eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_78 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابان
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با این حرفش همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطه‌ور است، رنگش قرمز شد. بچه‌ها را کنار زد و به او نزدیک شد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به من. از ماجرا پرسید و ما نگاهمان به طرف رزگاری رفت که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. رو به محمد کرد. -محمد، صدای منو می‌شنوی؟ محمد دوباره چشم‌هایش را باز کرد. به فرمانده نگاه کرد. با زحمت زیاد "سلام" گفت و بعد ادامه داد: اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله... صحنه عجیبی بود و هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت. همه به لب‌های محمد چشم دوخته بودند که به زحمت شهادتین را به زبان می‌آورد. وقتی شهادتین را گفت، ساکت شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه آرام گرفت. سکوتی طولانی، کوه پر از برف را فرا گرفته بود و من در این سکوت، به یاد لانه جاسوسی، زندان سنندج و کارهایی را که با هم در عراق کرده بودیم افتادم؛ به یاد تی‌ان‌تی‌هایی که در مناطق حساس و پاسگاه‌ها کار گذاشته بودیم. حالا او آرام به خواب رفته بود و ما را برای همیشه تنها می‌گذاشت. غرق افکار خودم بودم، که با صدای تکبیر بچه‌ها به خود آمدم. همه با هم این شعر را می خواندند: شهیدان زنده‌اند الله اکبر به خون آغشته‌اند الله اکبر چند نفر از آن‌ها آمدند و محمد را به روی دست بلند کردند و او را به محلی که شهید دیگرمان بود، بردند، بقیه به دنبال آن‌ها رفتند و شعر را تکرار می‌کردند. من و فرمانده همان جا کنار جسد سوراخ شده رزگاری ماندیم. چند دقیقه به سکوت گذشت. غمی عجیب قلبم را می‌فشرد. نگاهم را از آسمان به سوی فرمانده کردم -حالا با این دو تا شهید و سه تا مجروح توی این کوه‌های پر از برف چی کار کنیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_79 با این حرفش همه به گریه افتادند. فر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بردنشون هلیکوپتر بفرستن. نیم ساعت بعد یک هلیکوپتر توفرتین در آسمان پیدا شد و به طرف ما آمد. در دامنه کوه، محل امنی برای نشستنش پیدا کرد. با هر زحمتی که بود شهدا و مجروحین را، به محل نشستن هلیکوپتر بردیم و آن‌ها را داخلش گذاشتیم. من هم برای مواظبت از حال سه مجروح سوار شدم. ده دقیقه بعد در پادگان مریوان، هلیکوپتر به زمین نشست. آمبولانس برای بردن آن‌ها آمده بود. مجروحین را به بیمارستان و شهدا را به سردخانه بیمارستان بردیم، تا ترتیب اعزام آن‌ها به شهرستان خودشان داده شود. آن شب بعد از حمام کردن و استراحت، وقت نماز و دعا، در مورد زندگی محمد فکر کردم. شخصی که اوایل با نهایت خلوص، به تبلیغ مکتب مادی مارکسیسم پرداخته بود و همان خلوصش باعث هدایتش شده بود. بعد از پیدا کردن حقیقت با خلوصی صد برابر در راه همان حقیقت در کردستان تلاش کرد و آخر کار در راه هدف تازه پیدا شده‌اش به طور ناجوانمردانه‌ای به شهادت که نهایت آرزویش بود، رسید. از خدا طلب بخشش و لایق شدن برای شهادت کردم، در همان حال، به یاد شبی افتادم که در سپاه مریوان، نیمه شب که از خواب بیدار شدم، گوشه اتاق صدای عبادت و عجز و ناله شخصی توجهم را جلب کرد. با کمی دقت صدای محمد را که از سوز دل ناله می‌کرد، شناختم. صدایش در گوشم می‌پیچد. «معبود من! چیزی که بر من گذشت، جز سرپیچی و مخالفت با خدایی تو و ولایت تو نبود. حالا که به نادونی خودم فکر می‌کنم، می‌بینم اگه واسه عذاب کارام عجله می‌کردی، حالا چی بودم و به چه مصیبتی گرفتار بودم؟ الهی! توجه و رحمت بی.نهایتت شامل حالم شده و به راهت هدایت شدم. از ذلت کفر و حزب‌پرستی به عزت توحید راهنماییم کردی ولی قدرت شکر نعمتتو اون طور که بهم دادی ندارم...» رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴گمشده ی این روزها 🔶واقعا پوشش چه نقشی بر کرامت بخشی زن در اجتماع دارد؟ یک دوربین مخفی جالب با واکنش هایی که مردان ناخودآگاه نشان می‌دهند. من جای شما باشم نشر میدم تا برسد دست کسانی که هنوز رابطه بین آثار حجاب بر کرامت اجتماعی زن را کشف نکرده اند. ✍عالیه سادات
توی شوخی و دعوا میگیم: جوری می‌زنمت یکی از من بخوری یکی از دیوار. شوخیش هم قشنگ نیست؛ آخه ما یکیو می‌شناسیم که نامرد تنها گیر آوردش و جوری توی صورتش زد که دو طرف صورت کبود شد. چرا؟ آخه مادرمون یکی از نامرد خورد و یکی از دیوار. سلام الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شیر دست بسته‌ی مدینه، شنیدم معشوقت نمی‌توانست دستش را بالا ببرد. کاش ندیده باشی و دلیلش به گوشت نرسیده باشد. اما نه. گویی شما خود، شاهد پرپر شدن گلتان بودید. کاش کسی درک نکند درد دیدن معشوق وسط گرگ‌های تیز دندان را، آن‌هم زمانی که مامور به صبر و سکوت است. سلام الله علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_80 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت محمد بیرون آمدم، همه خاطراتش را نوشتم و بعد برای آخرین بار مرخصی گرفتم. دیگر آدم ماندن و دوری از معبودم نبودم. رفتم تا خداحافظی کرده باشم. باز هم اول سراغ فاطمه رفتم. کمی که نشستم، سراغ سا‌کم رفتم. چند کتاب‌ بیرون آوردم و به فاطمه دادم. _بیا اینا رو بگیر. سری قبلیا رو خوندی؟ فاطمه دست دراز کرد و کتاب‌ها را گرفت. _آره خوندمشون. بذار واست بیارم. دستتم درد نکنه. به اتاق رفت و با کتاب‌های سری قبل برگشت. هوا سرد بود و بچه‌ها داخل خانه بازی و سر و صدا می‌کردند. تشری به بچه‌ها زد تا کمتر اذیت کنند. _بفرما. اینام تحویل شما. با لبخند کتاب‌ها را گرفتم و در ساکم جا کردم. فاطمه کنارم نشست. _داداش، چرا این‌قدر اصرار داری من این کتابا رو بخونم؟ من که خونه‌دارم‌. فعالیتی ندارم. بخونم که چی بشه؟ جزوه خاطرات محمد را از ساک بیرون کشیدم. _میگم بخون چون این انقلاب تازه پیروز شده و ریشه‌هاش هنوز جون نداره. شماها، شما مادرای خونه‌دار باید اونقدر بخونین و اطلاعاتتون کامل باشه که بتونین بچه‌ها رو درست تربیت کنین. شما زنا تربیت آینده دستتونه. پس باید خوب دین و اعتقاداتو بلد باشین. جزوه‌ را به طرفش گرفتم. چشش را ریز کرد و نگاهی انداخت. _این چیه؟ _بخونش. خاطره‌ست. در مورد یه دانشجوی مارکسیسته که نداشتن شناخت کافی در مورد دین، باعث شد منحرف بشه البته خدا خیلی دوسش داشت. برش گردونو دو ماه پیش شهید شد. دو ساعتی رفتم تا به دوستانم در اصفهان سر بزنم. به خانه فاطمه که برگشتم، مشغول سر زن به غذا بود. صدایش زدم. _آبجی، اون جزوه کو؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_81 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گفت که آن را خوانده است. به او خیره شدم. دل بریدن از عزیزان سخت بود و فقط رسیدن به تنها هدف زندگیم آن را ممکن می‌کرد. _آبجی، بابا و مامان دیگه سنی ازشون گذشته. دلشون کوچیکه. حواست بهشون هست؟ چشمان فاطمه دو دو می‌زد. دستم را گرفت. _آره داداش. حواسم هست. چرا این جوری میگی؟ _فاطمه، این آخرین باریه که میام. دفعه بعد دیگه شهید شدما. دیگه با پای خودم نمیام. از حالا بابا و مامانو آماده کن واسه شهادتم. اشکش جاری شد. خواست اعتراض ‌کند اما اجازه ندادم. فاطمه که از دغدغه زیادم برای پدر و مادر خبر داشت و می‌دانست با یادآوری آن‌ها حالم عوض می‌شود، خواست فضا را عوض کند. اشکش را پاک کرد و به جزوه‌‌ که در ساک جا می‌کردم، اشاره زد. _خب حالا که قراره شهید بشی، واسه چی جزوه رو می‌بری. دست نوشته‌هات گم و گور میشه. بِدِش به من. خودم نگهش می‌دادم. لبخند به لبم نشست. _عجب آدمی هستیا. نگران خودم نیستی که برنمی‌گردم. نگران این جزوه‌ای؟ _چی کار کنم؟ تو رو که نمی‌تونم نگه دارم تا نری؛ لااقل دست نوشته‌هاتو نگه دارم دیگه. _نگران نباش بعد شهادتم خیلی زود این جزوه رو چاپ می‌کنن و کتابش دستتون می‌رسه. به دیدار خانواده هم رفتم اما نتوانستم بگویم که دیگر برنخواهم گشت. به منطقه که رفتم به همان روال فعالیت‌هایم در مریوان ادامه دادم. در عملیات‌ها هم شرکت می‌کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚽️سه زن در تظاهرات پاریس کشته شدند. بیانیه و مصاحبه حقوق بشری؟ خیر؟قطعنامه و حذف از کمسیون زن؟ خیر! زن، زندگی، آزادی؟خیر! ▪️چرا؟ چون ایران نبود. چون کشته ها اصالت شرقی داشتند و مسلمان و کرد بودند و قاتلانشان اصالت فرانسوی داشتند!
فاطمیه دو بخش دارد: سیاسی و احساسی بخشی ولایت‌مداری بانو را به رخ می‌کشد؛ که ما امسال دیده‌ایم کفتارها با آن‌کس که پای ولایت بماند چه می‌کنند. بخشی غربت دو دلدار که عزیزان سردمدار بزرگ جامعه آن روز بودند را فریاد می‌زند. که ما امسال لمس کردیم هر که نام و نشان اسلام داشت، چقدر غریب شد فاطمیه را از هر طرف که بخوانی، قصه آقازاده‌هایی است که با بصیرتشان اسلام را بریمان به ارث گذاشتند. علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_82 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها که بیشترشان اهل گرگان بودند، عازم قله پیر رستم شده بودند. روز دوم خبر دادند که افراد گروهک رزگاري به آن‌ها حمله و محاصره‌شان کردند. با واحد پشتیبانی تماس گرفتم و توپخانه ارتش به پشتیبانی ما پرداخت. با نیروهاي کمکی اعزام شدم. ساعت هفت صبح پائین ارتفاعات رسیده بودیم اما در کمین دشمن گیر افتادیم. برادران بالای کوه به مخفی‌گاه‌های دشمن حمله می‌کردند و همین باعث شد دشمن به مقرشان نزدیک نشود. اگر وضعیت تا شب ادامه پیدا می‌کرد همه قتل عام می‌شدند. فرماندهی نیروهاي کمکی با من بود. وقتی دیدم نمی‌توانم گروه را بالا ببرم، از بین صخره‌ها، بین آتش دشمن، خودم را به آن بالا رساندم. ان همه ورزش و بدن‌سازی باید جایی به کار می‌آمد دیگر. گروه خوشحال شدند و روحیه گرفتند. شروع به ساماندهی آن‌ها کردم. بی‌سیم را گرفته و با توپخانه ارتش تماس گرفتم. شروع کردم به دادن گراهاي دقیق. آتش خوبی روي ضدانقلاب ریخته شد. آنقدر روی گرا دادن تمرکز کرده بودم که از وضعیت خودم بی‌خبر شدم. در همان گیر و دار تیری به خشاب کمرم خورد و خشاب در بدنم منفجر شد. درد زیادی به جانم پیچید. پهلویم را گرفتم و کف سنگر نشستم. به سختی نفس می‌کشیدم. با اشاره از بی‌سیم‌چی خواستم بی‌سیم بزند. باید خبر می‌داد. خونریزي شدیدی داشتم. آهسته با خدایم زمزمه می‌کردم. ذکرم شده بود: لااله الا الله، شکر خدا. کم چیزی نبود. داشتم به معشوقم می‌رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن و دور از دشمن، به پائین قله برسم. درگیری‌ها ادامه داشت و نمی‌توانستم منتظر آمدن آمبولانس شوم. اگر هم می‌آمد، افرادی واجب‌تر از من هم بودند. آنقدر توان جسمی‌ام بالا بود که بتوانم با دویدن چند کیلومتری خود را به جاده برسانم. یک ماشین گذری که وضعم را دید، سوارم کرد و تا اورژانس خودمان که آدرسش را گفته بودم رساند. بین راه چند باری بین هوشیاری و بی‌هوشی دست و پا زدم. درد وحشتناک‌تر می‌شد. درمان سرپایی انجام شد. گفتند ترکش‌ها جاهای بدی قرار گرفته و نتوانستند درشان بیاورند. تقاضای هلی‌کوپتر کردند تا من و بقیه زخمی‌های بد حال را منتقل کنند. دیگر اکثر اوقات بیهوش بودم و کمتر به هوش می‌آمدم. همان بین فهمیدم دوستم غلام هم شهید شده. برایش اشک ریختم. برای رسیدن، لحظه شماری می‌کردم. ثانیه‌ها را شمردم تا لحظه اوج گرفتن. به هوش آمدم. به یکی از زخمی‌ها که دستش تیر خورده بود، گفتم کمک کند تا نماز بخوانم. شروع کردم. وقت رفتن بود. نزدیک‌ترین حالتم به او همان نماز بود و زیباترینش سجده و خاک شدن در برابرش. آخرین سجده سکوی پرش و نقطه وصل بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها
می‌گویند شهدا مادری‌اند. داستان تیر و خشاب خالی شده در پهلو در موردشان تازگی ندارد. اینکه داستان را طوری هدایت کند که داستان شهادتش بشود روز شهادت مادر هم فقط از خودش بر می‌آید. التماس هدایت و شفاعت شهید علیرضا ایراندوست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این عکس رو قاب کنید و در اتاق همه مسئولان بگذارید تا هرروز به آن نگاه کنند تا انرژی و غیرت پیدا کنند برای خدمت به‌این مردم غیور.... چه جمعیتی، چه صفی، چه قطاری از جمعیت آمده اند تا تابوت یک شهید گمنام را بدرقه کنند این عکس یعنی "ما ملت شهادتیم" روستای پردنجان، از توابع فارسان چهارمحال و بختیاری
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط پنج دقیقه وقت داشتن😭😭 این کلیپ هم برای یکی از مدارس تو روستا های نیشابور هست که شهید نداشتن فقط شهیدگمنام قرار بوده از جاده کنار مدرسه گذر کنه خود معلمین این کلیپ رو ساختن واقعا زیباس متوهمان براندازی خوب چشم‌هایشان را باز کنند. این کشور چنین شهدای زنده‌ای دارد و چنان دانش‌آموزان لایقی
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_84 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 و اما عرفان: چشم‌هایم می‌سوخت. یکسره تا نزدیک صبح مشغول خواندن کتاب بودم. فقط شامی خورده و باز هم ادامه داده بودم. داستان آن کتاب خواب از سرم پرانده بود. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. پیاده روی و ورزش گزینه مناسبی برایم بود. فکر ورزش مرا یاد او می‌انداخت. چقدر شباهت‌های قشنگی داشتیم. تصور نمی‌کردم من هم بتوانم مشترک‌هایی با یک شهید داشته باشم. فکرش را نمی‌کردم آخر این کتاب به آن‌جا بکشد. هنوز تاریک بود. نرسیده به پارک، صدای اذان از مسجد سر راهم بلند شد. چشمم به گلدسته‌ها افتاد. روبه‌رویش ایستادم. با خدای علیرضا زمرمه کردم. _تو معشوق و معبود علیرضا و محمد بودی. حس می‌کنم بودتنو؛ بودن یه خدایی که باعث نظم دنیا شده عجیب نیست. هستی که همه‌ چی منظم حرکت می‌کنه. غیر تو کی می‌دونه اونایی که آفریدی چطور باید حرکت کنن؟ اگه نبودی زمین و آسمونا منظم نمی‌چرخیدن. اگه نبودی این همه چرخه‌ طبیعت اتوماتیک و دقیق کار نمی‌کرد. اینا رو خوب فهمیدم اما خودت بگو چطور می‌تونی سختی و عذاب آفریده‌هاتو ببینی کاری واسشون نکنی؟ مگه علیرضا و محمد تو رو اونقدر خوب و مهربون نمی‌دیدن که عاشقت شدن، پس چرا با ما مهربون نیستی؟ مگه مادرم دوستت نداره؟ چرا این‌جوری بهش مریضی و درد میدی؟ سر راه ایستاده بودم. کسی که می‌خواست با عجله وارد مسجد شود، تنه‌ای زد. سریع برگشت. جوانی با لباس مرتب و اتو کشیده که مانده بودم صبح نشده کِی وقت کرده این همه به خودش برسد. لبخندی زد اما هول شدنش بین حرکات دستپاچه‌اش فریاد می‌زد. دست روی بازویم گذاشت. حرف زدنش هم تند و عجله‌ای بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_85 و اما عرفان: چشم‌هایم می‌سوخت. یکسر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نبود؛ حلال کن تو رو خدا. ای بابا، نمی‌دونم از وقتی بیدار شدم چرا این‌طوریم. اول می‌خواستم به خاطر تنه زدنش از خجالتش در بیایم اما شروع که کرد، لبخندی به رگبار جمله‌هایش زدم _بی‌خیال بابا. چه‌خبره تخته گاز میری. برو به کارت برس. نفس بلندی بیرون داد. تشکر و باز هم عذرخواهی کرد و به طرف مسجد رفت. جلوی در ایستاد و به طرفم برگشت. _نمیای تو؟ اول وقته؛ از دهن می‌افته‌ها. گیج نگاهش کردم. _چی؟ _نماز دیگه. اول وقتش می‌چسبه. سیم اتصال اول وقتا مستقیمه‌ها. "باشه"ای گفتم و بی‌اختیار وارد حیاط مسجد شدم. خودم هم تعجب کردم که چرا قبول کردم اما حسم می‌گفت به سیم اتصال علیرضا حسادت کردم. به اینکه او هر کجا و در هر حالی سیمش وصل بود، قلقلکم داد. وضو که گرفتم، دوباره به گلدسته خیره شدم. _فکر نکنی بی‌خیال سوالم شدما. هنوز یه جواب محکم بهم بدهکاری. آن جوان عجول امام جماعت موقت مسجد بود. بعد نماز به طرفم آمد و به خاطر تنه زدنش از نو عذرخواهی کرد. عبایی که روی دوش انداخته بود را دوست داشتم. از بچگی دلم می‌خواست عبا انداختن را امتحان کنم. فکر می‌کردم جذبه دارد. بعد از کمی پیاده‌روی و نرمش در پارک، مثل قبل نانی خریدم و به خانه برگشتم. چند روزی که مادر بستری بود، کارم شده بود رفتن به دانشگاه و بعد بیمارستان. شب‌ها خانه و درس. برای پدر هم غذا می‌گرفتم و می‌بردم. مهدی برای ملاقات مادر آمد و اجازه داد وقتی مادر راهی اصفهان شد شروع به کار کنم. بیش از اندازه شرمنده‌اش شدم. موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر که این نوای محلی حاج محمدرضا بذری قشنگ بود 😭 کلیپ استقبال از شهید گمنام در مدرسه متوسطه اول شهید علی مرادتبار و هنرستان رسالت دهستان عزیزک شهرستان بابلسر
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_86 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نب
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. _شرمنده‌م کردین. نمی‌دونم چطوری تشکر کنم. _لازم نیست شرمنده بشی. وقتی شروع به کار کردی، حالتو جا میارم تا بی‌حساب بشیم. من سر کار زیادی تخسم. _به هر حال لطفتونو فراموش نمی‌کنم. ایستاد و نگاهی به سر تا پایم کرد. _از اون پولت چیزیم مونده یا نه؟ _مونده هنوز. دکتر از دست‌مزدش کم کرده. _خب خدا رو شکر. واسه شروع کارت باید یه کت و شلوار شیک بخری. باید تیپت خفن باشه که ازت حساب ببرن. داری اونقدر هزینه کنی؟ نگاهی به تیپ خودش کردم. حق داشت. با آن کت و شلوار خوش رنگ و لعاب و آن همه دم و دستگاه، کسی باید به جایش می‌ایستاد که به او بخورد. _آره هست. خیالتون راحت. _خوبه. هر روز خواستی بیای خبر بده. اول صبحم میای. اونم دم خونه. حله؟ _بله حله. خداحافظی کردیم. به رفتنش نگاه می‌کردم. هنوز به در نرسیده نیم دوری طرفم زد. _راستی، اول صبح من ساعت هفته. لنگ ظهر نیای که خلقم کیشمشی میشه. حله؟ لبخندی زدم و سر تکان دادم. _بله حله. مادر بعد از دو‌ هفته سر پا شد. با یکی از دوستانم که با ماشینش مسافرکشی می‌کرد، صحبت کردم تا پدر و مادر را دربستی به اصفهان برساند. مادر نمی‌توانست در سر و صدا بماند و نشستن زیاد هم برایش ممکن نبود. آنها را که راهی کردم، با مهدی تماس گرفتم و خبر آمادگیم را دادم. به کار صبحم یکی اضافه شده بود. اذان صبح به همان مسجد نزدیک پارک می‌رفتم. ورزش می‌کردم و نان می‌گرفتم. بعد از صبحانه آماده شروع کار جدید شدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_87 موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه
مهدی اتفاقی با آوردن مثالی استدلال عدم وجود خدا را کم رنگ می‌کند.💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 مهیار وارد اتاق شد تا آماده رفتن به دانشگاه شود. مرا که دید، با سر و صدایش بقیه را هم کنار خودش کشاند. _بزن کف قشنگه‌رو به افتخار شاه‌دوماد. همه دست زدند و من به کارشان خندیدم. سلمان وسط خنده بریده بریده حرف می‌زد. _خداییش خیلی شبیه دومادا شدی. مهدی‌تون کوفتش نشه که یه همچین جیگری تور کرده. مهیار هم دنبالش ادامه داد. _عزیزم اگه این دومادیت سر نگرفت بیا سراغ خودم. جونم چه پسری. "خفه‌شو"یی نثارشان کردم و برای دیر نرسیدن خود را با سرعت به خیابان رساندم. مسیر مستقیم بود و می‌شد با دو تاکسی به آنجا برسم. فقط باید طول راه را در نظر می‌گرفتم تا مهدی را به قول خودش کشمشی نکنم. با دیدنم لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفت. سوییچ را به طرفم پرت کرد. به پارکینگ اشاره کرد و ریموت در را زد. با هم وارد پارکینگ شدیم. خواستم طرف در سمت او بروم و به رسم راننده‌ها در را باز کنم که اخم درهمی کرد. _برو سوار شو ببینم. مگه چلاغم؟ دیگه از این کارا نکن. بدم میاد. لحنش تند بود اما خوشحال شدم که مجبور به آن کار نبودم. فکر می‌کردم عقب بنشیند اما باز هم خلاف فکرم رفتار کرد. جلو و کنارم نشست. از اول صبح تا غروب که نه، تا سر شب که او را به خانه‌اش رساندم، بین سه فروشگاه و یک سالن ورزشی‌اش چرخیدیم و او هر چه باید می‌دانستم را می‌گفت. وقتی به خانه ‌رفتم مغزدرد گرفته بودم. کار سختی بود اما مورد علاقه و در ارتباط با رشته‌ام بود؛ پول خوبی هم‌ می‌گرفتم. تصمیم گرفتم سفت به آن بچسبم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی از زبان شهید آرمان علی‌وردی 😭 🔰 حاج 🌺 خیلی زیباست👌
چادرش را برداشت؛ با وجود بار شیشه‌اش جلوتر از علی پشت در رسید. از پدرش یاد گرفته بود، امام کعبه است. باید دورش گشت و سپر بلایش شد؛ کاش پشت دری‌ها هم یادشان می‌ماند چه سفارش‌ها در مورد ساکنان آن خانه شده‌ است. سلام الله علیه السلام
این روزها که خیلی‌ها عوض شدن جای شهید و جلاد را دیدند و سکوت کردند، یک جمله پررنگ می‌شود: سکوت علامت رضایت است. مسئول سکوت‌های دشمن شاد کن خود هستیم.