فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_80 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشمم به آزاد خورد که لبهی صخرهای
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_81
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دو دوست نشستند.
_بازم معذرت میخوام. گند اخلاقی جزو خصوصیات جدیدمه که نتونستم درستش کنم.
رامین سر به سرش گذاشت.
_نه که قبلنا استاد اخلاق بودی، الان تازه شدی گند اخلاق.
_رامین بس کن.
کل کل کردند اما من حرکتی نکردم. نه جوابی و نه صدایی.
_نمیخواین حرفی بزنین؟
همچنان موضعم را حفظ کرده بودم و حرکتی نمیکردم که کلافه پوفی کشید. از پشت چادر پیدا بود که رامین پشت فرمان نشسته و او نیم رخش به طرف من است. چون نمیخواستم ادامه بدهد، در همان حال قائله را ختم کردم.
_ادامه ندین لطفاً. تمومش کنین.
کامل به طرف جلو برگشت و سکوت کرد. کمی که گذشت خوابم برد. با صدای رامین که آرام اسمم را صدا میزد بیدار شدم اما از حرصم حرکتی نکردم تا فکر کند بیدار نشدم.حوصلهی هیچ کدامشان را نداشتم.
_مرض داری واسه چه صداش میکنی؟
_به تو چه لابد دلیل دارم که صدا میکنم دیگه.
_حالا که خوابه چی شده مگه.
_مطمئن شو تا بگم.
با صدا پایین صدایم زد. شاخکهایم فعال شد. به همین خاطر به همان نقش خواب ادامه دادم.
_خب بگو چته؟
_من بگم چمه؟ امیر تو بگو چته؟ چرا باهاش این طوری کردی؟
_چی کار کردم مگه؟ به خاطر عکس گرفتن از من با اون حالش نشسته لبهی دره. چی بگم آخه؟
_ببین منو. امیر من تو رو از حفظم. دهن وا کنی میدونم حالت چیه. میدونم حال دلت چیه. امیر دلت به سیم خاردار دور دل طرف گیر کرده. نگو نه که به شعورم توهین میشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_80 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سرش را پایین انداخته بود و گاهی با گ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_81
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
آقای پاکروان رو به مریم کرد و از او خواست اجازه بدهد امید با او حرف بزند. همسرش از این همه احترامی که شوهرش برای مریم قائل بود حرص میخورد اما به خاطر آینده پسرش مجبور شده بود سکوت کند. مریم بلند شد و به طرف اتاقش رفت. امید هنوز باورش نمیشد که مریم راضی شده با او در مورد ازدواج صحبت کند. در همان حال بود که پدر صدایش کرد.
-آقا داماد چرا خشکت زده نمیخوای بری؟
امید تازه به خودش آمد. از جا پرید و به دنبال مریم رفت. اتاق مریم نسبت به اتاق خودش بسیار کوچک بود اما بر خلاف اتاق خودش حس خوبی داشت تابلوی نقاشی به دیوار بود که طبیعت زنده را مجسم میکرد. میزی با یک لپ تاپ و سجاده و قرآن. یک تخت گوشه اتاق و چند عروسک زیبا که از دیوار آویزان شده بود. با دیدن عروسکها لب امید به لبخند کش آمد. مریم روی تخت نشست و از او خواست روی صندلی بنشیند. امید که برای صحبت کردن، لحظه شماری کرده بود، طاقت نیاورد.
-مریم خانم اون بار که حسابی بهم حرف زدی و همون طور که فهمیدی دلم خیلی شکست، من، کسی که هیچ وقت با خدا درست و حسابی حرف نزده بودم، باهاش عهد کردم همه گناهامو ترک کنم و اون در عوض دلتو باهام نرم کنه. فرداش دیدم اومدی و حرف از یه خواب زدی. یه چیزای جدید میگی. اون موقع فهمیدم خدا حرفامو شنیده و تا حالا که اینجام به قولم عمل کردم. مطمئنم که اونم به طرفش دومش عمل میکنه. چند ماهه اسیرتم یعنی مبتلا شدم به دردی که هیچ وقت درمانی واسش وجود نداشته. خواهش میکنم نه به خاطر من که به خاطر خدا هم شده به من اعتماد کن. تا همه عمر و زندگیمو به پات بریزم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_80 ارشیا از پلهها پایین آمد و جلویم ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_81
ارشیا به طرفم دوید و دستش را دراز کرد.
_چاقو تو بده. زود باش.
ترسیدم و چاقو را به طرفش گرفتم. آن را بین شمشادها انداخت. وقتی پلیس رسید، از ما خواست برای شکایت به کلانتری برویم اما ارشیا مخالفت کرد.
_جناب، فعلاً که به خیر گذشت و اوناهم فرار کردن. بذارین اگه خواست خودش میاد کلانتری.
_شما میشه بگی چه نسبتی با ایشون داری؟
ارشیا پوزخندی زد و لب گزید. با پیچیده شدن دستی با پاهایم تازه یاد حامد افتادم. بیفکری کرده بودم که او را در نظر نگرفتم. نشستم و سفت بغلش کردم. تمام بدنش میلزرید.
_داداشی، منو نگاه کن. من کنارتم. چیزی نشده. ببین این ارشیای بدجنسم کمکمون کرده. میبینی؟ پلیس زن آب قندی که از نگهبان گرفته بود، به دستم داد. به زحمت به خوردش دادم. ارشیا او را بلند کرد و در آغوشش گرفت.
_بریم آقا کوچولو. عزیزجون نگران میشه. حالا آقاجونو میفرسته بیاد گوشمونو بگیره و ببره.
حامد آنقدر ترسیده بود که سفت ارشیا را بغل کرد و سرش را روی شانهاش گذاشت. افسر خواست چیزی بپرسد که ارشیا به حامد اشاره کرد تا سکوت کنند و همراه ما بیایند. به پیشنهاد آنها سوار ماشین پلیس شدیم و به طرف خانه عزیزجون رفتیم. همان افسر با حامد گرم گرفت و شوخی کرد تا حالش کمی بهتر شد.
آقاجون جلوی در قدم میزد. نگرانیاش پیدا بود. ما را که با ماشین پلیس دید. دستش را روی سرش گذاشت و به طرف ما دوید. به داخل خانه رفتیم و پدربزرگ جواب سوال پلیسها را داد. ارشیا حامد را در آغوش عزیزجون گذاشت و قبل از آنکه بنشینم. آستینم را کشید و مرا به حیاط برد. به خاطر حامد سرش داد نزدم.
_چته روانی؟ چرا اینجوری میکنی؟
_بهم بگو چرا با خودت چاقو داشتی؟ همیشه همراهته؟
_به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی یا ننهم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_80 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_81
پریچهر حالت تهاجمی گرفت. خودش را به طرف جلو کشید.
_ممکن نیست. اگه با پوششم مشکل دارین، بیخیال من بشین.
استاد پادرمیانی کرد.
_خانوم کوثری، جناب سرگرد فقط پرسیدن.
_منم گفتم که بدونن. من همین شکلیم. اگه واسه کارشون دردسر میشم، دیگه شرمنده.
از جا بلند شد. استاد صدایش زد.
_کجا؟
_میرم داخل. ایشون فکراشونو بکنن. اگه مشکلی نداشتن ، بگن واسه بررسی شرایط قرارو بذاریم.
هنوز به در سالن نرسیده بود که صدای سرگرد بلند شد.
_بفرمایید بشینین خانوم. من به لحاظ شرایط و زمان واسه این پرونده خیلی توی فشار هستم. اگه کسی بویی ببره دارم اون شرکتو رصد میکنم، ممکنه یا منو کله پا کنن، یا پرونده ازم گرفته بشه.
پریچهر به طرفشان برگشت.
_اومدم سراغ استاد زارعی چون به رازداری و کار درستی ایشون مطمئن بودم. ایشونم شما رو تضمین کردن؛ پس من وقت واسه حاشیه ندارم. آدرس و شمارهتونو به این شماره بفرستید. فردا ساعت سه میان دنبالتون.
کارتی را جلوی او گذاشت و از جا بلند شد. استاد به حرف آمد.
_کجا جناب؟ چاییتون مونده که.
_ممنونم. باید برم. بازم از همکاریتون ممنونم.
رو به پریچهر کرد.
_در ضمن در مورد دستمزد، مبلغی که مد نظرتونه رو بفرمایید...
_با استاد صحبت کنید. حرفی در موردش ندارم.
با خداحافظی و رفتن سرگرد، روبنده را بالا زد و دست به کمر شد.
_مردک خجالت نمیکشه؟ چقدر از خود متشکر بود. یه جوری حرف میزنه انگار من زیر دستشم و از اون دستور میگیرم.
لبخند به لب استاد نشست. دست طهورا خانم روی شانهاش توجهش را جلب کرد.
_باز که غر غرو شدی. میگفتی بیام حسابشو برسم که تو رو این جوری به جوش آورده.
با هم روی صندلیها نشستند. خوب میدانست چطور او را آرام کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_80 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_81
کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت محمد بیرون آمدم، همه خاطراتش را نوشتم و بعد برای آخرین بار مرخصی گرفتم. دیگر آدم ماندن و دوری از معبودم نبودم. رفتم تا خداحافظی کرده باشم.
باز هم اول سراغ فاطمه رفتم. کمی که نشستم، سراغ ساکم رفتم. چند کتاب بیرون آوردم و به فاطمه دادم.
_بیا اینا رو بگیر. سری قبلیا رو خوندی؟
فاطمه دست دراز کرد و کتابها را گرفت.
_آره خوندمشون. بذار واست بیارم. دستتم درد نکنه.
به اتاق رفت و با کتابهای سری قبل برگشت. هوا سرد بود و بچهها داخل خانه بازی و سر و صدا میکردند. تشری به بچهها زد تا کمتر اذیت کنند.
_بفرما. اینام تحویل شما.
با لبخند کتابها را گرفتم و در ساکم جا کردم. فاطمه کنارم نشست.
_داداش، چرا اینقدر اصرار داری من این کتابا رو بخونم؟ من که خونهدارم. فعالیتی ندارم. بخونم که چی بشه؟
جزوه خاطرات محمد را از ساک بیرون کشیدم.
_میگم بخون چون این انقلاب تازه پیروز شده و ریشههاش هنوز جون نداره. شماها، شما مادرای خونهدار باید اونقدر بخونین و اطلاعاتتون کامل باشه که بتونین بچهها رو درست تربیت کنین. شما زنا تربیت آینده دستتونه. پس باید خوب دین و اعتقاداتو بلد باشین.
جزوه را به طرفش گرفتم. چشش را ریز کرد و نگاهی انداخت.
_این چیه؟
_بخونش. خاطرهست. در مورد یه دانشجوی مارکسیسته که نداشتن شناخت کافی در مورد دین، باعث شد منحرف بشه البته خدا خیلی دوسش داشت. برش گردونو دو ماه پیش شهید شد.
دو ساعتی رفتم تا به دوستانم در اصفهان سر بزنم. به خانه فاطمه که برگشتم، مشغول سر زن به غذا بود. صدایش زدم.
_آبجی، اون جزوه کو؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_80 -یعنی خاک تو سر من احمق کنن که با تو رفیق شد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_81
آنیکنفرهم آمد جلوی در و با کنجکاوی به طرفم نگاه کرد اما تا مرا دید رنگ نگاهش تغییر کرد. چهره این پسر... رنگ آبی چشمانش... نه! امکان ندارد!
تصاویر مبهمی در مغزم مرور میشد. سرم درد میکرد، دو طرف سرم را گرفتم و محکم فشار دادم. تصاویر بیشتر و واضحتر
میشد. نه!
جیغ کشیدم، جیغهای بلند و پشتسرهم!
حصار امن 4
-الو بردیا!
-سلام داداش!
-سلام! ببین یهپیام بده به تسنیم آدرس خونهتو بده، بگو فردا چهار بعدازظهر اونجا باشه. خودتم فردا صبح بیا خونه من!
-همون خونهای که...؟
-آره دیگه! مگه من چندتا خونه دارم؟!
-داداش ول کن دیگه اونجا رو، بفروشش اصلا! برای چی خودتو اذیت میکنی؟
-فردا صبح ساعت نُه منتظرتم. خدانگهدار!
-بابا بگو یهجا دیگه بیام! اونجا بوی خاطرات زنداداشو میده!
-بردیا! خداحافظ!
و قطع کرد. بردیا نفسش را پرصدا بیرون، و سری تکان داد.
صبح از راه رسید. دقیقا سر ساعت مقرر، زنگ خانه ارمیا را زد. خیلی زود در باز شد. پلهها را بالا رفت و ارمیا را دم درساختمان
دید. پساز کمی خوشوبش میان دوبرادر، بردیا وارد شد و با تعارف ارمیا روی مبل تکنفرهای نشست.
-میگم داداش چقدر تو خوبی که تونستی حس زندگیو تو اینخونه زنده نگهداری!
ارمیا ابروهایش را بالا داد و گفت:
-واقعا؟!
-آره! اصلا خونهت شبیه خونههایی نیست که امممم ببخشید اما یکیاز رکناشو از دست داده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋