فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_77 بقیه بچهها هم متوجه شده بودند و آم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_78
هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابانده بود که صدای رگبار کلاشینکف بلند شد. سر که بلند کردم، دیدم محمد یک دستش را روی شکمش گرفته و خون از زیر دستش فوران میزند. اسلحه ژسهاش در دست دیگرش بود. لولهاش را به طرف مجروح گرفته بود و در همان لحظه که صدای شلیک کلاشینکف بلند شد، صدای رگبار ژسه محمد مثل غرش توپی در کوه پیچید و بعد محمد روی رزگاری افتاد.
برای چند لحظه قدرت فکر کردن که هیچ قدرت نفس کشیدن هم نداشتم. هیچ حرکتی نکردم. کمی بعد به خودم آمدم و متوجه جریان شدم. همان طور گیج نگاش میکردم. بقیه بچهها دویدند. به سرعت به طرف محمد رفتند و او را از روی رزگاری بلند کردند.
رزگاری نمکنشناس فرصت شلیک چهار گلوله را پیدا کرده بود. همه را داخل شکم محمد عزیزم خالی کرده بود. محمد هم هشت تیری که داخل خشاب اسلحهاش داشت را به طرف او خالی کرده بود. بدن محمد هنوز گرم بود و خون گرم پاکش از محل گلولهها بیرون میآمد. او را بلند کردم و به پشت روی تخته سنگی گذاشتم. همه بچهها دور ما حلقه زده بودند، نگاهی به آنها کردم. اشک در چشمان همگی جمع شده بود.
دیگر امیدی به زنده ماندن محمد نبود و او خودش کسی بود که به همه روحیه میداد. او در سختترین عملیاتها شرکت میکرد. بارها شده بود که چندین کیلومتر مجروحین را برای رساندن به محل درمان روی دوش خود میبرد. با صدای گرفته و بغض آلود صدایش زدم.
-محمد جان، محمد، ... آهسته چشمهایش را باز کرد. وقتی نگاهش به من افتاد لب باز کرد.
-علی، نگفتم تا دروازه جهنم میریم. من میرم بهشت و اونو هل میدم توی جهنم؟
با این حرفش همه به گریه افتادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان سیدحسن نصرالله که میگه گاهی خسته می شدم و کم میآوردم اومدم پیش رهبری توصیه ای بهم کرد که هر وقت عمل می کنم جون میگیرم و پر قدرت ادامه میدم ...
اما اون توصیه رهبری چی بود؟👆
رفیق دل بده گوش کن حالت بهتر میشه😌
بسیار بسیار زیبا،شنیدنی و تاثیر گذار👌
🕊🌟الهی شهادت بعد از عمری باعزت🌟
بانو شنیدهام برای همسایهها دعا میکردی.
ما همسایههای پسر منتظرتان هستیم.
بانو برای ما هم دست به دعا میگیری؟
بیا قراری بگذاریم. شما برای حیا و آزادگی خواهرانم دعا کنی و ما برای باز شدن گره انتظار پسرت دعا کنیم.
معامله شیرینیست؛ دو سر برد.
بانو سوال: غربت شما بین همسایههایتان بیشتر بود یا غربت پسر منتظرتان.
#حضرت_زهرا سلام الله
#انتظار
#منتظر
#زینتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_78 هنوز محمد کامل او را به پشت نخوابان
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_79
با این حرفش همه به گریه افتادند. فرمانده که تازه صحبتش تمام شده بود و به محل آمده بود تا از جریان باخبر شود، وقتی محمد را دید که در خونش غوطهور است، رنگش قرمز شد. بچهها را کنار زد و به او نزدیک شد، نگاهی به صورت محمد کرد و نگاهی به من. از ماجرا پرسید و ما نگاهمان به طرف رزگاری رفت که باعث این کار شده بود. فرمانده همه چیز را فهمید. رو به محمد کرد.
-محمد، صدای منو میشنوی؟
محمد دوباره چشمهایش را باز کرد. به فرمانده نگاه کرد. با زحمت زیاد "سلام" گفت و بعد ادامه داد: اَشهَدُ أن لا إله إلًا الله...
صحنه عجیبی بود و هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت. همه به لبهای محمد چشم دوخته بودند که به زحمت شهادتین را به زبان میآورد. وقتی شهادتین را گفت، ساکت شد و بعد از چند نفس عمیق برای همیشه آرام گرفت.
سکوتی طولانی، کوه پر از برف را فرا گرفته بود و من در این سکوت، به یاد لانه جاسوسی، زندان سنندج و کارهایی را که با هم در عراق کرده بودیم افتادم؛ به یاد تیانتیهایی که در مناطق حساس و پاسگاهها کار گذاشته بودیم. حالا او آرام به خواب رفته بود و ما را برای همیشه تنها میگذاشت. غرق افکار خودم بودم، که با صدای تکبیر بچهها به خود آمدم. همه با هم این شعر را می خواندند:
شهیدان زندهاند الله اکبر
به خون آغشتهاند الله اکبر
چند نفر از آنها آمدند و محمد را به روی دست بلند کردند و او را به محلی که شهید دیگرمان بود، بردند، بقیه به دنبال آنها رفتند و شعر را تکرار میکردند. من و فرمانده همان جا کنار جسد سوراخ شده رزگاری ماندیم. چند دقیقه به سکوت گذشت. غمی عجیب قلبم را میفشرد. نگاهم را از آسمان به سوی فرمانده کردم
-حالا با این دو تا شهید و سه تا مجروح توی این کوههای پر از برف چی کار کنیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_79 با این حرفش همه به گریه افتادند. فر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_80
با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بردنشون هلیکوپتر بفرستن.
نیم ساعت بعد یک هلیکوپتر توفرتین در آسمان پیدا شد و به طرف ما آمد. در دامنه کوه، محل امنی برای نشستنش پیدا کرد. با هر زحمتی که بود شهدا و مجروحین را، به محل نشستن هلیکوپتر بردیم و آنها را داخلش گذاشتیم. من هم برای مواظبت از حال سه مجروح سوار شدم. ده دقیقه بعد در پادگان مریوان، هلیکوپتر به زمین نشست. آمبولانس برای بردن آنها آمده بود. مجروحین را به بیمارستان و شهدا را به سردخانه بیمارستان بردیم، تا ترتیب اعزام آنها به شهرستان خودشان داده شود.
آن شب بعد از حمام کردن و استراحت، وقت نماز و دعا، در مورد زندگی محمد فکر کردم. شخصی که اوایل با نهایت خلوص، به تبلیغ مکتب مادی مارکسیسم پرداخته بود و همان خلوصش باعث هدایتش شده بود. بعد از پیدا کردن حقیقت با خلوصی صد برابر در راه همان حقیقت در کردستان تلاش کرد و آخر کار در راه هدف تازه پیدا شدهاش به طور ناجوانمردانهای به شهادت که نهایت آرزویش بود، رسید.
از خدا طلب بخشش و لایق شدن برای شهادت کردم، در همان حال، به یاد شبی افتادم که در سپاه مریوان، نیمه شب که از خواب بیدار شدم، گوشه اتاق صدای عبادت و عجز و ناله شخصی توجهم را جلب کرد. با کمی دقت صدای محمد را که از سوز دل ناله میکرد، شناختم. صدایش در گوشم میپیچد.
«معبود من! چیزی که بر من گذشت، جز سرپیچی و مخالفت با خدایی تو و ولایت تو نبود. حالا که به نادونی خودم فکر میکنم، میبینم اگه واسه عذاب کارام عجله میکردی، حالا چی بودم و به چه مصیبتی گرفتار بودم؟
الهی! توجه و رحمت بی.نهایتت شامل حالم شده و به راهت هدایت شدم. از ذلت کفر و حزبپرستی به عزت توحید راهنماییم کردی ولی قدرت شکر نعمتتو اون طور که بهم دادی ندارم...»
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
20.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴گمشده ی این روزها
🔶واقعا پوشش چه نقشی بر کرامت بخشی زن در اجتماع دارد؟
یک دوربین مخفی جالب با واکنش هایی که مردان ناخودآگاه نشان میدهند.
من جای شما باشم نشر میدم تا برسد دست کسانی که هنوز رابطه بین آثار حجاب بر کرامت اجتماعی زن را کشف نکرده اند.
✍عالیه سادات
توی شوخی و دعوا میگیم: جوری میزنمت یکی از من بخوری یکی از دیوار.
شوخیش هم قشنگ نیست؛ آخه ما یکیو میشناسیم که نامرد تنها گیر آوردش و جوری توی صورتش زد که دو طرف صورت کبود شد.
چرا؟
آخه مادرمون یکی از نامرد خورد و یکی از دیوار.
#حضرت_زهرا سلام الله
#آجرک_االله_یا_بقیه_الله
#فاطمیه
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شیر دست بستهی مدینه، شنیدم معشوقت نمیتوانست دستش را بالا ببرد.
کاش ندیده باشی و دلیلش به گوشت نرسیده باشد.
اما نه. گویی شما خود، شاهد پرپر شدن گلتان بودید.
کاش کسی درک نکند درد دیدن معشوق وسط گرگهای تیز دندان را، آنهم زمانی که مامور به صبر و سکوت است.
#حضرت_زهرا سلام الله
#حضرت_علی علیه السلام
#قنفذ
#فاطمیه
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_80 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_81
کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت محمد بیرون آمدم، همه خاطراتش را نوشتم و بعد برای آخرین بار مرخصی گرفتم. دیگر آدم ماندن و دوری از معبودم نبودم. رفتم تا خداحافظی کرده باشم.
باز هم اول سراغ فاطمه رفتم. کمی که نشستم، سراغ ساکم رفتم. چند کتاب بیرون آوردم و به فاطمه دادم.
_بیا اینا رو بگیر. سری قبلیا رو خوندی؟
فاطمه دست دراز کرد و کتابها را گرفت.
_آره خوندمشون. بذار واست بیارم. دستتم درد نکنه.
به اتاق رفت و با کتابهای سری قبل برگشت. هوا سرد بود و بچهها داخل خانه بازی و سر و صدا میکردند. تشری به بچهها زد تا کمتر اذیت کنند.
_بفرما. اینام تحویل شما.
با لبخند کتابها را گرفتم و در ساکم جا کردم. فاطمه کنارم نشست.
_داداش، چرا اینقدر اصرار داری من این کتابا رو بخونم؟ من که خونهدارم. فعالیتی ندارم. بخونم که چی بشه؟
جزوه خاطرات محمد را از ساک بیرون کشیدم.
_میگم بخون چون این انقلاب تازه پیروز شده و ریشههاش هنوز جون نداره. شماها، شما مادرای خونهدار باید اونقدر بخونین و اطلاعاتتون کامل باشه که بتونین بچهها رو درست تربیت کنین. شما زنا تربیت آینده دستتونه. پس باید خوب دین و اعتقاداتو بلد باشین.
جزوه را به طرفش گرفتم. چشش را ریز کرد و نگاهی انداخت.
_این چیه؟
_بخونش. خاطرهست. در مورد یه دانشجوی مارکسیسته که نداشتن شناخت کافی در مورد دین، باعث شد منحرف بشه البته خدا خیلی دوسش داشت. برش گردونو دو ماه پیش شهید شد.
دو ساعتی رفتم تا به دوستانم در اصفهان سر بزنم. به خانه فاطمه که برگشتم، مشغول سر زن به غذا بود. صدایش زدم.
_آبجی، اون جزوه کو؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_81 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_82
فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گفت که آن را خوانده است. به او خیره شدم. دل بریدن از عزیزان سخت بود و فقط رسیدن به تنها هدف زندگیم آن را ممکن میکرد.
_آبجی، بابا و مامان دیگه سنی ازشون گذشته. دلشون کوچیکه. حواست بهشون هست؟
چشمان فاطمه دو دو میزد. دستم را گرفت.
_آره داداش. حواسم هست. چرا این جوری میگی؟
_فاطمه، این آخرین باریه که میام. دفعه بعد دیگه شهید شدما. دیگه با پای خودم نمیام. از حالا بابا و مامانو آماده کن واسه شهادتم.
اشکش جاری شد. خواست اعتراض کند اما اجازه ندادم. فاطمه که از دغدغه زیادم برای پدر و مادر خبر داشت و میدانست با یادآوری آنها حالم عوض میشود، خواست فضا را عوض کند. اشکش را پاک کرد و به جزوه که در ساک جا میکردم، اشاره زد.
_خب حالا که قراره شهید بشی، واسه چی جزوه رو میبری. دست نوشتههات گم و گور میشه. بِدِش به من. خودم نگهش میدادم.
لبخند به لبم نشست.
_عجب آدمی هستیا. نگران خودم نیستی که برنمیگردم. نگران این جزوهای؟
_چی کار کنم؟ تو رو که نمیتونم نگه دارم تا نری؛ لااقل دست نوشتههاتو نگه دارم دیگه.
_نگران نباش بعد شهادتم خیلی زود این جزوه رو چاپ میکنن و کتابش دستتون میرسه.
به دیدار خانواده هم رفتم اما نتوانستم بگویم که دیگر برنخواهم گشت. به منطقه که رفتم به همان روال فعالیتهایم در مریوان ادامه دادم. در عملیاتها هم شرکت میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤