eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
⚽️سه زن در تظاهرات پاریس کشته شدند. بیانیه و مصاحبه حقوق بشری؟ خیر؟قطعنامه و حذف از کمسیون زن؟ خیر! زن، زندگی، آزادی؟خیر! ▪️چرا؟ چون ایران نبود. چون کشته ها اصالت شرقی داشتند و مسلمان و کرد بودند و قاتلانشان اصالت فرانسوی داشتند!
فاطمیه دو بخش دارد: سیاسی و احساسی بخشی ولایت‌مداری بانو را به رخ می‌کشد؛ که ما امسال دیده‌ایم کفتارها با آن‌کس که پای ولایت بماند چه می‌کنند. بخشی غربت دو دلدار که عزیزان سردمدار بزرگ جامعه آن روز بودند را فریاد می‌زند. که ما امسال لمس کردیم هر که نام و نشان اسلام داشت، چقدر غریب شد فاطمیه را از هر طرف که بخوانی، قصه آقازاده‌هایی است که با بصیرتشان اسلام را بریمان به ارث گذاشتند. علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_82 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها که بیشترشان اهل گرگان بودند، عازم قله پیر رستم شده بودند. روز دوم خبر دادند که افراد گروهک رزگاري به آن‌ها حمله و محاصره‌شان کردند. با واحد پشتیبانی تماس گرفتم و توپخانه ارتش به پشتیبانی ما پرداخت. با نیروهاي کمکی اعزام شدم. ساعت هفت صبح پائین ارتفاعات رسیده بودیم اما در کمین دشمن گیر افتادیم. برادران بالای کوه به مخفی‌گاه‌های دشمن حمله می‌کردند و همین باعث شد دشمن به مقرشان نزدیک نشود. اگر وضعیت تا شب ادامه پیدا می‌کرد همه قتل عام می‌شدند. فرماندهی نیروهاي کمکی با من بود. وقتی دیدم نمی‌توانم گروه را بالا ببرم، از بین صخره‌ها، بین آتش دشمن، خودم را به آن بالا رساندم. ان همه ورزش و بدن‌سازی باید جایی به کار می‌آمد دیگر. گروه خوشحال شدند و روحیه گرفتند. شروع به ساماندهی آن‌ها کردم. بی‌سیم را گرفته و با توپخانه ارتش تماس گرفتم. شروع کردم به دادن گراهاي دقیق. آتش خوبی روي ضدانقلاب ریخته شد. آنقدر روی گرا دادن تمرکز کرده بودم که از وضعیت خودم بی‌خبر شدم. در همان گیر و دار تیری به خشاب کمرم خورد و خشاب در بدنم منفجر شد. درد زیادی به جانم پیچید. پهلویم را گرفتم و کف سنگر نشستم. به سختی نفس می‌کشیدم. با اشاره از بی‌سیم‌چی خواستم بی‌سیم بزند. باید خبر می‌داد. خونریزي شدیدی داشتم. آهسته با خدایم زمزمه می‌کردم. ذکرم شده بود: لااله الا الله، شکر خدا. کم چیزی نبود. داشتم به معشوقم می‌رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن و دور از دشمن، به پائین قله برسم. درگیری‌ها ادامه داشت و نمی‌توانستم منتظر آمدن آمبولانس شوم. اگر هم می‌آمد، افرادی واجب‌تر از من هم بودند. آنقدر توان جسمی‌ام بالا بود که بتوانم با دویدن چند کیلومتری خود را به جاده برسانم. یک ماشین گذری که وضعم را دید، سوارم کرد و تا اورژانس خودمان که آدرسش را گفته بودم رساند. بین راه چند باری بین هوشیاری و بی‌هوشی دست و پا زدم. درد وحشتناک‌تر می‌شد. درمان سرپایی انجام شد. گفتند ترکش‌ها جاهای بدی قرار گرفته و نتوانستند درشان بیاورند. تقاضای هلی‌کوپتر کردند تا من و بقیه زخمی‌های بد حال را منتقل کنند. دیگر اکثر اوقات بیهوش بودم و کمتر به هوش می‌آمدم. همان بین فهمیدم دوستم غلام هم شهید شده. برایش اشک ریختم. برای رسیدن، لحظه شماری می‌کردم. ثانیه‌ها را شمردم تا لحظه اوج گرفتن. به هوش آمدم. به یکی از زخمی‌ها که دستش تیر خورده بود، گفتم کمک کند تا نماز بخوانم. شروع کردم. وقت رفتن بود. نزدیک‌ترین حالتم به او همان نماز بود و زیباترینش سجده و خاک شدن در برابرش. آخرین سجده سکوی پرش و نقطه وصل بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها
می‌گویند شهدا مادری‌اند. داستان تیر و خشاب خالی شده در پهلو در موردشان تازگی ندارد. اینکه داستان را طوری هدایت کند که داستان شهادتش بشود روز شهادت مادر هم فقط از خودش بر می‌آید. التماس هدایت و شفاعت شهید علیرضا ایراندوست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این عکس رو قاب کنید و در اتاق همه مسئولان بگذارید تا هرروز به آن نگاه کنند تا انرژی و غیرت پیدا کنند برای خدمت به‌این مردم غیور.... چه جمعیتی، چه صفی، چه قطاری از جمعیت آمده اند تا تابوت یک شهید گمنام را بدرقه کنند این عکس یعنی "ما ملت شهادتیم" روستای پردنجان، از توابع فارسان چهارمحال و بختیاری
16.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط پنج دقیقه وقت داشتن😭😭 این کلیپ هم برای یکی از مدارس تو روستا های نیشابور هست که شهید نداشتن فقط شهیدگمنام قرار بوده از جاده کنار مدرسه گذر کنه خود معلمین این کلیپ رو ساختن واقعا زیباس متوهمان براندازی خوب چشم‌هایشان را باز کنند. این کشور چنین شهدای زنده‌ای دارد و چنان دانش‌آموزان لایقی
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_84 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 و اما عرفان: چشم‌هایم می‌سوخت. یکسره تا نزدیک صبح مشغول خواندن کتاب بودم. فقط شامی خورده و باز هم ادامه داده بودم. داستان آن کتاب خواب از سرم پرانده بود. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. پیاده روی و ورزش گزینه مناسبی برایم بود. فکر ورزش مرا یاد او می‌انداخت. چقدر شباهت‌های قشنگی داشتیم. تصور نمی‌کردم من هم بتوانم مشترک‌هایی با یک شهید داشته باشم. فکرش را نمی‌کردم آخر این کتاب به آن‌جا بکشد. هنوز تاریک بود. نرسیده به پارک، صدای اذان از مسجد سر راهم بلند شد. چشمم به گلدسته‌ها افتاد. روبه‌رویش ایستادم. با خدای علیرضا زمرمه کردم. _تو معشوق و معبود علیرضا و محمد بودی. حس می‌کنم بودتنو؛ بودن یه خدایی که باعث نظم دنیا شده عجیب نیست. هستی که همه‌ چی منظم حرکت می‌کنه. غیر تو کی می‌دونه اونایی که آفریدی چطور باید حرکت کنن؟ اگه نبودی زمین و آسمونا منظم نمی‌چرخیدن. اگه نبودی این همه چرخه‌ طبیعت اتوماتیک و دقیق کار نمی‌کرد. اینا رو خوب فهمیدم اما خودت بگو چطور می‌تونی سختی و عذاب آفریده‌هاتو ببینی کاری واسشون نکنی؟ مگه علیرضا و محمد تو رو اونقدر خوب و مهربون نمی‌دیدن که عاشقت شدن، پس چرا با ما مهربون نیستی؟ مگه مادرم دوستت نداره؟ چرا این‌جوری بهش مریضی و درد میدی؟ سر راه ایستاده بودم. کسی که می‌خواست با عجله وارد مسجد شود، تنه‌ای زد. سریع برگشت. جوانی با لباس مرتب و اتو کشیده که مانده بودم صبح نشده کِی وقت کرده این همه به خودش برسد. لبخندی زد اما هول شدنش بین حرکات دستپاچه‌اش فریاد می‌زد. دست روی بازویم گذاشت. حرف زدنش هم تند و عجله‌ای بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_85 و اما عرفان: چشم‌هایم می‌سوخت. یکسر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نبود؛ حلال کن تو رو خدا. ای بابا، نمی‌دونم از وقتی بیدار شدم چرا این‌طوریم. اول می‌خواستم به خاطر تنه زدنش از خجالتش در بیایم اما شروع که کرد، لبخندی به رگبار جمله‌هایش زدم _بی‌خیال بابا. چه‌خبره تخته گاز میری. برو به کارت برس. نفس بلندی بیرون داد. تشکر و باز هم عذرخواهی کرد و به طرف مسجد رفت. جلوی در ایستاد و به طرفم برگشت. _نمیای تو؟ اول وقته؛ از دهن می‌افته‌ها. گیج نگاهش کردم. _چی؟ _نماز دیگه. اول وقتش می‌چسبه. سیم اتصال اول وقتا مستقیمه‌ها. "باشه"ای گفتم و بی‌اختیار وارد حیاط مسجد شدم. خودم هم تعجب کردم که چرا قبول کردم اما حسم می‌گفت به سیم اتصال علیرضا حسادت کردم. به اینکه او هر کجا و در هر حالی سیمش وصل بود، قلقلکم داد. وضو که گرفتم، دوباره به گلدسته خیره شدم. _فکر نکنی بی‌خیال سوالم شدما. هنوز یه جواب محکم بهم بدهکاری. آن جوان عجول امام جماعت موقت مسجد بود. بعد نماز به طرفم آمد و به خاطر تنه زدنش از نو عذرخواهی کرد. عبایی که روی دوش انداخته بود را دوست داشتم. از بچگی دلم می‌خواست عبا انداختن را امتحان کنم. فکر می‌کردم جذبه دارد. بعد از کمی پیاده‌روی و نرمش در پارک، مثل قبل نانی خریدم و به خانه برگشتم. چند روزی که مادر بستری بود، کارم شده بود رفتن به دانشگاه و بعد بیمارستان. شب‌ها خانه و درس. برای پدر هم غذا می‌گرفتم و می‌بردم. مهدی برای ملاقات مادر آمد و اجازه داد وقتی مادر راهی اصفهان شد شروع به کار کنم. بیش از اندازه شرمنده‌اش شدم. موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤