فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_75 امکان این که ترکشهای خمپاره به ما
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_76
محمد که از من آمادهتر بود، بلافاصله او را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. بعد از بلند شدن صدای شلیک تیر محمد، مزدور از همان بالا به سراشیبی پایین کوه پرتاب شد و بعد با سرعت سرسامآوری به پایین دره افتاد. با پرت شدن او، صدای تکبیر عدهای از بچهها بلند شد. آن صدا روحیه عجیبی به بقیه بچهها داد و هم زمان با صدای تکبیر، کافرها با سرعت بیشتری پا به فرار گذاشتند. بچهها که از حالت محاصره در آمده بودند، با چند تحرک تغییر موضع میدادند و دشمن را تعقیب میکردند.
این جنگ و گریز تا صبح ادامه داشت. ساعت هت تیراندازی به کل تمام شد و ما برای جمع کردن مجروحان از سنگرها بیرون آمدیم، تعداد مجروحان ما سه نفر بودند. یک نفر هم موقع جابه جا شدن از روی کوه پوشیده از برفِ یخ زده، سُر خورده و پرت شده بود که چند نفر برای پیدا کردن جسدش مأمور شدند. جستجوی مجروحین، شهدا و کشتهشدگان دشمن تا ساعت یازده ادامه داشت. دشمن با به جاگذاشتن یازده کشته فرار کرده بود. تعداد تلفات ما هم سه مجروح بود که تیر به بازو و پایشان خورده بود و یک شهید.
بعد از بستن زخم مجروحین، کنار محمد رفتم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کولهپشتیاش باقی مانده بود. نمیدانم صبحانه میشد یا ناهار. من هم شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیریهای چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچهها صدا زد.
-دکتر، دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاریا زندهست. داره ناله میکنه.
با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. به او رسیدیم.
-اون رزگاریه کجائه؟
با اسحه اشاره به جلوی پایش زد.
-پشت این تخته سنگ.
بقیه بچهها هم متوجه شده بودند و آمدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_76 محمد که از من آمادهتر بود، بلافاصل
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_77
بقیه بچهها هم متوجه شده بودند و آمدند. وقتی خواستم به سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود، پیشنهاد داد.
-اول باید امکان هر کاریو ازش بگیریم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتونه».
تعجب کردم. "چرا"یی پرسیدم.
-واسه اینکه وقتی نگاش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحهش زیر شکمش بود. امکان داره وقتی بهش نزدیک میشیم، طرفمون شلیک کنه.
محمد که نزدیک من ایستاده بود، به طرف تخته سنگ اشاره کرد.
-برادر من، این بزدلا وقتی سالمن، با صدای تکبیر ما هر سوراخیو هزارتومان میخرن؛ حالا که مجروح شده و از ترس نای کمک خواستن هم نداره، چطور این کارو بکنه؟
محمد کمی جلوتر رفت.
-قبول دارم ولی میدونه که ما اعدامش میکنیم. شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم با خودش ببره.
محمد خندید و جوابش را داد.
-اشکال نداره. تا نزدیک در جهنم باهاش میرم؛ بعد میرم طرف بهشت و اونو هل میدم بره به جهنم.
با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچهها ایستاده بودند؛ فرمانده هم چند متر آن طرفتر مشغول صحبت کردن با بیسیم بود و متوجه ما نبود.
محمد که رفت، برای دیدن مجروح و وضع جسمیاش، به دنبال او حرکت کردم. با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. روی تخته سنگی نزدیک یک پرتگاه عمیق افتاده بود. اگر کمی بیشتر حرکت میکرد به داخل پرتگاه میافتاد، من و محمد با هم بازوهای مجروح را گرفتیم. به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحهاش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده میشد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم. کوله پشتیام را از روی دوشم پایین میآوردم که محمد دست زیر بغل مجروح کرد تا او را برگرداند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_77 بقیه بچهها هم متوجه شده بودند و آم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_78
هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد. سر که بلند کردم، دیدم محمد یک دستش را روی شکمش گرفته و خون از زیر دستش فوران میزند. اسلحه ژسهاش در دست دیگرش بود. لولهاش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظه که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژسه محمد مثل غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری افتاد.
برای چند لحظه قدرت فکر کردن که هیچ قدرت نفس کشیدن هم نداشتم. هیچ حرکتی نکردم. کمی بعد به خودم آمدم و متوجه جریان شدم. همان طور گیج نگاش میکردم. بقیه بچهها دویدند. به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی رزگاری بلند کردند.
رزگاری نمکنشناس فرصت شلیک چهار گلوله را پیدا کرده بود. همه را داخل شکم محمد عزیزم خالی کرده بود. محمد هم هشت تیری که داخل خشاب اسلحهاش داشت را به طرف او خالی کرده بود. بدن محمد هنوز گرم بود و خون گرم پاکش از محل گلولهها بیرون میآمد. او را بلند کردم و به پشت روی تخته سنگی گذاشتم. همه بچهها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به آنها کردم. اشک در چشمان همگی جمع شده بود.
دیگر امیدی به زنده ماندن محمد نبود و او خودش کسی بود که به همه روحیه میداد. او در سختترین عملیاتها شرکت میکرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل درمان روی دوش خود میبرد. با صدای گرفته و بغض آلود صدایش زدم.
-محمد جان، محمد، ... آهسته چشمهایش را باز کرد. وقتی نگاهش به من افتاد لب باز کرد.
-علی، نگفتم تا دروازه جهنم میریم. من میرم بهشت و اونو هل میدم توی جهنم؟
با این حرفش همه به گریه افتادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان سیدحسن نصرالله که میگه گاهی خسته می شدم و کم میآوردم اومدم پیش رهبری توصیه ای بهم کرد که هر وقت عمل می کنم جون میگیرم و پر قدرت ادامه میدم ...
اما اون توصیه رهبری چی بود؟👆
رفیق دل بده گوش کن حالت بهتر میشه😌
بسیار بسیار زیبا،شنیدنی و تاثیر گذار👌
🕊🌟الهی شهادت بعد از عمری باعزت🌟
بانو شنیدهام برای همسایهها دعا میکردی.
ما همسایههای پسر منتظرتان هستیم.
بانو برای ما هم دست به دعا میگیری؟
بیا قراری بگذاریم. شما برای حیا و آزادگی خواهرانم دعا کنی و ما برای باز شدن گره انتظار پسرت دعا کنیم.
معامله شیرینیست؛ دو سر برد.
بانو سوال: غربت شما بین همسایههایتان بیشتر بود یا غربت پسر منتظرتان.
#حضرت_زهرا سلام الله
#انتظار
#منتظر
#زینتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_78 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابان
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_79
با این حرفش همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطهور است، رنگش قرمز شد. بچهها را کنار زد و به او نزدیک شد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به من. از ماجرا پرسید و ما نگاهمان به طرف رزگاری رفت که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. رو به محمد کرد.
-محمد، صدای منو میشنوی؟
محمد دوباره چشمهایش را باز کرد. به فرمانده نگاه کرد. با زحمت زیاد "سلام" گفت و بعد ادامه داد: اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله...
صحنه عجیبی بود و هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت. همه به لبهای محمد چشم دوخته بودند که به زحمت شهادتین را به زبان میآورد. وقتی شهادتین را گفت، ساکت شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه آرام گرفت.
سکوتی طولانی، کوه پر از برف را فرا گرفته بود و من در این سکوت، به یاد لانه جاسوسی، زندان سنندج و کارهایی را که با هم در عراق کرده بودیم افتادم؛ به یاد تیانتیهایی که در مناطق حساس و پاسگاهها کار گذاشته بودیم. حالا او آرام به خواب رفته بود و ما را برای همیشه تنها میگذاشت. غرق افکار خودم بودم، که با صدای تکبیر بچهها به خود آمدم. همه با هم این شعر را می خواندند:
شهیدان زندهاند الله اکبر
به خون آغشتهاند الله اکبر
چند نفر از آنها آمدند و محمد را به روی دست بلند کردند و او را به محلی که شهید دیگرمان بود، بردند، بقیه به دنبال آنها رفتند و شعر را تکرار میکردند. من و فرمانده همان جا کنار جسد سوراخ شده رزگاری ماندیم. چند دقیقه به سکوت گذشت. غمی عجیب قلبم را میفشرد. نگاهم را از آسمان به سوی فرمانده کردم
-حالا با این دو تا شهید و سه تا مجروح توی این کوههای پر از برف چی کار کنیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_79 با این حرفش همه به گریه افتادند. فر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_80
با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بردنشون هلیکوپتر بفرستن.
نیم ساعت بعد یک هلیکوپتر توفرتین در آسمان پیدا شد و به طرف ما آمد. در دامنه کوه، محل امنی برای نشستنش پیدا کرد. با هر زحمتی که بود شهدا و مجروحین را، به محل نشستن هلیکوپتر بردیم و آنها را داخلش گذاشتیم. من هم برای مواظبت از حال سه مجروح سوار شدم. ده دقیقه بعد در پادگان مریوان، هلیکوپتر به زمین نشست. آمبولانس برای بردن آنها آمده بود. مجروحین را به بیمارستان و شهدا را به سردخانه بیمارستان بردیم، تا ترتیب اعزام آنها به شهرستان خودشان داده شود.
آن شب بعد از حمام کردن و استراحت، وقت نماز و دعا، در مورد زندگی محمد فکر کردم. شخصی که اوایل با نهایت خلوص، به تبلیغ مکتب مادی مارکسیسم پرداخته بود و همان خلوصش باعث هدایتش شده بود. بعد از پیدا کردن حقیقت با خلوصی صد برابر در راه همان حقیقت در کردستان تلاش کرد و آخر کار در راه هدف تازه پیدا شدهاش به طور ناجوانمردانهای به شهادت که نهایت آرزویش بود، رسید.
از خدا طلب بخشش و لایق شدن برای شهادت کردم، در همان حال، به یاد شبی افتادم که در سپاه مریوان، نیمه شب که از خواب بیدار شدم، گوشه اتاق صدای عبادت و عجز و ناله شخصی توجهم را جلب کرد. با کمی دقت صدای محمد را که از سوز دل ناله میکرد، شناختم. صدایش در گوشم میپیچد.
«معبود من! چیزی که بر من گذشت، جز سرپیچی و مخالفت با خدایی تو و ولایت تو نبود. حالا که به نادونی خودم فکر میکنم، میبینم اگه واسه عذاب کارام عجله میکردی، حالا چی بودم و به چه مصیبتی گرفتار بودم؟
الهی! توجه و رحمت بی.نهایتت شامل حالم شده و به راهت هدایت شدم. از ذلت کفر و حزبپرستی به عزت توحید راهنماییم کردی ولی قدرت شکر نعمتتو اون طور که بهم دادی ندارم...»
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
20.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴گمشده ی این روزها
🔶واقعا پوشش چه نقشی بر کرامت بخشی زن در اجتماع دارد؟
یک دوربین مخفی جالب با واکنش هایی که مردان ناخودآگاه نشان میدهند.
من جای شما باشم نشر میدم تا برسد دست کسانی که هنوز رابطه بین آثار حجاب بر کرامت اجتماعی زن را کشف نکرده اند.
✍عالیه سادات
توی شوخی و دعوا میگیم: جوری میزنمت یکی از من بخوری یکی از دیوار.
شوخیش هم قشنگ نیست؛ آخه ما یکیو میشناسیم که نامرد تنها گیر آوردش و جوری توی صورتش زد که دو طرف صورت کبود شد.
چرا؟
آخه مادرمون یکی از نامرد خورد و یکی از دیوار.
#حضرت_زهرا سلام الله
#آجرک_االله_یا_بقیه_الله
#فاطمیه
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شیر دست بستهی مدینه، شنیدم معشوقت نمیتوانست دستش را بالا ببرد.
کاش ندیده باشی و دلیلش به گوشت نرسیده باشد.
اما نه. گویی شما خود، شاهد پرپر شدن گلتان بودید.
کاش کسی درک نکند درد دیدن معشوق وسط گرگهای تیز دندان را، آنهم زمانی که مامور به صبر و سکوت است.
#حضرت_زهرا سلام الله
#حضرت_علی علیه السلام
#قنفذ
#فاطمیه
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_80 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_81
کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت محمد بیرون آمدم، همه خاطراتش را نوشتم و بعد برای آخرین بار مرخصی گرفتم. دیگر آدم ماندن و دوری از معبودم نبودم. رفتم تا خداحافظی کرده باشم.
باز هم اول سراغ فاطمه رفتم. کمی که نشستم، سراغ ساکم رفتم. چند کتاب بیرون آوردم و به فاطمه دادم.
_بیا اینا رو بگیر. سری قبلیا رو خوندی؟
فاطمه دست دراز کرد و کتابها را گرفت.
_آره خوندمشون. بذار واست بیارم. دستتم درد نکنه.
به اتاق رفت و با کتابهای سری قبل برگشت. هوا سرد بود و بچهها داخل خانه بازی و سر و صدا میکردند. تشری به بچهها زد تا کمتر اذیت کنند.
_بفرما. اینام تحویل شما.
با لبخند کتابها را گرفتم و در ساکم جا کردم. فاطمه کنارم نشست.
_داداش، چرا اینقدر اصرار داری من این کتابا رو بخونم؟ من که خونهدارم. فعالیتی ندارم. بخونم که چی بشه؟
جزوه خاطرات محمد را از ساک بیرون کشیدم.
_میگم بخون چون این انقلاب تازه پیروز شده و ریشههاش هنوز جون نداره. شماها، شما مادرای خونهدار باید اونقدر بخونین و اطلاعاتتون کامل باشه که بتونین بچهها رو درست تربیت کنین. شما زنا تربیت آینده دستتونه. پس باید خوب دین و اعتقاداتو بلد باشین.
جزوه را به طرفش گرفتم. چشش را ریز کرد و نگاهی انداخت.
_این چیه؟
_بخونش. خاطرهست. در مورد یه دانشجوی مارکسیسته که نداشتن شناخت کافی در مورد دین، باعث شد منحرف بشه البته خدا خیلی دوسش داشت. برش گردونو دو ماه پیش شهید شد.
دو ساعتی رفتم تا به دوستانم در اصفهان سر بزنم. به خانه فاطمه که برگشتم، مشغول سر زن به غذا بود. صدایش زدم.
_آبجی، اون جزوه کو؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_81 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_82
فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گفت که آن را خوانده است. به او خیره شدم. دل بریدن از عزیزان سخت بود و فقط رسیدن به تنها هدف زندگیم آن را ممکن میکرد.
_آبجی، بابا و مامان دیگه سنی ازشون گذشته. دلشون کوچیکه. حواست بهشون هست؟
چشمان فاطمه دو دو میزد. دستم را گرفت.
_آره داداش. حواسم هست. چرا این جوری میگی؟
_فاطمه، این آخرین باریه که میام. دفعه بعد دیگه شهید شدما. دیگه با پای خودم نمیام. از حالا بابا و مامانو آماده کن واسه شهادتم.
اشکش جاری شد. خواست اعتراض کند اما اجازه ندادم. فاطمه که از دغدغه زیادم برای پدر و مادر خبر داشت و میدانست با یادآوری آنها حالم عوض میشود، خواست فضا را عوض کند. اشکش را پاک کرد و به جزوه که در ساک جا میکردم، اشاره زد.
_خب حالا که قراره شهید بشی، واسه چی جزوه رو میبری. دست نوشتههات گم و گور میشه. بِدِش به من. خودم نگهش میدادم.
لبخند به لبم نشست.
_عجب آدمی هستیا. نگران خودم نیستی که برنمیگردم. نگران این جزوهای؟
_چی کار کنم؟ تو رو که نمیتونم نگه دارم تا نری؛ لااقل دست نوشتههاتو نگه دارم دیگه.
_نگران نباش بعد شهادتم خیلی زود این جزوه رو چاپ میکنن و کتابش دستتون میرسه.
به دیدار خانواده هم رفتم اما نتوانستم بگویم که دیگر برنخواهم گشت. به منطقه که رفتم به همان روال فعالیتهایم در مریوان ادامه دادم. در عملیاتها هم شرکت میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فاطمیه دو بخش دارد:
سیاسی و احساسی
بخشی ولایتمداری بانو را به رخ میکشد؛
که ما امسال دیدهایم کفتارها با آنکس که پای ولایت بماند چه میکنند.
بخشی غربت دو دلدار که عزیزان سردمدار بزرگ جامعه آن روز بودند را فریاد میزند.
که ما امسال لمس کردیم هر که نام و نشان اسلام داشت، چقدر غریب شد
فاطمیه را از هر طرف که بخوانی، قصه آقازادههایی است که با بصیرتشان اسلام را بریمان به ارث گذاشتند.
#علی_بن_ابی_طالب علیه السلام
#فاطمه_بنت_رسول_الله
#زبنتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_82 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_83
بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها که بیشترشان اهل گرگان بودند، عازم قله پیر رستم شده بودند. روز دوم خبر دادند که افراد گروهک رزگاري به آنها حمله و محاصرهشان کردند. با واحد پشتیبانی تماس گرفتم و توپخانه ارتش به پشتیبانی ما پرداخت. با نیروهاي کمکی اعزام شدم. ساعت هفت صبح پائین ارتفاعات رسیده بودیم اما در کمین دشمن گیر افتادیم. برادران بالای کوه به مخفیگاههای دشمن حمله میکردند و همین باعث شد دشمن به مقرشان نزدیک نشود. اگر وضعیت تا شب ادامه پیدا میکرد همه قتل عام میشدند. فرماندهی نیروهاي کمکی با من بود. وقتی دیدم نمیتوانم گروه را بالا ببرم، از بین صخرهها، بین آتش دشمن، خودم را به آن بالا رساندم. ان همه ورزش و بدنسازی باید جایی به کار میآمد دیگر. گروه خوشحال شدند و روحیه گرفتند. شروع به ساماندهی آنها کردم. بیسیم را گرفته و با توپخانه ارتش تماس گرفتم. شروع کردم به دادن گراهاي دقیق. آتش خوبی روي ضدانقلاب ریخته شد. آنقدر روی گرا دادن تمرکز کرده بودم که از وضعیت خودم بیخبر شدم. در همان گیر و دار تیری به خشاب کمرم خورد و خشاب در بدنم منفجر شد. درد زیادی به جانم پیچید. پهلویم را گرفتم و کف سنگر نشستم. به سختی نفس میکشیدم. با اشاره از بیسیمچی خواستم بیسیم بزند. باید خبر میداد. خونریزي شدیدی داشتم. آهسته با خدایم زمزمه میکردم. ذکرم شده بود: لااله الا الله، شکر خدا. کم چیزی نبود. داشتم به معشوقم میرسیدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_84
پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن و دور از دشمن، به پائین قله برسم. درگیریها ادامه داشت و نمیتوانستم منتظر آمدن آمبولانس شوم. اگر هم میآمد، افرادی واجبتر از من هم بودند.
آنقدر توان جسمیام بالا بود که بتوانم با دویدن چند کیلومتری خود را به جاده برسانم. یک ماشین گذری که وضعم را دید، سوارم کرد و تا اورژانس خودمان که آدرسش را گفته بودم رساند. بین راه چند باری بین هوشیاری و بیهوشی دست و پا زدم. درد وحشتناکتر میشد.
درمان سرپایی انجام شد. گفتند ترکشها
جاهای بدی قرار گرفته و نتوانستند درشان بیاورند. تقاضای هلیکوپتر کردند تا من و بقیه زخمیهای بد حال را منتقل کنند. دیگر اکثر اوقات بیهوش بودم و کمتر به هوش میآمدم. همان بین فهمیدم دوستم غلام هم شهید شده. برایش اشک ریختم.
برای رسیدن، لحظه شماری میکردم. ثانیهها را شمردم تا لحظه اوج گرفتن.
به هوش آمدم. به یکی از زخمیها که دستش تیر خورده بود، گفتم کمک کند تا نماز بخوانم. شروع کردم. وقت رفتن بود. نزدیکترین حالتم به او همان نماز بود و زیباترینش سجده و خاک شدن در برابرش. آخرین سجده سکوی پرش و نقطه وصل بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها
میگویند شهدا مادریاند.
داستان تیر و خشاب خالی شده در پهلو در موردشان تازگی ندارد.
اینکه داستان را طوری هدایت کند که داستان شهادتش بشود روز شهادت مادر هم فقط از خودش بر میآید.
التماس هدایت و شفاعت
شهید علیرضا ایراندوست
این عکس رو قاب کنید و در اتاق همه مسئولان بگذارید تا هرروز به آن نگاه کنند تا انرژی و غیرت پیدا کنند برای خدمت بهاین مردم غیور....
چه جمعیتی، چه صفی، چه قطاری از جمعیت آمده اند تا تابوت یک شهید گمنام را بدرقه کنند
این عکس یعنی "ما ملت شهادتیم"
روستای پردنجان، از توابع فارسان چهارمحال و بختیاری
#تشییع_شهدای_گمنام
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط پنج دقیقه وقت داشتن😭😭
این کلیپ هم برای یکی از مدارس تو روستا های نیشابور هست که شهید نداشتن فقط شهیدگمنام قرار بوده از جاده کنار مدرسه گذر کنه خود معلمین این کلیپ رو ساختن واقعا زیباس
#تشییع_شهدای_گمنام
متوهمان براندازی خوب چشمهایشان را باز کنند.
این کشور چنین شهدای زندهای دارد و چنان دانشآموزان لایقی
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_84 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_85
و اما عرفان:
چشمهایم میسوخت. یکسره تا نزدیک صبح مشغول خواندن کتاب بودم. فقط شامی خورده و باز هم ادامه داده بودم. داستان آن کتاب خواب از سرم پرانده بود. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. پیاده روی و ورزش گزینه مناسبی برایم بود. فکر ورزش مرا یاد او میانداخت. چقدر شباهتهای قشنگی داشتیم. تصور نمیکردم من هم بتوانم مشترکهایی با یک شهید داشته باشم. فکرش را نمیکردم آخر این کتاب به آنجا بکشد.
هنوز تاریک بود. نرسیده به پارک، صدای اذان از مسجد سر راهم بلند شد. چشمم به گلدستهها افتاد. روبهرویش ایستادم. با خدای علیرضا زمرمه کردم.
_تو معشوق و معبود علیرضا و محمد بودی. حس میکنم بودتنو؛ بودن یه خدایی که باعث نظم دنیا شده عجیب نیست. هستی که همه چی منظم حرکت میکنه. غیر تو کی میدونه اونایی که آفریدی چطور باید حرکت کنن؟ اگه نبودی زمین و آسمونا منظم نمیچرخیدن. اگه نبودی این همه چرخه طبیعت اتوماتیک و دقیق کار نمیکرد. اینا رو خوب فهمیدم اما خودت بگو چطور میتونی سختی و عذاب آفریدههاتو ببینی کاری واسشون نکنی؟ مگه علیرضا و محمد تو رو اونقدر خوب و مهربون نمیدیدن که عاشقت شدن، پس چرا با ما مهربون نیستی؟ مگه مادرم دوستت نداره؟ چرا اینجوری بهش مریضی و درد میدی؟
سر راه ایستاده بودم. کسی که میخواست با عجله وارد مسجد شود، تنهای زد. سریع برگشت. جوانی با لباس مرتب و اتو کشیده که مانده بودم صبح نشده کِی وقت کرده این همه به خودش برسد. لبخندی زد اما هول شدنش بین حرکات دستپاچهاش فریاد میزد. دست روی بازویم گذاشت. حرف زدنش هم تند و عجلهای بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_85 و اما عرفان: چشمهایم میسوخت. یکسر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_86
_ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نبود؛ حلال کن تو رو خدا. ای بابا، نمیدونم از وقتی بیدار شدم چرا اینطوریم.
اول میخواستم به خاطر تنه زدنش از خجالتش در بیایم اما شروع که کرد، لبخندی به رگبار جملههایش زدم
_بیخیال بابا. چهخبره تخته گاز میری. برو به کارت برس.
نفس بلندی بیرون داد. تشکر و باز هم عذرخواهی کرد و به طرف مسجد رفت. جلوی در ایستاد و به طرفم برگشت.
_نمیای تو؟ اول وقته؛ از دهن میافتهها.
گیج نگاهش کردم.
_چی؟
_نماز دیگه. اول وقتش میچسبه. سیم اتصال اول وقتا مستقیمهها.
"باشه"ای گفتم و بیاختیار وارد حیاط مسجد شدم. خودم هم تعجب کردم که چرا قبول کردم اما حسم میگفت به سیم اتصال علیرضا حسادت کردم. به اینکه او هر کجا و در هر حالی سیمش وصل بود، قلقلکم داد. وضو که گرفتم، دوباره به گلدسته خیره شدم.
_فکر نکنی بیخیال سوالم شدما. هنوز یه جواب محکم بهم بدهکاری.
آن جوان عجول امام جماعت موقت مسجد بود. بعد نماز به طرفم آمد و به خاطر تنه زدنش از نو عذرخواهی کرد. عبایی که روی دوش انداخته بود را دوست داشتم. از بچگی دلم میخواست عبا انداختن را امتحان کنم. فکر میکردم جذبه دارد.
بعد از کمی پیادهروی و نرمش در پارک، مثل قبل نانی خریدم و به خانه برگشتم.
چند روزی که مادر بستری بود، کارم شده بود رفتن به دانشگاه و بعد بیمارستان. شبها خانه و درس. برای پدر هم غذا میگرفتم و میبردم.
مهدی برای ملاقات مادر آمد و اجازه داد وقتی مادر راهی اصفهان شد شروع به کار کنم. بیش از اندازه شرمندهاش شدم. موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقهاش کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
33.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر که این نوای محلی حاج محمدرضا بذری قشنگ بود 😭
کلیپ استقبال از شهید گمنام در مدرسه متوسطه اول شهید علی مرادتبار و هنرستان رسالت دهستان عزیزک شهرستان بابلسر
#تشییع_شهدای_گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو تنها نیستی. اینو مطمئن باش.
التماس دعای ظهور