eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_83 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای خنده‌ی آزاد را شنیدم. _حالا نم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چون عکاس نیستم، درکتون نمی‌کنم ولی اینو می‌فهمم که خیلی خاص شده. صدای رامین در آمد. _اَه بده منم ببینم. مُردم از فضولی. عکسای به قیمت جونو ببینم خب. _لازم نکرده. بعداً که آماده شد ببین. فعلاً رانندگیتو بکن. با حرفش دوربین را به طرف من گرفت و تشکر کرد. _اِ این طوریه؟ خب بزار پس یه کم شعر بخونم. در وصف اون عکسا. اگر دیدی جوانی بر صخره‌ای تکیه کرده. بدان... آزاد با پس گردنی که به رامین زد اجازه‌ی ادامه دادن را از او گرفت. رو به بیرون کردم تا خنده‌ام را نبینند. آنقدر کل کل کردند تا به خانه‌ی ما رسیدیم. در را که باز کردم، پدر و مادر در چار چوب آن قرار گرفتند. از آن‌ها خجالت کشیدم. چون این کارشان اوج نگرانیشان را نشان داد. کمی قبل در جواب تماسشان گفته بودم نزدیک شده‌ایم. رامین و آزاد که در حال خداحافظی بودند، با پدر و مادر روبرو شدند. سلام و احوالپرسی کردند. پدر از آن دو دوست خواست سوار ماشین من شوند تا به پاس زحمتی که برایم کشیده بودند، آن‌ها به خانه هایشان برساند. من با مادر وارد خانه شدم. زیر بازجویی‌های سخت او کمی دوام آوردم و گله‌هایش برای بی‌عقلی‌ام را به جان خریدم. پس از مادر نوبت حلما شد که از سفر و ماجراهایش بداند. دست و پا شکسته برایش توضیح دادم و در دل گفتم اگر خواهرم می‌دانست در دل آزاد چه می‌گذرد حتماً مرا دیوانه می‌کرد. بالاخره پدر برگشت و مرا از بازجویی ها نجات داد تا به رفع خستی‌ام بپردازم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_83 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - هیچ وقت شرطیو نشنیده قبول نمی‌کنم به خص
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مهمان‌ها مریم درمانده روی مبل نشست. مانده بود که چه تصمیمی باید بگیرد. مانده بود که چرا تردید می‌کند در صورتی که به خواستگارهای قبلی قاطع جواب رد می‌داد. تعدادی از آن‌ها خیلی از امید ایده‌آل تر بودند. مریم تمام شب و فردای آن را در فکر فرو رفته بود. همه چیز از اولین برخوردش با امید تا آخرین حرف‌هایش را بارها مرور و مقایسه کرد. فکر کرد، چون ذهن حسابگری دارد، در مورد آینده‌اش مشغول حسابگری شده. برایش مهم بود که این بار حسابش را از موارد اقتصادی طرف مقابل جدا کند. اگر می‌خواست اقتصادی فکر کند، باید به اولین درخواست او جواب مثبت می‌داد. شنبه صبح سر کار نرفت. به مادر گفت که می‌خواهد به بهشت زهرا برود و از او خواست تا باهم بروند. مادر که می‌دانست مریم برای درد دل با پدرش می‌رود، با او نرفت. بهشت زهرا خلوت بود. مریم که دل پری داشت شروع کرد به حرف زدن با پدر و درد دل کردن. _ بابا چند ساله دارم جای خالی و نبودنتو واسه همه پر می‌کنم اما خودم خالی شدم. من دختر نازک نارنجی توام بابا که همیشه پشتش به تو گرم بود. حالا مهمترین تصمیم این مرحله از زندگیمو چطور بدون تو بگیرم. از خیلی خواستگارا و موقعیتا گذشتم که برسم به جایی که باعث افتخارت باشم و به قول خودت شأن و ارزشم زیر سوال نره. حالا که ارزشمو ثابت کردم و شأنمو حفظ کردم، شرایطی برام پیش اومده که نمی‌تونم درست درکش کنم. نمی‌دونم باید به یکی مثل اون اعتماد کنم یا نه. قول و قرارش با خدا درست و محکمه یا نه. اصلاً اگه من جواب رد بدم، چی به سرش میاد؟ کاش کمکم می‌کردی تا بتونم انتخاب درست داشته باشم و از تصمیمی که می‌گیرم پشیمون نشم. مریم حرف می زد و اشک می ریخت. وقتی سبک شد، سوار ماشین، به راه افتاد. کنار قطعه شهدا پیرمرد رفتگری حین کار، راه را بند آورده بود. در این فاصله مریم بوی خوبی به مشامش رسید. به قبر شهدا نگاه کرد با این بو یادش آمد که قبر شهید پُلارَک که سال هاست بوی عطر از قبرش به مشام می رسد، همین حوالی است. این توفق اجباری را به فال نیک گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_83 _ترنم جان، عمو، می‌تونی بیای؟ چشم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. عمو رفت و قبل از برگشتش صدای نزدیک شدن کسی را شنیدم. نمی‌توانستم سر بلند کنم. با صدای عمو به طرفش برگشتم. _بیا عمو جان. این مسکنو دکتر داده. بخور. چشات قرمزه. می‌خوای بری خونه؟ _نه. حامد بیدار بشه بهونه می‌گیره. قرصو بخورم کافیه‌. چشمم به ارشیا افتاد که غصه‌دار به دیوار تکیه زده و نگاهش به من بود. آن‌قدر از او عصبانی شدم که این چهره‌ مظلومش هم از حرصم کم نمی‌کرد. بعد از قرصی که خوردم، سرم را به تخت حامد تکیه دادم. کمی که گذشت، با سنگینی دستی روی شانه‌ام بیدار شدم. خوابم برده بود و البته سرم بهتر شد. _عمو جان، حامد صدات می‌کنه. با شنیدن نام حامد سر بلند کردم. نگاهش کردم. چقدر مظلوم‌تر شده بود. لب‌های ترک رفته‌اش دلم را سوزاند. دستش را گرفتم. _سلام داداشی. خوبی؟ _آبجی، من مریض شدم؟ _چیزی نیست عزیزم. انگار دلت یه کم دکتر بازی می‌خواست با عمو آوردیمت با هم بازی کنیم. خوبه؟ می‌خوای بگم آقا دکترم بیاد اونم راه بدیم توی بازی؟ _اوه آبجی گناه داری این همه باهام بازی می‌کنی. ولی من خوابم میاد. _باشه. بخواب. بیدار شدی بازی کنیم. _آبجی، ارشیام که هست؟ اونم بازی دوست داره یعنی؟ _ارشیای بدجنسو ولش کن. اصلاً راش نمیدیم توی بازی. _من دیگه بهش نمیگم بدجنس؛ چون اون مردا رو دعوا کرد و منو بغل کرد. برد خونه. اما تو بگو؛ چون دعوات کرد. اصلاً به عمو بگو دعواش کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_83 _یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _نه. گفتن همچین کسی رو نمی‌شناسن. پریچهر حالت شاکی و طلبکار گرفت. _یعنی چی؟ حالا دیگه منو نمی‌شناسه. باشه به هم می‌رسیم. حالا دارم واسش. گفت و با سرعتی که نشان عصبانیت باشد، از شرکت خارج شد. در آسانسور با همان سرعت قبل، آرایشش را پاک کرد. با آرامش بیرون رفت. راننده پژوی یشمی وقتی خروجش را دید به راه افتاد. پریچهر تاکسی گرفت و خود را به محلی که گفته بود رساند. سوار پژو که شد، سرگرد به عقب برگشت. دادش در سر پریچهر اکو شد. _کی بهتون اجازه داد سرخود برین توی اون شرکت؟ چطور به خودتون اجازه دادین کل زحمات یه تیم تحقیق و عملیاتو به خطر بندازین؟ فکر کردین ما به همین سادگی به این مرحله رسیدیم؟ فکر کردین اینا آدمای ساده‌لوحی هستن؟ با "رضا" گفتن نفر دوم، سرگرد ساکت شد و به جلو برگشت. پریچهر لپ‌تاپش را برداشت و از ماشین پیاده شد. تحمل فریادهایش سخت بود. توجهی به صدا زدن‌های سرگرد نکرد و سوار اولین تاکسی شد. کمی که جلو رفتند، از راننده خواست به جلوی ساختمان شرکت برود. با او طی کرد که کمی در ماشین توقف داشته باشد. باید دست به کار می‌شد و قبل از خاموش شدن سیستم منشی آی‌پی، رمز و موارد لازم را دریافت می‌کرد. در برابر غر زدن راننده تاکسی به او پیشنهاد مبلغ بالایی داد تا سکوت کند. گوشی را هم به حالت پرواز گذاشت تا کسی مزاحمش نشود. کارش که تمام شد، به خانه برگشت اما گوشی را از حالت پرواز خارج نکرد. موقع ورود به خانه ماشین سرگرد را دید اما قبل از رسیدنش، وارد خانه شد و تاکید کرد کسی در را باز نکند. بهانه‌ای برای دل نگران اهالی هم جور کرد. کمی که گذشت، تلفن خانه به صدا درآمد. پیمان گوشی را به دستش داد. برای متوجه نشدن او به اتاقش رفت. _سلام استاد. خوبین؟ _کوثری، چی کار کردی روز اولی با این بنده خدا؟ _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمنده‌ها
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن و دور از دشمن، به پائین قله برسم. درگیری‌ها ادامه داشت و نمی‌توانستم منتظر آمدن آمبولانس شوم. اگر هم می‌آمد، افرادی واجب‌تر از من هم بودند. آنقدر توان جسمی‌ام بالا بود که بتوانم با دویدن چند کیلومتری خود را به جاده برسانم. یک ماشین گذری که وضعم را دید، سوارم کرد و تا اورژانس خودمان که آدرسش را گفته بودم رساند. بین راه چند باری بین هوشیاری و بی‌هوشی دست و پا زدم. درد وحشتناک‌تر می‌شد. درمان سرپایی انجام شد. گفتند ترکش‌ها جاهای بدی قرار گرفته و نتوانستند درشان بیاورند. تقاضای هلی‌کوپتر کردند تا من و بقیه زخمی‌های بد حال را منتقل کنند. دیگر اکثر اوقات بیهوش بودم و کمتر به هوش می‌آمدم. همان بین فهمیدم دوستم غلام هم شهید شده. برایش اشک ریختم. برای رسیدن، لحظه شماری می‌کردم. ثانیه‌ها را شمردم تا لحظه اوج گرفتن. به هوش آمدم. به یکی از زخمی‌ها که دستش تیر خورده بود، گفتم کمک کند تا نماز بخوانم. شروع کردم. وقت رفتن بود. نزدیک‌ترین حالتم به او همان نماز بود و زیباترینش سجده و خاک شدن در برابرش. آخرین سجده سکوی پرش و نقطه وصل بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_83 -یعنی‌چی؟ مگه الکیه؟! تو که اهل شوخی‌های مزخ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -یعنی‌چی؟ یعنی هنوز قرار نیست به کسی بگید؟ -نه! درسته پرونده‌ای که به‌خاطرش مرگ مصلحتی راه انداختیم بسته شده؛ اما می‌خوام بعدازظهر با تسنیم صحبت کنیم. اگه قرار باشه بمونه، می‌خوام خانمم‌هم باشه. -خب چه ربطی داره؟ -دقت کن داداش! اگه بخوایم به همه بگیم، مگه دیگه خانواده ولش می‌کنن بتونه راحت به این‌پرونده برسه؟! بردیا نفسش را با حرص بیرون داد و زیرلب گفت: -عجب گیری افتادیم! خداییش کار درست و حسابی نبود برید دنبالش؟! ارمیا و ریحانه نگاهی به‌هم کرده و لبخندی زدند. چقدر در این کار جان، و از خود مایه گذاشتند. از نظر آنها به جز پدرومادر بودن که مقدس بود و خدا برایشان نخواست، شغل حسابی دیگری برایشان نبود. *** تمام خانه را تمیز کرد و درآخر جاروبرقی کشید. ماگ نسکافه‌اش را برداشت و خودش را تقریبا روی کاناپه پرت کرد. هر جرعه‌ای که می‌خورد، فکرش به یک‌جا پرواز می‌کرد؛ از ماجرای باور نکردنی ریحانه تا چند دقیقه بعد و دیدار ناگهانی که قرار بود تسنیم با ارمیا و ریحانه داشته‌باشد. دلش برای تسنیم خیلی می‌سوخت و از ذهنش می‌گذشت که: -بیچاره تسنیم که فکر میکنه فقط پیش من رازاش برملا شده! خاک تو سر من که حتی نتونستم از خصوصی‌ترین رازشم که شاید لازم نبود حتی ارمیاهم بفهمه، مراقبت کنم! در فکر بود و همان‌طور نسکافه‌اش راهم تمام میکرد. دینگ‌دینگ... دینگ‌دینگ! با صدای زنگ خانه، ناگهان از دنیای افکارش درآمد و نگاهی به ساعت انداخت، پنج دقیقه به چهار! -آفرین به همه خوش‌قولا! هرچندکه قرارمون چهار بود نه پنج دقیقه به چهار! کسی در تصویر پیدا نبود. بدون آنکه بپرسد کیست، آیکون کلید را زد. چیزی نگذشت که زنگ واحدش به صدا درآمد. در را باز کرد و تا خواست به فرد مقابلش سلام کند، درجا خشک شد. -سلام بر آقابردیا! چیه چرا خشکت زده؟ بردیا به خودش آمد و ابرو درهم کشید: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋