی که اینقدر افاده‌ایه، محل چی هم بهت نمیزاره‌ کل خونه‌ش به اندازه اتاق خواب ما هم نمیشه. امید در حال خودش غرق بود و اصلاً نمی‌شنید مادرش چه می‌گفت. مادر که دید امید حواسش به او نیست. شروع کرد به مواخذه شوهرش: -شما هم که کم نذاشتی یعنی آدمی مثل اون ندیده بودی دیگه. ما این وسط به گرد اونم نمی‌رسیم لابد. اینقدر بهش احترام کردی که حالم بد شد. اگه به خاطر پسرم نبود یه لحظه‌م تحملش نمی‌کردم. آقای پاکروان که دید همسرش از کوره در رفته، شروع کرد به عوض کردن فضا. -عزیز من تو که فرشته‌ای چرا خودتو با آدما قاطی می‌کنی. تو که به خاطر پسرت تحمل کردی، چطور توقع داری من به خاطر پسرم احترام نکنم تا خوب پیش بره؟ مهسا خانم چشم غره‌ای به همسرش رفت و سوار ماشین شد. -کاش من از عهده زبون تو بر می‌اومدم. خوب جمعش می‌کنی دیگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_82 _به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _ترنم جان، عمو، می‌تونی بیای؟ چشم باز کنه می‌ترسه نباشی. تازه فهمیدم حامد تب کرده. سریع از جا بلند شدم و لباس پوشیدم. خودم را به ماشین رساندم. ارشیا پشت فرمان نشسته بود و عمو با حامد نشست. سوار که شدم، ارشیا حرکت کرد. به درمانگاه رسیدیم. کنار حامد بودم که دکتر معاینه کرد و آزمایش نوشت و سرمی برایش وصل کردند. منتظر بودم تا حالش بهتر بشود. سردرد شدیدی کردم. خواستم چاره‌ای برایش بکنم. باید به عمو می‌گفتم. اگر خودم می‌رفتم، حامد تنها می‌ماند. در راهروی درمانگاه صدای ارشیا و عمو را شنیدم. _بابا، دکتر چی میگه؟ _میگه تب عصبیه. امروز چی شد مگه؟ اصلا تو اونجا چی کار می‌کردی که هی میگی تقصیر منه؟ ماجرای روز را برای عمو تعریف کرد. _پسره ... تو بی‌جا کردی اذیتشون کردی. الان این بچه به باباش بگه تو چی کار کردی، من چی دارم که جواب دادشمو بدم. هان؟ درسته توی پارک کمکشون کردی اما اگه تو اذیت نمی‌کردی، اون ساعت نمی‌رفتن پارک. _بابا من فکر نمی‌کردم این‌جوری بشه. واسه شوخی یه چیز گفتم. _اصلا تو مگه فکرم می‌کنی؟ اگه فکر می‌کردی اون حرفا رو در مورد ترنم به مادرت نمی‌گفتی. اگه فکر می‌کردی امروز تنهایی نمی‌رفتی اونجا مرض بریزی. وقتی دیدم بحثشان تمام نمی‌شود، برگشتم. روی صندلی کنار حامد سرم را بین دست‌هایم گرفتم. از شدت سردرد حالت تهوع داشتم. چند دقیقه‌ای طول کشید. سایه‌ عمو را کنارم حس کردم. سر بلند کردم. نمی‌دانم چه در چهره‌‌ام دید که چهره‌اش درهم شد. _ترنم خوبی؟ _سرم عمو. سرم خیلی درد می‌کنه. _بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_82 به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من مسئول پرونده‌‌م؟ بدون توجه به حرفش از خیابان گذشت‌. همان‌قدر از حرفش را هم در انتظار رد شدن ماشین‌ها شنید. وقتی به در ساختمان رسید، نگاهش به آن دو افسر افتاد که دور خود می‌چرخیدند. سرگرد به موهایش چنگ می‌زد. از آنکه کلافه‌اش کرده بود، راضی بود. می‌توانست برایش توضیح بدهد اما این کار را نکرد تا مخالفتی نشنود. وارد شد. وقتی سوار آسانسور شد، به سرعت دو قلم آرایش انجام داد و روبنده را انداخت. در شرکت باز بود. چشمش به منشی افتاد. کمی به راه رفتنش تاب داد تا به میز او برسد. سلامی رد و بدل شد. زن با تعجب به او نگاهی کرد. _ببخشید. می‌خواستم مدیر شرکتتونو ببینم. _وقت قبلی داشتین؟ پریچهر با شنیدن سوال همیشگی منشی‌ها خنده ریزی کرد. _نه عزیزم. کار واجبی باهاشون دارم. _ایشون تشریف ندارن‌. معلومم نیست تا آخر ساعت کاری برگردن یا نه. پریچهر به طرف پنجره رفت. نگاهی به پایین انداخت. پژوی یشمی هنوز همان جا بود. به طرف منشی برگشت. _من می‌تونم منتظر بمونم. باهاشون تماس بگیرین ببینین امروز میان که بمونم؟ _بگم کی؟ کی منتظرشه؟ _خب. خب بگین یکی با پوشیه اومده کارشون داره متوجه میشن. در زمان تماس منشی، نگاهی به دوربین سالن کرد. پشت به آن و جلوی میز منشی خودش را به زمین انداخت و آخی گفت. تا ایستادن منشی و رسیدنش سریع چیپ مورد نظرش را به سیستم او وصل کرد. منشی که بالای سرش رسید، برای جلب اعتماد، روبنده را بالا زد و به حالتی دردمند لبخند مصنوعی زد. _نمی‌دونم چی شد. پام پیچ خورد یا سرم گیج رفت. چی گفتن مدیرتون؟ میان؟ ایستاد و دوباره روبنده را انداخت. منشی که با دیدن زیبایی پریچهر تعجب کرده بود، با حالت گیجی جواب داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_82 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها که بیشترشان اهل گرگان بودند، عازم قله پیر رستم شده بودند. روز دوم خبر دادند که افراد گروهک رزگاري به آن‌ها حمله و محاصره‌شان کردند. با واحد پشتیبانی تماس گرفتم و توپخانه ارتش به پشتیبانی ما پرداخت. با نیروهاي کمکی اعزام شدم. ساعت هفت صبح پائین ارتفاعات رسیده بودیم اما در کمین دشمن گیر افتادیم. برادران بالای کوه به مخفی‌گاه‌های دشمن حمله می‌کردند و همین باعث شد دشمن به مقرشان نزدیک نشود. اگر وضعیت تا شب ادامه پیدا می‌کرد همه قتل عام می‌شدند. فرماندهی نیروهاي کمکی با من بود. وقتی دیدم نمی‌توانم گروه را بالا ببرم، از بین صخره‌ها، بین آتش دشمن، خودم را به آن بالا رساندم. ان همه ورزش و بدن‌سازی باید جایی به کار می‌آمد دیگر. گروه خوشحال شدند و روحیه گرفتند. شروع به ساماندهی آن‌ها کردم. بی‌سیم را گرفته و با توپخانه ارتش تماس گرفتم. شروع کردم به دادن گراهاي دقیق. آتش خوبی روي ضدانقلاب ریخته شد. آنقدر روی گرا دادن تمرکز کرده بودم که از وضعیت خودم بی‌خبر شدم. در همان گیر و دار تیری به خشاب کمرم خورد و خشاب در بدنم منفجر شد. درد زیادی به جانم پیچید. پهلویم را گرفتم و کف سنگر نشستم. به سختی نفس می‌کشیدم. با اشاره از بی‌سیم‌چی خواستم بی‌سیم بزند. باید خبر می‌داد. خونریزي شدیدی داشتم. آهسته با خدایم زمزمه می‌کردم. ذکرم شده بود: لااله الا الله، شکر خدا. کم چیزی نبود. داشتم به معشوقم می‌رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_82 ارمیا لبخندی زد و دستانش را روی سینه جمع کرد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -یعنی‌چی؟ مگه الکیه؟! تو که اهل شوخی‌های مزخرف نبودی بردیا! ابروهای ارمیا کمی به‌هم گره خوردند: -همین الانشم نیستم. الکی نیست؛ اما مجبور شدیم سر یه‌پرونده... بردیا دوید وسط حرفش: -پرونده چیه ارمیا؟! جواب مامان‌اینا رو می‌خوای چی بدی؟ دستی‌دستی زنداداشو کردی تو گور بعد میگی پرونده؟! ارمیا ابروانش را بیشتر درهم برد و با لحنی تند اما صدایی آرام در جواب برادرش گفت: -درست صحبت کن بردیا! ما چاره‌ای نداشتیم... -سلام! بردیا منجمد شده صورتش را به سمت صدا برگرداند. باورش نمیشد، خودش بود! آرام از روی مبل بلند شد: -س...س...سلا...لام! -خوبین؟ بردیا در جواب، سری تکان داد. ریحانه "بفرمایید"ی خطاب به بردیا گفت و بردیاهم مبهوت نشست. ریحانه راه افتاد و رفت کنار شوهرش. -ببخشید آقا بردیا، حق با شماست! خیلی اذیت شدید و به زحمت افتادید؛ واقعا حق دارید ناراحت باشید. بردیا سعی کرد کمی خودش را از بهتی که دچارش شده‌بود نجات داده و خودش را جمع کند: -نه نه نه ریحانه خانم من...من خیلی خوشحالم که شما رو صحیح‌وسالم می‌بینم... یعنی واقعا فدای سرتون؛ ولی... ولی خب از نظر روحی خیلی اذیت شدیم، مخصوصا مامان و لعیا. سرتون سلامت؛ اما ببخشید قطعا خیلی دلخور میشن که چنین ضربه‌ای بهشون وارد کردین! -حق دارن! ان‌شاءالله که بتونیم دلشونو به دست بیاریم. منم خیلی دلم برای مامان رحیمه و آبجی لعیا تنگ شده، باید یه‌دل سیر ببینمشون! -البته بعداز روشن شدن تکلیف این ماجراها! بردیا با تعجب به ارمیا نگاه کرد و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋